نمايشگاه كتاب
با وضعي كه برام پيش اومده بود، امسال اصلا فكرش رو نميكردم كه بتونم نمايشگاه كتاب رو برم.
5 شنبه، اينقدر پام درد ميكرد كه نميتونستم راه برم و به طور كامل ميلنگيدم. با اين وضعيت رفتم ماموريت خارج تهران و برگشتم. ناخن انگشت كوچيكم، يكم رفته بود توي گوشت، و پام چرك كرده بود. جوري كه ديگه پام رو روي زمين نميتونستم بگذارم.
وقتي فهميدم، با دادشم يك جوري، يك مقدار از چرك رو از پام در آورديم. پام يكم سبك شد. جمعه صبح، با پر رويي تمام پام رو بستم. با اون پا و سرما خوردگي شديد كه آب از بيني روان و گلويي كه به شدت درد ميكرد، 6-7 ساعت تمام بين غرفهها راه رفتم.
نميدونم چرا، نمايشگاه كتاب مثل قبل به دلم نميچسبه. :)
شب كه اومدم خونه اينقدر مادرم از دستم عصباني بود كه حد نداشت. به من ميگفت ديوونه، چرك ميره توي خونت و بعد از 2 هفته كارت تمام ميشه!!!
خلاصه به خاطر غرهاي مادرم. همون شب رفتم دكتر...
پ.ن.
به شدت بدم ميآد كه خودم رو زمينگير كنم و استراحت كنم، ...
زنده به آنيم كه آرام نگيريم، موجيم كه آسودگي ما عدم ماست. :)
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵
شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۵
آخر هفته شلوغ
آخر هفته شلوغ
پنج شنبه رو، با يك دعواي 15-16 دقيقهاي در ساعت 8:38 دقيقه صبح شروع كردم.
يكي از پيمانكارهايي كه شركت ما ناظرشون هست، قرار بود كه از قبل عيد برنامه زمانبندي كارهاي باقيماندهاشون را براي ما بفرستند، هر دفعه يك برنامه ميفرستند كه پر از اشتباه هست. يك دفعه هم بلند شدم رفتم كارگاه و 1.5 ساعت توضيح دادم كه چه برنامهاي ميخوايم. حالا بعد از گذشت 2 ماه. يك چيزي فرستادند كه به درد لاي جرز ديوار هم نميخوره!!! باور كنيد، اگر تو گوش ... خونده بودم، بيشتر ميفهميد. بگذريم.
بعدش رفتم شركت، به يكسري كارهاي خودم رسيدم. بعد از چند روز بالاخره برنامهاي كه نوشته بودم درست شد و جواب داد. :)
بعد از اون رفتم شركت پدرم كه مشكل برنامه حسابداريشون رو حل كنم.
بعد رفتم پيش علي كه يكي از كامپيوترهاي شركت مشكل داره رو بدم درست كنند. تو همين بين يكي از دوستام يك مقدار پول نقد خواست. (ساعت 1:30 پنج شنبه كه همه بانكها تعطيل هستند.) خوشبختانه اين قسمتش به راحتي جور شد.
بعدش قرار با دختري و رفتن براي ناهار، ساعت 3:30 قرار بود جلسه داشته باشيم. كه اين جلسه تقريبا لغو شد! ساعت 3:45 رفتم خيريه، يكي از برنامههاشون مشكل خورده بود كه مشكل اون رو حل كردم.
بچهها به جاي جلسه همه تو غرفه خيريه تو نمايشگاه كتاب جمعاند.
ساعت 4:15 نمايشگاه كتاب، بهتر از اين نميتونستم جاي پارك پيدا كنم.
تا حدود ساعت 6:30 نمايشگاه هستم. با بچهها در مورد كارهايي كه بايد انجام بشه صحبت ميكنيم، احتمال زياد بايد يك تغييراتي در سازمان گروه انجام بگيره، همه از وضع فعلي ناراضي هستيم.
