جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲

فكر نمي‌كردم،‌ ديدن دريا در دل شب، اينقدر روي من اثر بگذاره،
با اينكه فقط چند دقيقه فرصت كردم، كنار دريا بشينم، ولي تو همين چند دقيقه كلي از آرامشي كه بر دريا حكم فرما بود، لذت بردم.

تصمصم داشتم بعد از اين 2 تا مطلب قبل، يك مدتي اينجا را تعطيل كنم.
ولي خب، فعلا از اون تصميم منصرف شدم.
...

یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۲

امروز، باز جلسه داشتيم.
خيلي وقت بود كه منتظر اين جلسه بوديم،
نمي‌دونم چرا امسال مجبورم، همه جا شمشير را از رو ببندم، امروز هم نسبتا تند صحبت كردم.
تقريبا مي‌دونم كه كار تمام هست. شايد اگر به خاطر يكي از اعضا هيئت مديره نبود، خيلي وقت پيش اين كار را كرده بوديم. ولي به خاطر احترامي كه در حق ايشان قائل هستيم، تا حالا سكوت كرديم.

توي يك بازي ديگه، ضربه خودم را به مهره‌ها زدم، حالا بايد بابستم و افتادن مهره‌ها را تماشا كنم.

شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲

جمعه بعد از ظهر را اصلا دوست ندارم، اون هم توي اين وضعيت.
اين هفته با اينكه هوا خيلي خوب بود، نمي‌تونستم كوه برم.
از چند روز قبل با يكي از بچه‌ها قرار داشتم، كه ببينمش. از اونجا كه شب، عروسي يكي از دوستام دعوت بودم، يك دفعه لباسم را هم پوشيدم.
توي راه به دوستم زنگ زدم كه من دارم مي‌آم، كه دوستم خبر داد، كه براش مهمون اومده و قرار را كنسل كرد. (البته دارم يواش يواش به اين جور كارهاي اون عادت مي‌كنم. ... )
حوصله برگشتن به خانه را نداشتم،‌ ياد لباسهايي افتادم كه براي يكي از دوستام گرفته بودم و توي صندوق عقب ماشين بود، زنگ زدم به دوستم. گفت نيم ساعتي خانه هست. سريع رفتم سمت خانه‌شون. يك مدت با اون گپ زدم. با هم يكم كشتي نگاه كرديم. تا ديگه وقت خداحافظي رسيد. اومدم بيرون، به ساعتم نگاه كردم، پيش خودم گفتم كه چقدر زمان كند مي‌گذره. هنوز كلي به شروع عروسي مونده بود.
تازه بماند كه اصلا حوصله رفتن به اين عروسي را نداشتم. شايد اگر اينقدر به دوستم علاقه نداشتم، يك بهانه موجه براي خودم جور مي‌كردم.
(از اونجا كه دوست ندارم كسي دعوت من را رد بكنه، تا حالا نشده كه دعوت كسي را رد بكنم،‌ و در بدترين شرايط خودم را رسوندم، البته در اين راه، بعضي وقتها گند هم زدم. يادمه يك دفعه عروسي يكي از دوستام توي هتل هما دعوت بودم، درست همون روز، عروسي يكي از اقوام، توي شهرستان هم دعوت بودم. دوست داشتم توي جفت عروسي‌ها شركت كنم. به محض اينكه عروسي فاميلمون تمام شد، پدر و مادرم را زود سوار ماشين كردم. خودم هم نشستم پشت فرمان، (اينجور وقتها پدرم به من اجازه نمي‌ده كه رانندگي كنم.) اومدم راه بيافتم، ديدم كفشم براي رانندگي خيلي راحت نيست، يك جفت كتاني توي صندوق عقب ماشين داشتم كه كنارش پاره شده بود و گلي هم بود، اون‌ها را پوشيدم و راه افتاديم به سمت تهران. بگذريم كه توي راه چند دفعه بابام به من گفت: رها آروم، يا اينكه رها بزن بغل، خودم بشينم. همچين كه رسيديم تهران، راه افتادم به سمت هتل تا رسيدم جلو در هتل، از بقيه خداحافظي كردم و از ماشين پريدم بيرون، خوشحال بودم كه به نيم ساعت آخر برنامه دوستم رسيدم. بعد از اينكه با همه سلام و روبوسي كردم، رفتم يك گوشه پيش بقيه بچه‌ها نشستم. تازه اون موقع بود كه چشمم به كتاني پاره‌ها افتاد كه پام بود. ... )

براي اينكه يكم حالم بهتر بشه، راه افتادم به سمت جاده آبعلي. براي اينكه صداي بوق بوق ماشين اذيتم نكنه، صداي ضبط را زياد كرده بودم. توي راه همش به موضوعات زير فكر مي‌كردم:

دانستن
يك وقتي، تلويزيون يك سريال نشان مي‌داد، به اسم لبه تاريكي، يكي از بازيگراي فيلم يك اصطلاحي داشت.
زياد دانستن، برابر مردن است.
توي دانشگاه، هم يكي از بچه‌ها نظرش در مورد دانستن اين بود.
knowledge is power.
واقعا زياد دانستن خوب هست؟!
فكرش را كه مي‌كنم، مي‌بينم وقتي دانسته‌هاي آدم بالا مي‌ره، وظايف و مسئوليت‌هاش هم به همون نسبت بالا مي‌ره. در مقابل خيلي از مسائل نمي‌تونه بي تفاوت باشه.
خيلي سخت هست كه آدم مجبور باشه، هر قدمي كه بر مي‌داره در موردش فكر بكنه و تصميم بگيره. و از اون سخت تر اين هست كه آدم هيچگاه نتونه بگه كه چه چيزهايي مي‌دونه و مجبور باشه، كه همه چيز را توي دل خودش نگه داره. حتي وقتي كه داره درد و دل مي‌كنه و مي‌خواد خودش را سبك كنه، باز حرفهايي هست كه بايد پيش خودش نگه داره و ...
پيش خودم مي‌گم، شايد اگر اين قدر نمي‌دونستم، هيچ وقت اين كار را انجام نمي‌دادم. شايد ...

