چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۲

داشتم وبلاگ ها رو كه مي‌خوندم، ديدم يكسري فحش را كشيده بودند، كه خدايي كه مي‌گويند: مهربونه اينه؟!
اينكه باعث شده اين همه آدم كشته بشه، اين رحيم هست؟!
اين خدا از صد تا نامرد هم بدتره و ....

پيش خودم گفتم: چرا ما اينجوري به قضيه نگاه مي‌كنيم.
خدا به ما عقل داده، وقتي از اون استفاده نمي‌كنيم، تقصير اون چي هست؟!
چرا بايد تو ژاپن زلزله نزديك به 8 ريشتري بياد، و تلفاتش 1 نفر كشته و 268 نفر مجروح باشه.
اون وقت تو بم زلزله 6.3 ريشتري بياد، بيش از 30000 نفر فقط كشته بشند. و احتمالا يك چيزي حدود 2 برابر اين رقم هم زخمي بشند.
اينكه ما از عقل و فكر خودمون استفاده نمي‌كنيم؟! تقصير خدا هست؟!

دوشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۲

از امروز بسته بندي وسايل را شروع كرديم،‌احتمالا تا آخر هفته يك سري خاور مي‌فرستيم.
تا مي‌گم كه احتمالا هفته ديگه، ‌مي‌خوام برم، بقيه دوستام هم مي‌گند كه ما هم مي‌خوايم بيايم. خانم دوستم مي‌گه خيلي دوست دارم، كه خودم به اونها كمك كنم.
اوضاع توي خود بم اصلا خوب نيست.
يكي از دوستام كه امشب به اونجا رسيده، برام نوشته:
هوا 9 درجه زير صفر هست.
بوي مردار اينجا را پر كرده،
همه ماسم زديم.
از فردا شروع مي‌كنيم.

براي مادرم جالبه كه من تا حالا،‌ نرفتم. امشب از دهنش پريد كه رها تو كي مي‌ري؟!
با اينكه يك كلمه در مورد رفتن صحبت نكردم، ولي مي‌دونه كه هر لحظه ممكنه برم توي خونه و بگم كه تا 10 دقيقه ديگه مي‌خوام به سمت بم راه بيفتم.

فعلا راننده پدرم هم شدم. مجبورم كه صبحها ساعت 7:10 از خونه بيام بيرون.
شبها هم كه تا دير وقت بيدارم.
نمي‌دونم كه آخرش كي كم مي‌آرم. :)
البته به نظرم بايد يك مقدار انرژي ذخيره كنم، كه اگر خواستم برم بم، حداقل بتونم چند شب بيدار بمونم.

يك موضوع جالب ديگه، كه به نظرم رسيد.
از اونجا كه اكثر مردم، به دولت خيلي اعتماد ندارند، اكثرا خودشون راسا به صورت يك NGO كوچك اقدام كردند. چند نفر جمع شدند، يك وانت يك كاميون گرفتند و كمكهاشون رو خودشون مستقيما به مناطق زلزله زده مي‌فرستند.
...
به شدت خوابم مي‌آد، ولي بازم كار دارم :(

یکشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۲

زلزله
يك روز خيلي شلوغ رو گذروندم.
از صبح اول وقت تلفنم مدام زنگ مي‌خوره،‌
رها خيريه شما كمك مي‌كنه؟!
شماها چي كار مي‌خوايد بكنيد؟!

قرار شد كه كمك‌ها را هر چه زودتر جمع كنيم. امروز همش در حال برنامه ريزي بوديم.
تنها خبري كه يك نفر از اونجا به ما داده، ‌اين هست كه بيشتر از هر چيز مردم به آب و نان و پتو احتياج دارند. (خودش اونجا يك بيمارستان صحرايي درست كرده، احتمالا كمكهامون را ما به اونجا مي‌فرستيم.)
خيلي دوست دارم كه برم بم، ولي خب الان تو موقعيتي نيستم كه بتونم برم.

ياد سال 76 مي‌افتم، تو وسط تبليغات انتخابات رياست جمهوري يك زلزله در جنوب استان خراسان اومد.
شهرهاي قائن و روستاهاي اطرافش همه تخريب شده بودند.
با اينكه حدود يك هفته بعد از زلزله، به اون منطقه رفتيم، ولي هنوز همه مشكل داشتند. به يكسري روستاها كه از مركز فاصله داشتند،‌هنوز خدمات نرسيده بود. آب تميز خيلي كم بود. و ... وسط اين خرابي‌ها طاق نصرتهايي را كه پر از پوسترهاي تبليغاتي بود را مي‌شد ديد.
بيش از هر چيز كمبود وسايل بهداشتي به چشم مي‌خورد.
من يك شب توي روستاي حاجي‌آباد، كنار يك مدرسه كه خرابه شده بود خوابيدم. اون هم به خاطر بازي با بچه‌هايي كه پدراشون را از دست داده بودند.
2 تا تيم فوتبال درست كرديم. و همينجور بازي مي‌كرديم. اينقدر بازي كرديم تا ديگه چشم چشم را نمي‌ديد.
شبم روي زمين خوابيدم. روي خاك. يادمه وقتي صبح بلند شدم، احساس كردم كه پهلوم درد ميكنه، نگاه كردم، ديدم يك سنگ بزرگ زير پهلوم هست.
ناراحت كننده ترين صحنه، براي من ديدن خرابي تمام خانه‌هاي اردكول بود. ستونها از محل اتصال به سقف شكسته بودند، و سقفها به طور كامل پايين اومده بودند. هيچ كس زير اون سقفها زنده نمونده بود. :(
مثلا تمام اون خونه‌ها را ضد زلزله ساخته بودند، منتها معلوم نبود كه با چه استانداردي ضد زلزله ساخته بودند.
...
اون سال كانون، كتاب بين بچه‌ها پخش مي‌كرد، و بچه‌ها كه همه چيزشون را از دست داده بودند، تنها شاديشون اين بود كه هر روز يك كتاب از ماشين كانون به امانت بگيرند و تا فردا اون را بخونند و باز يك كتاب ديگه بگيرند.
ديدن قيافه‌هاي خندان بچه‌ها وقتي كه دنبال ماشين مي‌دويدند را هيچوقت فراموش نمي‌كنم.

دارم برنامه‌هام رو تنظيم مي‌كنم. كه اگر بشه اواخر هفته، به سمت بم برم.
2 تا از پسر دايي‌هام، امروز به سمت بم رفتند،‌ قرار شده،‌ در اولين فرصت تماس بگيرند و بگند دقيقا چي مي‌خوان.

شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۲

جمعه
صبح زود از خانه مي‌زنم بيرون.
قبل از اينكه از خانه بيام بيرون، اخبار ساعت 8 صبح را از تلويزيون نگاه مي‌كنم. يك خبر هم در مورد زلزله بم هست، ميگه زلزله‌اي به قدرت 6.3 ريشتر شهرهاي بم و اطراف اون را لرزوند، ولي به خاطر قطع خطوط تلفن، اطلاع بيشتري از تلفات و خسارات احتمالي اين حادثه در دسترس نيست.

يكي از دوستام را پيش يكي ديگه از دوستام مي‌برم. بعد يكسر شمال شهر كار دارم، يكسر ...
حدود ساعت 2:30 مي‌رسم خانه. خيلي سريع نهارم را مي‌خورم و از خستگي روي تخت ولو مي‌شم.

حدود ساعت 5 هست كه از خواب بيدار مي‌شم. سرم به شدت درد مي‌كنه. خانم يكي از دوستام، به همراه دوستاش، نمايشگاه نقاشي دارند. قبلا مي‌خواستم زنگ بزنم و يكي از دوستام را هم با خودم ببرم، ولي مي‌بينم خودم هم نمي‌تونم به اين سادگي راه بيفتم.
هر جوري هست، ساعت 6:30 از خانه مي‌زنم بيرون.
نمايشگاه در سالن اجتماعات يكي از برجهاي الهيه برگزار مي‌شه. وقتي من رسيدم، نصف بيشتر كارهاي خانم دوستم را خريدند. كارهاي خيلي قشنگي هست.
يكسري خانم ها هر چند وقت يكبار، روسري‌هاشون را بر مي‌دارند و يك مدت مي‌گردند و دوباره سرشون مي‌كنند. هر چي فكر مي‌كنم، فلسفه اين كارشون را نمي‌فهمم.

ساعت 8:30 يكي از دوستام به من زنگ مي‌زنه، و مي‌گه رها، خيريه شما مثل سالهاي قبل، براي زلزله‌زده‌ها كمك جمع نميكنه؟! (توي اين سالها، وقتي همچين حوادثي پيش مي‌اومد، خيريه ما يكسري كمك جمع مي‌كرد و كمكها را از طريق افراد معتمد محلي پخش مي‌كرد.)
مي‌گم، مگه چي شده؟!
مي‌گه، تو زلزله بم بيشتر از 3000-4000 نفر كشته شدند و شهر 70-80% خراب شده. اوضاع احوال خيلي خرابه.
مي‌گم، ‌من از صبح هيچ خبري را گوش نكردم، فقط مي‌دونستم كه اونجا زلزله اومده. مي‌گم در مورد اين قضيه صحبت مي‌كنم. ....

تا شب چندتا تلفن ديگه به همين شكل دارم. صحبتهاي اوليه را با 2-3 نفر مي‌كنم.
ساعت 11 شب،‌براي اولين بار خبرهاي تلويزيون را در مورد اين حادثه مي‌بينم.

مادرم يك دارويي را مي‌خواد. بعد از خبر تلويزيون راه مي‌افتم، به سمت ميدان 7 تير، و داروخانه 13 آبان.
توي ميدان وليعصر يك صف بلند را كنار خيابون مي‌بينم. پيش خودم مي‌گم اين همه آدم براي چي توي صف وايسادند؟!
داروخانه دواي مادرم را نداره. موقع برگشتن هنوز تو فكر اون صف هستم، كه يك دوباره ياد زلزله مي‌افتم.
پيش خودم مي‌گم، احتمالا اونها براي دادن خون صف كشيدند.

صبح بازم تلفن زنگ مي‌خوره..
كنار همه كارهايي كه امروز دارم، يك كار جديد هم پيدا كردم، اون هم اينكه پيگري كنم ببينم كه كي مي‌تونه براي اين كار كمك كنه.

پ.ن.
اگر ستاد راه افتاد، خبرش را اينجا هم مي‌گذارم.
پنج شنبه
...
...
...

چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۲

چهارشنبه

صبح بايد مي‌رفتم تشيع جنازه پدر يكي از دوستام. ولي به خاطر يك كار ساده يك ساعت خانه معطل شدم. ديدم كه نمي‌رسم برم دم خونشون،‌ گفتم يك سر مي‌رم بهشت زهرا. از هر راهي كه مي‌رفتم،‌به شكل بدي شلوغ بود. قبل از بقيه سر خاك رسيدم.
اول يك سر رفتم سر خاك پدر هلمز،‌ قطعه‌اش را داشتند جدول كشي مي‌كردند. هر چي گشتم، قبر پدرش را پيدا نكردم، اون وسط براش فاتحه خوندم و برگشتم سر قطعه‌اي كه بقيه بودند.
دوستم از اول گفته بود كه مداح نمي‌خواد، ولي مداح خودش اومده بود و بلندگوهم آورده بودند. براشون تعريف نشده بود كه يك نفر بياد بهشت زهرا، و مداح نخواد.
بعد از اينكه دفنش كردند، كارمند پدر دوستم، با چشمان گريان گفت:
ببخشيد كه مي‌خوام وقتتون را چند دقيقه‌اي بگيرم.
...
...
...
شبهاي روشن
- ...
- ...
- با X ر�تم، �يلم شبهاي روشن را ديدم. �يلم قشنگي هست. به نظرم، اولين �يلمي هست كه اينقدر قشنگ در مورد عشق صحبت مي‌كنه،‌خيلي ساده. همونجور كه هست.
- آره، قشنگه.
- تو هم اين �يلم رو ديدي؟!
- آره، ديروز ديدم، خيلي جالب بود.
- کتاب شبهاي روشن، داسيو�سكي رو خوندي؟!،
- نه
- کتابش را به تو مي‌دم که بخوني، هيچ وقت �کر نمي‌کردم که کسي بتونه، به اين خوبي از اين کتاب برداشت آزاد بکنه. و اين كتاب را به صورت �يلم در بياره.
- حالا کتابش را برام بيار،‌ مي‌خونم. يک سوال. به نظرت اگر پسره روز پنجم مي‌اومد دنبال رويا. آيا بازم رويا با اون پسره مي‌ر�ت؟!
- به نظرم، اگر پسره ساعت ۱۱:۳۰ هم مي‌اومد. ديگه رويا را نمي‌ديد. چون ديگه دير شده بود.
- منم همين �کر را مي‌کنم.
- حالا بعدا که کتابش را خوندم، بيشتر در مورد اين �يلم صحبت مي‌کنيم.
- باشه، سعي مي‌كنم كه زودتر كتاب رو برات بيارم.
- براي کنکور، چي کار کردي؟! درس مي‌خوني يا نه؟
- ...
- ...
كريسمس مبارك :X

باورم نمي‌شه، كه به اين زودي آرزوم برآورده شده باشه :)

صبح كه از خواب بلند شدم، رفتم سراغ تلويزيون به بخش هواشناسي اخبار رسيدم، هواي تهران آفتابي، فردا نيمه ابري.
توي جدول فقط هواي 2-3 استان غربي برفي بود.
پيش خودم مي‌گم، اگر شانس بياريم، تا 2-3 روز ديگه، توي تهران هم برف مي‌آد. :)

از ديروز با بچه‌ها قرار كوه گذاشته بودم. امروز يكي يكي معذرت خواهي كردند.
يكي به خاطر كار، خسته بود.
يكي حوصله نداشت از خانه بيرون بياد.
دو نفر قرار سينما گذاشته بودند.
يكي مي‌خواست به پسر عموش، در درس فيزيك كمك كنه.
يكي هم مي‌گفت: ‌اگر فلاني و فلاني باشند ميام كوه.
يكي ديگه ...
خلاصه هر كس يك بهانه‌اي آورد.
اونها كه قرار سينما داشتند، به من پيشنهاد كردند كه بيخيال كوه بشم، و برم سينما، منم كه ديدم هر كس يك بهانه‌اي مياره، گفتم مي‌رم سينما. براي ساعت 6:15- 6:30 جلو در سينما قرار گذاشتم.
يك پروژه جديد دست گرفتم كه خيلي فوري هست، و توي اين چند روز اصلا وقت نكرده بودم كه سرش بشينم. امروز بعدازظهر رفتم بودم تو بحر پروژه، كه يك دفعه ساعت را نگاه كردم، ديدم ساعت 6:10 است. سريع كامپيوتر را خاموش كردم تا وسايلم را جمع كردم و سوار ماشين شدم، ساعت 6:13 شده بود.
خيابان وليعصر، طبق معمول شلوغ بود. كلي طول كشيد، تا سر تخت‌طاووس رسيدم. واقعا خودم موندم كه چطور ساعت 6:25 جلو سينما عصر جديد رسيدم. خوشبختانه زود جاي پارك پيدا كردم. و ساعت 6:27 يك سري آدم منتظر را از نگراني درآوردم. :)

شبهاي روشن :)
اسم فيلم، عنوان يكي از آثار داسايوفسكي بود. به نظر من كه فيلم جالبي بود. شخصيت‌ها خيلي خوب تصوير شده بودند. هر كلامي، هر شعري من را ياد جرياني مي‌انداخت. :) خلاصه خيلي حال داد.

از سينما كه اومديم بيرون، هوا گرفته بود. تك و توك، دانه‌هاي برف روي زمين مي‌ريخت. به بچه‌ها گفتم كه مي‌آيد همين الان بريم كوه؟! با اينكه، 2 دفعه همه را دعوت كردم. ولي فكر كنم، كه آخرش باورشون نشد، كه من اين موقع شب قصد كردم برم كوه. :)
پيش خودم گفتم، حالا كه برف مي‌آد، نبايد فرصت را از دست بدم، دوست نداشتم كه بعدا حسرت امشب را بخورم. اين بود كه كفشهام را عوض كردم و به قصد كوه حركت كردم. :)
ساعت 9:05 ، دم در پاركينگ رسيدم. :)
اون بالا برف به صورت ريز و خشك مي‌اومد. يكم كه جلو رفتم، كاپشنم سفيد شد. :)
هيچ فكر نمي‌كردم، يك سري اتفاقات، اين همه خاطره را براي من زنده كنه.
...
...
برف همه جا را سفيد كرده بود. منتها هنوز اينقدر كوبيده نشده بود كه بشه روش راحت سر سره بازي كرد. فقط 2-3 جا خوب سر خوردم :)
يادش بخير پارسال، بعضي جاها تا 50 متر سر مي‌خوردم،‌ خيلي كيف مي‌داد. :)

خلاصه تنهايي كلي فكر كردم، و در آخر تصميم گرفتم، كاري را كه به نظرم درست مي‌رسه انجام بدم، هيچ دوست ندارم كه 5-6 ماه ديگه بگم، اگر اون موقع از من كمك خواسته بودي، حتما كمكت مي‌كردم.
...
وقتي از كوه برگشتم، اون بالا شلوغتر شده بود. و يك عده جوون جمع شده بودند كه برف بازي كنند. :) (البته برف خيلي كم شده بود. :)‌ )
مثل پارسال اون بالا برف نشسته بود، ولي يكم پايينتر، زمين خشك خشك بود. :)

راستي يادم رفت بگم، وقتي تو كوه بودم، يادم افتاد كه فردا كريسمس هست، پيش خودم گفتم: حتما مسيحي‌ها خيلي حال مي‌كنند، كه امشب برف مي‌آد. :) بعد تصميم گرفتم كه فرا رسيدن كريسمس، سالروز تولد كسي كه با نفسش، روح را به بدن مردگان بر مي‌گردوند را به همه تبريك بگم :X
كريسمس مبارك :)

سه‌شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۲

پيش خودم، كلي حساب و كتاب كردم، ديدم پارسال همين موقع 2 تا برف را گذرونده بوديم. :)

دلم لك زده براي برف بازي،‌ دوست دارم اينقدر سر بخورم،‌تا كف كفشام را يك لايه يخ بگيره :)
اونوقت ديگه، رو زمين صاف هم نتونم راه برم، همينجوري پشت سر هم بخورم زمين :)

و بعضي ها هم، آرام و با ترس و لرز راه برند و همينجوري مسخره‌ام كنند. كه اين اژدها چقدر زمين مي‌خوره. ...

منم تو دلم بخندم، و ...

دوشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۲

سرم درد مي‌كنه،‌
دلم گرفته،‌ ...

امشب به دوستم زنگ زدم، به او گفتم،‌ بخاطر شب يلدا زنگ زدم. واقعا دلم براش تنگ شده بود. اينقدر دلم تنگ شده كه از الان دارم براي تابستان برنامه ريزي مي‌كنم كه اگر ويزا بدند، برم ببينمش. :)
در مورد خيلي از دوستاي مشركمون صحبت كرديم. هر كدوم را كه سراغشون را مي‌گرفت، به او مي‌گفتم كه فلاني ديگه ايران نيست. هر كدوم يكجايي هستند. 3 تاشون رفتند آمريكا، ‌يكي رفته سوئد، يكي كانادا، يكي قبرس، يكي ديگه هم تا 2-3 هفته ديگه مي‌ره آلمان ... خلاصه هر كدام از بچه‌ها يكجايي رفتند.
از چند نفر هم، خبر نداشتم.
در مورد موفقيت امسالمون صحبت كردم، كلي ذوق زده شده بود. اصلا باورش نمي‌شد كه ما تونسته باشيم، اين همه فروش داشته باشيم. :) مطمئنم اگر اينجا بود، يك كلاه آشپزي سرش مي‌گذاشت و وايميستاد دم تنور و براي رستورانمون، پيتزا درست مي‌كرد :D
هر وقت به اون زنگ مي‌زنم، ياد تمام شبهايي مي‌افتم كه تا دير وقت مي‌نشستيم و در مورد موضوعات مختلف بحث مي‌كرديم.