تو نمايشگاه يك از بچهها رو با قيافه خسته و خندان ميبينم، انگار كه كوه كنده، به او ميگم اگر كوه بياد، دفعه ديگه اينقدر خسته نخواهد شد.
ساعت 7:15 بعد از رسوندن يكي از بچهها ميرم خونه.
ساعت 8:00 به سمت خانه دختر عمهجان، چهلم شوهر عمهام هست، بزرگراه همت طبق معمول هميشه، به شدت شلوغ هست. بعد از مراسم ساعت 11:22 شب، همه رو دم خونه پياده ميكنم و حركت به سمت خونه دوست جون كوچولو، بچههاي دانشكده همه شام اونجا بودند. منم دعوت بودم منتها به خاطر مراسم چهلم عذرخواهي كرده بودم. 15-20 دقيقه بين بچهها و بعد حركت به سمت خانه!
ساعت 12:20 شب خانه ميرسم.
صبح جمعه ساعت 6:30 از خواب بيدار ميشم. حمام ميرم، بعد برادر كوچيكم رو ميبرم اونور شهر ميرسونم. (براي جمعه كلاس براشون گذاشتند.)
ساعت 7:50 خانه هستم. 10-20 دقيقهاي دراز ميكشم. مادرم اصرار داره كه منم همراهشون بهشت زهرا برم. بعد از برنامه ديشب، براي صبح جمعهام، سر خاك شوهر عمهام قرار گذاشتند.
بعد از مراسم، يك سر ميريم، سر خاك داييم. بعد از سالها قطعه اونها دوباره داره شكل ميگيره. توي اين سالها، فقط 1-2 سال اول اونجا به شدت زيبا بود. سال 1358 بعد از انقلاب قطعه اونها ديدني بود. با اون كه اونجا خاكي بود، ولي بالا سر هر قبر لالههاي سرخ كاشته بودند. مادرم اينها هم كلي خوشحال بودند، كه بعد از چند سال بالاخره محل دفن داييم رو فهميده بودند.
طي سال 58 خيلي به اونجا رسيدند. تمام اون قطعه رو خيابون بندي كردند. بالاي هر قبر يك كاج كاشتند. و ما در حالي عيد 59 اونجا رفتيم كه اون قطعه مثل بهشت برين شده بود.
اما يك دفعه همه چيز از سال 60 عوض شد. يك شبه كمپرسور آوردند و تمام سنگ قبرها رو خراب كردند. يادمه چندين سري، سنگ قبرها عوض شد، ولي بعد از حداكثر چندماه دوباره همون وضع قبل پيش مياومد. در اون قطعه فقط خار و خاشاك بود و بس. هر دفعه كه ميرفتيم بايد مواظب ميبوديم كه خاري تو دستمون نره، بعد از سال 70 يك مقدار وضعيت بهتر شد. ...
وقتي سرخاك داييم رفتيم، مشخص بود كه يكي قبل از ما اونجا بوده و قبر داييم رو با آب شسته بود. به مامانم با تعجب گفتم كه كي ممكنه صبحي اومده باشه اينجا، مادرم گفت: احتمالا يكي از دوستاشون اينجا بوده. مامانم دنبال يك چيز ميگشت كه روي اون بشينه، رفتم از پشت ماشين يك چيزي آوردم كه زمين بندازيم و مادرم روي اون بشينه، مادرم تو اين مدت چشمش افتاده بود به يك قبري، و وقتي رسيدم داستان اون رو برام تعريف كرد. كه فلاني جز فداييها بوده، ساواك به سختي تونسته اون رو بگيره، 7 تا خونه فرار كرده بود و بالاخره مهماتش تمام ميشه كه توسط ساواك شهيد ميشه. مامانم ميگفت: براي اينكه بهتر بجنگه توي يكي از خونهها چادر يك زني رو ميگيره و دور كمرش ميبنده و فشنگهاش رو توي اون ميگذاره، بعد بابت اون چادر هر چي پول داشته ميده به اون زنه!