دومينو
اتفاقات خيلي سريع و پشت سر هم اتفاق مي‌افته. خيلي سريعتر از اوني كه آدم انتظارش را داره.
تا وقتي كه هيچ مهره‌اي نيافتاده، همه مهره‌ها صاف ايستادند و همه جا آرام است. ولي به محض اينكه به يكي از مهره‌ها ضربه‌اي مي‌خوره و اون مهره مي‌افته، همه مهره‌ها پشت سر اون به نوبت، شروع به افتادن مي‌كنند. ممكنه اين وسط يك مهره، پررو بازي در بياره، و يك مدت خودش را صاف نگه داره، ولي فشار مهره‌هاي ديگه اينقدر زياد هست كه بالاخره اون هم مثل بقيه مي‌افته. :)
اينجور وقتها از دست هيچ كس كاري بر نمي‌آد و همه فقط مي‌تونند نظاره‌گر يك بازي باشند و افتادن اون همه مهره را نگاه بكنند.
وقتي كه همه مهره‌ها افتادند، آدم مي‌تونه به اين فكر كنه كه شايد اگر يك وقت حوصله داشت، بشينه دوباره همه مهره‌ها را يكي يكي مثل اول صاف بچينه.
...

رابطه
روابط انساني خيلي پيچيده ‌است. با خط كش نمي‌شه براي اون خط و خطوطي كشيد و مرزهاي اون را مشخص كرد.
آدمها ممكنه بعضي‌ وقتها خودشان را گول بزنند، و با استفاده از كلمات، براي خودشان يكسري خط و خطوط مشخص كنند. ولي در نهايت اين رفتار و عملكرد افراد هست كه خطوط را مشخص مي‌كنه.
...
نمي‌دونم، توجه كردين چطور بعضي‌ها را با اسم كوچك صدا مي‌كنيد و بعضي‌ها را با اسم فاميل.
به اين موضوع توجه كردين كه چه اتفاقي مي‌افته، تا شما كسي را كه تا ديروز به اسم فاميل صدا مي‌كرديد، امروز به اسم كوچك صداش ‌كنيد؟!
يا برعكس
براي شما اتفاق افتاده، كه يك نفر را كه تا ديروز با اسم كوچك صدا مي‌زديد، امروز ناخودآگاه با اسم فاميل و با پيشوند آقا يا خانم صداش ‌كنيد؟!
...

دوستي
آدم هر چقدر دوست داشته باشه، بازم كمه.
...
صداقت و راستي، دوستي‌ها را ضمانت مي‌كنند، دوستي‌ را محكم مي‌كنند و به اون دوام مي‌دهند.
كافي هست، كه آدم يك وقت به صداقت و روراستي دوستش شك بكنه، اونوقت مي‌شه ترك خوردن بهترين دوستي‌ها را هم ديد.
...
...
...
...

تنهايي
...
...

بعد از اينكه كلي فكر، در مورد همه اين موضوعات و موضوعات ديگه كردم و نزديك 50-60 كيلومتر راه رفتم. تصميم گرفتم برم عروسي، نمي‌دونم چرا بعد از اين همه گشت و گذار، باز اينقدر زود رسيدم.
وقتي رسيدم، سالن تقريبا خالي بود. حوصله هيچ كاري نداشتم.
توي سالن يك مدتي پيش يكي از بزرگاي فاميل نشستم، و اون شروع كرد براي من درد و دل كردن، هي تعريف كرد و من گوش كردم، از همسرش گفت، از اينكه از وقتي اون فوت كرده چقدر تنها شده گفت. از اينكه چقدر زندگي براش سخت شده گفت، از اينكه چقدر دوست داره راحت بشه گفت و ... اينقدر صحبت كردم، تا فكر كردم دلش آرام گرفته.

وسط مهماني خسته شدم، بدون اينكه كسي متوجه بشه، از سالن زدم بيرون، حدود 1 ساعتي بيرون قدم زدم. باز كلي فكر كردم، و باز برگشتم توي سالن.
خيلي خوب نيست كه آدم هميشه مجبور باشه، براي اينكه كسي از دلش خبر نداشته باشه، فيلم بازي بكنه.
به محض اينكه عروسي تمام شد، سريع برگشتم خانه، اينقدر سريع كه يادم رفت، دنبال ماشين عروس راه بيافتم. (كاري كه خيلي دوست دارم.)
1- بازم به شدت سرما خوردم،
اصلا نمي‌فهمم چرا اينطوري شدم.
توي 4-5 سال گذشته يكبار هم مريض نشدم، اونوقت توي اين چند ماه اخير، دفعه سوم، چهارم هست كه سرما مي‌خورم.

2- توي اين هفته، يكي از دوستام، قراره قسمت دوم فيلم ماتريكس را براي من بياره، از همين حالا براي گرفتن اين فيلم لحظه شماري مي‌كنم. :)
دوم خرداد
امروز صبح خواب آقاي خاتمي را ديدم، خيلي ناراحت بود. تنهاي تنها، توي يك خيابان خيلي پهن، پياده مي‌رفت.
رفتم دنبالش كه تنها نباشه. يك كتاب به من نشان داد و در مورد اون صحبت كرديم. داشتم با اون صحبت مي‌كردم. كه از خواب بيدار شدم.
وقتي بلند شدم، هر چي فكر كردم، يادم نيامد كه دقيقا راجع به چي با اون صحبت مي‌كردم و كتابي را كه دستش ديدم چي بود. فقط يادمه جلد كتاب سفيد بود.
...
با اينكه امروز كشور ما با خطرات زيادي روبرو هست، و تقريبا به نظر همه، كشور به يك بن بست رسيده. ولي باز به نظر مي‌رسه تنها روزنه اميد، براي جلوگيري از فروپاشي، ادامه راه اصلاحات هست.

