دوست خوب
همينجوري روي صندلي نشستم و دارم فكر ميكنم.
يك دفعه با خنده روي صندلي جابهجا ميشم.
ميگه: چي شد؟!
ميگم: موضوع انشا موضوع امشبم رو پيدا كردم.
ميگه: چي؟!
ميگم: دوست خوب!
...
همينجور در مورد اتفاقات چند وقت اخير فكر ميكردم. همه كسايي كه وارد اين بازي شدند، رو كنار هم گذاشتم و بعد اونها رو به دو دسته تقسيم كردم.
هر كس به نحوي كه در توانش بود همراهي كرد، منتها نوع همراهي ها فرق ميكرد.
1 دسته فقط شروع كردند اميد دادن و هل دادن، بدون اينكه به نتيجه كارشون فكر كنند. ...
1 دسته ديگه فقط قصد آروم كردن رو داشتند و همه رو به صبر كردن فرا ميخوندند. ...
از اونجا كه برنامه دسته اول، پر از شور و هيجان و برنامههاي اميد بخش بود، برنامههاشون خيلي بيشتر مورد توجه قرار گرفت. اينقدر هل دادند و هل دادند تا طرف رو وارد يك حلقه بسته كردند. حلقهاي كه ديگه به اين راحتي راه خروج نداره. همراهها يكم دير به اين نتيجه رسيدند كه اين كارشون فايده نداره و وقتي دست از هل دادن برداشتند كه ديگه دير شده بود.
شتاب اوليه اينقدر زياد بود كه بدون اينكه كسي هل بده. خودش شروع به چرخيدن ميكرد. كارها و برنامههايي كه توي اين مدت انجام داده بود، خودش باعث حركت اون به جلو ميشد. ...
...
ياد آدمهايي ميافتم كه خودشون رو بخواب زدند.
دور بريهاشون كتكش هم بزنند، بيدار نميشه، مگر اينكه خودش بخواد.
ياد شعري كه توي يكي از كتابهاي راهنمايي بود ميافتم.
...
...
با همه خستگي كه ديروز داشتم، نيم ساعتي با هاش صحبت كردم. براش عجيب بود كه چرا من اينجوري برق از 3 فاز كلهام پريده.
خيلي بر اين نكته تاكيد داشت كه تغييري نكرده و ...
كلي با هم صحبت كرديم. از همون اول كه صحبتمون شروع شد، به نظرم رسيد كه تغيير كرده. منتها 1 روز فكر كردم تا به اين نتيجه رسيدم كه چه تغييري رو در اون ديدم.
نوري كه تو چشماش بود، عوض شده بود. هنوز نميدونم كه معني و مفهومش چي هست. ولي به زودي ميفهمم. :)
به نظرم او تغيير كرده :)
ديشب بعد از مدتها، اومدي تو خوابم. خيلي خوشحال بودي و ميخنديدي
با يكي،2 تا از بچهها رفته بوديم سينما، تو بغل دست من نشسته بودي.
... :)
جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۲
پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲
هدف، وسيله رو توجيه ميكند؟!
امشب يك سري از اسراي حزبالله لبنان، توسط اسرائيل آزاد شدند. به همين مناسبت، توي بيروت يك برنامه استقبال از اونها راه انداخته بودند.
تلويزيون ما، از طريق 2 تا كانال تلويزيوني (شبكه 1 و شبكه 3) اين مراسم استقبال رو به طور كامل براي ما پخش ميكرد.
حالا فكرش رو بكنيد، در حاليكه امشب مثلا شب عزاداري بود، و از بقيه كانالهاي برنامه عزاداري و سينه زني پخش ميشد. اين كانال ها آهنگ تند پخش ميكردند. و تازه بعدش هم يك كنسرت بزرگ رو نشون دادند.
توي اين كنسرت براي اولين بار من آلات موسيقي رو ديدم. (خدا من رو ببخشه)
انواع ويولون، ويلون سلش، و جاز و ... رو نشون دادند، اونهم شب وفات.
بعدش هم نزديك نيم ساعت برنامه عربي پخش كردند. تازه اواخر سخنراني بود. كه يك نفر بعنوان مترجم شروع به ترجمه همزمان كرد.
پيش خودم ميگم، اينها براي تامين شدن هدفشون، حاضرند همه اصولشون رو زير پا بگذارند.
امشب يك سري از اسراي حزبالله لبنان، توسط اسرائيل آزاد شدند. به همين مناسبت، توي بيروت يك برنامه استقبال از اونها راه انداخته بودند.