نميدونم چيشد كه يك دفعه بغض گلوم رو گرفت، براي اينكه مادرم اشكم رو نبينه، راه افتادم به سمت انتهاي قطعه، اون 4 تا قبر آخر هم خيس بودند. بدجوري خودم رو كنترل ميكردم كه اشك نريزم، ولي دست خودم نبود. اشكها خودشون مياومدند.
برگشتم بالا، اين دفعه رفتم سمت قبرهايي كه يك پير زن داشت اونها رو ميشست. و روي اونها گل تازه پرپر ميكرد. پيرزن خميدهاي بود، به نظرم 75-80 سالي سن داشت. تك و تنها اومده بود بهشت زهرا، خيلي دوست داشتم، بدونم كه پيرژن، مادر كي هست. رفتم جلو كه يك فاتحه بخونم. بغلم نشست و شروع كرد از پسرش گفتن و اينكه اون چطور شهيد شده. ميگفت: پسرش 2 روز قبل از اينكه شهيد بشه، به مادرش گفته بوده كه يكوقت بعد از مرگش ناراحت نباشه و گريه نكنه، چون همه جوانهاي ايران پسرش هستند. و اون مادر چند دفعه پشت هم گفت: كه تو هم مثل پسر من ميموني.
همچين بغض گلوم رو گرفته بود كه نميتونستم حرف بزنم. فقط چند تا جمله تونستم بگم كه دايي من هم شهيد شده و قبرش همين نزديكيها هست. گريه امانم نميداد. بلند شدم رفتم پيش مادرم.
براي مادرم جريان رو گفتم و محل قبرها رو نشون دادم. مادرم گفت: اونها هم جز فداييها هستند. و اعدام شدند، همچين كه اسم پسره رو گفتم، مادرم گفت: كه پسره معروف هست. و رفت جلو با مادرش صحبت كرد. پيرزن خيلي خوشحال شد، كلي چيزي براي مادرم تعريف كرد. ميگفت: هر وقت كه دلش ميگيره، تنها راه ميافته ميآد بهشت زهرا، سر خاك بچههاش. ميگفت: هفته قبلش كه ميخواسته بياد، يكي كيف پولش رو زده، يك مقدار از راه رو هم پياده اومده، ولي ديده نميتونه بياد، و برگشته بود به خونش و اين هفته اومده بود، سر خاك پسرش.
از بهشت زهرا بر ميگرديم در حالي كه يك حس خاصي در وجودم حس ميكنم. ...
حدود ساعت 11:30 ميرسيم خونه، زنگ ميزنم به علي، از 1-2 شب قبل، به ليلا قول دادم كه توي جمع كردن پايان نامهاش كمكش كنم. اين كار تا ساعت 5:30 بعد از ظهر طول ميكشه!
بچهاشون رو تازه واكسن زدهاند و او هم بيهوا يك دفعه ميزنه زير گريه. علي و مادر ليلا بچهداري ميكنند تا ما بتونيم يكم كار رو ببريم جلو! با اين حال هر دفعه كه بچه گريه ميكنه، ليلا دل تو دلش نيست، و ناخودآگاه از جاش ميپره.
حدود ساعت 7 ميرسم خونه. به تنها چيزي كه فكر ميكنم خواب هست. و اتفاقاتي كه توي بهشت زهرا براي من افتاد!
پنج شنبه رو، با يك دعواي 15-16 دقيقهاي در ساعت 8:38 دقيقه صبح شروع كردم.
يكي از پيمانكارهايي كه شركت ما ناظرشون هست، قرار بود كه از قبل عيد برنامه زمانبندي كارهاي باقيماندهاشون را براي ما بفرستند، هر دفعه يك برنامه ميفرستند كه پر از اشتباه هست. يك دفعه هم بلند شدم رفتم كارگاه و 1.5 ساعت توضيح دادم كه چه برنامهاي ميخوايم. حالا بعد از گذشت 2 ماه. يك چيزي فرستادند كه به درد لاي جرز ديوار هم نميخوره!!! باور كنيد، اگر تو گوش ... خونده بودم، بيشتر ميفهميد. بگذريم.