پ.ن.
امروز ياد اين جمله افتادم، اندكي صبر سحر نزديك هست.

به اميد داشتن فردايي بهتر :)
تعادل
به نظر مي‌رسه تعادل توي جامعه ما به هم خورده،‌
عدم تعادل، در كشورهايي مثل كشور ما، مي‌تونه باعث فروپاشي بشه.
خيلي‌ها يكي از دلايل اصلي انقلاب سال 57، را به خاطر بالا رفتن قيمت نفت، و سرازير شدن دلارهاي نفتي در كشور مي‌دونستند.
...

پ.ن.
1- امشب اصلا حوصله بيشتر توضيح دادن ندارم :)
2- امشب يك جا بودم، تقريبا همه بحثها به فروپاشي ختم مي‌شد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۲

:)
چند وقته فقط از خستگي‌ام مي‌گم.
يك جورايي، هم از لحاظ جسمي، و هم از لحاظ فكري خسته هستم، متاسفانه اين خستگي را هم دارم به خيلي‌ها انتقال مي‌دم. (انرژي منفي مي‌فرستم. :) )
بايد يك فكر جدي براي خودم بكنم :)

امروز با بچه‌ها رفتيم كوه، همه بچه‌ها اومدند.
آن سوي مه، اژدهاي شكلاتي، هلمز، بارانه، متريال. گل يخ هم بعد از حدود 4-5 ماه، طلسم را شكوند و بالاخره برنامه‌اش جور شد و تونست با ما كوه بياد. اميدوارم كه بازم بتونه بياد. امروز حسابي دووندمش;). وسط راه گازش را گرفتم، به سمت بالا، گل يخ هم پشت سر من. خيلي خوب اومد.
متريال با اينكه دير خبردار شد و دير رسيد، ولي هر طور بود خودش را به ما رسوند، وقتي ديدمش خيس آب شده بود. :)
بعد از كوه، من، آن سوي مه و متريال رفتيم يك كافي شاپ توي خيابان فرشته، بقيه هم رفتند مثلا خريد بكنند. :)
بيشتر وقتي كه توي كافي شاپ بوديم، من با مبايل متريال ور مي‌رفتم، متريال بيشتر توضيح مي‌داد كه چي مي‌خواد، و آن سوي مه هم با توجه به توضيحات متريال، فقط مي‌نوشت.
به پيشنهاد آن سوي مه يك چيز خوشمزه خوردم كه خيلي به من چسبيد.
بعدش هم، 3 تايي توي ماشين، يك ساعتي راجع به مسائل روز گپ زديم. آخرش هم، يكي از دوستاي آن سوي مه اومد كه بي خيال شديم، اگر نه حالا حالاها بحثمون ادامه داشت.
موقع برگشتن، حوس تند رفتن كردم. تقريبا توي همه مسير، صداي بوق خطر روشن بود، و صداش قطع نمي‌شد. يكم دلم به حال متريال سوخت، كه مجبور بود بقل دست من بشينه، و سريع رفتن من را تحمل كنه.

وقتي رسيدم خانه، تلويزيون، خلاصه قسمت آخر سريال افسانه شجاعان را نشان مي‌داد. از اين سريال خيلي خوشم مي‌آمد.
توي اين سريال، به نوعي مبارزه آدمها با نفس‌شون را نشان مي‌داد.
نشان مي‌داد كه چطور آدمها خودسازي مي‌كنند.
نشان مي‌داد كه در فرهنگ مشرق زمين، چطور آدمها به سمت سلوك و عرفان طي مسير مي‌كردند.
نشان مي‌داد كه آدم هر چي به مقام بالاتري مي‌رسه، مبارزه اون با نفسش سخت‌تر مي‌شه.
نشان مي‌داد كه چطور، بعضي از آدمها خودشان را گم مي‌كنند،‌ هدفشون را گم مي‌كنند و ...
نشان مي‌داد كه چطور، فطرت پاك، صدق و راستگويي، آدم را به سمت حقيقت هدايت مي‌كنه. و آدم را از مخاطراتي كه در مسير زندگي داره، حفظ مي‌كنه.
...

آخرشب هم، كانال 2، آخرين قسمت برنامه برداشت 2 در مورد اكبر عبدي را نشان داد. خيلي لذت بردم.

پ.ن.
نمي‌دونم، چرا بعضي وقتها، آدم با اين كه بين دوستاش هست، ولي بازم، شديدا احساس تنهايي مي‌كنه.
...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲

خسته شدم،
از چند هفته قبل با بچه‌ها قرار گذاشته بوديم كه روز 29 ارديبهشت، (يعني امروز) با هم يك تور يك روزه بريم.
اوايل كلي برنامه ريزي مي‌كرديم، كه كجا بريم، با چه توري بريم، چه كسايي را دعوت كنيم، چي كار كنيم كه بيشتر به ما خوش بگذره و ...
ولي خب هر چي به روز برنامه نزديك تر شديم، پي گيري‌ها كمتر شد و به جايي رسيد كه تو اين يك هفته اخير، هيچكدام از بچه‌ها حتي به روي خودمان نياورديم كه با هم چه قراري گذاشته بوديم.