پريشب از خانه يكي از دوستام برمي‌گشتم، كه يك دفعه ديدم ماشين جلوييم ايستاد و 2 تا مرد و 2تا زن از ماشين پريدند بيرون. مردها به ماشين سمت چپي من كه 3 تا جوون بودند حمله ور شدند. زنها هم فقط جيغ مي‌كشيدند. يكي از زنها با مشت به شيشه ماشن من مي‌كوبيد كه تو رو خدا بيا اينها را از هم جدا كن.
اولش نمي‌خواستم پياده بشم، ولي بعد ديدم يكي از جوونها با قيچي سلموني به يكي از مردها حمله كرد.
ديدم اگر بشينم، ممكن خون و خونريزي بشه. سريع از ماشين پياده شدم و از پشت دست پسر را قفل كردم، به نحوي كه ديگه نمي‌تونست تكون بخوره. در عرض چند ثانيه دوربرمون پر از آدم شد. ولي اين همه آدم حريف 2 تا آدم نمي‌شدند كه نگه‌اشون دارند. من هم براي اينكه اين پسر كتك نخوره، هر وقت كه اين مردها به سمت ما حمله مي‌كردند، به يك سمت مي‌چرخوندمش. تا آخر يكم از هم فاصله پيدا كردند و ما سريع سوار ماشينشون كرديم و فرستاديمشون رفتند. اون پسري را كه گرفته بودمش، مست مست بود. بوي الكلش خفه‌ام كرده بود.
اون 2 تا مردي هم كه حمله مي‌كردند، حال و روز درست حسابي نداشتند. به نظرم اونها هم زياد خورده بودم.

بعد كه همه رفتند، كلي عصباني شدم. از خودم، از اون جوونها، از اون مردها كه پياده شدند....
از خودم عصباني شدم، به خاطر اينكه، ‌جونم را به خاطر چند تا آدم مست به خطر انداخته بودم. اون وسط اگر يكشون دستش در مي‌رفت و با چاقو من را مي‌زد، من چه خاكي بايد به سرم مي‌كردم.
از اون 2 تا مرد عصباني شدم، به خاطر اينكه جلو 2 تا زن و 2 تا بچه كوچيك كه تو ماشين گريه مي‌كردند، وسط خيابون با 3 تا جوون 20-25 ساله دعوا مي‌كردند.
...
خلاصه كلي خدا به من رحم كرد. :)

امشب، شب يلداست. :)
به همين مناسبت،
از خدا مي‌خوام كه همه دوستام را در مقابل بديها حفظ كنه.
و براي همه آنها، آرزوي خوبي و خوشي و بهروزي مي‌كنم. و اميدوارم دلهاشون هميشه سبز و در كارهاشون هميشه موفق و مويد باشند.
و خدا آنها را به سمت خير و نيكي هدايت كنه :)

جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

Ronin *


47 رونين
زماني در ژاپن 47 سامورايي از اربابشان محافظت مي‌كردند. اربابشان، توسط يك ارباب ديگر با خيانت كشته مي‌شود.
بعد از كشته شدن اربابشان، آنها به شدت ناراحت شدند.
آنها 3 سال نقشه كشيدند. در اين مدت آنها خودشان را به ديوانگي زدند، در مزارع كارگري كردند و زندگيشان را گذراندند.
بعد از 3 سال انتقام اربابشان را گرفتند و ارباب خيانت كار را كشتند. بعد از كشتن ارباب خيانت كار،‌در حياط قصر، هر 47 نفر سپوكو (seppuku نوعي خودكشي) كردند.
اخلاق سلحشوري و لذت مبارزه باعث شد كه آنها اين چنين رفتار كنند. آنها شرف را انتخاب كردند و جاودانه شدند.

ديشب براي چهارمين پاي ديدن اين فيلم نشستم. بعد از ديدن فيلم كلي حالم بهتر شد. يك قسمت‌هايي از موسيقي فيلم خيلي جالب بود. كلي حال كردم.
از صحنه‌هاي داخل فيلم هم، ديگه لازم به گفتن نيست، فكر كنم بتونيد حدس بزنيد كه بيشتر از همه، از تعقيب و گريز، اواخر فيلم، آنجا كه در خلاف جهت اتوبان رانندگي مي‌كردند خوشم اومد.
نحوه عكس برداري، رابرت دنيرو جلو هتل،‌ از نحوه آرايش محافظين صندوق.
راهنمايي ژان‌رنو توسط رابرت دنيرو براي خارج كردن گلوله از بدن رابرت دنيرو.
برنامه ريزي و اجراي نقشه دزديدن صندوق از دست محافظين.
نشان دادن، نحوه شبيخون، توسط يك فنجان قهوه.
و ...

يكسري تكه ديالوگ جالب هم توي ذهن من مونده.
يك جا ژان رنو به رابرت دنيرو مي‌گه كه تو چطور فهميدي كه يك نفر بالاي پل هست.
و رابرت دنيرو در جواب مي‌گه:‌ هر وقت ترديد داري،‌ ترديد نكن.

يك جاي ديگه هم رابرت دنيرو مي‌گه، از صبر كردن هيچكي ضرر نكرده.

من دل دوستام را نمي‌شكنم.
و
يادم نمي‌آد.
...

* رونين: در دوران ارباب و رعيتي، سامورايي‌هايي بودند كه مسئوليت حفاظت از اربابشان را بعهده داشتند. كشته شدن اربابشان باعث سرافكندگي آنها مي‌شد. آنها از اقامت در محل خودشان محروم مي‌شدند . اين سامورايي‌ها آواره مي‌شدند و بعد از اين به آنها رونين مي‌گفتند.

پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۲

سر شب اومدم رو خط، و شروع به وبلاگ خوندن كردم.
نمي‌دونم،‌ چرا وقتي مطلب يكي را خوندم، باتريم به شدت خالي شد.
لباس پوشيده بودم كه برم عيادت پدربزرگ يكي از بچه‌ها، ولي همينجوري با لباس وسط اتاق ولو شدم. و 3 ساعت تمام خوابيدم. توي اين مدت همش خواب مي‌ديدم. (الان هر چي فكر مي‌كنم يادم نمي‌آد كه موضوع خوابم چي بود.)

چند وقت پيش، يكي از دوستاي قديم رو بعد از مدتها روي خط ديدم، خيلي گرم با هم سلام و عليك كرديم. وقتي يكي، 2 تا توصيه به اون كردم. از دستم عصباني شد.
با اينكه خيلي از دست اون ناراحت شدم، ولي هيچي به اون نگفتم، و با خنده از اون خداحافظي كردم.
بعد ياد گذشته نسبتا دور افتادم. اينكه چطور كمكش كردم، كه يك سري از مشكلاتش را حل كنه، و چطور بهتر فكر كنه.
زماني كه اوضاعش بهتر شد و تونست بهتر تصميم بگيره، يكي از اولين كارهايي كه كرد، اين بود كه رابطه من و يك نفر ديگه را به هم ريخت. بعضي وقتها پيش خودم مي‌گم: ... .

حيف كه گفتي دهنم را ببندم‌، و من به خودم قول دادم، كه تا روز آخر سال دهنم را بسته نگه دارم. غير از اين بود، بازم با تمام وجود تو رو صدا مي‌كردم. شايد ...

اين چند روز خيلي خسته‌شدم، فشار كار شركت و بازار خيريه و كلاس زبان و ... . يك مقدار از خستگي‌هم براي اين كه فعلا فقط مي‌خوام نظاره‌گر باشم. به يكي از دوستام مي‌گفتم: اگر بعضي از اين اتفاقات، 3-4 سال پيش اتفاق افتاده بود، من يك جور ديگه برخورد مي‌كردم و به طور كل يك جور ديگه بازي مي‌كردم.
اون موقع‌ها، حوصله‌ام خيلي بيشتر بود.
يادمه تابستون سالي كه مي‌خواستم برم كلاس چهارم دبيرستان، براي اينكه يكي از دوستام دوست دخترش را پيدا كنه. يك چيزي حدود 30 روز از خونمون سوار اتوبوس مي‌شدم و مي‌رفتم پايين ميدان امام حسين. تا براي دوستم، دوست دخترش را پيدا كنم.
مشخصاتي كه از دوستش داشتيم، اين بود.
دوستم خانه مادربزرگش را بلد بود.
مي‌دونستيم كه از خانه اونها با خانه مادربزرگش حدود 3-4 دقيقه پياده راه هست.
و عكس دوستش را هم به من نشون داده بود.
يادمه اينقدر اين مسير را رفتم، تا يك روز صبح وقتي دختره مي‌خواست بره كلاس زبان، او را نزديك خونشون ديدم. و بعد خيلي سريع در عرض 2 روز بقيه اطلاعات را پيدا كردم. روزهايي كه كلاس زبان مي‌رفت، آدرس خونشون و ...
بعد از يكماه وقتي، اون 2 نفر همديگر را ديدند، خيلي احساس خوبي داشتم. اون طرف خيابان وايساده بودم و نگاهشون مي‌كردم. روبه‌رو يك تلفن عمومي، با هم دست دادند. جفتشون واقعا ذوق زده بودند. اون لحظه اين احساس را داشتم كه يكبار بزرگ از دوشم برداشته شده.
رابطه اونها يك اشكال كوچك داشت. هر زمان كه من با اونها بودم، ارتباطشون با هم خوب بود. وقتي از اونها فاصله مي‌گرفتم، با هم اختلاف پيدا مي‌كردند.
يك روز دم خونه دوستم ايستاده بوديم و با هم صحبت مي‌كرديم.
به اون گفتم: كه مي‌خوام يك حكم برات بخونم.
خبردار ايستاد و گفت: رها بخون.
گفتم: شما 2 تا محكوميد كه 3 بار با هم قهر كنيد.
بار سوم كه با هم قهر كرديد. به مدت خيلي طولاني هم ديگه را نخواهيد ديد. تا بعد از اين مدت كه همديگر را ديديد. قدر همديگر را بدونيد.
بعد از خوندن حكم رو به خنديد. و اين جريان با مسخرگي تمام شد.
اون 2 تا 3 دفعه با هم، دعوا كردند. و بعد از بار سومي كه دعوا كردند، ديگه هم ديگر را نديدند.

بعد از اين همه سال، دوباره دوست دارم كه او رو ببينم. ولي اين بار به جز يك تلفن كه اون هم احتمالا مال محل كار سابق مادرش هست، مشخصه ديگه‌اي ندارم. :)
مي‌دونم زماني كه وقتش بشه، باز مي‌تونم او را پيدا كنم و ببينمش. :)

چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۲

در امتحان نيم‌ترم، سومين نمره كلاس را آوردم، در حال حاضر با نفر اول، 2 نمره (از 100 نمره) فاصله دارم. (در بالاي جدول، رقابت به شدت فشرده هست. :) )
اگر يكم وقت، براي درس خواندن پيدا كنم، ممكنه بتونم باز شاگرد اول بشم. :)
امشب كه تا ساعت 12:40 شب سر كار بودم. من و پسر‌عموم يك كار عقب مونده داشتيم، كه مونده بوديم چطور اون كار را انجام بديم. گوش شيطون كر، امشب انجام شد، براي همين هر دو با خيال راحت آمديم خانه. :)

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲

فكرش را بكنيد، چقدر احتمال داره كه در يك سالن 3000 نفري، شما، 3-4 گروه از دوستاتون را به طور كاملا اتفاقي ببينيد. :)
كسايي را كه اصلا فكر ديدنشون هم نمي‌كنيد. و هيجكدومشون به هم ارتباطي هم ندارند.
چند تا دوست وبلاگي
چند تا دوست مدرسه‌اي
و چند تا دوست كلاس زباني
خودم هم با يك گروه ديگه رفتم. :)

كنسرت جالبي بود. من كه از صداي كمانچه و دفش خيلي خوشم اومد.

وقتي كه دل آدم شور بزنه، هر چقدر، كه برنامه خوب و جالب كه باشه، نمي‌تونه آدم را توي سالن نگه داره. دنبال يك دليل خوب مي‌گرده، تا قسمت دوم برنامه را نگاه نكنه. (اين دليل، حتي مي‌تونه، يك دليلي مسخره، مثل دير شدن خانه باشه.)
هر چقدر كه آدم خسته باشه، و در حال بيهوش شدن‌ هم كه باشه، وقتي دلشوره داشته باشه، نمي‌تونه بخوابه و به زور فيلم ديدن هم كه شده، خودش را بيدار نگه مي‌داره تا نتيجه را بفهمه.
بعد از همه ‌مشقتها، وقتي هم كه خوابش مي‌بره، توي عالم خواب و بيداري، تمام مدت منتظر رسيدن خبر مي‌مونه. به نحوي كه صبح زود با يك تك زنگ تلفن از جاش مي‌پره و مي‌ره ببينه كه چه خبر شده. :) (مثل اين مي‌مونه كه تمام شب در حالت استن‌باي باشي. :) )
باز خوبيش اينه كه قبل از رفتن به سر كار، فرصت مي‌كنه كه نيم ساعت با آرامش خاطر بخوابه. :)

پ.ن.
قبل از اينكه به حالت استنباي برم، چند دفعه تو دلم با صداي بلند گفتم، ديوونه و بعد با يك لبخند دراز كشيدم.

یکشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۲

بالاخره موفق شدم كه بعد از مدتها برم خانه هلمز.
برنامه‌هام به شدت قر و قاطي شدند. از وقتي كه كلاس زبان مي‌رم، به شدت وقت آزادم كم شده. تازه امشب، بعد از كلاس زبان، يك سر رفتم ديدن هلمز.
اول يكم با كامپيتورش ور رفتم، بعد با ريسيور، بعد از همه اينكارها هم با هلمز و راننده‌تاكسي، 3 تايي به جون فشار رگولاتور گاز خونشون افتاديم. (گازشون قطع شده بود.)
همچين راننده‌تاكسي با چكش به جون رگلاتور افتاده بود، كه هر لحظه مي‌ترسيدم كه كنده بشه.

با تمام تلاشهاي ما 3 نفر، گاز خانه وصل نشد، ولي ياد گرفتم، كه وقتي گاز قطع شد، بايد چي‌كار كرد.

پ.ن.
موقع برگشت، يك بچه گربه را ديدم كه وسط كوچه‌اشون افتاده بود. :(

شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۲

چند شب پيش، بعد از كلي صحبت با يكي از دوستام، يك دفعه ديدم آرام نشسته و داره به يك نقطه نگاه مي‌كنه.
به دوستم گفتم: در چه فكري هستي؟!
خنديد و گفت: هيچي،‌توي من خالي خالي هست. پر از سكوته. هر وقت كه اراده كنم، تو خلوت تنهايي خودم مي‌رم. :) خنديدم و به اون گفتم: خوش به حالت. ولي درون من اينقدر شلوغه كه اگر بتوني ببيني، وحشت مي‌كني، به صندلي عقب ماشين اشاره كردم، (روش كلي كتاب و نايلون و ... بود.)، و گفتم: ماشينم را مي‌بيني چقدر شلوغه؟ درونم، حداقل 10 برابر بيش از اين شلوغه. باورش نمي‌شد كه من با اين ظاهر آرومم، درونم اينقدر شلوغ و پلوغ باشه. وقتي شمه‌اي از اون چيزهايي كه تو كلم مي‌گذره، به اون گفتم، كف كرده بود. :) و همينجور با تعجب من را نگاه مي‌كرد. يك جور نگاه مي‌كرد، كه انگار من شاخ در آوردم. :)

امشب خانه دوستم رفتم، آخرش براي پسرش يك عروسك به عنوان كادو تولد گرفتم. :)
پسرش، خيلي خوشش اومد. همش مي‌خنديد. و با اون بازي مي‌كرد. :)

با دوستم صحبت مي‌كردم، كه به خاطر پسرش تلويزيون را روشن كرديم. تلويزيون داشت، سريال ملاصدرا را پخش مي‌كرد. در ست وسط جنگ ايران با تركان عثماني بود. وقتي صحن‌هاي جنگ را نشون مي‌داد، بغض گلوم را گرفته بود. وقتي هم كه فرمانده ايراني، بر لشگر عثماني كه 3 برابر ايراني‌ها بودند، پيروز شد. مي‌خواستم بزنم زير گريه. پيش خودم مي‌گم، اجداد ما، وجب به وجب اين خاك را توي ساليان متمادي، با چنگ و دندون حفظ كردند، اونوقت ما، كشورمون را حراج كرديم.

همونجا، با چندتا از دوستام تلفني صحبت كردم. بدجور دلم گرفت. خندم گرفته، وقتي كه با يكيشون صحبت مي‌كردم، مي‌خواستم بزنم زير گريه. از اين بازي، اصلا خوشم نمي‌آد.

بعد از اينكه، دوستم را براي تكميل پايان‌نامش كمك كردم و يكسري محاسبات و جداول و ... را براش درست كردم، بعد از مدتها نشستيم و در مورد اوضاع و احوال سياسي كشور صحبت كرديم. صحبتمون بيشتر حول محور انتخابات مي‌گشت.
بيشتر در مورد دو موضوع صحبت مي‌كرديم،
1- آيا مردم در انتخابات شركت مي‌كنند؟!
2- به فرض اينكه مردم، شركت كردند و همه اصلاح طلبها به مجلس رفتند. آيا اصلاح‌طلبها مي‌توانند، كاري انجام بدهند؟!

به نظر دوستم، كشور از لجاظ اقتصادي، داره به صورت كامل قفل مي‌شه. به نظر اون، اگر همه اصلاح‌طلبها در دوره بعد بازم، وارد مجلس بشوند، باز كاري پيش نخواهد رفت و اوضاع ما روز به روز بدتر مي‌شود. هر دو متفق‌القول بوديم، كه خيلي‌ها هنوز درك نكردند كه چقدر تحديد آمريكا جدي هست، و باز متفق‌القول بوديم كه هنوز خيلي از اين آقايون كه اون بالا نشستند، فكر مي‌كنند كه همه مردم پشتيبان اون‌ها هستند.
جفتمون بر اين عقيده بوديم كه تا تغيير عمده‌اي در سطح بالاي كشور،‌اتفاق نيافته، كشور همچنان به قهقرا خواهد رفت و ...

شب وقتي برمي‌گشتم، خونه. ياد بعضي اتفاقات افتادم. خيلي ناراحت بودم. خيلي وقتها، فرصتهايي را از دست مي‌ديم، كه ديگه به اين راحتي قابل جبران نيست و آب رفته به اين آسوني به جوب بر نمي‌گرده.
بازم دوست داشتم، گريه كنم. منتها وقتي رسيدم خانه، با يك لبخند وارد خانه شدم. فكر كنم، روزگار بهتري در راه هست. :)

پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۲

دوستي مي‌گفت:
خيلي وقتها، خدا براي ما موقعيت‌هايي را ايجاد مي‌كنه، منتها خود ما قدر اين موقعيت‌ها را نمي‌دونيم. و خود ما، با دست خودمون، اون موقعيت‌‌ها را نابود مي‌كنيم.

چهارشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۲

در سفر اخير به اصفهان، من و بارانه، خودمون را خفه كرديم، از بس عكس گرفتيم. (البته بيشتر خودم را مي‌گم :D )
اگر دوست داشتيد،‌ مي‌تونيد يكسري از عكسها را اينجا و يكسري ديگه را هم اينجا ببينيد.

پ.ن.
بيشتر عكسهايي كه توي آلبوم من هست را من گرفتم و بيشتر عكسهايي كه تو آلبوم بارانه هست را بارانه گرفته.
هر جفتمون تو آلبوم هم ديگه عكس داريم. :)
ای قوم به حج رفته کجائيد، کجائيد
معشوق همين جاست بياييد، بياييد
معشوق تو همسايه ديوار به ديوار
در باديه سرگشته شما در چه هوائيد
گر صورت بی صورت معشوق ببينيد
هم حاجي و هم کعبه و هم خانه شمائيد
صد بار از اين راه بدان خانه برفتيد
يک بار از اين خانه بر اين بام برآئيد


از وزن اين شعر خيلي خوشم اومد. :)

سه‌شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۲

امشب با هر مشكلي كه بود، رفتم كوه.
تقريبا ساعت 10، بعد از كلاس زبانم رفتم كوه. اون بالا، هوا خيلي عالي بود.
كوه هم خيلي قشنگ شده بود.
كوه، زير نور ماه، جلوه خاصي پيدا كرده بود.از اونجا كه برف نصف كوه را سفيد كرده بود. زير نور مهتاب مي‌درخشيد. و تو سياهي شب، جلوه خاصي داشت. مثل يك تابلو، تصوير برجسته شده بود.

با اين كه كوه خلوت بود. ولي يك سري جوون هم ديگه شورش را در آورده بودند.

همون اول، مي‌خواستم برم دستشويي، كه يك دفعه ديدم چند تا پسر براي مسخره بازي رفتند توي يك دستشويي. يكشون هم تا من را ديد، رفت پيش بقيه!!! نسبتا شاخ در آوردم. بي‌خيال دستشويي رفتن شدم.
جلوتر هم، 3 تا پسر را ديدم، كه از بس خورده بودند. حال عادي نداشتند. يكشون از اون سربلايي خودش را انداخته بود پايين و تمام سر و صورتش خوني و مالي شده بود. با اينكه نيرو انتظامي به اونها گير داده بود. با اين حال تو حال خودش بود. و باز هر چند وقت يكبار خودش رو به سمت پايين قل مي‌داد. ...

دلم داشت مي‌تركيد. اين ماه خيلي سريع گذشت. چشم به هم گذاشتم. ماه كامل شد.
بايد خودم را آماده مي‌كردم.
به نظرم، يك ماه سخت و پر تنش را در پيش دارم. فكر كنم، همينجور پشت سر هم، اتفاقات مي‌افته. خيلي از اين اتفاقات را خيلي‌هامون انتظارش را نداريم. حتي باورمون هم نمي‌شه.
وقتي مي‌فهميم، با تعجب هم ديگر را نگاه مي‌كنيم. و مي‌گيم. ااا، چرا اينجوري شد.
خلاصه، ممكنه اتفاقات خاصي بيافته.

پ.ن.
نسيان ...
...
...
:)

دوشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۲


Success is not final, failure is not fatal; it is the courage to continue that counts.


Winston Cherchil
بد نيست، آدم هر چند وقت يك بار، يك روز كار را تعطيل كنه، و به كارهاي عقب موندش برسه :)

روز نسبتا شلوغي بود.

از صبح نمي‌دونستم، كه آيا امروز مي‌رسم برم كوه، يا نه. از وقتي كه بازار شروع شده، وقتم، دست خودم نيست.
ساعت 4 بود كه بالاخره وقتم جور شد كه برم پستخونه، تا فرم فوق‌ليسانسم را پست كنم. پيچيدم تو خيابون هشتم وزرا كه يك دفعه، ماه گرد و گنده وسط خيابون ديدم.
پيش خودم گفتم، بي‌خيال بازار مي‌شم، و مي‌رم كوه.
به هلمز و بارانه و ... خبر دادم. كه مي‌خوام برم كوه.

رفتم،‌ دنبال يكي از دوستام، كه از اونجا، بريم بازار، من خودم را توي بازار نشون بدم و بعد بريم كوه.

نمي‌دونم، امروز چه خبر بود. مسيري كه من هميشه 10-15 دقيقه مي‌رفتم. 45-50 دقيقه طول كشيد كه برم. تازه بماند، كه قبلش پنچر هم كردم. اين شد كه من به جاي 6:40 -6:50 به بازار برسم. ساعت 7:40 رسيدم.
از اونجا كه دير شده بود. بچه‌ها هم گفتند نمي‌آن. و من موندم و خودم.
بعد از بازار هم، يك دفعه همه رفتند. اونوقت، من و 2 تا از بچه‌ها مجبور شديم تا ساعت 10حساب و كتاب كنيم.
البته، من هم مي‌تونستم، قضيه را سمبل كنم و برم، منتها ديدم، حساب،كتابها، خيلي عقب مي‌افته.

تا يادم نرفته بگم، هلمز به شدت تغيير كرده. :D وقتي ديدمش، جا خوردم. :)
درضمن، مشكل كيكمون هم فعلا حل شده. امروز وقتي رفتم بازار، انواع اقسام كيك‌ها توي ويترين، رستورانمون بود. :) با اينكه ... :)

شب خسته و كوفته، با حسرت كوه، نرفته، رسيدم خانه. واقعا دوست داشتم برم كوه.

مادر بزرگم، را بعد از 1 هفته، از CCU مرخص كردند. رسيدم خانه، لباسام را عوض نكردم، و اول از همه رفتم پيشش و يك حال و احوالي با مادربزرگم كردم. داييم هم از كانادا زنگ زده بود، كه با مادربزرگم صحبت كنه. بعدش هم با من صحبت كرد. (خيلي دوستش دارم.)
مي‌دونم خيلي نگران مادرش شده بود. داييم وقتي تهران بود. با همه كار و مشكلاتش، هفته‌اي 1-2 بار مي‌اومد به مادربزرگم سر مي‌زد. ...

بعد از ترافيك، كلي صحبت، كلي حساب‌وكتاب و حسرت كوه نرفته، اصلا حال و حوصله هيچ‌كاري، حتي حرف زدن را هم نداشتم. اين بود كه نشستم سر يك بازي جديد كه داداشم آورده. Call Of Duty
بازي فوق‌العاده جالبي هست. منكه خيلي حال كردم. تقريبا چند سالي مي‌شد، كه اينجوري بازي نكرده بودم.
شكل‌ بازي، تقريبا شبيه بازي مدال افتخار هست. منتها اتفاقات و ماموريت‌ها دقيقا، از روي ماموريت‌هاي واقعي طراحي شده.
بازي اينقدر هيجان انگيز و جالب هست، كه چشم به هم بزنيد. مي‌بينيد، چند ساعت گذشته :)

مي‌دونيد، فكر مي‌كنم كه امروز خيلي مغشوش نوشتم. :)

شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۲

هر سال مشكل اين را داشتيم كه چه غذايي براي رستورانمون درست كنيم.
امسال، يك نفر را پيدا كرديم كه 10 سال توي آلمان، توي رستورانهاي 5 ستاره كار مي‌كرده.
براي خيريه‌امون، يك غذاهاي عجيب و غريبي درست مي‌كنيم كه ملت انگشتاشون را هم مي‌خورند. به طور معمول چيزي از اون غذاها به خودمون نميرسه. (شبي بانوان اومده بودند، سرك مي‌كشيدند كه ما چطور همچين غذاهايي درست مي‌كنيم.) خلاصه شاممون معركه هست. :)

اونوقت به جاش امروز نه كيك داشتيم نه دسر.
اونهم تقصير بانوان شد، قرار بود كه امروز 2 تا كيك برامون درست كنند بيارند. نياوردند.
دوباره تو گروه راه افتاديم ببينيم. كي مي‌تونه كيك درست كنه.
حالا قراره، فردا، يكي از بچه‌ها، 2 تا كيك درست كنه. :)
...

پ.ن.
امروز باز يك جفت كتاب خريدم. :)

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۸۲

نقطه ضعف مساوي است با نقطه قوت
كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت، استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد!
استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي‌تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاهها ببيند. در طول شش ماه، استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبر رسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي، در شهر برگزار مي‌شود. استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روي آن تك فن كار كرد. سرانجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان، با آن تك فن، همه حريفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاهها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست، موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشور انتخاب گردد.
وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد راز پيروزي‌اش را پرسيد.
استاد گفت: «دليل پيروزي تو اين بود كه اولا به همان يك فن به خوبي مسلط بودي. ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود. و سوم اينكه تنها را شناخته شده براي مقابله با اين فن، گرفتن دست چپ حريف بود، كه تو چنين دستي نداشتي! ياد بگير كه در زندگي، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني. راز موفقيت در زندگي، داشتن امكانات نيست، بلكه استفاده از «بي‌امكاني» به عنوان نقطه قوت است.»

پنجشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۲

مثل اينكه ديشب خيلي ناشكري كردم.

امسال يكي از بچه‌ها اومده بود كمك. و تقريبا بيشتر بار بازار روي دوش اون بود. و ما در كنارش، راهنمايي و كمكش مي‌كرديم.

امروز صبح، مادرش به من زنگ زده كه، فلاني آنفولانزاي شديد گرفته، 40 درجه تب داره و از جاش تكون نمي‌تونه بخوره.
پسر عموم هم كه هنوز خوب نشده. و هنوز بايد بخوابه.
...
امروز از ساعت 7:50 صبح، به طور مرتب، يا موبايلم زنگ مي‌خوره يا برامSMS مي‌آد.
خلاصه روزگار خوش است . :)
بازم امسال، مثل هر سال، مراسم روزجهاني معلول برگزار شد.
بازم مثل هر سال يادم افتاد كه بايد شكر سلامتيم را بدونم.
بازم مثل هر سال از 2-3 روز قبل همينجور داشتم مي‌دويدم.
بازم مثل اين چند سال، كسي نبود كه بتونه جاي ما را پر كنه.
بازم ...

امسال واقعا خسته بودم. اگر مي‌شد، اصلا شركت نمي‌كردم. هر وقت چشمم به عكسهاي پارسال مي‌افته. يك لبخند تلخي گوشه لبم ظاهر مي‌شه. :)

ديشب ساعت 4:30 خوابيدم، صبح ساعت 9 با صداي زنگ تلفن بلند شدم. ....

امشب خيلي خسته بودم. تمام كمر و پام درد گرفته بود. يك دفعه ياد يك دوست قديمي افتادم. رفتم پيشش، نشستيم و چند ساعتي با هم گپ زديم. موقع خداحافظي،‌قشنگ، احساس سبكي مي‌كردم. :)

پ.ن.
ديشب يادم رفت بگم، برنامه ناشنواها خيلي عالي بود. :X

چهارشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۲

امروز بعدازظهر از ساعت 3 تا 6 جلسه
از ساعت 6-6:20 بحث در مورد غرفه و بازار
بعد حركت با بچه‌ها، به سوي پاساژ پايتخت و ديدن 2-3 تا از وبلاگيهاي خارج از تهران.
ديدن بقيه بچه‌ها در برج آرين.
خوردن، هات شكلات، قهوه ترك، اسپراسو، نسكافه و شير قهوه با بچه‌ها.
فال گرفتن يكي از بچه‌ها.

اين دوست من يك سري‌چيزها گفت: كه همه‌مون كف كرديم. تا حالا نديده بودم كه كسي اينجوري بتونه فال قهوه بگيره. صحبتهايي كه مي‌كرد مشكوك مي‌زد، 2 تا از بچه‌ها، خيلي تحت تاثير قرار گرفته بودند. حالا بايد صبر كرد، و ديد منظور از اين حرفهايي كه امشب زد چي بود.

خريد كتاب از شهركتاب آرين. (به سرعت برق و باد)
رسوندن بچه‌ها از شرق تا غرب شهر تهران
بعد رفتن به بيمارستان در ساعت 10:15 به عنوان همراه مريض
نشستن بيرون CCU و حل كردن تمرينات زبان انگليسي.
سر زدن به مريض در ساعت 12:15
برگشتن به خانه، بعد از اينكه مطمئن شدم، مريض در وضعيت خوبي به سر مي‌بره و خواب هست. :)
...
پ.ن.
فردا هم كلي كار دارم. كلي....
يكشنبه

سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۲

اين چند روز خيلي سرم شلوغ هست، براي همين وقت نمي‌كنم كه به موقع چيزي بنويسم.

سه‌شنبه 4-9-82
توي شركت بحث سر عيد بود، اينكه امروز عيد هست يا نه، طي روز، همش داشتم مي‌دويدم. ساعت 11:30 بود كه يكي از بچه‌ها زنگ زد، و به من گفت: 1-اصفهان مي‌آي يا نه. 2- ماشين مي‌توني بياري يا نه.
ماشينم كه تنظيم نبود، باز بايد واشر سرسيلندر عوض كنم. مشكلش جدي نيست، الان هر 2-3 روز يكبار آب كم مي‌كنه. هر چي فكر كردم، ديدم به ريسكش نمي‌ارزه كه خودم ماشين ببرم. يك وقتي براي ماشين مشكلي پيش بياد، حال همه گرفته مي‌شه. تا بعد از ظهر همينجور مي‌دويدم كه برنامه‌هاي اين چند روزم را هماهنگ كنم كه بتونم برم مسافرت.(بازار خيريه خيلي وقت من را گرفته بود.)
براي ساعت 7:10 قرار گذاشتم، كه بچه‌ها بيان دنبالم. ساعت 6:45 بعدازظهر رسيدم خانه، به مادرم گفتم كه نيم ساعت ديگه مي‌خوام برم اصفهان. (بنده‌خدا مادرم به اين كارهاي من عادت كرده، اين دفعه خيلي جا نخورد.)
در عرض 20 دقيقه هم افطار كردم، هم وسايلم را بستم.
از بچه‌ها خبري نبود. زنگ زدم، گفتند كه 30 دقيقه ديرتر مي‌آن.
ساعت 8:30 ميدان افسريه با 2 تا ديگه از بچه‌ها قرار داشتيم. اونها را سوار كرديم. و راه افتاديم به سمت عوارضي، تهران قم. ساعت 9 با يك ماشين ديگه، اونجا قرار داشتيم. اونجا متوجه شديم. كه اونها هنوز از خانه راه نيافتادند. براي همين خيلي منتظر اونها نشديم. و خودمون به سمت اصفهان راه‌افتاديم.
ساعت 10:45 كه بچه‌ها سر قرار رسيدند، ما تقريبا به 3 راه سلفچگان رسيده بوديم. توي راه، هوا صاف صاف بود. و آسمان پر از ستاره. خيلي دوست داشتم يك جا واي مي‌ايستاديم و يك دل سير آسمان را نگاه مي‌كردم. منتها هواي بيرون ماشين خيلي سرد بود. (ماه هم توي آسمان بود، و چندين ساعت ما را همراهي مي‌كرد. :) )

ميمه بنزين زديم و در نهايت ساعت 1:10 به اصفهان رسيديم. به كسايي كه قبل از ما از شيراز رسيده بودند، زنگ زديم، و اونها اومدند دنبال ما. ساعت 2:15 به خانه رسيديم.
بچه‌ها مثل بيد مي‌لرزيدند. و من راه به راه عكس مي‌انداختم. يكي از بچه‌ها هي مي‌خنديد و به من مي‌گفت: رها حداقل يك حريم امن توي توالت براي ما قائل بشو و اونجا از ما عكس نداز :)
تا ساعت 4 صبح بقيه بچه‌ها رسيدند. بعد از يكم صحبت و بازي، ساعت 5 بود كه تصميم گرفتيم كه بخوابيم. منتها يكي از بچه‌ها تا ساعت 6 نذاشت، هيچ كس بخوابه. نزديك ساعت 6 بود، كه همه از هوش رفتيم. :)

چهارشنبه 5-9-82
حدود ساعت 9:30، يكي يكي بچه‌ها از خواب بلند شدند، لباس‌هامون را پوشيديم و رفتيم يك خانه ديگه صبحانه بخوريم. بعد از صبحانه، رفتيم باغ پرندگان. جاي فوق العاده جالبي بود، من تا حالا اين همه پرنده، يك جا نديده بودم.
من و بارانه، اينقدر از ديدن پرنده‌ها سر شوق اومده بوديم، كه همينجور از پرنده‌ها عكس مي‌گرفتيم. تقريبا 100 تا عكس از پرنده‌هاي توي باغ و مناظر اون تو گرفتيم. يك سري از عكسها واقعا جالب شده، اين قدر جالب كه مي‌شه از خيلي از اونها به عنوان بكگراند استفاده كرد. :)
ساعت 3:30-4 بود كه نهار خورديم. (توي اون ساعت، بهترين چيزي كه براي خوردن پيدا كرديم، ژامبون مرغ با نون و سس و گوجه فرنگي و ... بود. )
بعد از نهار، از خستگي شب قبل هر كدام، يك طرف ولو شديم. من خودم نيم ساعتي خوابيدم. حدود ساعت 6 بعدازظهر بود كه شال و كلاه كرديم و رفتيم به سمت 33 پل.
منظره پل توي شب خيلي قشنگ بود، براي همين تا مي‌تونستم از پل و مناظر اطرافش عكس گرفتم.
اون شب هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. تقريبا همه، توي خودمان مچاله شده بوديم. بدنبال يك جاي گرم بوديم. كه يكي از بچه‌ها پيشنهاد كرد، بريم عقيق. عقيق يك سفره‌خانه سنتي، وسط رودخونه هست.
اولين چيزي كه توي عقيق جلب توجه من را كرد، دودي بود كه در فضاي سفره‌خانه پخش بود. لازم نبود كه كسي چيزي بكشه. فضاش جوري بود كه همينجوري، دود، آدم را مي‌گرفت.
براي اينكه گرم بشيم. ما كه خلافمون سبك بود، فقط چايي خورديم، اونها كه يكم، خلافشون سنگين‌تر بود. يك قليون حسابي كشيدند. تا خوب گرم بشند.
وقتي به ماشين‌ها رسيديم، ساعت حدود 10 شده بود.
شام، غذاي حاضري خورديم.
بعد از شام مشغول بازي شديم، مسابقات در 3 زمين مختلف برگزار مي‌شد. گرم بازي بوديم، كه يكي از دوستاي بچه‌ها زنگ زد، و يك شوخي مسخره كرد. با اين كه خيلي زود متوجه شوخي اون شديم. با اين حال، اثر اين شوخي تا آخر سفر همراه ما بود، و به همه چيز بد بين بوديم.
تقريبا،‌ ساعت 4 صبح بود كه بعد از 3-4 بار كه عوض كردن جاهامون ، مشخص شد كه چه طرفي بخوابيم بهتره، و من كجا بخوابم. (از اونجا كه من به هيچ كس وابستگي نداشتم، جاي خواب من رو مثل توپ فوتبال، از اين ور اتاق به اون سمت اتاق، و از اون سمت اتاق به اين سمت اتاق جابه‌جا مي‌كردند. خلاصه بعد از5-6 بار كه من را جابه‌جا كردن، سر از جاي اولي كه مي‌خواستم بخوابم سر در آوردم. ) (نمي‌دونم چرا، با اينكه تعدادمون نسبت به شب قبل، 3-4 نفر كمتر شده بود، باز اينقدر جا كم، مي‌اورديم.)
همچين كه اومديم بخوابيم. يكي از بچه‌ها نارنگي آورد، و شروع به خوردن كرديم. بعد از خوردن نارنگي خواب كلمون پريد. ...
فكر كنم آخرش ساعت 4:30، با هر زوري كه بود، خوابيديم. با اينكه با يك سري از بچه‌ها ساعت 8:30 - 9 قرار داشتيم، ولي تا ساعت 10 تخت خوابيديم. :)

پنج‌شنبه 6-9-82
...