بعدش رفتم شركت، به يكسري كارهاي خودم رسيدم. بعد از چند روز بالاخره برنامهاي كه نوشته بودم درست شد و جواب داد. :)
بعد از اون رفتم شركت پدرم كه مشكل برنامه حسابداريشون رو حل كنم.
بعد رفتم پيش علي كه يكي از كامپيوترهاي شركت مشكل داره رو بدم درست كنند. تو همين بين يكي از دوستام يك مقدار پول نقد خواست. (ساعت 1:30 پنج شنبه كه همه بانكها تعطيل هستند.) خوشبختانه اين قسمتش به راحتي جور شد.
بعدش قرار با دختري و رفتن براي ناهار، ساعت 3:30 قرار بود جلسه داشته باشيم. كه اين جلسه تقريبا لغو شد! ساعت 3:45 رفتم خيريه، يكي از برنامههاشون مشكل خورده بود كه مشكل اون رو حل كردم.
بچهها به جاي جلسه همه تو غرفه خيريه تو نمايشگاه كتاب جمعاند.
ساعت 4:15 نمايشگاه كتاب، بهتر از اين نميتونستم جاي پارك پيدا كنم.
تا حدود ساعت 6:30 نمايشگاه هستم. با بچهها در مورد كارهايي كه بايد انجام بشه صحبت ميكنيم، احتمال زياد بايد يك تغييراتي در سازمان گروه انجام بگيره، همه از وضع فعلي ناراضي هستيم.
تو نمايشگاه يك از بچهها رو با قيافه خسته و خندان ميبينم، انگار كه كوه كنده، به او ميگم اگر كوه بياد، دفعه ديگه اينقدر خسته نخواهد شد.
ساعت 7:15 بعد از رسوندن يكي از بچهها ميرم خونه.
ساعت 8:00 به سمت خانه دختر عمهجان، چهلم شوهر عمهام هست، بزرگراه همت طبق معمول هميشه، به شدت شلوغ هست. بعد از مراسم ساعت 11:22 شب، همه رو دم خونه پياده ميكنم و حركت به سمت خونه دوست جون كوچولو، بچههاي دانشكده همه شام اونجا بودند. منم دعوت بودم منتها به خاطر مراسم چهلم عذرخواهي كرده بودم. 15-20 دقيقه بين بچهها و بعد حركت به سمت خانه!
ساعت 12:20 شب خانه ميرسم.
صبح جمعه ساعت 6:30 از خواب بيدار ميشم. حمام ميرم، بعد برادر كوچيكم رو ميبرم اونور شهر ميرسونم. (براي جمعه كلاس براشون گذاشتند.)
ساعت 7:50 خانه هستم. 10-20 دقيقهاي دراز ميكشم. مادرم اصرار داره كه منم همراهشون بهشت زهرا برم. بعد از برنامه ديشب، براي صبح جمعهام، سر خاك شوهر عمهام قرار گذاشتند.
بعد از مراسم، يك سر ميريم، سر خاك داييم. بعد از سالها قطعه اونها دوباره داره شكل ميگيره. توي اين سالها، فقط 1-2 سال اول اونجا به شدت زيبا بود. سال 1358 بعد از انقلاب قطعه اونها ديدني بود. با اون كه اونجا خاكي بود، ولي بالا سر هر قبر لالههاي سرخ كاشته بودند. مادرم اينها هم كلي خوشحال بودند، كه بعد از چند سال بالاخره محل دفن داييم رو فهميده بودند.
طي سال 58 خيلي به اونجا رسيدند. تمام اون قطعه رو خيابون بندي كردند. بالاي هر قبر يك كاج كاشتند. و ما در حالي عيد 59 اونجا رفتيم كه اون قطعه مثل بهشت برين شده بود.
اما يك دفعه همه چيز از سال 60 عوض شد. يك شبه كمپرسور آوردند و تمام سنگ قبرها رو خراب كردند. يادمه چندين سري، سنگ قبرها عوض شد، ولي بعد از حداكثر چندماه دوباره همون وضع قبل پيش مياومد. در اون قطعه فقط خار و خاشاك بود و بس. هر دفعه كه ميرفتيم بايد مواظب ميبوديم كه خاري تو دستمون نره، بعد از سال 70 يك مقدار وضعيت بهتر شد. ...