تلويزيون ما، از طريق 2 تا كانال تلويزيوني (شبكه 1 و شبكه 3) اين مراسم استقبال رو به طور كامل براي ما پخش ميكرد.
حالا فكرش رو بكنيد، در حاليكه امشب مثلا شب عزاداري بود، و از بقيه كانالهاي برنامه عزاداري و سينه زني پخش ميشد. اين كانال ها آهنگ تند پخش ميكردند. و تازه بعدش هم يك كنسرت بزرگ رو نشون دادند.
توي اين كنسرت براي اولين بار من آلات موسيقي رو ديدم. (خدا من رو ببخشه)
انواع ويولون، ويلون سلش، و جاز و ... رو نشون دادند، اونهم شب وفات.
بعدش هم نزديك نيم ساعت برنامه عربي پخش كردند. تازه اواخر سخنراني بود. كه يك نفر بعنوان مترجم شروع به ترجمه همزمان كرد.
پيش خودم ميگم، اينها براي تامين شدن هدفشون، حاضرند همه اصولشون رو زير پا بگذارند.
چهارشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۲
امروز وقتي با تو صحبت كردم، خيلي خيلي حالم گرفته شد.
اصلا انتظار نداشتم كه يك نفر كه هميشه به طور بالقوه توانايي بالا رفتن از ديوار راست رو داره و هميشه سراپا انرژي و هيجان هست، اينجوري تو ذوقش خورده باشه.
پيش خودم ميگم.
هميشه خراب كردن، خيلي راحتتر از ساختن هست.
انتقاد كردن، خيلي راحتتر از عمل كردن هست.
نا اميد كردن خيلي آسونه، ولي اميدوار كردن كار سخت و مشكل.
...
وقتي گفتي، احساس ميكنم، اگر كمك بكنيم، انگار كه به ميهنمون خيانت كرديم. برق از 3 فاز كلهام پريد.
خلاصه تا شب حالم گرفته بود. و اين حال گرفته من، روي دور و بري هام هم اثر گذاشته بود. بنده خدا، اونهايي كه امروز من رو تحمل كردند.
امروز از صبح هي برام Sms مياومد. نميدونم چه خبر شده بود. كه همه امروز ياد من كرده بودند.
تو بعضي از ساعتها، اينقدر تعداد Sms ها زيادبود كه وسط جواب دادن يك Sms، يك Sms ديگه مياومد. و همه يادداشتهاي من رو به هم ميريخت.
به خاطر همين قضيه، كلا جواب دادن به Smsها رو بيخيال شدم. (باور كنيد تا آخر شب عذاب وجدان داشتم، كه چرا، به بعضيها يك جواب كوتاه هم ندادم. قول ميدم كه ديگه از اينكارها نكنم. :) )
حدود ساعت 9:20 شب، با يكي از دوستام نشسته بودم. همش در مورد موضوعات و خاطرات ناراحت كننده صحبت ميكرديم. يك دفعه گفتم، ول كن ديگه بيا سعي كنيم، در مورد موضوعات خوب صحبت كنيم. و فكرهاي خوب بكنيم.
داشتيم در مورد موضوعات خوب و اميدبخش صحبت ميكرديم، كه از اون طرف سالن، صداي جيغ يكي از بچهها و دست زدن چندتاي ديگهاشون اومد. :) (بعدا فهميديم كه اون رفيقمون كه جيغ زد، برنده يك دستگاه كامپيوتر شده. :)) )
درست قبل از اينكه اين اتفاق بيافته.
1- از ذهنام گذشت كه اگر امشب كسي توي اين مسابقه شركت كنه شانس زيادي داره.
2- درست قبل از اين اتفاق، در مورد انرژي مثبت و منفي كه ذهن آدم ميتونه، روي اتفاقات دور بر مون داشته باشه، صحبت ميكرديم.
خلاصه اينكه آخر شب خيلي خوبي داشتم. :) و با خنده و شادي به خونه رفتم. :)
پ.ن.
1- يكي از اونها كه تا هفته پيش خيلي ناراحت و پكر بود. ظاهرا، امروز خيلي شاد بود. فقط 5 تا SMS از اين دوستم داشتم.:)
2- تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود
سر ما خاك ره پير مغان خواهد بود.
3- در مورد اون ياد داشتي كه نقطه چين كردم.
راستش، اونچه رو كه نوشتم، براي خودم خيلي خوب هست. چون به هر حال يك قسمت از ذهنيات خود من رو نشون ميده. كه دوست درام اونهارو براي خودم ثبت كنم. من تا حالا، خيلي درباره موضوعاتي مثل عشق فكر نكرده بودم.