پ.ن.
1- سفرنامه را به مرور، كامل مي‌كنم. وقتم خيلي كم هست. بقيه اتفاقات را همين‌جا اضافه مي كنم.
2- وقتي متن كامل شد. كل متن را يكجا اديت مي‌كنم.

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۲

اصفهان
ترافیک اینجا، دست کمی از تهران نداره.
امروز نزدیک یک ساعت و نیم توی راه بودیم، تا از خانه به میدان امام برسیم.
توی اون ترافیکهایی گیر کردیم. که ماشینها، سانتی متری تکون می خوردند.
خلاصه وقتی به میدان امام رسیدیم، حسابی خسته و کوفته شده بودیم.
آلودگی هوای اینجا، خیلی بالاست.

امروز از صبح تا شب، کل شبکه موبایل اصفهان قطع بود. ما هم 3 گروه مختلف. گفتیم: به میدان امام که رسیدیم. زنگ می زنیم، قرار می گذاریم.
وقتی توی میدان رسیدیم. نه می تونستیم تماس بگیریم. نه SMS بفرستیم.
خلاصه شانسکی هم دیگه را پیدا کردیم.

الان شرکت یکی از دوستام هستم. اومدم تهران، یک سفرنامه حسابی می نویسم.
اگر تا امشب هم به خیر بگذره. به امید خدا فرداشب تهرانیم. :)

پ.ن.
انگاری هیچ وقت نباید به این موبایل اطمینان کرد!

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

عيد فطر!!
فكرش را بكنيد،
امروز، تو شركت ما، يكسري از بچه‌ها روزه‌هاشون را خوردند. يكسري هم روزه خودشون را نگه داشتند.
من نمي فهمم، چطور مي‌شه كه توي تركيه، عراق، عربستان، امارات، پاكستان، افغانستان، روسيه عيد شده باشه. اين وسط توي ايران، عيد نشده باشه.
اينجور كه شنيدم، خيلي از مراجع توي ايران، امروز را عيد اعلام كردند. كسايي مثل آيت‌ا.. بهجت و لنكراني توي قم و آيت ا... غروي توي اصفهان، امروز را عيد گرفتند، روزهاشون را افطار كردند و نماز عيد را خواندند.

ديگه اين مدلش را نديده بودم. همه چيزمون سياسي شده. حتي ماه ديدنمون هم سياسي شده.

پ.ن.
1- !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
2- احتمال داره كه امروز بعدازظهر، من هم برم اصفهان، از صبح همينطور دارم زنگ مي‌زنم و برنامه امروز و فردا و پس فردام را رديف مي‌كنم. اگر نديدينم، بدونيد رفتم اصفهان. :)
3- عيد همتون مبارك :)
4- يكم آرام گرفتم. :)

دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۲

امشب سرم درد مي‌كنه
امروز خيلي از مخم كار كشيدم.

دوباره احساس سرماخوردگي مي‌كنم. و ...

چند شب پيش خانه عموم بودم، يك حرفي زد كه خيلي تو گوشم زنگ زد. البته خودم 2-3 ماه پيش همين احساس را كردم، ولي نمي‌دونم چطور مي‌خواد اتفاق بيافته. براي همين، تمام حواسم را جمع كردم، كه اشتباهي نكنم. مواظب هستم كه پام، جايي گير نكنه.

امروز نمرات امتحان فاينالمون را اعلام كردند.
تاپ استيودنت شدم. :)
از ترم بعد يك رقيب سرسخت دارم. :)
مي‌دونم بايد درس بخونم، تا بتونم از اون جلو بيافتم و تاپ بشم. :)

یکشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۲

زندگي دنياي قشنگي از رياضيات است.
پس:

خــوبـيهـا را جـمع كــــنـــيــم،
بـــــديهــا را كـــــم كــــنــيــم،
شــاديهـا را ضــرب كـــنــيــم،
غــم‌هــا را تقسيم كــنــيــم،
از تنــفرهـا، جزر بـگيـــريــم و
محبت‌ها را به توان برسانيم.

ناشناس
قسمت
وقتي مادرم، برات حلوا كنار گذاشت، اينقدر من طولش دادم، و اين پا، اون پا كردم تا به يك نفر ديگه رسيد.
وقتي به مادرم گفتم، هنوز حلوا داريم، با ناراحتي به من گفت: كه ظرف حلوا را دادم به كسي، مي‌خواي برات يك ظرف ديگه درست كنم؟!

اين دفعه، اصلا به فكرت نبودم.
اگر دوستم تلفن نمي‌زد و من 30 دقيقه بيشتر توي خانه نمي‌موندم.
اگر اون موقع كه من برات آش خواستم و ظرفهاي يك بار مصرف تمام شده بود، يك دفعه، زن داييم با يك سيني نمي‌اومد، توي خانه كه زنگ فلان همسايه جواب نمي‌ده.
و اگر 3-4 تا اگر ديگه كه اتفاق افتاد، اتفاق نمي‌افتاد.
مطمئنا من اون ظرف آش را برات نمي‌آوردم.
كار خيلي سختي بود.

پ.ن.
فكرش را كه مي‌كنم، پارسال هم همينجور شد، از حلواها چيزي به شما نرسيد.
پارسال هم آخر كار، درست وقتي كه همه آشها تمام شده بود، يك ظرف آش به شماها رسيد.
مثل اينكه فعلا قسمت‌تون، همين آش هست. :)

خيلي دوست دارم كه ببينيم، آيا سال ديگه، بازم در اين نذر سهمي داري يا نه. :)

شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۲

مي‌خوام هديه تولد بخرم.
به نظر شما، براي يك پسر بچه يكساله، چه چيزي مي‌شه به عنوان هديه تولد گرفت، كه خيلي خوشش بياد. :)

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۲

ديشب عجب شبي بود. :)
ساعت 11:45 دوستم بعد از يك سال و چند روز زنگ زد، مي‌خواست محل قرار امسالمون را بگه.
الان 7-8 سالي هست كه سالي يكبار به بهانه افطاري، خانه يكي از بچه‌ها، دور هم جمع مي‌شيم. افطاري فقط يك بهانه است، يكسريمون، ديگه نه خدا را قبول داريم و نه پيغمبر، اما يكسري ديگمون، به همه اينها اعتقاد داريم. بچه‌ها خيلي تغيير كردند، هر كدام وارد كار و حرفه‌اي شديم. ...
با همه اختلافهايي كه توي اين سالها از لحاظ فكري، سطح زندگي پيدا كرديم. هر سال، براي اين روز لحظه شماري مي‌كنيم.
وقتي هم ديگه را مي‌بينيم، همه چيز را فراموش مي‌كنيم و ياد گذشته مي‌كنيم. هر كدام از شيطنتهاي دبيرستان و اذيت و آزارهاي معلمها مي‌گيم. جديت و دسيپليني كه توي اين سالها بر اساس تحصيل و سطح زندگيمون بدست آورديم كنار مي‌گذاريم و همه مي‌شيم همون بچه‌ دبيرستاني شيطون و بي شيله، پيله. مثل همون موقعها با هم شوخي مي‌كنيم و مي‌خنديم، و سفره افطار را به گند مي‌كشيم. درست مثل يك بچه دبيرستاني. :)
از با هم بودن، واقعا لذت مي‌بريم.

ديشب وقتي زنگ زد، خيالم راحت شد. ديگه داشتم نگران مي‌شدم. آخه امسال از هيچ كس خبري نبود.
با اينكه خيلي دير وقت به من زنگ زد، با اين حال خوشحال بودم كه بازم اين برنامه هست.
ديشب وقتي تلفن خونه زنگ خورد، همه از جا پريدند، بعدش هم مادرم با نگراني اومد توي اتاقم و گفت: رها اتفاقي افتاده؟! كي بود كه اين موقع شب زنگ زد. خنديدم و گفتم: يكي از دوستام.
مادرم گفت: عجب دوست بي مبالاتي داري كه اين موقع زنگ مي‌زنه.
خنديدم و گفتم: اشكالي نداره. اين دوستم فقط سالي يكبار به من زنگ مي‌زنه. :)

ساعت 12:15، با پدرم رفتم بدرقه تيم. تيمي كه براي تشكيل و آماده سازي اون 7-8 ماه وقت صرف كرديم. و غير از اون كلي هزينه كرديم. چند بار، تصميم گرفتم كه همكاريم را در اين مورد قطع كنم. حتي چند وقتي هم توي جلسات شركت نكردم. ولي بعد، به دلايلي تو جلسات شركت كردم.
اين كار، يك تجربه فوق‌العاده براي من بود.
شورايي كه اين كار را هدايت مي‌كرد، از يكسري افراد تشكيل شده بود كه از لحاظ سني و طرز فكر خيلي متفاوت بود. سر خيلي موارد با هم اختلاف داشتيم. منتها توي همه جلسات 3 اصل را رعايت كرديم.
1- تو تمام اين مدت، در كنار هم بوديم و با هم همكاري كرديم.
2- وقتي كسي اشتباهي مي‌كرد يا سليقه‌اي برخورد مي‌كرد. نمي‌گفتيم: كه چرا اين كار را كرده. همه مسئوليت اون كار را مي‌پذيرفتيم. و سعي در رفع اون مشكل مي‌كرديم.
3- به آرا و نظرات مختلف احترام گذاشتيم.

به همين خاطر بود كه تونستيم، اين تيم را به المپياد بفرستيم. هنوز باورم نمي‌شه كه ما تونستيم تيم را بصورت كامل بفرستيم.

اين كار به من نشون داد كه يك جمع كوچك، اگر به كاري كه انجام مي‌دهند، اعتقاد داشته باشند. توانايي انجام كارهايي را دارند كه بعضي از دولتها، از انجام آن‌كارها عاجز و ناتوان هستند.

ساعت 3:30 تقريبا همه از پا افتاده بودند. براي همين چند نفر را بردم و رسوندم.
توي اون ساعت، هيچ ماشيني توي بزرگراه همت نبود. تك و تنها، مي‌رفتم.
موقع برگشت، دوست داشتم پرواز كنم. با اينكه خسته بودم، تا اونجا كه تونستم گاز دادم. بعد از مدتها دوباره به مرز 200 نزديك شدم.

به نظرم هرچي، نيمه اول سال، بد و سخت گذشت. ولي اين نيمه داره جبران مي‌شه.

بعد از هر سربالايي، سرپاييني هست. :)

چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۲

چه احساسي داريد، وقتي مي‌بينيد كه نتيجه 7-8 ماه زحمت يك جمعي كه شما هم يكي از اونها بوديد به نتيجه رسيده.
كاري كه چند دفعه به علت مشكلات مختلف مي‌خواستيد اون را ول كنيد. ولي در نهايت با چنگ و دندون، كار را ادامه داديد.

بالاخره بعد از 7-8 ماه، تونستيم يك تيم را براي مسابقات بين‌المللي كه بين، معلولين جسمي حركتي هست بفرستيم.
همين چندماه پيش بود، كه مي‌خواستيم بي‌خيال شيم، و اصلا كل سفر را كنسل كنيم.

بالاخره، امشب، تيم را به صورت كامل فرستاديم. تمام تلاشمون را كرديم كه تيمي را بفرستيم، كه در شان، ايران باشه.
تيم ما، تنها تيمي هست كه به صورت مستقل و توسط يك NGO در مسابقات شركت مي‌كنه. و ما خوشحاليم كه با همه كمبودها و سختي‌هاي كه بود، تونستيم، بدون كمك دولت اين تيم را به مسابقات بفرستيم.
اميدوارم كه تيمي كه فرستاديم، در كارش موفق باشه :)

بعدا مفصل در مورد كاري كه انجام داديم. مي‌نويسم.

سه‌شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۲

ديشب با هلمز رفتيم، احيا.
ساعت 11 رفتيم، ساعت 12:10 بعد از سخنراني، دعا و مراسم احيا و پذيرايي اومديم بيرون. (البته به آخر سخنراني رسيديم.)
بعد از مراسم، هلمز مي‌گفت: مراسم اينجوري خوبه، تازه باز آخراش يكم خسته شدم.
جفتمون زديم زير خنده.
يك زماني چه كارها كه نمي‌كردم. شب احيا،‌ تا ساعت 3-4 شب، بيرون بودم. توي برف و سرما، بدون وسيله، از اين ور شهر به اون ور شهر مي‌رفتم.
اصلا يادم نمي‌ره. يك شب ساعت 4 رسيدم، دم خانه دوستم. هيچ ماشيني تو خيابون نبود. از دم خانه دوستم، يك ساعت و نيم پياده تا خانمون اومدم، درست 15 دقيقه به اذان به خانه رسيدم.
...
ولي حالا، خيلي حوصله اين برنامه‌ها را ندارم. (تقريبا اصلا ندارم.)

بعد از مراسم، من، هلمز، عرايض و راننده تاكسي، رفتيم ميدان تجريش، يك حليم توپ خورديم.
با هلمز ياد پارسال كرديم كه من و هلمز و اژدهاي‌شكلاتي، توي ماه رمضون، بعد از كوه، سراغ همين حليم فروشيه اومديم و يك حليم توپ خورديم. اژدهاي‌شكلاتي حليم بدون شكر دوست داشت، ‌منتها ظرفها قاطي شد، و آخرش نفهميديم كه كي حليم بي شكر را خورد، ... . :)
خدابيمرزه مادربزرگم را، هر وقت روي حلواي نذري را درست مي‌كرد، مي‌گفت:
ني‌دونم كه اين ظرف قسمت كي مي‌شه.

دوشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۲

نذري
صبح ، روي راحتي لم داده بودم و تلويزيون نگاه مي‌كردم، نمي‌دونم چي شد كه يك دفعه ياد نذري افتادم. اينكه چطوري براي تو نذري كنار مي‌‌گذاشتم. يك لحظه، اين موضوع اومد تو ذهنم و بعد تمام شد.
عصري مي‌خواستم از خانه برم بيرون كه مامانم صدام كرد، يك سري ظرف حلوا داد دستم و اسم يكسري از دوستام را هم گفت. حلواها را گرفتم و بردم خانه دوستام دادم. ديگه مثل سالهاي قبل، ظرف اضافه نگرفتم.
باز فكر كردم قضيه تمام شده.
شب برامون آش نذري آورده بودند. از سر سفره كه بلند مي‌شدم، مامانم صدام كرد و گفت: اسم اون دوستت چي بود كه پارسال آش نذري آورده بود. آشش خيلي خوشمزه بود، ... . يك لبخند شيطنت آميز به مامانم زدم و مثل اكثر وقتها كه نمي‌خوام جواب بدم، از آشپزخونه بيرون اومدم.

از آشپزخونه كه بيرون اومدم ياد آش پارسال افتادم، كه آخرش هيچيش به من نرسيده بود.

نمي‌دونم ...
پيش خودم گفتم: اگر امروز، چيزي از حلواها مونده بود، يكي برات ميارم. :)

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲

اي فرزند،
در زندگي بلند نظر و برزرگ منش باش.
هرگز راضي مشو، كه دامن قناعت و عزت تو، به هوسهاي ناپاك آلوده گردد.
زيرا هرچه دنيا دوست داشتني و محجوب جلوه كنند، از شرافت محبوبتر و دوست داشتني‌تر نخواهد بود.

امام علي (ع)

شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۲

يك هفته بود كه مريض بودم،‌تقريبا از يك‌شنبه هفته پيش گلوم درد مي‌كرد.
اينقدر به روي خودم نياوردم، تا اينكه 4شنبه- 5 شنبه، قشنگ، ظاهرم نشون مي‌داد كه سرما خوردم.
جمعه بخاطر تب، روزه‌ام را خوردم.
و در آخر،‌جمعه شب بر اثر فشار و اصرار مادرم رفتم درمانگاه.
موقع رفتن به درمانگاه اصلا دلم نمي‌اومد، دفترچه بيمه‌ام را ببرم. آخه 5 ساله كه دارمش و تو اين مدت، حتي يك صفحه اون رو هم استفاده نكردم. :)
خلاصه جاتون خالي، رفتم درمانگاه، و اونجا، گفتم: براي سرماخوردگي، دكتر عمومي مي‌خوام. طرف يك نگاهي به من انداخت، و گفت: شما را بايد دكتر متخصص ببينه. با دفتر بيمه يك قبض 1000 تومني برام نوشت و من را فرستاد پيش دكتر.
دكتر هم فقط يك نگاه سطحي به گلوم انداخت و در حالي كه من انتظار داشتم حداقل به خاطر اون پسوند متخصص و اون 1000 تومني كه با دفترچه دادم، يك كم من را معاينه كنه. بعد از همون نگاهش، يك سوال هم در مورد سرفه‌ام پرسيد و شروع به نوشتن نسخه بلند بالا، براي من كرد.
وسط نوشتن نسخه به دكتر ‌گفتم، روزه كه مي‌تونم بگيرم. من را نگاه كرد، گفت: اصلا مسئله‌اي نيست. مي‌توني روزه‌ات را بگيري.
نسخه را كه از داروخانه گرفتم ديدم، برام 3 تا آمپول 6-3-3 نوشته، 2 تا شيشه شربت سينه كه بايد روزي چهار قاشق مرباخوري بخورم. و 40-50 تا قرص سرما خوردگي كه بايد هر 6 ساعت يكي از اونها را بخورم. با يك كيسه دارو از درمانگاه اومدم بيرون.
حالا امروز مي‌خواستم روزه بگيرم، مامانم مي‌گفت: بايد دعواهات را بخوري. به مامانم مي‌گم: دكتر گفته مي‌تونم روزه بگيرم. و...
آخرش،‌ امروز هم روزه‌ام را خوردم.
از ديشب تا حالا هم 2 تا آمپول زدم. به نظرم خيلي پوست كلفت شدم. بچه‌كه بودم، وقتي آمپول پني‌سيلين مي‌زدم تا چند روز، اصلا نمي‌تونستم درست راه برم. ولي الان ديگه كمتر اون را حس مي‌كنم.

پ.ن.
امروز صبح، وقتي شركت رفتم، تقريبا صدام در نمي‌اومد. (از ديروز صبح صدام، با مشكل در مي‌اومد.) از همون اول، كه رفتم سركار، دوستام به اصرار به من مي گفتند كه رها حالت خوب نيست، امروز برو خونه استراحت كن. ... به خاطر همين اصرارها، آخرش رضايت دادم كه دعواهام را بخورم. ولي راضي نشدم برم خانه. عصر هم رفتم جلسه.

خودمونيم، هنوز بچه پر رو هستم. :)

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۸۲

جبر يا اختيار
چند وقت بود،‌ كه فكرم به شدت مشغول شده بود. نسبت به بعضي چيزها، احساس خوبي نداشتم.
اين احساس به من دست داده بود،‌ كه جبراً، بايد شاهد بعضي از اتفاقات باشم، بدون اينكه قدرت تغييري در اون اتفاقات داشته باشم. يك جورهايي از اين احساس خسته شده بودم.
تصميم جد گرفته بودم،‌ كه يك شكايت نامه مفصل بنويسم كه آخه براي چي بايد هميشه شاهد باشم.