وقتي سرخاك داييم رفتيم، مشخص بود كه يكي قبل از ما اونجا بوده و قبر داييم رو با آب شسته بود. به مامانم با تعجب گفتم كه كي ممكنه صبحي اومده باشه اينجا، مادرم گفت: احتمالا يكي از دوستاشون اينجا بوده. مامانم دنبال يك چيز ميگشت كه روي اون بشينه، رفتم از پشت ماشين يك چيزي آوردم كه زمين بندازيم و مادرم روي اون بشينه، مادرم تو اين مدت چشمش افتاده بود به يك قبري، و وقتي رسيدم داستان اون رو برام تعريف كرد. كه فلاني جز فداييها بوده، ساواك به سختي تونسته اون رو بگيره، 7 تا خونه فرار كرده بود و بالاخره مهماتش تمام ميشه كه توسط ساواك شهيد ميشه. مامانم ميگفت: براي اينكه بهتر بجنگه توي يكي از خونهها چادر يك زني رو ميگيره و دور كمرش ميبنده و فشنگهاش رو توي اون ميگذاره، بعد بابت اون چادر هر چي پول داشته ميده به اون زنه!
نميدونم چيشد كه يك دفعه بغض گلوم رو گرفت، براي اينكه مادرم اشكم رو نبينه، راه افتادم به سمت انتهاي قطعه، اون 4 تا قبر آخر هم خيس بودند. بدجوري خودم رو كنترل ميكردم كه اشك نريزم، ولي دست خودم نبود. اشكها خودشون مياومدند.
برگشتم بالا، اين دفعه رفتم سمت قبرهايي كه يك پير زن داشت اونها رو ميشست. و روي اونها گل تازه پرپر ميكرد. پيرزن خميدهاي بود، به نظرم 75-80 سالي سن داشت. تك و تنها اومده بود بهشت زهرا، خيلي دوست داشتم، بدونم كه پيرژن، مادر كي هست. رفتم جلو كه يك فاتحه بخونم. بغلم نشست و شروع كرد از پسرش گفتن و اينكه اون چطور شهيد شده. ميگفت: پسرش 2 روز قبل از اينكه شهيد بشه، به مادرش گفته بوده كه يكوقت بعد از مرگش ناراحت نباشه و گريه نكنه، چون همه جوانهاي ايران پسرش هستند. و اون مادر چند دفعه پشت هم گفت: كه تو هم مثل پسر من ميموني.
همچين بغض گلوم رو گرفته بود كه نميتونستم حرف بزنم. فقط چند تا جمله تونستم بگم كه دايي من هم شهيد شده و قبرش همين نزديكيها هست. گريه امانم نميداد. بلند شدم رفتم پيش مادرم.
براي مادرم جريان رو گفتم و محل قبرها رو نشون دادم. مادرم گفت: اونها هم جز فداييها هستند. و اعدام شدند، همچين كه اسم پسره رو گفتم، مادرم گفت: كه پسره معروف هست. و رفت جلو با مادرش صحبت كرد. پيرزن خيلي خوشحال شد، كلي چيزي براي مادرم تعريف كرد. ميگفت: هر وقت كه دلش ميگيره، تنها راه ميافته ميآد بهشت زهرا، سر خاك بچههاش. ميگفت: هفته قبلش كه ميخواسته بياد، يكي كيف پولش رو زده، يك مقدار از راه رو هم پياده اومده، ولي ديده نميتونه بياد، و برگشته بود به خونش و اين هفته اومده بود، سر خاك پسرش.
از بهشت زهرا بر ميگرديم در حالي كه يك حس خاصي در وجودم حس ميكنم. ...