براي اينكه بتونم شناخت بهتري پيدا كنم، يك مدت در مورد اين موضوع فكر كردم.
اين خود سانسوري هم، براي خودم نيست. بيشتر به خاطر ديگران هست. كه ممكنه در اين موقعيتي كه دارند برداشت درستي از موضوع نكنند. و من با صحبتهام، اونها رو به اشتباه بندازم. :)
اصلا انتظار نداشتم كه يك نفر كه هميشه به طور بالقوه توانايي بالا رفتن از ديوار راست رو داره و هميشه سراپا انرژي و هيجان هست، اينجوري تو ذوقش خورده باشه.
پيش خودم ميگم.
هميشه خراب كردن، خيلي راحتتر از ساختن هست.
انتقاد كردن، خيلي راحتتر از عمل كردن هست.
نا اميد كردن خيلي آسونه، ولي اميدوار كردن كار سخت و مشكل.
...
وقتي گفتي، احساس ميكنم، اگر كمك بكنيم، انگار كه به ميهنمون خيانت كرديم. برق از 3 فاز كلهام پريد.
خلاصه تا شب حالم گرفته بود. و اين حال گرفته من، روي دور و بري هام هم اثر گذاشته بود. بنده خدا، اونهايي كه امروز من رو تحمل كردند.
امروز از صبح هي برام Sms مياومد. نميدونم چه خبر شده بود. كه همه امروز ياد من كرده بودند.
تو بعضي از ساعتها، اينقدر تعداد Sms ها زيادبود كه وسط جواب دادن يك Sms، يك Sms ديگه مياومد. و همه يادداشتهاي من رو به هم ميريخت.
به خاطر همين قضيه، كلا جواب دادن به Smsها رو بيخيال شدم. (باور كنيد تا آخر شب عذاب وجدان داشتم، كه چرا، به بعضيها يك جواب كوتاه هم ندادم. قول ميدم كه ديگه از اينكارها نكنم. :) )
حدود ساعت 9:20 شب، با يكي از دوستام نشسته بودم. همش در مورد موضوعات و خاطرات ناراحت كننده صحبت ميكرديم. يك دفعه گفتم، ول كن ديگه بيا سعي كنيم، در مورد موضوعات خوب صحبت كنيم. و فكرهاي خوب بكنيم.
داشتيم در مورد موضوعات خوب و اميدبخش صحبت ميكرديم، كه از اون طرف سالن، صداي جيغ يكي از بچهها و دست زدن چندتاي ديگهاشون اومد. :) (بعدا فهميديم كه اون رفيقمون كه جيغ زد، برنده يك دستگاه كامپيوتر شده. :)) )
درست قبل از اينكه اين اتفاق بيافته.
1- از ذهنام گذشت كه اگر امشب كسي توي اين مسابقه شركت كنه شانس زيادي داره.
2- درست قبل از اين اتفاق، در مورد انرژي مثبت و منفي كه ذهن آدم ميتونه، روي اتفاقات دور بر مون داشته باشه، صحبت ميكرديم.
خلاصه اينكه آخر شب خيلي خوبي داشتم. :) و با خنده و شادي به خونه رفتم. :)
پ.ن.
1- يكي از اونها كه تا هفته پيش خيلي ناراحت و پكر بود. ظاهرا، امروز خيلي شاد بود. فقط 5 تا SMS از اين دوستم داشتم.:)
2- تا ز ميخانه و مي نام و نشان خواهد بود
سر ما خاك ره پير مغان خواهد بود.
3- در مورد اون ياد داشتي كه نقطه چين كردم.
راستش، اونچه رو كه نوشتم، براي خودم خيلي خوب هست. چون به هر حال يك قسمت از ذهنيات خود من رو نشون ميده. كه دوست درام اونهارو براي خودم ثبت كنم. من تا حالا، خيلي درباره موضوعاتي مثل عشق فكر نكرده بودم.
براي اينكه بتونم شناخت بهتري پيدا كنم، يك مدت در مورد اين موضوع فكر كردم.
اين خود سانسوري هم، براي خودم نيست. بيشتر به خاطر ديگران هست. كه ممكنه در اين موقعيتي كه دارند برداشت درستي از موضوع نكنند. و من با صحبتهام، اونها رو به اشتباه بندازم. :)
سهشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۲
چند روز بود كه اصلا حس و حال نوشتن نداشتم.
نميدونستم خوبم يا بد.