انگاري صداي من را شنيد، و يك جورهايي براي من توضيح داد كه براي چي، بعضي وقت‌ها مي‌شه، جريانات را در عرض ديد.

با اينكه هنوز قضيه براي خودم كاملا جا نيافتاده، ولي همين قدر كه برام روشن شده، بايد در مورد چي فكر كنم، و كجا دنبال جوابم بگردم، خوشحالم. :)
بعد از يك هفته پر رو بازي،
امروز كوتاه اومدم.
حالم بهتر نمي‌شد. ديگه اين 2-3 روز آخر، صدام هم در نمي‌اومد.
بعد از سالها،‌ بالاخره پرو بازيم را كنار گذاشتم.

چهارشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۲

صبح خيلي سرحال نبودم، گلوم درد مي‌كرد، مادرم مي‌گفت:‌ اگر حالت خوب نيست، روزه نگير، ولي من گفتم خوبم. و از خانه اومدم بيرون. صبح، قبل از شركت، رفتم پستخانه،‌ دنبال فرم ثبت‌نام فوق ليسانس، ولي ظاهرا هنوز نيامده. دست از پا درازتر رفتم شركت.
توي شركت هم از همون اول سرم شلوغ بود، يك پروژه را بعد از 2-3 سال كه قرارداد را امضا نمي‌كردند، امضا كردند و به شركت اعلام كردند كه 2 ماهه نقشه‌هاي اسناد مناقصه را آماده كنه. اونم از پروژه‌اي كه نقشه برداريش مال n سال پيش هست، و تمام نقشه‌ها به صورت اوزاليد هست.
من و پسر عموم، تمام روز، در مورد اين موضوع فكر مي‌كرديم كه چطور مي‌شه خيلي سريع اين نقشه‌ها را تبديل به اطلاعات كامپيوتري كرد. صبح وقتي شروع كرديم، اصلا اميدي به اينكه بتونيم اين نقشه‌ها را در عرض 1-2 هفته تبديل كنيم نداشتيم. صبح، بهترين پيش‌بيني، ‌يك چيزي حدود 1 ماه زمان بود. تازه دقت كار هم زير سوال بود. نظر ما اين بود كه اين كار از اول نقشه برداري بشه و يك فايل كامپيوتري تحويل بگيريم.
ساعت 4:20 كه داشتم از شركت بيرون مي‌رفتم، تقريبا به اين نتيجه رسيديم كه هر شيت را شايد با 3-4 ساعت وقت بتونيم با دقتي قابل قبول تبديل كنيم. :) اينجوري 2-3 روزه نقشه‌ها آماده خواهد شد.
(بعد از انجام، اين جور كارها، قشنگ، سرم داغ مي‌شه. :)‌ )
راستي بعد از ساعت 12 يكي از دوستامون توي شركت اعلام كرد كه 53% ماه رمضان گذشته و كمر اين ماه هم شكسته شده :) توي شركت يك وايت برد داريم كه يكي از بچه‌ها، هر روز مقدار زماني كه از ماه رمضان گذشته و مقدار باقي مانده به پايان ماه را به صورت، درصد بيان مي‌كنه. سالهاي قبل، محاسبات فقط بر اساس روز بود، ولي امسال يك مقدار پيشرفت كرديم، و تمامي درصدها بر حسب ساعت محاسبه مي‌شه و بر روي تخته وايت برد نوشته مي‌شه. :)

بعداز ظهر با بارانه و 2 تا از خواهراش رفتيم كافه بلاگ، خيلي دوست داشتم كافه بلاگ را ببينم. فكر مي‌كردم يك جاي بزرگ هست كه كلي جا داره. ولي خب اصلا با تصور من يكي نبود. و حسابي خورد تو ذوقم.
البته بماند كه كافه بلاگ اين خاصيت را داشت، كه توش 1-2 تا آشنا را ببينم. اصلا انتظار ديدن يك دوست را اونجا نداشتم. واقعا جا خوردم. :)
2 تا خواهرهاي بارانه را همونجا گذاشتيم،‌خودمون رفتيم يك جاي ديگه افطار كرديم. به نظرم اصلا اين همه آدم تو كافه بلاگ جا نمي‌شديم. قرار بود، ‌هلمز هم براي افطار بياد. ولي كارش توي شركتشون طول كشيد و نتونست بياد. اين شد كه ما رفتيم پيش اون و 3 تايي رفتيم حوزه فيلم The Life of David Gale (2003) .

فيلم خيلي جالبي بود. من خوشم اومد. از اون فيلمها بود كه آدم موقع تماشاي اون اصلا متوجه گذشت زمان نمي‌شد. البته خيلي ديالوگ داشت، و نصف حواسم به زير نويس فيلم بود كه سريع مي‌اومد و مي‌رفت. يكبار ديگه جا دارم كه اين فيلم را ببينم. :)
البته يك قسمتي از فيلم حذف شده بود. چون آخر فيلم گويا نبود. كه برلين چي شد.

سه‌شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۲

پلينتس تورابسا 1

ديروز يك دوست خوب، يك شاخه گل مريم به من داد، كه بذارم تو ماشينم، تا ماشينم خوش عطر بشه. مي‌گفت: كه هميشه براي ماشين پدرش همين كار را مي‌كنه، و خودش خيلي گل مريم دوست داره. نمي‌دونم، مي‌دونست يا همينجوري اين گل را به من داد. من گل مريم را خيلي دوست دارم. از ديروز عطر ماشينم كاملا عوض شده.
با او كاملا اتفاقي آشنا شدم، بدون اين كه قراري از قبل داشته باشم. يا اينكه شناختي در مورد اون داشته باشم. دوست خوبي هست. چند وقت پيش وقتي خيلي ناراحت بودم، يك نوار به من داد. اوايل برام خيلي سخت بود كه نوار را گوش كنم، ولي بعد همون نواها، آرومم كرد.
جز كسايي هست، كه توي اين مدت، سعي مي‌كنه، كمكم كنه.
واقعا ممنون :)

1- Polianthes tuberosa, گل مريم.

پ.ن.
1- اين گل، عجب اسم سختي داشت. :)
2- الان رو ميزم، 3 تا جعبه خودكار هست، هر كدامش را هم يك دوست داده. نه دلم مي‌آد، از جلو چشمم بر دارمشون، نه مي‌تونم به كسي بدم، نه مي‌تونم از اونها استفاده كنم. :)
ميخهايي بر روي ديوار
پسر بچه‌اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه‌اي ميخ به او داد و گفت: هر بار كه عصباني مي‌شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي.
روز اول، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد. طي چند هفته بعد، همان طور كه ياد مي‌گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي‌شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسانتر از كوبيدن ميخها بر ديوار است ...
به پدرش گفت و پدر پيشنهاد داد هر روز كه مي‌تواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون آورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت: پسرم! تو كار خوبي انجام دادي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر هرگز مثل گذشته نمي‌شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت، حرفهايي مي‌زني، آن حرف‌ها هم چنين آثاري به جاي مي‌گذارند. تو مي‌تواني چاقويي در دل انسان فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي فايده ندارد،‌ آن زخم سرجايش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.

دوشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۲

امسال هم، مثل هر سال به كارآموزها افطاري دادند و باز مثل هر سال، من اونجا بودم.
با اينكه، من خيلي كار نمي‌كردم، ولي حسابي توي چشم بودم. و ...
هر وقت كه كارآموز‌ها را مي‌بينم، بيشتر به اين نتيجه مي‌رسم. كه بايد قدر سلامت خودم را بدونم. امروز يكي از اونها به خاطر ضعف بدني جلوي من زمين خورد. بعد بدون اينكه به روي خودش بياره از روي زمين بلند شد و به راهش ادامه داد.
...

ساعت 6:30 بود كه اومدم بيرون، 2 تا از خانمهاي نيكوكار را هم سوار كردم كه برسونمشون.
توي راه همش در مورد كارهايي كه انجام داده بودند صحبت مي‌كردند. خلاصه از اون حرفها مي‌زدند كه من اصلا حوصله‌اش را نداشتم.

تقريبا ساعت 7 بود كه رسيدم پاي كوه. هوا سرد بود. از صبح گلوم درد مي‌كرد. شالگردنم را محكم كردم و راه افتادم.
هوا ابر بود. ماه پشت ابر بود.
همچين كه پام را گذاشتم تو ايستگاه، ماه هم از پشت ابر بيرون اومد.
ماه همچون هميشه خيلي قشنگ و زيبا بود.
اون بالا هلمز، مثل بيد ميلرزيد، هرچي من و بارانه به اون گفتيم كه لباس‌هامون را عوض كنيم. قبول نكرد كه نكرد.
حالا اين وسط اميدوارم كه سرما نخوره.
وقتي سوار ماشين شدم. ماه پشت ابر رفت. انگار فقط، اومده بود بيرون كه من اون را ببينم.

خانه كه رسيدم، 2 تا قرص سرماخوردگي خوردم. و وسط هال دراز كشيدم.
هرچي مادرم مي‌گفت:‌ رها برو سرجات بخواب،‌تو گوشم نرفت كه نرفت. چون مي‌خواستم بلند شم و يك كاري انجام بدم.
ساعت 11:25 بود كه با صداي زنگ تلفن از جام بلند شدم. :)
با اينكه دوستم يكم ناراحت شده بود كه من را از خواب بلند كرده، ولي من خودم خوشحال بودم، از اينكه از خواب بلند شدم و به كارهام مي‌رسم. ممنون :)

پ.ن.
ديشب كسوف بود، صبح وقتي مي‌خوابيدم يادم افتاد كه كسوف بوده، و من با اينكه تمام مدت بيدار بودم، نرفتم كسوف را ببينم.
خيلي دلم سوخت.

یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۲

امروز، روز خوبي بود.
بعد از مدتها كارم درست شد. و روي نامه‌ام دستور دادند كه كارم را انجام بدهند. خيلي دوست داشتم، زنگ بزنم و اين خبر را بدم.
تازگي يكي از دوستام، محبت مي‌كنه و هر متني را كه مي‌نويسم، برام ويرايش مي‌كنه.
واقعا نمي‌دونم چطور از اين همه محبتش تشكر كنم.
ممنون :X
واقعا ممنون :*

پ.ن.
خيلي وقت پيش، يكي ديگه از دوستام، بعضي وقتها همين كار را مي‌كرد.

شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۲

پريشب تلفني با دوستم كه خارجه صحبت مي‌كردم،‌ كه يك دفعه مامانم اومد تو اتاق و گفت رها زود برو،‌ اينها با هم اختلاف پيدا كردند.
تلفن را قطع كردم، لباس پوشيدم رفتم خانه اونها.

يكي از بچه‌هاي فاميل، يك دفعه گير داده كه مي‌خوام هر جور شده، از اين خراب شده بگذارم برم. حتي يك روز هم به آخر عمرم مونده باشه. دوست دارم اون يك روز رو خارج از ايران تجربه كنم.
اين فاميلمون دانشگاه مي‌ره و دانشجوي سال سوم هست.
اول به پدرش گير داده بود كه توي نظام وظيفه 5 ميليون وثيقه براش بگذارند كه بره خارج و 5 ميليون هم بابت هزينه سفر به اون بدند. به اون گفتيم، اينجوري بري، كه ديگه نمي‌توني برگردي ايران.
بعد گير داده بود،‌كه از دانشگاه انصراف بده، بره سربازي. تا زودتر بره خارج...
سر همين جريانها با پدرش درگير شده بود.
ساعت 11 شب بوده رفتم خونشون،‌ و يك سر تا ساعت 12:15 صحبت كردم. تا آخرش يكم آرومش كردم، و براش ثابت كردم كه اگر مي‌خواد بره خارج بهتره زودتر درسش را تمام كنه، بعد در مورد خارج رفتن فكر كنه.
فعلا كه قبول كرده و قرار شده بره درسش را ادامه بده.

وقتي با اون صحبت مي‌كردم،‌ كلي به حال آينده افسوس خوردم. پيش خودم مي‌گفتم،‌ نگاه كن،‌ نسل جديد ديگه اصلا به آينده اميد نداره. ... . :(

پنجشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۲

كوه خونم خيلي اومده بود پايين، بچه‌ها هم هر كدومشون كار داشتند.
آخرش امشب، خودم تنهايي رفتم.

ماه تقريبا در حال كامل شدن هست. و باز ...

امشب، اينقدر فكرم درگير موضوعات ديگه بود كه اصلا وقت نكردم به خودم فكر كنم.

پ.ن.
بعد از مدتها، امشب نشستم و همه دوستام را دعا كردم.
از ته دل براي همشون آرزوي خوبي و خوشي و سلامت و بهروزي كردم.
يكي از بچه‌ها به من لقب پدرخوانده افتخاري داده.
خيلي خيلي ممنون بخاطر لطفي كه نسبت به من داري.
راستش واقعا كار خاصي نكردم، فكر مي‌كنم كه خيلي‌ها ممكنه همين كار را انجام داده باشند.
...
...
...

چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۲

The Matrix Revolutions (2003)


بالاخره آخرين قسمت ماتريكس، قراره امروز اكران بشه.
اميدوارم كه اين قسمت هم مثل قسمت قبلش، با يكي، 2 هفته تاخير به دستم برسه.
از فيلمهايي هست كه به شدت خوشم اومد. هر قسمتش را حداقل 5 دفعه به شكلهاي مختلف نگاه كردم. (ماتريكس 1 را فقط 3 دفعه روي پرده نگاه كردم.) هر بار كه نگاه مي‌كنم يك موضوع جديد برام روشن مي‌شه. به نظرم ديد،‌ آدم را خيلي باز مي‌كنه.

تو قسمت دوم، پيشگو پيشبيني كرده بود، كه نيو وارد سورس بشه. ولي در آخرين لحظه نيو تغيير عقيده داد، و به جاي اينكه وارد سورس بشه و زايان را نجات بده. رفت و ترنيتي را نجات داد.
خيلي دوست دارم كه به فهمم كه آيا پيشگو يك قسمت از برنامه هست يا نه. چرا به طور نامحسوس بقيه را مجبور مي‌كنه تا طبق خواسته‌هاش عمل كنند. چرا ....؟؟؟؟
من هم يك پيشگو دارم. بعد از آخرين باري كه متن قسمت دوم را خواندم. تصميم گرفتم كه كمتر به اون اهميت بدم. و سعي كنم زندگي عادي را داشته باشم.



از نيو خيلي خوشم مي‌آد. چون در اوج سختي، تسليم نمي‌شه. هر چي مشكلات سخت تر و پيچيده تر مي‌شه، به همون نسبت تلاش بيشتري مي‌كنه و اين باعث مي‌شه كه توانايي‌ها و قابليت‌هاش بالاتر بره.
...
كشتم شپش، شپش كش، شش پا را
كشتم شپش، شپش كش، شش پا را
كشتم شپش، شپش كش، شش پا را
كشتم شپش، شپش كش، شش پا را
كشتم شپش، شپش كش، شش پا را
كشتم شپش، شپش كش، شش پا را
:)

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۲

امروز رفته بودم، خيابان ايرانشهر، كه ماشين حساب و لوازم پرينتر بگيرم.
رفتم توي يك مغازه و از اون 2 تا ماشين حساب خواستم. چند سالي هست كه از اون خريد مي‌كنيم. قيمت‌هاشون خيلي منصفانه هست.
گفت، تمام كردم. صبر كن. زنگ زد و گفت من ماشين حساب را 5200 تومن مي‌گيرم و مي‌تونم 5500تومن به شما بدم.
گفتم، اشكالي نداره. با اينكه دفعه پيش 5000 تومن خريدم. بگو برام بياره. (جاهاي ديگه همين ماشين حساب را 6800 و 6000 مي‌دادند.)

بعد يك خنده تلخي كرد. گفت: مسخره هست ها. اين جامعه ما همش داره روي دلالي مي‌چرخه. كسي كار نمي‌كنه. روزگار بدي هست. آخه اين يعني چي؟!
اين ماشين حساب تا 2-3 روز پيش 4200 تومن بود،‌حالا يك دفعه امروز 5200 تومن شده. اون هم بخاطر اينكه يك دلال همه اين مدل ماشين حساب‌ها را از بازار جمع كرده و حالا هر كدام را با 1000 تومن سود، داره مي‌فروشه.
ببخشيد، همه ما احمقيم، ما ها كه از اين كارها نمي‌كنيم همون كه بوديم هستيم. ولي مي‌بيني توي اين بازار يكسري آدمها چندماهه،‌ كلي پول بدست مي‌آورند.
اينقدر پول بدست آوردند كه اصلا براشون مهم نيست كه براي يك قبر توي بهشت زهرا، 10 ميليون بدند 15 ميليون بدند يا 20 ميليون بدند. فقط قبر، توي قطعه‌اي كه طرف مي‌خواد باشه. ديگه اشكالي نداره چه قيمتي باشه.
...
خيلي دلم گرفت. تو صورتش تصوير يك مرد زحمتكشي را ديدم كه توي اين سالها‌ تمام سعيش را كرده كه سالم باشه، پاك باشه، منصف باشه و ... اونوقت مي‌بينه نتيجه‌اش اين شده كه الان بعد از كلي زحمت. نسبت به بقيه دوروبري‌هاش كه خيلي صادق نبودند، چيزي نداره.

تصميم گرفتم، حالا كه يكم وضعيتم مشخص شده،‌ تمام تلاشم را بكنم. براي اينكه امسال فوق‌ قبول بشم. (اين تصميم را امروز ظهر، بعد از خروج از اون مغازه، ‌به طور جدي گرفتم.)

عصري يكي از دوستام را بعد از مدتها روي خط ديدم. خيلي وقت بود كه روي خط نديده بودمش. خودش را هم فقط 2 دفعه 2-3 سال پيش ديدم. يك دفعه توي يكي از قرارها، يك دفعه هم موقع دفاع از پروژه ليسانسش.
به اون گفتم كه مي‌خوام امسال براي فوق شركت كنم. و ...
مي‌خواستم بگم كه بيا با هم قرار بگذاريم كه امسال حتما قبول بشيم. كه يك دفعه گفت: امسال فوق شريف قبول شده.
وقتي اين خبر را داد خيلي خوشحال شدم. خيلي خيلي زياد.
اين دوستم، 1-2 بار توي كنكور فوق شركت كرده بود و قبول نشده بود. يادمه پارسال يك مدت فقط سر اين موضوع صحبت مي‌كرديم كه چرا بايد تلاش كرد، و چرا نبايد نااميد شد. مي‌گفت: هيچ جايي براي پيشرفت نمي‌بينم و ...
مي‌گفتم، تو الان مثل يك كوهنوردي مي‌موني كه به يك تخته سنگ بزرگ كه جلوت سبز شده رسيدي، كه هيچ راهي براي عبور از اون به ذهنت نمي‌رسه. حالا كه نمي‌توني از وسط اون رد بشي. سعي كن كه اون را دور بزني و از كنار اون عبور كني. ...
خلاصه خيلي خوشحال شدم. اينقدر كه سرتاسر كلاس زبان، مثل بلبل صحبت مي‌كردم. :)
ديروز تصميم داشتيم بريم كوه، بعد،
يك نفر مي‌خواست فوتبال ببينه،‌
يك نفر ديگه خانه كار داشت، مي‌خواست پروژه تحويل بده.
يك نفر صبح زود بلند شده بود، خوابشم مي‌اومد
يك نفر كار شركتش طول كشيده بود، خسته بود.
يك نفر ديگه طبق معمول معذرت خواهي كرد و
در آخر، خودم هم سردم شده بود. مي‌خواستم تنهايي برم، ولي يكم احساس سرماخوردگي داشتم. پيش خودم گفتم، چه كاري هست،‌ مي‌رم اون بالا سرما مي‌خورم، يك هفته به گ... خوردن مي‌افتم.
آخر هم به خودم گفتم، تا آخر هفته، ‌كلي وقت هست. لباس گرم بر مي‌دارم، يك روز ديگه مي‌رم. :)

دوشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۲

بابا دستم همون ديروز خوب شد، فقط ديروز، اونهم فقط تا ظهر دستم پوست پوست مي‌شد. بعدش دستم كاملا خوب شد.
به هر حال ديروز، پوست انداختم. :)
بعضي وقتها، فاصله بين جوانمردي و نامردي، تنها يك خط هست.

یکشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۲

امروز، وقتي رفتم شركت، ديدم تمام دستم پوست پوست شده.
تعجب كردم. رفتم دستشويي قشنگ دستم را زير آب شستم، ولي هيچ فايده‌اي نكرد. دستم همينجور پوست پوست بود.
دستم را بردم، به بچه‌ها نشون دادم، هر كي يك نظري مي‌داد.
يكي مي‌گفت به خاطر سرما اينجوري شده.
يكي ديگه مي‌گفت به خاطر خشكي هست.
يكي ديگه هم مي‌گفت به خاطر روزه هست!

آخر آخر، وقتي كه همه نظرشون را گفتم، خودم يك لبخندي به همه زدم و گفتم، فكر مي‌كنم دارم پوست مي‌اندازم. :)

پ.ن.
از وقتي كه به اين نتيجه رسيدم كه دارم پوست مي‌اندازم، كلي خوشحال هستم. همش منتظرم ببينم چه اتفاقي مي‌خواد بيافته. :)

شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۲

ديروز با يكي از بچه‌ها رفتيم بهشت‌زهرا، سر خاك پدر هلمز. آخه ديروز چهلم، پدر هلمز بود، و اونجا برنامه داشتند. اونجا كه رفتيم يك سري از بچه‌ها هم اومده بودند.
بهشت زهرا خيلي شلوغ بود. از هر طرف كه نگاه مي‌كردي، آدم مي‌اومد. اونجا مثل صحراي محشر شده بود. هر طرف را كه نگاه مي‌كردي، يك عده بودند كه داشتند عزاداري مي‌كردند و توي سر و كله خودشون مي‌زدند.
حالا وسط اين همه شلوغي چند تا جوان را ديدم كه گوشه يكي از قطعات، توي يكي از قبرهاي خالي گليم مي‌اندازند. رفتم جلو ديدم، دارند نوبتي مي‌رن توي قبر مي‌خوابند. كلي هم همديگر را مسخره مي‌كنند. پيش خودم گفتم اين كار هم مسخره بازي شده.

بعد از مراسم داشتيم مي‌رفتيم سمت ماشين كه يك دختر حدود 20 ساله را ديدم كه داشت خودش را هلاك مي‌كرد، همينجوري توي سر و كله خودش مي‌زد. و مي‌خواست بره سمت قبر عزيزش. ظاهر و سر و وضع دختره كه خوب بود، اصلا به اون نمي‌خورد كه از اين‌كارها بكنه. 3-4 نفر رفته بودند سراغش كه بگيرنش، ولي حريفش نشدند. حتي يكي، 2 تا مرد هم رفتند جلو، اونها هم نتونستند، آرومش كنند. هر كس كه مي‌رفت جلو مي‌گرفت مي‌زدش. آخر سر هم از دست همه فرار كرد و نزديكهاي قبر عزيزش، خودش را زد زمين، و همينجور روي زمين غلط مي‌زد. تمام سر و صورت، لباسش خاكي شده بود. دوستم به من گفت رها بيا بريم، الان آشوب مي‌شم.

با دوستم رفتيم سر قبر دائيم. توي اين چند وقت اخير، 3-4 بار رفته بودم سر قطعه اون، ولي هر چي مي‌گشتم، قبر اون را پيدا نمي‌كردم. قطعه اونها كه يك زماني زيباترين قطعه بهشت زهرا بود، حالا مثل يك خرابه شده. اكثر سنگ قبرها را شكستند و ... هيچ وقت اولين بهاري كه رفتيم سر قبر دائيم را فراموش نمي‌كنم. سر هر قبر يك لاله سرخ كاشته بودند. ...
اين دفعه با توجه به آدرسهايي كه گرفته بودم، قبر داييم را پيدا كردم. سنگ قبرش را شستم، با اينكه هيچ وقت اون را نديدم، ولي خيلي اون را دوست دارم.
بعد از اون رفتيم و من قبر يكسري كسايي كه توي اون قطعه بودند را به دوستم نشان دادم. سنگ قبر اكثر اونها خورد شده بود.
جالب بود، وقتي چند نفر من را ديدند كه دارم توي اون قطعه سنگ قبر مي‌شورم. اومدند جلو، يكشون پرسيد كه اينجا قطعه منافقين هست، يكي ديگه هم پرسيد، اينجا قطعه اعدامي‌ها هست؟!
يكم نگاهشون كردم، گفتم اينجا اعدامي‌ها دفن هستند، منتها اعدامي‌هاي قبل از انقلاب.

براي افطار نسبتا خوب رسيديم.
تقريبا سر اذان بود كه رسيديم خانه هلمز، افطاري خوب بود، بعد از شام همون روضه خون دفعه پيش(سر شب هفت اومده بود) كه من كلي از اون تعريف كرده بودم رفت پشت بلندگو، هلمز مي‌گفت كه خواهش مادرش بوده، كه حتما روضه خون هم بياد.
خلاصه روضه خونه اين دفعه مثل اينكه مي‌خواست مرام بگذاره، همين جور مي‌خوند، و ول نمي‌كرد. 3-4 دفعه يك جوري مي‌خوند كه انگار داره تمام مي‌كنه، ولي بعد مي‌ديديم كه يك مطلب جديد را شروع كرده. آخرهاش خيلي خسته شده بودم، به بچه‌ها گفتم، شيطونه مي‌گه برم فيوز را قطع كنم. ...
راستي يكي از دوستاي قديم اينترنتي را هم خانه هلمز ديدم. تقريبا 6 سال بود كه اون را نديده بودم. كلي از ديدنش خوشحال شدم.
يكي از بچه‌ها ديرش شده بود، تا برنامه تمام شد، رفتيم سمت خانه اونها، با اينكه خيلي تند مي‌رفتم، ولي به نظرم خيلي بد هم رانندگي نمي‌كردم. وسط خيابان طالقاني،‌ يك گربه تا وسط خيابان رفت، بعد يك دفعه پشيمان شد برگشت. (حالا من هم 70-80 تا مي‌رفتم.) سر همين كارش اين دوستم فكر كرد. رفت زير ماشين ما. همچين جيغ كشيد كه انگار يك آدم زير كردم. بعدش كه گربه رد شد. به اون گفتم، خيالت راحت باشه. به اون نخورديم.
خدا را شكر بدون مشكل به موقع به مقصد رسيديم.

امروز
اولين جلسه كلاس زبان برگزار شد، وقتي همكلاسي‌هام را ديدم، كلي حالم گرفته شد. اصلا با اون‌ها حال نكردم، كلي افسوس خوردم كه چرا قبلا كلاس زبانم را ادامه ندادم.
البته اين كلاس بد نبود، يواش يواش كلي چيزهايي كه قبلا خونده بودم يادم اومد. به نظرم اگر بعد از همين يك جلسه از من امتحان تعيين سطح مي‌گرفتند،‌ راحت يك ترم بالاتر قبول مي‌شدم.
اين دفعه تصميم گرفتم، اگر از آسمان سنگ هم باريد، كلاس زبانم را ول نكنم. :)

امشب با يكي از بچه‌ها در مورد اميد صحبت مي‌كردم.
به نظرم،‌ بزرگترين گناه نا اميدي هست، به نظرم هركس كه اميدش را از دست بده، مثل يك مرده متحرك مي‌مونه كه داره يك زندگي نباتي مي‌كنه.
پس پيش به اميد داشتن فرداهايي بهتر :)

جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۸۲

چند وقته، شبها به طور متوسط روزي يك يا 2 تا گربه مي‌بينم كه وسط بزرگراه يا خيابان له شدند.
نمي‌دونم چرا تازگي اينقدر تلفات اونها بالا رفته.
پيش خودم مي‌گم يا گربه‌هاي اين دوره زمونه، بي‌عرضه شدند، يا تعداد اونها اينقدر زياد شده كه تلفات اونها اينقدر بالاست.
يا راننده‌ها بي‌دقت شدند.
هر چي‌هست صحنه‌هاي خيلي بدي هست.

پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۲

ميگن، ‌مار گزيده از ريسمون سياه و سفيد مي‌ترسه.
نقل من هست.
پريروز، بعد از رعد و برق، مودم كامپيتورم از كار افتاد.
امشب،‌ همچين كه ديدم بخاطر رعد و برق، يكم ولتاژ برق بالا و پايين مي‌شه، كامپيوترم رو كه خاموش كردم هيچ،‌ برق اون رو هم از دوراهي كشيدم.

از اول هفته يكي از منشي‌هاي شركت، سركار نيومده. نگرانش شدم. پريروز رفتم از بچه‌ها پرسيدم كه چرا فلاني سركار نمي‌آد؟!
خنديدند، و گفتند مگه خبر نداري؟!
گفتم، چي را خبر ندارم؟!
گفتند: فلاني ‌روز جمعه داشته توي حياط چيزي مي‌شسته،‌ كه يك دفعه يك سوسك مي‌بينه و از جاش مي‌پره، از اونجايي كه دور و برش خيس بوده، سر مي‌خوره و به شدت مي‌خوره زمين. حالا پاش تا زانو توي گچ هست.
توي شركت كلي مي‌خنديم. مي‌گيم احتمالا اون سوسكي كه فلاني را زمين زده، حالا كلي مدال افتخار گرفته.
(بعد از اين جريان، چند تا سوسك هم توي شركت رويت شده، كه همين باعث شده كه بحثها در اين مورد، دامن زده بشه:D )

امروز وقتي داشتيم راجع به اين موضوع صحبت مي‌كرديم، ياد شيطنت‌هاي گذشته‌ام، افتادم.
يك دفعه وقتي كلاس پنجم دبستان بودم. با چندتا از بچه‌ها يك سوسك پلاستيكي دست گرفتيم، و توي ميني‌بوس دنبال دخترهاي سرويسمون افتاديم. اونها با اينكه مي‌دونستند، دست ما سوسك پلاستيكي هست، ولي همينجور جيغ مي‌كشيدند و توي ميني‌بوس از دست ما فرار مي‌كردند.

اوضاع احوالم خيلي بهتر شده، بعد از مدتها احساس مي‌كنم كه دوباره مي‌تونم احساساتم را كنترل كنم، در اوج ناراحتي، خودم را شاد شاد نشان بدم، يا وقتي كه شاد شادم، خودم را كاملا بي تفاوت نشان بدم.
امشب كلي صحبت كردم، بازم اون چرا كه فكر مي‌كردم داره اتفاق مي‌افته، چندماه پيش، زماني كه همه جا آروم بود، با اينكه خودم حسابي پنچر بودم، نمي‌دونم چرا يك شب به نظرم رسيد كه بايد يك پيام خطر بفرستم.
امشب تمام تلاشم را كردم، كه به اون آرامش بدم. با اين حال خيلي خشن صحبت كردم. حالا بايد، نتيجه صحبتهام را ببينم.

پ.ن.
اين چندمين بار هست كه فكر مي‌كنم خوب شدم، هر دفعه وقتي كه فكر مي‌كنم كاملا خوب شدم، دوباره يك خوابي مي‌بينم يا يك اتفاقي مي‌افته كه همه چيز به هم مي‌خوره.
ولي اين دفعه دارم تمام نيروم را جمع مي‌كنم كه ديگه نيروهاي منفي كمتر روم اثر بكنه.
ياد ماتريكس مي‌افتم، وقتي گلوله‌ها بسمت نيو مي‌آد،‌ اونها را نگاه مي‌كنه و اون گلوله‌ها همگي به زمين مي‌افتند. ...

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲

عجب باروني ديروز اومد.
روحم شاد شد. :)
منظره كوه‌هاي البرز خيلي ديدني بود. صبح كه اومدم شركت، يك ذره سفيد شده بود. بعد بارون اومد، همه برفها آب شد. بعد يك مدت هوا ابري شد، به نحوي كه ديگه كوه‌ها معلوم نبودند. بعد از ظهر ابرها يك مدت كنار رفتند، و كوه كه اين دفعه كاملا سفيد شده بود، از پشت ابرها نمايان شد. ساعت 3-4، توي كوه آفتاب شد، بعد از اون دوباره آسمان گرفت. آسمون، اين بار كنترل خودش از دست داد. همينجور تا شب، هي رعد و برق مي‌زد، هي مي‌باريد.
سطح كوچه را، آب گرفته. ياد اون بنده خداهايي مي‌افتم كه توي اين بارون، مثل موش آب كشيده شدند.

بعدازظهر به شدت سرم درد گرفته، از صبح احساس سرماخوردگي مي‌كنم، منتها هرچي مي‌گذره بدتر مي‌شم.
بعد از افطار مي‌خواستم برم خانه يكي از دوستام، ولي اينقدر حالم بده كه يك راست مي‌رم خانه. 2 تا قرص مي‌خوردم و روي تخت از هوش مي‌رم. قبل از اينكه كاملا از هوش برم، برادرم خبر مي‌ده كه به خاطر رعد و برق، مودم دستگاه سوخته. اينقدر خسته‌ام كه خيلي توجه نمي‌كنم. و تا سحر مي‌خوابم.

پ.ن.
اينكه پنجره اتاق كار آدم توي شركت، به سمت كوه باشه، خيلي غنيمته. اينكه جلو ساختمان آدم هيچ ساختمان بلندي نباشه خيلي غنيمته.
اينجوري هر وقت كه آدم هوس مي‌كنه، همچين كه سرش را بلند مي‌كنه، كوه را مي‌بينه. :)

دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲

داره يك ماه جديد مي‌آد.
توي كوه كه بوهاي خوبي مي‌اومد.

امشب نم نم بارون را حس كردم، خيلي به موقع اومد، خيلي به اون احتياج داشتم. نمي‌دونم يك دفعه، چرا اينجوري شدم، شايد بخاطر خبري بود، كه شنيدم. حالا دارم معني بعضي از اتفاقات را مي‌فهمم.
حالا دارم، حدس مي‌زنم كه بزرگترين جرم من چي هست.

از 2 هفته پيش يك يادداشت را شروع كردم. فكر مي‌كردم يك هفته‌اي تمامش مي‌كنم، ولي خب، بعد از اينكه 60% اون را نوشتم، گير كردم.
هر روز با خودم قرار مي‌گذارم كه شب بشينم سر اون، و هر جور شده اون را تمام كنم. ولي شب كه مي‌آم خانه، مي‌بينم اصلا حسش را ندارم.

شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۲

هنوز هر 2 تا كتفم درد مي‌كنه.
تمام روزه جمعه، داشتم كتاب هام رو تو كتابخانه مي‌گذاشتم، اصلا باورم نمي‌شد كه اين همه كتاب دارم.
مدتها بود، كه كتابام زير تخت و روي ميز، توي كمدم ولو بودند. چند ماه پيش ديوار يكي ديگه از اتاقها را كتابخانه كرديم. تو اين مدت هر چي مادرم به من مي‌گفت: كه رها بيا كتاب‌هات رو درست كن. دنبال اين كار نمي‌رفتم. اصلا حسش را نداشتم. توي اين چند سال اخير، كتاب مي‌خريدم. مي‌خوندم، مي‌گذاشتم زير تختم.
ديروز بالاخره به فكر جابجايي افتادم. تقريبا 6-7 ساعتي سر كار بودم، تا تمام كتاب‌ها را اول گرد گيري كنم بعد بر اساس موضوع تو قفسه بگذارمشون. (تازه آخرش هم كار تمام نشد.)
تقريبا راجع به هر موضوعي كتاب دارم. از موضوعاتي مثل ولايت فقيه، دين مسيح يا پرسش و پاسخ در مورد دين يهود گرفته تا كتاب آموزش مقدماتي پرواز، نجوم، قانون نسبيت، ريز مصوبات مجلس اول تا چهارم، روزنامه‌هاي كيهان و اطلاعات سالهاي 57-60 و كلي كتاب داستان و رمان و كتاب كامپيوتر و ... . خلاصه روز به روز، تعدادشون بيشتر مي‌شه.
ديروز خودم كف كرده بودم. پيش خودم مي‌گم،‌ اگر يك روز خواستم مستقل بشم، با اين همه كتاب، چي كار بايد بكنم.
مادرم فحشم مي‌ده. مي‌گه، وقتي بچه بودي، دوست داشتم كه كتاب خون بشي، براي همين برات هي كتاب مي‌خريدم، ولي ديگه فكر نمي‌كردم اينجوري بشي. الان. تقريبا غير از اينكه يك كمد بزرگ توي انباري دارم.
1 كتابخانه سر تاسري توي يك اتاق خواب، و يك كتابخانه هم توي اتاق خودم دارم.
تازه كتابهاي توي مهمانخانه هم هست. چون از اونها، بيشتر من استفاده مي‌كنم.

باز شنبه شد، و كلي كار كار كار.
امروز، يك جلسه داشتم كه تازه ساعت 8 شب شروع شد. تا قبل از اون هم كه توي شركت كار داشتم.
مي‌خوايم يك مدير عامل جديد انتخاب كنيم. اين جلسه هم براي آشنايي بود.
از يك طرف، از اينجور جلسات خسته شدم. از يك طرف ديگه، هر دفعه كلي چيز تازه ياد مي‌گيرم.
اميدوارم كه بازم تحملم بيشتر بشه. :)
توي جلسه‌ها، وقتي آرامش بعضي‌ها را مي‌بينم، كلي به اونها حسوديم مي‌شه، كه چقدر راحت با مشكلات برخورد مي‌كنند. و چقدر راحت بحث ميكنند.

جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۸۲

ارزش خود را بدانيد

يك سخنران معروف سمينار خود را با بالا گرفتن يك اسكناس 20 دلاري آغاز نمود.
او از 200 نفر شركت كنندگان در سمينار پرسيد:“ چه كسي اين اسكناس 20 دلاري را دوست دارد؟“
دست ها شروع به بالارفتن كرد. او گفت:“ من مي خواهم اين 20 دلاري را به شما بدهم اما اول بگذاريد يك كاري انجام دهم.“ سپس شروع به مچاله كردن اسكناس نمود. سپس دوباره پرسيد:“ كسي هست كه هنوز اين اسكناس را بخواهد؟“ باز دست ها بالا رفت.

او اينگونه ادامه داد:“ خوب، اگر من اين كار را با اين اسكناس انجام دهم چي؟“
بعد اسكناس را زمين انداخت و با كفش خود آن را به زمين ماليده و كثيف و له كرد.
سپس آن را كه كثيف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت:“ هنوز كسي هست كه اين 20 دلاري را بخواهد؟ اما هنوز دست ها در هوا بود.