حدود ساعت 11:30 ميرسيم خونه، زنگ ميزنم به علي، از 1-2 شب قبل، به ليلا قول دادم كه توي جمع كردن پايان نامهاش كمكش كنم. اين كار تا ساعت 5:30 بعد از ظهر طول ميكشه!
بچهاشون رو تازه واكسن زدهاند و او هم بيهوا يك دفعه ميزنه زير گريه. علي و مادر ليلا بچهداري ميكنند تا ما بتونيم يكم كار رو ببريم جلو! با اين حال هر دفعه كه بچه گريه ميكنه، ليلا دل تو دلش نيست، و ناخودآگاه از جاش ميپره.
حدود ساعت 7 ميرسم خونه. به تنها چيزي كه فكر ميكنم خواب هست. و اتفاقاتي كه توي بهشت زهرا براي من افتاد!
جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵
دجله
چند وقت پيش، با دختري به پاساژ ایران زمین رفته بوديم، موقع برگشت وقتی استارت زدم، دیدم ماشین بد روشن ميشه، و بعد كه روشن ميشه، بعد از چند ثانیه دوباره خاموش ميشه. کاپوت ماشین رو زدم بالا و به دختری گفتم که استارت بزنه. اولین ماشینی که از بغل من رد شد، توش يك آقاي خوش اخلاق بود، به من گفت: آقا شما به مشکل برخوردید؟! من تعمیر کار پراید هستم، دیدم شما با خانواده هستید، ایستادم تا به شما كمك كنم، كمكي از دست من برميآد، گفتم ماشينم درست روشن نميشه، سريع زد كنار و اومد سرماشين.
اون لحظه داشتم فیلتر هوا رو باز میکردم، گفت: کار درستی داری انجام میدی، شاید ماشین خفه کرده باشه. بعد به دختري اشاره كرد كه استارت بزنه. بعد چند لحظه گفت: بسته. بنزین می آد. بعد یک آزمایش دیگه کرد. و گفت: اشکال مال سیستم برق ماشین هست یا کویلت ایراد داره یا دلکو. من تو ماشین مگنت نو دارم، اون رو عوض می کنم، امیدوارم که ماشین درست بشه، اگر نشه باید بری اون یکی قطعه رو بخری، تا ماشینت درست بشه.
اون قطعه رو عوض کرد و ماشین با اولین استارت روشن شد.
کل قضیه خرابی ماشین تا درست شدنش، فقط 5 دقیقه طول کشید. کف کردم. به من گفت: یک مقدار راه برو، من پشت سرت می آم، تا مطمئن بشم که ديگه ماشینت موردی نداره.
جلوتر ایستادم که آقا بیاد و یک بار دیگه تشکر کنم، ولی ندیدمش، احتمالا از دم بریدگی دور زده بود و برگشته بود.
اون موقع تنها چیزی که تونستم بگم این بود: خدایا خیلی باحالی، امشب خیلی حال دادی.
وقتی یادم می افته ساعت 9 شب، در هوایی که بوی باران داشت، و داشت یواش یواش باران مياومد. اگر آقاهه نميومد، چی کار ميخواستم بکنم. چقدر طول ميکشید که مشکل رو پیدا کنم، و تازه اون موقع شب، چه کسی رو پیدا ميکردم که ماشین رو درست کنه؟!! :)
پ.ن.
تا امروز که 2-3 هفته گذشته، خدا رو شكر، ماشين دیگه مشکلی نداشته. (فکر کنم اون مشکل هم، بخاطر شیطنت زیاد سر عروسی پسر دایی جان بود.)
اون لحظه داشتم فیلتر هوا رو باز میکردم، گفت: کار درستی داری انجام میدی، شاید ماشین خفه کرده باشه. بعد به دختري اشاره كرد كه استارت بزنه. بعد چند لحظه گفت: بسته. بنزین می آد. بعد یک آزمایش دیگه کرد. و گفت: اشکال مال سیستم برق ماشین هست یا کویلت ایراد داره یا دلکو. من تو ماشین مگنت نو دارم، اون رو عوض می کنم، امیدوارم که ماشین درست بشه، اگر نشه باید بری اون یکی قطعه رو بخری، تا ماشینت درست بشه.