من هم خير سرم، ديشب تا ساعت 12:30 شب دستگاه مي‌بستم، امروز هم از صبح تا ساعت 9:30 شب بيرون بودم و كار داشتم. الان هم بلا نسبت مثل مرده‌ها روي صندلي ولو شدم.
(به هر حال اين هم از تور يك روزه ما)
باز خوبه جمعه‌اي يك كوه با حال رفتم. خيلي حال داد، هوا ابري و خنك، باد مي‌آمد‌، گاه وقتي نم نم باران هم مي‌آمد. و تقريبا هيچ كس توي كوه نبود. خيلي با حال بود. ...
...
پ.ن.
1- اميدوارم اين زحماتهايي كه مي‌كشيم ثمره خوبي داشته باشه.
2- اين 2-3 روزه خيلي خيلي كار دارم. كلي جلسه بيخود هم دارم. ... :)

دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۲

كار، كار، كار، كار، كار، كار
اگر وقتي پيدا كردم.
دوست، دوست، دوست، دوست
باز اگر وقتي پيدا كردم.
كوه، كوه، كوه
باز اگر وقت پيدا كردم.
كتاب، كتاب
و اگر بازم وقت پيدا كردم
به كارهاي خودم مي‌رسم.

پ.ن.
خيلي وقتها جاي كار و دوست عوض مي‌شه.
اگر بازم وقت پيدا كنم، مي‌گيرم مي‌خوابم :)

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۲

بشنو از ني چون حكايت مي‌كند / از جدايي‌ها شكايت مي‌كند
كز نيستان تا مرا ببريده‌اند / از نفيرم مرد و زن ناليده‌اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگويم شرح درد و اشتياق
...

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲

بالاخره تمام شد.
حالا بايد صبر كنم، تا اثرش را ببينم.

...
تا بعد. :)
انرژي مثبت
چقدر خوبه كه آدم، بعد از مدتها يكسري از دوستاش را ببينه.
چقدر خوبه كه آدم، كلي انرژي مثبت از دوستاش بگيره.
چقدر خوبه كه آدم،‌ به همين مناسبت، كلي از ناراحتي‌هاش را فراموش كنه.
و در آخر اينكه چقدر خوبه كه آدم، پيشا پيش براي يك دوست تولد بگيره :)

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲

دارم وارد راهي مي‌شم، كه نمي‌دونم مقصدش دقيقا كجاست.
با اينكه دارم تمام سعي خودم را مي‌كنم، كه توي مسيري كه از پيش تعيين كردم، حركت كنم. ولي خب، اتفاقاتي مي‌افته، كه هي از مسير خارج مي‌شم و مي‌رم توي خاكي. تو مسير حركت كردن خيلي سخت شده.

اميدوارم، بتونم حداقل به نزديكي اون مقصدي كه مي‌خوام برسم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۲

نمي‌دونم چي شد كه امشب هوس كردم، ‌حافظ بخونم.
رفتم سراغ كتاب حافظي كه توي كتابخانه داشتيم. نبود. برادرم گفت كه يكي از دوستاش اون را برده.
برادرم گفت كه تو يك كتاب حافظ كه داري.
ياد كتاب حافظي افتادم كه توي شرط بندي از استادم گرفتم.
قبل از بازي ايران و آمريكا، يك روز اومد سر كلاس و گفت: كه من مي‌گم، آمريكا مي‌بره، كسي حاضر هست، با من سر اين موضوع شرط ببنده. يك سري از بچه‌ها دست بلند كردند. قرار شد هر كي كه باخت. به بقيه شيريني بده.
اون موقع من نرفتم زير بار شيريني، و گفتم: استاد شيريني فايده نداره. بعد از كلاس رفتم تو اتاقش كلي صحبت كرديم. و بعد از اين صحبت ها يك سند امضا كردم.

مسابقه ايران و آمريكا
به اندازه هزارتومان كتاب

رها
77/2/21

يادمه بعد از مسابقه، با يك جعبه شيريني اومد سر كلاس و گفت كه من باختم. يادمه اون روز كلي در مورد اين صحبت كرد،‌ كه اگر تيم آمريكا مي‌برد، فوتبال جهان چه منافعي خواهد برد. و با اين باخت فوتبال جهان چه ضرري كرد.
بعد از كلاس من را صدا كرد، و گفت: رها بيا اتاقم.
وقتي كه رسيدم به اتاقش، يك كتاب حافظ دست من داد.
يادمه خنديدم، به اون گفتم كه استاد يكي از كتابهاي خودتون را به من مي‌دادين.
گفت: حافظ خيلي خوبه ...، اگر مي‌خواي فلاني يكي از اين حافظ ها را مي‌خواد، اگر مي‌خواي اين كتاب را بردار، تا به جاش من اين حافظ را به اون بدم.
خنديدم و گفتم: من ترجيح مي‌دم كه انتخاب خود شما را نگه دارم. ولي اگر مي‌شه يك يادداشت براي من كنار كتاب بگذاريد.

استادم هم نوشت:
تقديم به رها
بابت باخت در شرط بندي. اميدوارم كه از مطالعه
اين كتاب نفيس لذت ببريد.

اون روز هر چي گفتم: استاد، اگر مي‌شه ننويسيد كه اين كتاب را به خاطر شرط بندي به من داديد، قبول نكرد، و گفت:‌ اگر قراره من برات يادداشت بگذارم، بايد مشخص باشه كه من سر چي اين كتاب را دادم.
الان درست 5 سال از روزي كه من اون شرط را بستم مي‌گذره، توي تمام اين سالها، اين كتاب گوشه كمدم خاك مي‌خورد. تازه امشب مفهوم صحبتهاي اون را فهميدم.
شروع به خوندن كه كردم، كلي آرام گرفتم.