سخنران گفت:“ دوستان من، همگي شما يك درس باارزش فراگرفتيد. شما بي توجه به اينكه من چه بلايي سر اين اسكناس آورده ام باز هم خواستار آن بوديد زيرا هيچ چيز از ارزش آن كم نشده بود و هنوز 20 دلار مي ارزيد.“

“ بسياري اوقات در زندگي، ما بوسيله تصميم هايي كه مي گيريم و وقايعي كه برايمان پيش مي آيد، پرتاب، مچاله و به زمين ماليده مي شويم. در اينگونه مواقع احساس مي كنيم كه ارزش خود را از دست داده ايم. اما مهم نيست كه چه اتفاقي افتاده يا خواهد افتاد. به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيد: تميز يا كثيف، مچاله يا صاف، باز هم شما از نظر كساني كه دوستتان دارند ارزش فوق العاده زيادي داريد.“ ارزش زندگي ما با كارهايي كه انجام مي‌دهيم و افرادي كه مي شناسيم تعيين نمي گردد بلكه بر اساس آن چيزي كه هستيم تعيين مي‌شود.“

پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۲

بعد از 1 ماه و نيم، ‌دوباره از خانه به اينترنت وصل شدم.
مثل كسي شده بودم كه يك مدت زياد، زير آب بوده و نمي‌تونسته نفس بكشه. حالا كه اومدم روي آب، ‌دارم نفس نفس مي‌زنم.

با اينكه هر وقت مي‌خواستم از توي شركت، مي‌اومدم رو خط،‌ ولي اينجا يك چيز ديگه هست. تو شركت اصلا نمي‌تونستم راحت بنويسم. اصلا دوست ندارم اونجا، كسي بدونه كه ياد داشت مي‌نويسم.

از وقتي كه روي خط اومدم، چراغ‌هاي مودمم خاموش نمي‌شه،‌فقط نزديك 15MB نامه دانلود كردم. البته قبلش تمام ويروس كشها و فايروالهام را اپديت مي‌كردم.

يك مقاله توي سايت BBCديدم،‌كه نوشته مسعود بهنود، بود. عنوان مقاله اين بود.
بحران نيروی انسانی و فرار نخبگان از ايران
در آخر مقاله هم در مورد مرحوم علی اسدی استاد جامعه شناس صحبت كرده بود. كه 10 سال پيش به مسوولان کشور هشدار داد که تا يک دهه ديگر کشور از نظر تامين نيروی انسانی متخصص دچار بحران بزرگی خواهد شد.
وی تحقيقی با عنوان « گردش نخبگان در جامعه» در اين زمينه انجام داده است.

اين جمله را هم از دکتر اسدی که بر مقدمه کتاب خود در مورد توسعه ژاپن نوشته نقل كردند:
« جهان عقب افتاده جهانی است که در آن گزارش های علمی به روز خود خوانده نمی شود و به تصميم گيری ها راه نمی يابد و تنها ارزش آن را دارد که روزگاری با حسرت به ياد آورده شود.».

پ.ن.
بالاخره بعد از مدتها،‌ خانه فرش شد،‌ و يكم شكل و قيافه پيدا كرد.

دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۲

توي اين چند بار اخير كه كوه رفتم، هر دفعه يك شهاب توي آسمان ديدم.
يكدونه اون شبي كه روي سنگ دراز كشيده بودم، ديدم.
خيلي سريع مي‌آن و ناپديد مي‌شن، اينقدر سريع كه آدم حتي وقت نمي‌كنه كه اونها را به دوستاش نشون بده.

چهارشنبه روز بدي نبود.
نمي‌دونم چي شده بود كه همه دوستام ياد من افتاده بودند. حداقل با 6-7 نفر صحبت كردم. اكثرا دوست‌هاي زمان دبيرستانم بودند. نمي‌دونم چي شده بود كه همشون تصميم گرفته بودند كه در يك روز به من زنگ بزنند.
راستي حاج خانم هم زنگ زد، وقتي گفت من حاج خانم هستم، يك لحظه فكر كردم اسم وبلاگش حاج خانم هست، توي ذهنم دنبال وبلاگ حاج خانم مي‌گشتم، كه يك دفعه دوزاريم افتاد كه كي هست. كلي به خودم خنديدم. ...
بعداز ظهر رفتيم كوه.
از تيراندازي خيلي خوشم مي‌آد، حالا هر مدلش كه باشه. داره دستم مي‌آد كه چطور تيراندازي كنم. خوبيش اين هست كه تقريبا هر تيري كه مي‌اندازم حداقل به يكي از دايره‌ها مي‌خوره.
يك يارو بغل دست ما بود كه تير مي‌انداخت، يك دفعه سيبل راستي را نشونه گرفت، زد به گوشه سيبل چپي، يك دفعه ديگه هم يك جوري زد كه از سمت راست زمين خارج شد، براي اينكه جلو پسرش خيلي كم نياره، مي‌گفت از روي سيبل رد شد يا ...

جمعه
بالاخره كار اتاقم تمام شد، كف اتاق را شستم و يكسري وسايلم را آوردم توي اتاق، فلان فرش ندارم، فرشم را فرستادم بشورند. اگر خدا بخواد تا آخر هفته، وضعيت به حالت عادي بر مي‌گرده.

پنج شنبه
يكي از دوستام، يكي از همكاراش را معرفي كرده كه بياد توي خيره ما كمك كنه، آدم جالبي بود، قبلا قرار بود كه گشت و گذار ما توي موسسه حدود 1 ساعت طول بكشه، ولي تقريبا 2:45 طول كشيد. اون دائم سوال مي‌كرد، يا ايراد مي‌گرفت، و من مجبور مي‌شدم، كلي صحبت كنم كه چرا فلان قسمت به اين صورت اداره مي‌شه. و يا براي حل اين مشكل تا حالا چه كارهايي كرديم. و يا چه مشكلاتي داريم.
روي 2 موضوع خيلي تاكيد داشت. اون هم جز اون دسته از آدمهايي هست كه مي‌گه، هيچ وقت دوست ندارم از ايران برم.
شب مهموني دعوت داشتيم.
يكي از پسر دايي‌هام رفته بود كربلا، به سلامت برگشته، ما هم رفتيم ديدن. مي‌گم توي خانواده ما دمكراسي هست همين هست‌ها. تو خانواده همه محالف اينجور رفتن هستند، و مي‌گوند كسايي كه اينجور مي‌رند يك چيزي كم دارند. با اين همه وقتي، اين پسر دايي ما كه خيلي مال اين حرف‌ها نيست تصميم گرفت با ‌ 2-3 تا از دوستاش كه تصميم داشتندبرند به اين سفر بره، كسي خيلي به اون گير نداد.
3 روز طول كشيده بود كه بلدها اونها را از مرز رد كنند، 14 ساعت روي آب بودند. آخرش هم بعد از عوض كردن لنج وسط دريا، در جنوب فاو پياده شده بودند. از اونجا هم با يك ماشين كرايه تا كربلا رفته بودند.
اونجا كلي عكس با سربازهاي آمريكايي گرفتند. مي‌گفت: با اينكه اونها وسط صحرا بودند ولي خيلي سرحالتر، خوشحالتر و سرزنده تر از ما بودند. و كلي هم ما را تحويل گرفتند مي‌گفت: توي كربلا، آدم اصلا، احساس غربت نمي‌كنه، شيعيان خيلي تحويلمون مي‌گيرند.
كربلا، نجف، كوفه،‌سامرا، بغداد، بصره رفته بودند. مي‌گفت: وقتي رفتيم توي بغداد، فكر كرديم كل شهر خراب شده،‌ ولي خيلي اثري از خرابي نبود. مي‌گفت: يك ساختمان بغل يك برج بود، همون ساختمان از بين رفته بود، ولي برج سالم مونده بود. مي‌گفت: هدفگيري‌ها خيلي دقيق بوده.
موقع برگشت هم، 1000 تومان بابت خروج غير قانوني جريمه داده بودند، و وارد خاك ايران شده بودند. (به نظر مي‌رسه كه سفر هيجان انگيزي باشه)
تو مهموني صحبت در مورد بمب گذاري نجف و ادعاي اميرفرشاد هم شد.
همچنين در مورد ثروت خانواده هاشمي، و هزينه 900 ميليون دلار در آمريكا، براي اينكه دوره بعد دمكراتها پيروز شوند.
و ...

شنبه
بعد از ظهر بوي بارون مي‌اومد. به دوستم گفتم بوي بارون مي‌آد. يك نگاهي به آسمان كرد و با كله اشاره كرد كه خبري نيست و به صحبتش ادامه داد. نيم ساعت بعدش باد سر گرفت، هوا ابري شد و يك كم بارون اومد.
توي ترافيك با دوستم در مورد آينده دولت، صحبتهاي محمدرضا خاتمي و وضعيت اصلاحات صحبت مي‌كنيم.
در مورد انتخابات مجلس، و اينكه اگر محافضه كارها مجلس را بگيرند. و ...
من مي‌گم به نظرم بهترين حالت اين هست كه اصلاح طلبها با يك راي پايين برند توي مجلس كه هم مجلس را داشته باشند و هم اينكه اعتراض مردم نشان داده بشه.
دوستم مي‌گه هيچ فرقي نمي‌كنه،
مي‌گم، مثل شوراي شهر مي‌شه كه الان مي‌خوان تو هر ميدان يك شهيد را دفن كنند.
مي‌گه: فكر مي‌كني، اتفاقي مي‌افته اگر دفن كنند؟! فكر مي‌كني براي مردم مهم هست كه اين كار را بكنند؟! غير از اين هست، كه مردم تا چشم اونها را دور ببينند، روي قبر اونها ... .
...
در مورد اقتصاد صحبت مي‌كنيم، در مورد اينكه دولت تقريبا ورشكسته هست، هيچ كدام از درآمدهاي دولت محقق نشده، و تنها شانسي كه آورده، اين هست كه توي اين سالها، قيمت نفت بالا رفته و تونسته از اين محل، يك اضافه درآمدي داشته باشه. دولت هم دچار روزمرگي شده.
در مورد وضعيت اقتصاد در دوره مجلس ششم صحبت مي‌كنيم، طبق يك تحقيق، توي اين مدت اكثر شاخصهاي اقتصادي پايين اومده.
و در آخر اين نتيجه را مي‌گيريم كه توي اين سالها اگر اصلاح طلبها به جاي اين همه دعوا با محافظه‌كارها، تمام نيروشون را روي اصلاح نظام دولت و اقتصاد گذاشته بودند. امروز هم وضع جامعه بهتر بود و هم در انتخابات آرا بيشتري داشتند.
...

يكشنبه
بازم جلسه و بعدش تماشاي فيلم گاهي به آسمان نگاه كن. جالب بود.
يك خبر مهم، بالاخره نقاشي خانه ما هم تمام شد. بعد از حدود 2 ماه، فكر كنم، فردا بتونم از حمام استفاده كنم. (توي اين مدت خيلي سختي كشيدم، هر روز مجبور بودم تا زير زمين برم. :) )

سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۲

جمعه
باز ماه كامل شد و من هوايي شدم.
تنهايي راه افتادم رفتم بالاي كوه. اون بالا يك تخته سنگي هست، كه به شهر مشرفه. خيلي از اين تخته سنگ خوشم مي‌آد. وقتي كتاب انجمن شاعران مرده را مي‌خوندم، هوس كرده بودم كه يك انجمن مثل اون، روي همون تخته سنگ راه بندازم. ولي وقتي كتاب را تمام كردم، همچين حالم گرفته شد، كه بي‌خيال شدم.
رفتم روي تخته سنگ، و نيم ساعتي زير نور مهتاب روي اون دراز كشيدم. توي اون ساعت فقط خودم بودم و خودم.
موقع برگشت اوني را كه دوست داشتم ديدم. هيچ وقت فكرش را نمي‌كردم ديدن يك نفر اينقدر حال و هواي من را عوض كنه كه يك بار ديگه راه بيافتم بيام بالاي كوه. پيش خودم فكر مي‌كنم بعضي از كارها از من گذشته. اگر 10 سال پيش بود، ... (البته كلي هم حالم گرفته شد.)

شنبه
صبح، وقتي اومدم شركت، تازه متوجه شدم كه خانم شيرين عبادي، برنده جايزه صلح نوبل شده، به عنوان يك ايراني كلي احساس غرور كردم. اصلا فكرش را نمي‌كردم كه يك ايراني برنده جايزه صلح نوبل بشه. با اينكه حال و حوصله نداشتم، يكم سر اين موضوع صحبت كردم. بحث اصلي توي شركت، همين بود. ولي سر نهار ديگه اصلا حوصله نداشتم، و وقتي صحبت به اين موضوع رسيد فقط سرم را تكون دادم. و تا نهارم تمام شد، رفتم پي كارم.

فكر كنم، ديگه تماس نگيرم. فكر مي‌كنم بيش از اوني كه ارزشش را داشته، غرورم را زير پا گذاشتم. دارم روي يك يادداشت ديگه فكر مي‌كنم. بايد يك سري چيزها را بگم. حالا كه تو اينقدر مطمئني، باشه. شايد من هم تمام كنم. ...

بعد از ظهر باز جلسه داشتم. از اين جلسات خيلي خسته شدم. ولي مثل اينكه اين كارمون داره به ثمر مي‌رسه.
بعد از جلسه با هلمز و بارانه و مه بانو و آن‌سوي كمان و بارنريز و ... راه افتاديم رفتيم كوه.
با اينكه پام درد مي‌كرد، من هم رفتم. به عشق ذرت، همه تا اون بالا اومدند. از اون جايي كه بارانه بيش از همه ما ذرت هوس كرده بود. همه را مهمان كرد. (دستش درد نكنه.) بعد از مراسم ذرت خوردن، باز تبليغات تيراندازي با كمان دستمون دادند. هر جور بود، بقيه راه انداختم سمت ميدان تيراندازي.
10 تا تير 1000 تومان.
با اينكه انگشت سبابه من درد گرفت. ولي كلي خوشم اومد. وضعيت تيراندازيم بد نبود. رضايت بخش بود. حداقل اين بود كه تيرهام به سيبل مي‌خورد. حالا مركز را نمي‌زدم. ولي دور و بر مركز را گاهي مي‌زدم.
بعدش هم شام بوف خورديم. (من فقط چند برش پيتزا خوردم.)
ساعت 11:30 شب، لنگ لنگان بسمت ماشينم رفتم. اينقدر پام درد گرفته بود كه ديگه درست نمي‌تونستم راه برم. توي چند روز اخير به نظرم پام بزرگ شده. چون به شدت كفشم براي پام تنگ شده.

يكشنبه
روز عيد به شدت كشتيها غرق شده بود. بازم تو فكر بودم كه چه بكنم.

دوشنبه
كار كار كار كار
از ساعت 9 اومدم سركار
ساعت 5 دويدم خودم را رسوندم به جلسه، 2 ساعت بحث كرديم. از انحلال شركت تا افزايش سرمايه شركت. آخر سر هم چندين ميليون براي ادامه كار شركت كمك جذب كرديم.
بعد از اون هم دوباره دويدم به سمت شركت. تا ساعت 12 كه ساعت زدم اومدم خانه. از بس كار داشتم كه نرسيدم نهار بخورم.

سه شنبه
تا ساعت 3
كار كار كار كار كار كار كار
تا بالاخره ساعت 3 كار را تحويل دادم كه ببرند. وقتي كه كار را تحويل دادم. انگار يك دفعه باتريهام خالي شد. رو صندلي ولو شدم. باز نرسيدم نهار بخورم.
بالاخره، براي كلاس زبان امتحان دادم. فكر كنم از ماه ديگه مشغول بشم.
به قول يكي از پسرعموهام. كلاس زبان از نون شب هم واجبتره. همچين كه پاتون را از مرز بيرون بگذاريد ارزش اون را مي‌فهميد. (بگذريم كه اينجا هم كلي به دردتون مي‌خوره.)
الان ساعت 11 هست و من هنوز شركتم.
امروز يكي مي‌گفت: كه بايد من بتونم بعضي چيزها را فراموش كنم. مي‌گفت: بعضي وقتها نسيان چيز خيلي خوبي هست. و ... به اون گفتم در موردش فكر مي‌كنم. تمام بعدازظهر در موردش فكر مي‌كردم. حتي وقتي كه داشتم تست زبان مي‌زدم. از دست خودم خندم گرفته بود. حتي موقع امتحان هم دارم به يك چيز ديگه فكر مي‌كنم.

شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲

5 شنبه
دوباره همه دوستهاي دور بر من بسيج شدند، هر كدام بر اساس حدس و گمان خودشون يك كاري مي‌كنند.
اول از همه بگم، كه بعد از 2 سال دوباره مي‌خوام، كلاس زبان ثبت نام كنم. آخرين بار كه تصميم گرفتم، زبان بخونم. يك ترم رفتم، بعد اون، كلاسي كه مي‌رفتم، تعطيل شد.
ظهر با بچه‌ها رفتيم ديدنيها، بعد از چند روز بالاخره ناهار خوردم. (خوب هم خوردم.) ميز پشتيمون يك پسر و دختر نشسته بودند. پسره داشت، مخ دختره را مي‌زد. پسره يك سري خاليهاي عجيب و غريبي مي‌بست كه نگو. بعد از ناهار وقتي داشتيم از رستوران مي‌اومديم بيرون، من و بارانه كلي به صحبتهاي اون پسره خنديديم. هلمز هم با تعجب به ما نگاه مي‌كرد. ميگفت: چرا گوش وايسادين. پسره پشت سر ما، اينقدر بلند صحبت مي‌كرد كه ما صداي اون را بهتر از صداي هلمز كه روبه روي ما نشسته بود مي‌شنيديم. و از اين بابت تقصيري نداشتيم.
بعدش رفتيم فيلم نفس عميق. اول مي‌خواستيم گاهي به آسمان نگاه كن را بريم، ولي سينماي خوبي كه هم ساعتش خوب باشه و هم جا داشته باشه پيدا نكرديم.
من به شخصه خيلي از اين فيلم خوشم نيامد، ولي ظاهرا هلمز و بارانه خيلي خوششون اومده بود. بعد از فيلم كلي بچه‌ها به من تيكه مي‌انداختند كه اگر غذا نخوري، مثل كامران خون ريزي معده مي‌گيري، مي‌ميري. خودم هم، از اين قيافه‌ام خيلي خوشم نمي‌اومد. كلي چشام گود افتاده بود.
بعدش هم رفتيم يك نسكافه سويسي و يك هات شكلت و يك ميلكشيك توتفرنگي توي كافي‌شاپهاي گاندي خورديم.
تازه بعد از اين همه خوردن، يادم افتاد كه شب خونه دوستم، شام دعوتم.
حدود ساعت 8 بود كه رسيدم خانه اونها. دوستم كلي از سفرشون تعريف كرد. در مورد اتفاقاتي كه اونجا براشون افتاده و ... . كلي حالي به حالي شدم. دوست دارم بازم برم، ولي الان نه. يك دفعه با همه دوستام. :)
توي اين فاصله كه من اونجا بودم. يكي از فاميلهاي اونها براي ديدن اومد. اين خانم دوستم كلي از من تعريف كرد. منم طبق معمول دست و پام را گم كرده بودم. واقعا نمي‌دونستم چي بايد بگم. همينجور سرم را انداخته بودم پايين.
يكي ديگه از دوستمون هم قرار بود با خانم و بچه‌هاش بياد. اون يكي دوستمون با خانم بچه‌اش، ساعت 10 بود كه اومدند. مثلا قرار بود 8:30 بيان. دوستم كه اومد، اينقدر گشنه بودند كه يك دفعه رفتيم سر ميز شام. هنوز شام بقيه تمام نشده بود كه من رفتم سراغ بچه‌ داري. اين دوستمون يك دختر 1 سال 3 ماه داره. كلي با اون بازي كردم. عروسك بازي. گرگم به هوا، براش آهنگ منصور گذاشتم و ... خلاصه كلي كيف كردم.
ساعت 11:30 بود كه يكي از همسفرهاي دوستم با خانمش اومد. اونم سر اينكه دوستم يك تعارف كرده بود، و اون هم گفته بود مي‌آم‌ها و از اون طرف شهر اومده بود كه بگه سر حرفش هست. طرف قبلا توي دبيرستان ما بود. حدود دو سال بالاتر از من. همچين كه اين اومد خانم دوستام سريع رفتند مانتو و روسريشون را پوشيدند. و جو كاملا اسلامي شد. يكم راجع به سفر صحبت كرديم. سر يك موضوعي هم من با اون دعوام شد. كلي چيزي بارش كردم. كار داشت به جاهاي باريك مي‌رسيد كه بي خيال ادامه بحث شدم. يك كتاب هم براي دوستم آورده بود كه روشن بشه.
حدود ساعت 1:30 شب بود كه رفت. و باز همه چيز به حالت اول برگشت. (خانمهاي دوستام جفتشون كلافه شده بودند. )
داشتيم صحبت مي‌كرديم كه من هوس كردم اين كتابي كه آورده بود را يك نگاهي بكنم.
هر جاش را كه باز مي‌كردم. يك مطلب عجيب و غريب نوشته بود. تا حالا سابقه نداشته كه به اين مسائل بخندم. اينقدر خنديدم كه ... . براي هر چيزي كه فكرش را بكنيد حديث و روايت آورده بود.
مثلا يك روايت نقل كرده بود كه اگر از شانه كسي ديگه استفاده كنيد. دچار فراموشي مي‌شيد.
يا اگر ايستاده سرتون را شانه كنيد همينطور.
يا مثلا اگر يك مرد از ميان 2 تا دختر رد بشه نسيان مي‌گيره.
يا اينكه چرا زنان ناقص‌العقل هستند
يا اينكه چرا مردان بايد چند زن بگيرند.
يا اينكه چرا زنان ماهي يكبار ...
...
اين دوستم، اينقدر شاكي شده بود كه همون شب زنگ زد به دوستش: كه اين چرت و پرتها چيه مي‌خوني؟!‌
اون بنده خدا هم كه قصد روشنگري داشت. مونده بود چي بگه. آخر شب به دوستم گفتم. اون كه اين كتاب را به تو داده به همه اينها اعتقاد داره. كتاب را بخون و اگر خواستي با اون بحث كن. ولي هيچگاه دنبال اين نباش كه نظر اون را عوض كني.
حدود ساعت 2:30 بود كه اومدم خانه. خيلي خسته بودم. گرفتم خوابيدم.