يك حالت كاملا سو سو .
تو اين چند روز كلي اتفاق خوب و بد افتاد كه ميخواستم در مورد هركدومش يك خروار يادداشت بگذارم.
تو اين چند وقت، هر شب صفحه بلاگر رو باز ميكردم. و يك مدت به اون نگاه ميكردم. و بعد ميبستم.
الان كه دارم مينويسم. به خودم ميگم، شايد بخاطر اين باشه كه صورت مسئله رو پاك كردم.
تقريبا 5-6 روزي هست كه يك يادداشت نوشته بودم، ولي اصلا حس پابليش كردنش رو نداشتم. اونم رفت جز اون دسته از يادداشتهايي كه بالاخره يك روز، يك جايي پابليش ميكنمش. ولي فعلا ...
امشب كه دارم مينويسم، اولش اومدم، يادداشت قبلي رو پاك كردم و جاش 3 نقطه گذاشتم. بعد كه خيالم راحت شد، صورت مسئله پاك شده، با خيال راحت اومدم اينجا يادداشت گذاشتم.
حالا كه صورت مسئله رو پاك كردم، بهتره از هفته پيش شروع كنم.
اول از همه اواخر هفته پيش، يك كيف پول خوشگل هديه گرفتم. شايد باورتون نشه، ولي تا حالا، من هيچ وقت از كيف پول استفاده نكردم. روز بعدش، وقتي پسر عموم من رو با كيف پول ديد. كلي به من خنديد. كه بالاخره يك نفر پيدا شد كه تو رو، توي راه بياره. و بعد هم گفت:عجب دوست باهوشي داشتي كه همچين هديهاي براي تو گرفته. :) و باز كلي خنديد.
فعلا در مرحله آموزش استفاده از كيف پول هستم. را به را، كيف پولم رو جا ميگذارم. (اكثرا توي ماشين جا ميگذارم.) خلاصه دارم به كيف پولم عادت ميكنم.
براي 5 شنبه ميخواستم كلي ياد داشت بنويسم. حالا شايد بعدا بنويسم. (نميدونم چرا امشب اين همه وعده سر خرمن ميدم.)
ميخواستم خاطراتم رو از آخر ديماه 73 (روزي كه مهندس بازرگان رو از اروپا آوردند و جريان شستشو و تشيع جنازه.)
ديماه سال 76 (حمله گروه كاوه به سالگرد مهندس بازرگان)
و ديماه امسال رو بنويسم. (كه فعلا ...)
5 شنبه غروب، هر چي ديماهي بوديم جمع شديم و قال قضيه تولد و تولد بازي رو كنديم.
فكرش رو بكنيد. روي ميزها پر كادو شده بود، اينقدر كه به سختي جا پيدا ميشد تا ليوانهامون رو بگذاريم.
آخرش هم، هر كسي بايد مراقب ميبود كه اشتباهي كادو ديگري رو برنداره.
اونشب همهجور كادويي گرفتم. يك نوار خيلي باحال گرفتم، كه خيلي خوشم اومد. يك قهوه خوري گرفتم، كه مادرم با خنده به من گفت كه اين رو كي به تو داده. و ... (وقتي گفتم كه ما در مقابل چنته و بهبه و آفتابه و ... گرفتيم. توجيه شد :) )
يك تولد غير منتظره ديگه هم، براي يكي ديگه گرفتيم. و ...
و اما در اين هفته اخير، 3-4 يا 5-6 تا رفيق داشتيم كه هر كدوم به نحوي كشتيهاشون غرق شده بود. از همه باحالتر 4 شنبه بود كه خودم خسته و مونده، رفتم يكي از دوستام رو ببينم كه حالم بهتر بشه، كه ديدم اينقدر حال دوستم خرابه كه نگو و نپرس. تا حالا اين ريختي نديده بودمش. ديگه 1 ساعت براش صحبت كردم و خنديدم. بعد هم رفتم سر كلاسم.
به خودم ميگم ... :))
جمعه، يكي از دوستام برام فال قهوه گرفت. ... (من كه هنوز دستم نيامده كه چطور اين چيزها رو ميگه)
ميگه: زندگيت لايه لايه هست، كه لايههاي مختلفش كاملا با هم فرق ميكنه.
ميگه: من وسط يك عمارت روشن هستم كه دور و برش پر از سياهي هست.
ميگه: يك سر گوسفند و يك سر شير كه رو سر هر كدوم يك تاج هست، ميبينم.
ميگه: ااا چقدر دوست داري، منتها چرا باز تنها اون وسط نشستي.