الا يا ايهاالساقي! ادر كأساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشكل ها

به بوي نافه يي كاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دل ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش؟ چون هر دم
جرس فرياد مي دارد كه «بر بنديد محمل ها!

به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد،
كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل
كجا دانند حال ما، سبكباران ساحل ها

همه كارم ز خودكامي به بدنامي كشيد. آخر
نهان كي ماند آن رازي كز او سازند محفل ها

حضوري گر همي خواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها


پ.ن.
جريانات خيلي سريع تر از اوني كه انتظار دارم، پيش مي‌ره.
امروز رفتم يك جا ختم، همچين كه وارد مسجد شدم، يك بوي تند خورد تو دماغم،
پيش خودم گفتم،خوبه كه من به بو حساس نيستم.
و گرنه با اين بو خفه مي‌شدم.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲

تازگي تحملم كم شده، يكم دارم جدي مي‌شم.
توي جلسات، خيلي تند برخورد مي‌كنم. امروز باز از كوره در رفتم. و ناجور گذاشتم تو كاسه يك نفر.
بعد از جلسه، از عصابانيت، اولش يكم دور خودم چرخيدم، ولي بعد براي اينكه بتونم عصبانيتم را فراموش كنم، تصميم گرفتم برم، نمايشگاه كتاب.

از بد شانسي جيبم هم پر پول بود، (ديروز دوستم مي‌رفت بانك، به اون گفتم حالا كه داري مي‌ري بانك، چند تا چك پول هم براي من بگير، وقتي برگشت، ديدم به جاي چك پول، چند بسته هزاري گذاشت روي ميزم، و گفت چك پول نداشت. من هم مجبور شدم اون را بگذارم توي جيبم. ...)

همين جوري مي‌رفتم جلوي غرفه‌ها، و تا از كتابي خوشم مي‌آمد، كتاب را مي‌خريدمش.

شانسي كه آوردم اينكه، نمايشگاه زود تعطيل شد. اگر يكم ديرتر تعطيل مي‌شد، فكر نمي‌كنم از پول چيزيش باقي مي‌ماند.

پ.ن.
همينجوريش وقتي رسيدم دم در ماشين، دستام درد گرفته بود.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲

فكر مي‌كنم كه چند وقته، احساس درد دارم.
يواش يواش، اين درد داره، تبديل به يك درد مزمن مي‌شه.
اميدوارم قبل از اينكه خيلي دير بشه، بتونم خودم را درمان كنم.
دكتر حسين عظيمي هم فوت كرد.
امروز رفته بودم مراسم ختم او، خيلي شلوغ بود، با اينكه ساعت برنامه درست ساعتي بود كه همه سركار بودند، (10:30-12) ولي همه اومده بودند. دولتي، غير دولتي. دانشجو، استاد دانشگاه و ...
اونجا كه نشستم خيلي دلم گرفت. دوست داشتم بزنم زير گريه. پيش خودم مي‌گفتم چرا بايد، كسايي كه تك هستند اينجوري از بين برند.
تا اونجا كه مي‌دونم، در زمينه اقتصاد توسعه، از لحاظ علمي جايگزيني براي ايشان نمي‌شه پيدا كرد. از كسايي بود كه با اينكه دانشگاه اكسفورد ايشان را دعوت كرده بود، ترجيع داد با تمام مشكلاتي كه براي ايشان ايجاد مي‌كردند، در ايران بمونه و به كارش ادامه بده.
موقع برگشت، اصلا حوصله شركت را نداشتم، پياده با دوستم راه افتاديم، به سمت محل كارش. توي راه كلي گپ زديم.

در مورد فرصتهايي كه توي اين سالها داشتيم صحبت كرديم.
وقتي حساب كرديم، ديديم كه هيچگاه در تاريخ ايران، اين همه آدم متخصص كنار هم جمع نشده بودند. ما بعد از انقلاب خيلي راحت با استفاده از اين نيرو، مي‌تونستيم كه كشور را متحول كنيم.
منتها بعد از انقلاب، به جاي اينكه كمك كنيم كه اين نيروها تغييري ايجاد كنند، جلوي پاي اونها موانع مختلف قرار داديم و جلوي حركت طبيعي اونها را هم گرفتيم.
حالا اين شده كه بعد از 23 سال كه از انقلاب مي‌گذره، با مرگ هر كدام از اين اشخاص، بايد افسوس فرصتهايي را بخوريم كه از دست رفته و هيچ وقت نمي‌شه اون فرصتها را جبران كرد.

يادش گرامي، و روحش شاد باد.

پ.ن.
...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲

پرش با مانع گوسفندها
امشب اخبار، يك گزارش، از مسابقه پرش با مانع گوسفندها در كشور انگلستان پخش كرد.
توي اين مسابقه روي كمر، هر گوسفند، يك عروسك خوشگل به عنوان سواركار، قرار داشت. گوسفندها خيلي قشنگ توي پيست پرش با هم مسابقه مي‌دادند و از روي موانع مي‌پريدند. مسابقه خيلي با حالي بود.

مسابقه كه تمام شد، دوستم برگشت به شوخي به من گفت: رها، ببين اينها گوسفندانشون را هم تربيت كردند، اونوقت ما تو تربيت ملتمون مونديم!
يك مطلب جالب در مورد بيل‌گيتس، از وبلاگ يك دوست خيلي جديد.
امروز هم با بچه‌ها رفتيم كوه.
كلي از بچه‌ها آب رفتند،
بارانه توي برنامه پنج سال اولش گذاشته كه چندتا از دوستاش را دعوت كنه.
...