اون قطعه رو عوض کرد و ماشین با اولین استارت روشن شد.
کل قضیه خرابی ماشین تا درست شدنش، فقط 5 دقیقه طول کشید. کف کردم. به من گفت: یک مقدار راه برو، من پشت سرت می آم، تا مطمئن بشم که ديگه ماشینت موردی نداره.
جلوتر ایستادم که آقا بیاد و یک بار دیگه تشکر کنم، ولی ندیدمش، احتمالا از دم بریدگی دور زده بود و برگشته بود.
اون موقع تنها چیزی که تونستم بگم این بود: خدایا خیلی باحالی، امشب خیلی حال دادی.
وقتی یادم می افته ساعت 9 شب، در هوایی که بوی باران داشت، و داشت یواش یواش باران مياومد. اگر آقاهه نميومد، چی کار ميخواستم بکنم. چقدر طول ميکشید که مشکل رو پیدا کنم، و تازه اون موقع شب، چه کسی رو پیدا ميکردم که ماشین رو درست کنه؟!! :)
پ.ن.
تا امروز که 2-3 هفته گذشته، خدا رو شكر، ماشين دیگه مشکلی نداشته. (فکر کنم اون مشکل هم، بخاطر شیطنت زیاد سر عروسی پسر دایی جان بود.)
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۵
دوستان
ديشب وقتي وارد رستوران شدم، يك چهره آشنا ديدم!
حدود يك هفته پيش، شركتمون يك منشي جديد گرفت.
چند لحظهاي طول كشيد تا شناختمش، واقعيتش هيچ وقت با همچين قيافهاي تو شركت نديده بودمش. :)
جفتمون جا خورديم، با خنده سلام و احوال پرسي كرديم. و بعد هر كدوم با تعجب علت حضور ديگري رو سوال كرد.
من كه مشخص بود اونجا چيكار ميكردم، او هم با خنده گفت: كه امشب، شب تولدش هست، و با دوستاش اونجا جمع شدند. كلي خوشحال شدم.
خيلي دوست داشتم كه حالا كه فهميدم شب تولدش هست، منم به او هديه تولد بدم. براي ايرج 2 تا هديه گرفته بودم كه نميدونستم كه از كدوم بيشتر خوشش ميآد، آخر سر براي اينكه وسوسه نشم و دوباره هديه رو جابهجا كنم، اون يكي هديه رو دادم به دختري كه با خودش ببره. (البته بماند كه در آخرين لحظه دختري اعتراف كرد كه براي اون هديه از قبل نقشه كشيده بود.)
ديشب گذشت و من چيزي به او بعنوان هديه تولد ندادم. (حتي وسوسه شده بودم كه اون هديه رو بدم به منشي جديدمون، و بعدا به ايرج يك چيز ديگه بدم.)
امروز صبح بعد از كلي فكر و به جان خريدن اينكه ممكنه تو شركت، بعدا كلي برام حرف دربيارند. (البته بماند كه تو شركت همه ميدونند، وقتي من بخوام كاري رو بكنم، به هيچ حرفي گوش نميكنم و كار خودم رو انجام ميدم.) تصميم گرفتم كه حداقل يك هديه كوچك هم شده به او بدم. هر چي بود، حالا ميدونستم كه امروز، روز تولدش هست. :)
وقتي هديه رو ديد كلي خوشحال شد. و كلي تشكر كرد. (البته كاملا مشخص بود كه از اين كار من جا خورده. :) )
خودم هم خوشحالم كه اون كاري كه دوست داشتم انجام دادم، و ديگه وجدانم ناراحت نيست. :)
حدود يك هفته پيش، شركتمون يك منشي جديد گرفت.
چند لحظهاي طول كشيد تا شناختمش، واقعيتش هيچ وقت با همچين قيافهاي تو شركت نديده بودمش. :)
جفتمون جا خورديم، با خنده سلام و احوال پرسي كرديم. و بعد هر كدوم با تعجب علت حضور ديگري رو سوال كرد.