پ.ن.
1- با اينكه كتاب اعصاب خورد كني بود. ولي خوندنش بي فايده نيست. لااقل دستمون مي‌آد كه اينها به چه اراجيفي تكيه مي‌كنند. خداييش من كه اين همه خوندم. خيلي از اين چراها را تا حالا نشنيده بودم.
2- دقيقا بعد از يك سال، ماشينم باز تصادف كرد. اين دفعه اون يكي برادرم تصادف كرد. حالا من موندم از بيمه بدنه استفاده كنم. يا تخفيفش سال بعدش را براي خودم حفظ كنم.

پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۲

هميشه يك فرصتهايي به دست مي‌آوريم. مي‌تونيم از اونها خوب استفاده كنيم. مي‌تونيم اونها را هدر بديم.

ديشب دنبال يك ورق مي‌گشتم. مجبور شدم،‌ كلي از وسايلم را بيرون بريزم، تا اون را پيدا كنم. اين ميون كلي ورق و دفترچه هم مربوط به سالهاي گذشته پيدا كردم. من كلا خيلي كم مي‌نويسم. (خيلي خوشم نمي‌آد روي كاغذ بنويسم.)
چند تا انشا مال وقتي كه راهنمايي يا دبيرستان بودم پيدا كردم. يك دفترم براي سالهاي اول دبيرستان پيدا كردم كه اون موقع وقتي جمله‌اي مي‌ديدم،‌و خوشم مي‌آمد، توش ياد داشت مي‌كردم. بعضي‌از اونها جالب بود.

چه گويم كه ناگفتنم بهتر است
زبان در دهان پاسدار سر است

زندگي چيست خون دل خوردن
اولـــش رنــــج، آخـــرش مـــردن

دوست واقعي هر كس عقل و خرد اوست و دشمنش جهل و ناداني او.
(امام رضا ع)

ملت من مانند كودكان هستند. اگر بگذريد يك دانه آب نبات بردارند و آنها را سرزنش نكنيد. آنها دانه‌هاي بعدي و بعدي را بر مي‌دارند و بزودي تمام ظرف را مي‌خورند.
محمد رضا شاه 14 آبان 1358
...
...
حالا بعدا شايد يكسري ديگه از اون ياد‌داشت ها را اينجا بگذارم.

بعد از ظهري يكي از بچه پيشنهاد كرد كه برم عضو سينما تك بشم. مي‌گفت فيلمهاي خيلي خوبي داره. آدرس و مشخصات گرفتم. ولي اصلا حس و حال اونجا را ندارم. يك زماني من هفته 10-12 فيلم نگاه مي‌كردم. الان به زور 1 فيلم نگاه مي‌كنم.
امروز بعد از مدتها با بارانه و هلمز رفتيم كوه. يكي از بچه‌ها سفارش داده بود كه بريم اون بالا از طرف اون 2 دفعه فرياد بكشيم. از اونجا كه خيلي بالا نرفتيم. نتونستيم، به درخواستش عمل كنيم.
بعد از مدتها اون 2 تا گربه را ديديم، همون 2 تا گربه سفيد و قهوه‌اي كه پارسال تو برف و سرما براشون غذا برديم. يكشون خيلي خوش اشتها بود، هر چي جلوش مي‌انداختيم سريع مي‌خورد، اون يكي فقط نگاه مي‌كرد. انگار دوست داشت كه يكمون بلندشه بره اون را نازش بكنه. برامون خيلي عشوه مي‌آمد. ...
امشب همه چيز خيلي سريع گذشت. ياد ماتريكس 2 افتادم. دوست داشتم در حالي كه پشت ماشين خوابيدم، روحم از بدنم خارج بشه و بره يك جاي دور، يك چيزي ببينه و برگرده. دوست داشتم تمام مسير را تا اونجا ببينم و بعد برگردم. ... همش تو حالت خواب بيداري بودم.
تو همين حالت دوست هلمز (خانم ن.خ.) زنگ زد و ما را دعوت كرد به رستوران چپ دست‌ها، مي‌دونست كه امروز بعدازظهر ما 3 تا با هم هستيم. توي اين رستوران به چپ دستها 12 درصد تخفيف مي‌دهند. شايد اگر هلمز مي‌آمد، من هم با اون مي‌رفتم كه شايد بعنوان چپ دست افتخاري به من هم 12 درصد تخفيف بدهند. :D

الان چند روزه كه توي شركت، چندتا از بچه‌ها حسابي به من گير دادند كه چرا ناهار نمي‌خورم. هر روز هم گيرشون، شديدتر مي‌شه. يكي، 2 روز اول به شوخي برگزار مي‌كردم. ولي امروز نزديك بود كار به جاهاي باريك بكشه. اصلا حوصله جواب دادن نداشتم.
امشب بعد از يك هفته بالاخره پدرم، من را ديد. ...

دوره سختي را مي‌گذرونم. يكسري امتحان سخت براي خودم گذاشتم. و دارم خودم را امتحان مي‌كنم. از اون امتحانها كه آدم، هي هوس مي‌كنه وسطش بي‌خيال امتحان بشه و دنبال زندگيش را بگيره. ...



آدم خيلي خوب نيست اعتبارش بالا باشه‌ها. :D
امروز يكي از دوستام به من زنگ زد و گفت: فلاني (يكي از فاميلامون) 6 تا كامپيوتر مي‌خواد بخره و ... فكر ‌كردم، اون فاميلمون، فقط مي‌خواد قيمت بگيره. براي همين حرف خاصي نزدم.
شبي به دوستم زنگ زدم كه ببينم چي كار كرده. گفت كه 6 تا كامپيوتر را به اون دادم. گفتم پولش چي؟!
گفت: قرار شده كه 15 روزه پولش را بده، گفتم: چيزيش را هم داده. گفت: نه.
گفتم به چه اعتباري دادي؟! دوستم گفت: به اعتبار تو. (حتي از اون چك هم نگرفته.)
(6 تا كامپيوتر P4 با 512 رم و 80 تا هارد و ... )
واقعا نمي‌دونستم چي‌بگم. تقريبا 11-12 سالي هست كه اين دوستم، من را مي‌شناسه. (يك دفعه با همين دوستم يك دعواي حسابي كردم. به خاطر يك كاري كه اون كرد. تقريبا 1 ماه با اون قهر بودم. با اين كه تقصير اون بود، آخرش خودم رفتم معذرت خواهي كردم. اصلا خوشم نمي‌آد كه با كسي قهر باشم. بعدا 2-3 بار از من معذرت خواهي كرد و گفت من خودم موندم كه چرا اون شب همچين حرفي به تو زدم. ... )
خلاصه، از الان بايد به فكر باشم. كه تا 15-20 روز ديگه، اگر اون فاميلمون نتونست پول را فراهم كنه، برم چند ميليون، به جاي فاميلمون به دوستم بدم.
پيش خودم مي‌گم، بعضي وقتها، چقدر راحت بعضي‌ها از اعتماد آدم سوء استفاده مي‌كنند. اين فاميلمون مي‌دونست كه اين دوستم چقدر به من اعتماد داره و من چقدر پيش اون اعتبار دارم. اونوقت بدون اينكه به من بگه، رفته اين كامپيوتر‌ها را به اعتبار من از دوستم گرفته.
حالا خود من، اصلا خوشم نمي‌آد كه اين كار را بكنم. من حتي وقتي مي‌خواستم براي شركت پدرم كامپيوتر بخرم، اين ريختي خريد نكردم. نقدي اول از پول خودم رفتم كامپيوتر را خريدم. بعد از پدرم پول گرفتم كه مثلا برم با دوستم حساب كنم و ... اونوقت اين پسره ...
چي بگم.
بديش اينه كه نسبتش نزديك هست و اصلا نمي‌تونم به اون حرفم بزنم.
(گرفتاري كم دارم، حالا بايد به اين موضوع هم فكر كنم.)

سه‌شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۲

باز يكي از دوستام با خنده و شوخي و با زبان بي زبوني گفت كه رها كارت تمامه. اينها همش نشونه هاش هست. ديگه خيلي اميدي به تو نيست و ... مواظب خودت باش يك دفعه ضعف مي‌كني و ...

تا حالا فقط صبح ها، صبحانه نمي‌خوردم. ولي ناهار و شام رديف مي‌خوردم. الان 2 روزه كه ناهار و شام هم نخوردم. اصلا ميلم به غذا نمي‌كشه.
پيش خودم مي‌خندم. مي‌گم يكي ديگه از بچه ها قرار بود رژيم بگيره، اونوقت من به جاي اون از خوردن افتادم.

ديشب يكي از بچه‌ها را با دوستش كه قراره با اون ازدواج كنه ديدم. كلي حال و احوال كرديم. موقع خداحافظي گفتم: اميدوارم خوشبخت بشيد.
تو راه برگشت همش به اين فكر مي‌كردم كه چرا من همچين حرفي زدم. معمولا هميشه مي‌گفتم: موفق باشيد يا اميدوارم شب خوبي داشته باشيد. يا ...
اين تيكه كلام براي خودم جديد بود. :)

پ.ن.
در مورد مطلب پاييني، فكر كنم بايد يك مطلب ديگه بنويسم. نوشته‌ام يك جوري شده. فكر نكنم فعلا قابل چاپ باشه :)

دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲

دوست داشتن.
با اينكه خيلي ...
...
...
...
پ.ن.
خيلي وقت بود كه مي‌خواستم، اين مطلب را بگذارم توي وبلاگم. هر دفعه به دليلي نمي‌شد. شايد يك زماني، اين مطلب را كاملش كردم.

یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲

دیروز يکي از دوستام به من گير داده بود. که چرا اینقدر خودت را اذيت ميکني؟ چرا انتظارت اینقدر بالاست؟ تو داري تغير ميکني. و تغيير هميشه بد نيست.
ايا به نظر شما هم من دارم پوست مياندازم؟
آياا اتظارم از خودم بالاست؟
آیا این تغییر خوبه؟

دیشب رفتم کوه
کلی کيف کردم، باد مي آمد، گاه گاهی هم رگبار ميزد. خیس آب شدم. پياده روي زير باران خيلي کيف داره.
أسمان رعد برق ميزد. بعضي وقتا احساس ميکردم که انگار آسمان داره ميترکه.
داريم به زمستان نزديک ميشيم. بايد وسايلم را دوباره کامل کنم. دلم براي روزهاي برفي تنگ شده.

ديشب آخر شب هوا صاف شده بود. قرص ماه تو آسان بود.
تصميم دارم که اين بار که ماه کامل شد. صحبت کنم. احتمال اين صبت هم، با صحبت های قبلي، فرق بکنه.

پ.ن.
چقدر سخته که آدم توی کافی نت وبلاگ بنويسه. مخصوصا وقتي که از اين کيبورد کوچيک ها داشته باشه.

شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲

يك زماني،‌ هر وقت كسي را ناراحت مي‌ديدم، سعي مي‌كردم كه از روح خودم در اون بدمم، و به اون روحيه تازه‌اي بدم. ناراحتي اون، ناراحتي من مي‌شد. و ...
ولي مثل اينكه، وقتي دلم پژمردست، ديگه نمي‌تونم مثل قبل همراهشون باشم. ديگه دلم، اون تازگي و طراوت و نيرو را نداره كه مشكلات ديگران را حل كنه.
توي اين 2-3 روز اخير، چند نفر با من صحبت كردند، ولي حتي شنونده خوبي هم نبودم. و به نظر خودم، نتونستم كمكشون كنم.
نمي‌دونم چرا اين طور شدم. شايد بخاطر اين باشه كه از اين دميدن‌ها خاطره خوبي ندارم. شايد هم ...
به هر حال خيلي ضعيف شدم.

امشب باز عروسي دعوت داشتم، هتل استقلال.
چند شب پيش، توي خانواده كلي سر اين مراسم صحبت كردند. زن يكي از دايي‌هام مي‌گفت: چرا فلاني اين قدر خرج كرده. وقتي وضع اقتصادي مردم اينقدر خراب هست، آيا درست هست كه يك نفر همچين خرجي بكنه؟!
توي فاميل، ممكنه وضع همه اينقدر خوب نباشه كه در سطح اين جا باشه و ... .
مي‌گفت: قبلاً‌ها (قبل از انقلاب) وقتي كسي اين كار را مي‌كرد، بعضي‌ها در اعتراض نمي‌رفتند. ميزبان هم بعدا، كلي معذرت خواهي مي‌كرد كه ببخشيد، مجلس ما در سطح شما نبود. كه شما بياييد و ....
نظرش اين بود،‌ كه چند نفر از ما هم در اعتراض نريم.
بزرگترها كلي سر اين موضوع بحث كردند. آخرش مادربزرگم به زن داييم گفت: ‌مطمئن باش، اونها كه تو نگرانشون هستي، قبل از ما اونجان و سعي مي‌كنند از اين فرصت استفاده كنند. مادرم هم اعتقاد داشت، كه اين كارها ديگه مفهوم گذشته خودش را از دست داده، و كسي با نرفتن ما به اين فكر نمي‌افته كه ما به خاطر همچين دليلي نرفتيم. تازه بعدش بدهكار هم مي‌شيم كه چرا نرفتيم. و ...
خلاصه اين كه آخرسر اين پيشنهاد در داخل خانواده راي نياورد. و تصميم گرفته شد كه همه در مراسم شركت كنند.

شما خودتون را بگذاريد جاي داماد، فكر كنيد كه شما اينقدر براي اين مراسم خرج كرديد. درست روز قبل از مراسم عروسي، يك آنفلانزاي سخت مي‌گيريد، به نحوي كه از روي تخت نمي‌تونيد تكون بخوريد. اون موقع چي مي‌كنيد؟!
اين داماد ما هم همچين مشكلي پيدا كرد. شانس آورد كه يكي از دكترهاي فاميل بدادش رسيد و با دادن يك سري آمپول و قرص، كاري كرد كه حداقل براي اين مراسم سرحال باشه و بتونه حركت كنه. :)

خيلي وقت بود كه هتل هيلتون نرفته بودم. بعد از اين همه مدت، همه چيز مثل گذشته بود. حتي اون حوض كوچيكش، استخرش و ...
خلاصه ياد خيلي سال پيش افتادم. ياد اون زماني كه براي شنا و ژيمناستيك ميرفتم اونجا. انگار همين ديروز بود. يك دفعه معلم شنامون(اگر اشتباه نكنم فاميليش ذولفقاري بود.) رفت وسط استخر و گفت هر شنايي كه شما بگيد من مي‌كنم.
ما هم با شيطنت تمام، اسم يكسري شناي من در آوردي به اون مي‌گفتيم (تقريبا اسم همه حيواناتي را كه مي‌شناختيم گفتيم.) و اون هم، بدون اينكه كم بياره همه اونها را انجام داد.
از كرال و قورباغه و پروانه شروع كرديم. بعد شناي سگي، دلفيني و ... آخرش هم يادمه گفتيم شناي كبوتري بكنه. و اون دستاش را باز كرد وسط استخر و مثل يك كبوتر خيلي آرام شروع به بال زدن وسط آب كرد و خودش را روي آب نگه داشت و بعد خيلي آرام به يك سمت شروع به حركت كرد. اون سال من شناي كرال سينه را ياد گرفتم.
فقط اين دفعه همه چيز، نسبت به قبل خيلي كوچيك شده بود. قبلا‌ً ها استخر و سالنها، خيلي بزرگتر به نظر مي‌رسيدند، ولي حالا همه برام كوچيك شده بودند.

بعد از مراسم، هوس كردم، تنهايي برم كوه، قدم بزنم. كفشم را عوض كردم. و لباسام را توي صندوق گذاشتم. هواي خوبي بود. توي راه به اتفاقات چند روز اخير فكر كردم. فكر مي‌كنم بايد خودم را براي يك سري اتفاق جديد آماده كنم. پيش خودم مي‌گم، چرا امسال اين ريختي شده؟ ... گاشكي زودتر تمام بشه، البته اميدوارم كه سال بعدش، بدتر از امسال نباشه.
امشب توي كوه، حداقل 2 گروه را ديدم كه گيتار دست گرفته بودند و با گيتار مي‌خوندند. و كنار اينها حداقل 10-15 گروه ديگه را ديدم كه يك نفره يا چند نفره پسر و دختر با هم بلند بلند آواز مي‌خوندند. براي من جالب بود. تا حالا كمتر همچين چيزي را ديده بودم.
(البته بگذريم كه تو همين هفته پيش، 2 تا از دوستام زده بودند زير آواز و بلند بلند مي‌خوندند. البته خداييش اونشب اين دوستاي ما، قشنگ مي‌خوندند. من را به هوس انداختند كه برم دنبال آلبوم چند نفر تا اصل آهنگ اونها را گوش كنم. )

پ.ن.
توي هواي ابري، پياده روي خيلي مي‌چسبه، مخصوصا وقتي كه يك باد خنكي هم بياد.