پ.ن.
1- خيلي چيزها هست، كه شايد يك روز در مورد اون بنويسم.
2- خدايا، حكمت اين همه آگاهي‌هايي كه به من دادي، و مي‌دي چي هست؟!
...
بعضي وقتها، تشخيص بين درست و نادرست خيلي سخت مي‌شه.
آدم به اين راحتي نمي‌تونه تشخيص بده كه درست چي هست، نادرست چي هست.

اينجور وقتها فرق اين دوتا فقط يك نا هست.

توي اين وضعيت، اگر آدم بتونه مسير درست را تشخيص بده، واقعا هنر كرده. :)
Era
چند وقته كه يك نوار، از گروه Era گذاشتم توي ماشين، و هر وقت سوار مي‌شم اون را گوش مي‌كنم. (تقريبا بعضي از دوستام دارند از اين عادت من كلافه مي‌شن، ولي فعلا دارند من را تحمل مي‌كنند.)
چند باري تلاش كردم تا بلكه سليقه خودم را يكم عوض كنم، رفتم سراغ نوار Chris de burgh ام كه خيلي دوستش دارم. ولي موثر نيافتاد.
توي اين وضعيت، تنها يكسري نواي خاص، اجازه ورود به من را پيدا مي‌كنند،
انگار اكثر نواها و آوازها، در همان بدو ورود، دچار يك فيلتر سنگين مي‌شن.

مشكل ماشينم تا حدودي حل شد، ديگه روغنش وارد آب نمي‌شه. يارو تعميركار كلي تعجب كرده بود، مي‌گفت خيلي خوش شانسم كه به اين راحتي درست شده. (نظر تعميركار اين بود كه موتور ماشين را عوض كنم.)

همش، توي اين فكرم كه آيا مشكل من هم به همين راحتي حل خواهد شد. :) (خيلي اميدوارم كه به زودي مشكلم حل بشه. :) )

خدا خيلي به من لطف كرده، اميدوارم بازم به من لطف كنه. :)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۲

هيچ توجه كردين، تازگي تلويزيون ما، چقدر برنامه در مورد طلاق و طلاق كشي، دخترهاي فراري و ... نشون مي‌ده. هر وقت كه مي‌آم خانه مي‌بينم يكي از اين كانالها داره يك برنامه در اين مورد پخش مي‌كنه.
ديشب كانال 2 يك برنامه داشت،
توي اون صحبتهاي يك زني كه طلاق گرفته بود را پخش مي‌كرد.
زنه مي‌گفت: آقاي قاضي كي به شما حق داده كه بچه‌هاي من را از من بگيريد.
توي قرآن در مورد نفقه، مهريه و ... اومده، به من نشان بدين كه توي كجاي قرآن اومده كه بايد، سرپرستي فرزند را به پدر داد و ...، اقاي قاضي شما مثلا جاي حضرت علي(ع) نشستيد. و مي‌گيد مثل اون عمل مي‌كنيد.
شما يك ساعت صحبتهاي شوهر من را گوش كرديد. ولي حتي 5 دقيقه هم به من وقت نداديد كه حرف بزنم. و حكم را صادر كرديد. ...
آخر سرش هم رئيس دادگاه خانواده اومد. و يك سري قانون خواند كه شوهر اگر خواست مي‌تونه زنش را طلاق بده.
بعدش اضافه كرد كه متاسفانه قوانين ما از جامعه خيلي عقب هست. و ما اگر نخواهيم در اين قوانين تجديد نظر كنيم. مثل نسل داينسورها منقرض خواهيم شد. و ...
...

پيش خودم گفتم: ببين، وضع چقدر خراب هست كه اينها دارند اين صحبتها، را توي تلويزيون مي‌زنند. اگر اين حرفها را هر كسي غير از خودشان زده بود، تا حالا به جرم توهين به قرآن و اسلام حكم اعدامش هم صادر كرده بودند.

خدا آخر و عاقبت ما را بخير كنه.
هفت حوض
ديشب، به صورت اتفاقي سر از ميدان هفت حوض در آوردم.
همون اول كه وارد ميدان شدم. هم خشكم زد. هم ترسيدم.
پسر 17-18 ساله، مي‌خواست با دو تا از دوستاش بره، از يك يارو سيگاري كه انگار رئيسش بود، از راه دور اجازه گرفت. وسط خيابان داد مي‌زد: آقا ناطر، يك لحظه من برم، مادر اينها را ...، زودي برمي‌گردم.
اين را كه شنيدم، يك لحظه خشكم زد. ولي ديدم، انگار براي بقيه اين جمله خيلي عادي هست. (پسري كه پشت سر من بود،‌ براي مادرش توضيح مي‌داد كه اينها معتاد هستند، و مواد پخش مي‌كنند.)
يكم رفتم جلوتر، وقتي رسيدم به ميدان، قيافه‌ها عجيب و غريبتر شد.
ميدان پر بود، از پسرها و دخترهايي كه هر كدامشون، قيافش، از اون يكي عجيب تر بود.
جلوتر كه رفتم، يك دفعه ديدم، پسري كه بغل دست من راه مي‌ره داد مي‌زنه سلام دختر هفت تومني ... ، ديدم از روبه رو 2 تا دختر دارند، مي‌آن، اوني كه مورد خطاب همين پسره بود، لبخند مليحي به پسره زد و بعدش ‌گفت: نذار جوابت را بدمها و بعد زد زير خنده!
پيش خودم گفتم: اينجا كجاست، انگار از تهران خارج شدم.
يكم بالاتر، يك مغازه كفش ورزشي ديدم، رفتم ببينم، كفش كوه خوب داره يا نه. ديدم 2 تا دختر اومدند، كه كفش بخرند،‌و تقريبا 3-4 تا فروشنده مشغول ... زدن با اونها بودند.
دخترها هم كلي ناز، عشوه مي‌آمدند.
دختره با عشوه: ...
پسره: ...
اينقدر مشغول بودند كه بي‌خيال سوال خودم شدم، از مغازه اومدم بيرون.