من كه مشخص بود اونجا چيكار ميكردم، او هم با خنده گفت: كه امشب، شب تولدش هست، و با دوستاش اونجا جمع شدند. كلي خوشحال شدم.
خيلي دوست داشتم كه حالا كه فهميدم شب تولدش هست، منم به او هديه تولد بدم. براي ايرج 2 تا هديه گرفته بودم كه نميدونستم كه از كدوم بيشتر خوشش ميآد، آخر سر براي اينكه وسوسه نشم و دوباره هديه رو جابهجا كنم، اون يكي هديه رو دادم به دختري كه با خودش ببره. (البته بماند كه در آخرين لحظه دختري اعتراف كرد كه براي اون هديه از قبل نقشه كشيده بود.)
ديشب گذشت و من چيزي به او بعنوان هديه تولد ندادم. (حتي وسوسه شده بودم كه اون هديه رو بدم به منشي جديدمون، و بعدا به ايرج يك چيز ديگه بدم.)
امروز صبح بعد از كلي فكر و به جان خريدن اينكه ممكنه تو شركت، بعدا كلي برام حرف دربيارند. (البته بماند كه تو شركت همه ميدونند، وقتي من بخوام كاري رو بكنم، به هيچ حرفي گوش نميكنم و كار خودم رو انجام ميدم.) تصميم گرفتم كه حداقل يك هديه كوچك هم شده به او بدم. هر چي بود، حالا ميدونستم كه امروز، روز تولدش هست. :)
وقتي هديه رو ديد كلي خوشحال شد. و كلي تشكر كرد. (البته كاملا مشخص بود كه از اين كار من جا خورده. :) )
خودم هم خوشحالم كه اون كاري كه دوست داشتم انجام دادم، و ديگه وجدانم ناراحت نيست. :)
سهشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵
جمع دوستان
بعد از کلی وقت (شما بخونید چندین ماه) بالاخره فرصتی دست داد که با بچه ها، دور هم جمع شدیم. :)
کلی از دیدن بچه ها لذت بردم. کلی روحم شاد شد. انگار که از جمع انرژي گرفتم. :)
خندههاي مريم، موبايل علي، و آهنگهايي كه با حركات موزون خودش از گوشيش در ميآورد. آرامش رو تو صورت ايرج و خستگي از كار رو تو صورتهاي رضا، پدرام و فروغ ميشد ديد. و ...
تو دلم کلی یاد ماندانا، کتی، سمیرا، احمدرضا، محمد، زهره، بهار و ... دیگرانی که قبلا بودند، ولی امشب در كنار ما نبودند، کردم. :)
خلاصه خیلی چسبید. :)
پ.ن.
1- با اينكه همه ميخنديديم و خوشحال بوديم، ولي هيچكدوم نميدونستيم كه دفعه ديگه، كي دور هم جمع ميشيم. :)
2- حيف دوربينم پر بود، اگر نه يكسري عكس خوب ميشد گرفت. :)
کلی از دیدن بچه ها لذت بردم. کلی روحم شاد شد. انگار که از جمع انرژي گرفتم. :)
خندههاي مريم، موبايل علي، و آهنگهايي كه با حركات موزون خودش از گوشيش در ميآورد. آرامش رو تو صورت ايرج و خستگي از كار رو تو صورتهاي رضا، پدرام و فروغ ميشد ديد. و ...
تو دلم کلی یاد ماندانا، کتی، سمیرا، احمدرضا، محمد، زهره، بهار و ... دیگرانی که قبلا بودند، ولی امشب در كنار ما نبودند، کردم. :)
خلاصه خیلی چسبید. :)
پ.ن.
1- با اينكه همه ميخنديديم و خوشحال بوديم، ولي هيچكدوم نميدونستيم كه دفعه ديگه، كي دور هم جمع ميشيم. :)
2- حيف دوربينم پر بود، اگر نه يكسري عكس خوب ميشد گرفت. :)
اشتراک در:
پستها (Atom)