آخر سرش كه از ميدان اومدم بيرون يك نفس راحت كشيدم.

پ.ن.
1- امروز توي شركت، جريان ديروز را تعريف كردم، يكي از دوستام كه ساكن همون طرفها هست، با خنده گفت: تازه هفت حوض نسبت به فلكه اول وضعش خيلي بهتر هست.
هنوز نمي‌تونم تصور كنم، كه با اين حساب فلكه اول چه وضعي داره.
2- با تمام اتفاقاتي كه افتاد، كلاس آموزشي خوبي بود. تو همون چند دقيقه، كلي چيز ياد گرفتم...
بعضي وقتها، اين كارپرداز شركتمون، يك كارهايي مي‌كنه، كه آدم مي‌خواد اون را از بالاي پنجره پرت كنه پايين.
...

دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۲

اركيده وحشي
...
نمايشگاه كتاب
الان 2 روزه كه نمايشگاه كتاب راه افتاده. ولي من هنوز به ديدن اون نرفتم.
سال به سال دريغ از پارسال،
يك زماني خودم را، از در و ديوار آويزان مي‌كردم و خودم را هر جوري بود مي‌انداختم توي نمايشگاه، كه افتتاحيه نمايشگاه را ببينم.
ياش به خير، قبلاها از 1-2 هفته مونده به نمايشگاه، براي رفتن به نمايشگاه كتاب برنامه ريزي مي‌كردم. ليست همه كتابها را مي‌گرفتم و كتابهاي مورد نظرم را علامت مي‌گذاشتم. هميشه روز اول نمايشگاه، يك ليست بلند بالا دستم بود، كه از روي اون كتابهاي مورد نظرم را پيدا مي‌كردم.
توي مدت نمايشگاه، تقريبا تمام كار و كاسبي و دانشگاه تعطيل مي‌شد. از 9 صبح تا 5 بعد از ظهر، يكسره بين غرفه‌ها گشت مي‌زدم. (خيلي وقتها ناهار را هم نمي‌خوردم.)
...
ولي الان، حتي براي رفتن به نمايشگاه هم برنامه ريزي نكردم.
...
ولي امسال هم، مثل هر سال، حتما سعي مي‌كنم كه برم نمايشگاه.
فعلا كه، اين چند روز، وقت سر خاروندن هم ندارم.
فروشنده
هنوز نمي‌دونم كه اين كتاب چگونه، روي تخت من سر در آورد.
شب جمعه حدود ساعت 12 بود كه اومدم خانه. وقتي اومدم توي اتاق، ديدم يك نفر اون را روي تخت من انداخته. يك نگاهي از سر كنجكاوي به اون انداختم و از بغلش رد شدم.
جمعه بعد از اينكه از كوه اومدم، حالم يكم نا خوش بود. يكم خوابيدم. وقتي بلند شدم. چشمم به اون افتاد كه داره به من چشمك مي‌زنه. وقتي نشستم پاش مجذوبش شدم. قبل از نهار حدود 50 صفحه اون را خواندم. بعد از نهار هم رفتم سراغش و قبل از اينكه برم ختم 30-40 صفحه ديگه اون را خواندم.
تا آخر شب 220 صفحه، از اون را تمام كردم. كلي ذوق كرده بودم. خيلي وقت بود كه اين جوري كتاب نخونده بودم. روحيه‌ام كاملا عوض شد. دوست داشتم زودتر تمامش كنم.
ديشب حدود ساعت 12:30بود كه رسيدم خانه. اومدم برم دستگاه را روشن كنم. ولي ديدم، دوباره داره به من چشمك مي‌زنه.
اينقدر چشمك زد، كه آخر سر من را از راه به در كرد. بي خيال كامپيوتر و اينترنت شدم. نشستم و تا صفحه آخرش (308) خواندم. وقتي تمام شد، با اينكه ساعت حدود 3 بود، ولي احساس خستگي نمي‌كردم. خيلي خوشحال بودم كه بعد از مدتها نشستم سر يك كتاب و اون را به اين سرعت خواندم.

پ.ن.
1- اسم كتاب: فروشنده
2- نام نويسنده: برنارد مالامد
3- انتشارات: روزنه
4- بعد از اينكه كتاب را تمام كردم، به اين نتيجه رسيدم كه توي اين دنيا،‌ اگر بگردم. تعداد زيادي آدم ديوانه مي‌شه پيدا كرد.
5- ...
جمعه بعد از ظهر رفتم ختم زن عموي پدرم.
ختم جالبي بود. تقريبا هيچ كس را نمي‌شناختم.
بعد از ختم همه جمع شده بودند و با هم حال و احوال مي‌كردند. مي‌آمدند پهلوي هم، و مي‌گفتند: فلاني؟! من را يادت مي‌آد؟!
و از خاطرات 25-30 سال قبل مي‌گفتند.
يك اون وسط پيشنهاد داد كه يك سالن بگيرند و همه را دعوت كنند اونجا جمع بشند، تا يك تجديد خاطره‌اي بشه.
يك خانمي اومد پيش عموم و گفت: سلام، من را مي‌شناسي. عموم يكم فكر كرد و گفت: شما فلاني نيستي؟! طرفم گفت چرا. عموم گفت خيلي عوض شدي. وبعد عموم فكر گفت: من شما را 35 ساله نديدم.
تو راه برگشت. از بابام پرسيدم: چي شده كه ارتباط شما با پسر عموها و ... اينقدر كم شد.
بابام گفت: پدرمون و عمو‌هامون، با اختلاف خيلي كمي فوت كردند. بعد از مرگ اونها يواش يواش ارتباط ما ها كم رنگ شد. و ديگه هم ديگه را نديديم.
توي راه برگشت، به اين فكر مي‌كردم كه آيا ممكنه براي ما هم همچين اتفاقي بيافته.

پ.ن.
يكي از آرزوهاي من اينه كه يك روز، ‌توان اين را پيدا كنم كه همه فاميلمون را كنار هم جمع كنم.

جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۲

بازم كوه
امروز بعد از مدتها خودم پا شدم و تنهايي رفتم دركه. (بماند كه ديشب ساعت 4 خوابيدم و صبح ساعت 7 بلند شدم.) قصدم اين بود كه چند نفر از دوستان قديمم را ببينم، ولي خب چون بايد دادشم را مي‌بردم دم حوزه امتحاني، به قرار اونها نرسيدم.
شايد 10 سالي بود كه اينجوري دركه نرفته بودم.
توي كوه ياد خيلي سالهاي قبل افتادم، ياد اون موقع كه فقط 4 سالم بود. يادمه يك دفعه با دوست‌هاي پدرم همه‌گي راه افتاديم رفتيم دركه. دوست‌هاي پدرم بودند با بچه‌ها شون كه اونها همه، تقريبا هم سال من بودند، و فقط يكي از اونها 4-5 سالي از بقيه ما بزرگتر بود. يادمه وسط راه، همه بر بچه خسته شده بودند، و نق مي‌زدند. قرار شد كه همه پيش اون پسره كه 4- 5 سال از ما بزرگتر بود، بمونيم و بقيه برند بالا و زود برگردند. من دوست داشتم برم بالا، هر چي گفتم، كه من هم مي‌خوام بيام قبول نكردند. اين بود كه آدم بزرگها راه افتادند، و رفتند بالا، و ما را پيش اون پسره تنها گذاشتند.
اولش يكم اين پا، اون پا كردم. حوصله‌ام حسابي سر رفته بود. دوست داشتم كه مثل بقيه آدم بزرگها برم بالا، اين بود كه در يك فرصت مناسب از دست اون پسره كه مواظب ما بود كه گم نشيم فرار كردم. و تنهايي راه افتادم به سمت بالا.
اون پسره اولش، يكم دنبال من دويد، ولي ديد اگر دنبال من بياد، ممكنه بقيه بچه ها (كه حدود 4-5 نفر بودند) پخش بشند، براي همين دنبال من نيامد.
جاتون خالي، حدود 30-45 دقيقه تنهايي توي كوه براي خودم گشتم. تا بالاخره، بابام و دوستاش من را وسط راه پيدا كردند. ...

امروز بعد از مدتها، كلي توي كوه دويدم. ديگه داشت يادم مي‌رفت كه چطور از روي تخته سنگها، بالا و پايين مي‌پريدم.
تقريبا نگذاشتم هيچ‌كس از من تندتر راه بره.
با اينكه توي راه كلي فكرم مشغول بود، ولي در جمع به من خوش گذشت.

پ.ن.
1- موقع برگشت، كوه قيامت بود. خيلي شلوغ شده بود.
2- نزديك ماشين كه رسيدم، يك پسره را ديدم كه سوار پرايد بود و به يك دختره گير داده بود. دختره نمي‌خواست سوار بشه، ولي پسره پر رو ول كن نبود. مي‌خواستم برم دختره را سوار كنم تا يك جايي برسونم. ولي آخرش بي‌خيال شدم. پيش خودم گفتم: آيا درسته كه من توي اين كار دخالت كنم. خوشبختانه تا ماشينم را روشن كردم و از پارك در اومدم و دوباره به اونها رسيدم، پسره دست از سر دختره برداشت. (تصميم داشتم يك بوق حسابي براي پسره بزنم، چون اون راه باريك را به طور كامل بند آورده بود.)
چند وقت پيش، وقتي ماشين پدرم باتري خالي كرد. ماشين پدرم را بردم توي بزرگراه، تا يكم راه بره بلكه باتريش شارژ بشه.
جالب بود، همچين كه مي‌رسيدم به اونجاها كه دوربين گذاشته بودند، سرعتم به 60-70 مي‌رسيد.
بقيه جا‌ها حدود ... مي‌رفتم :)
پيش خودم گفتم: توي رانندگي، دو رو نبوديم كه اينجا هم اينجوري شديم. قبلا ها كار نداشتم به كسي، وقتي مي‌خواستم تند برم، همين‌جوري پام را مي‌گذاشتم روي گاز و مي‌رفتم. ولي تازگي، حواسم به دوربين‌ها هم هست. هر جا كه دوربين هست، سرعتم را كم مي‌كنم. (به طور كاملا اتوماتيك)

پ.ن.
1-تا حالا 4 تا دوربين پيدا كردم.
2-توي ماشين پدرم، وقتي گاز مي‌دم، قشنگ به صندلي مي‌چسبم. از اين حالت خيلي خوشم مي‌آد. (توي ماشين قبلي هم بعضي وقتها اين احساس را پيدا مي‌كردم.)
الان چند وقته كه مي‌خوام درباره جنگ عراق بنويسم. (از وقتي كه هنوز جنگ تمام نشده بود.)
چند وقت هست كه مي‌خوام در مورد صحبت‌هاي مهندس سحابي توي حسينيه ارشاد، بنويسم.
...
ولي چند وقته اصلا حس نوشتن اين جور حرفها را ندارم.
هي به خودم مي‌گم فردا در اين باره مي‌نويسم. ولي باز فردا كه مي‌شه، وقتي مي‌خوام شروع به نوشتن كنم، پيش خودم مي‌گم: «امشب هم حوصله ندارم.»

ولي بالاخره در اين مورد هم مي‌نويسم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۲

...