ميگه: يك نقشههايي كشيدي ولي هيچ كس نميدونه اون نقشهها چي هست.
ميگه:....
و ...
ميگه: فالت عجيبه،
شب موقع خداحافظي ميگه، آدم عجيبي هستي. نميشه حدس زد كه چي تو فكرت هست.
ميزنم زير خنده، كف دستم رو به اون نشون ميدم. و ميگم هر وقت تونستي خطوط كف دست من رو بخوني. اونوقت ميتوني بفهمي كه چي كار ميخوام بكنم. :)
...
اين خلاصه فالم بود. خودم از خيلي چيزهاش سر در نياآوردم. اگر كسي در اين زمينه تخصص داره، به من هم بگه كه چه خبره. :)
پ.ن.
1- آخيش، داشتم خفه ميشدم. بالاخره نفسم در اومد. :)
2- ارتباطم، با يكي ديگه از دوستام هم ممكنه قطع بشه. از قبل ميدونستم. ولي خب به هر حال هر كاري هزينهاي داره. اگر اين اتفاق بيافته، تقريبا دومين دوستي هست كه توي اين راه هزينه شده!!! ....
نميدونستم خوبم يا بد.
يك حالت كاملا سو سو .
تو اين چند روز كلي اتفاق خوب و بد افتاد كه ميخواستم در مورد هركدومش يك خروار يادداشت بگذارم.
تو اين چند وقت، هر شب صفحه بلاگر رو باز ميكردم. و يك مدت به اون نگاه ميكردم. و بعد ميبستم.
الان كه دارم مينويسم. به خودم ميگم، شايد بخاطر اين باشه كه صورت مسئله رو پاك كردم.
تقريبا 5-6 روزي هست كه يك يادداشت نوشته بودم، ولي اصلا حس پابليش كردنش رو نداشتم. اونم رفت جز اون دسته از يادداشتهايي كه بالاخره يك روز، يك جايي پابليش ميكنمش. ولي فعلا ...
امشب كه دارم مينويسم، اولش اومدم، يادداشت قبلي رو پاك كردم و جاش 3 نقطه گذاشتم. بعد كه خيالم راحت شد، صورت مسئله پاك شده، با خيال راحت اومدم اينجا يادداشت گذاشتم.
حالا كه صورت مسئله رو پاك كردم، بهتره از هفته پيش شروع كنم.
اول از همه اواخر هفته پيش، يك كيف پول خوشگل هديه گرفتم. شايد باورتون نشه، ولي تا حالا، من هيچ وقت از كيف پول استفاده نكردم. روز بعدش، وقتي پسر عموم من رو با كيف پول ديد. كلي به من خنديد. كه بالاخره يك نفر پيدا شد كه تو رو، توي راه بياره. و بعد هم گفت:عجب دوست باهوشي داشتي كه همچين هديهاي براي تو گرفته. :) و باز كلي خنديد.
فعلا در مرحله آموزش استفاده از كيف پول هستم. را به را، كيف پولم رو جا ميگذارم. (اكثرا توي ماشين جا ميگذارم.) خلاصه دارم به كيف پولم عادت ميكنم.
براي 5 شنبه ميخواستم كلي ياد داشت بنويسم. حالا شايد بعدا بنويسم. (نميدونم چرا امشب اين همه وعده سر خرمن ميدم.)
ميخواستم خاطراتم رو از آخر ديماه 73 (روزي كه مهندس بازرگان رو از اروپا آوردند و جريان شستشو و تشيع جنازه.)
ديماه سال 76 (حمله گروه كاوه به سالگرد مهندس بازرگان)
و ديماه امسال رو بنويسم. (كه فعلا ...)
5 شنبه غروب، هر چي ديماهي بوديم جمع شديم و قال قضيه تولد و تولد بازي رو كنديم.
فكرش رو بكنيد. روي ميزها پر كادو شده بود، اينقدر كه به سختي جا پيدا ميشد تا ليوانهامون رو بگذاريم.
آخرش هم، هر كسي بايد مراقب ميبود كه اشتباهي كادو ديگري رو برنداره.
اونشب همهجور كادويي گرفتم. يك نوار خيلي باحال گرفتم، كه خيلي خوشم اومد. يك قهوه خوري گرفتم، كه مادرم با خنده به من گفت كه اين رو كي به تو داده. و ... (وقتي گفتم كه ما در مقابل چنته و بهبه و آفتابه و ... گرفتيم. توجيه شد :) )
يك تولد غير منتظره ديگه هم، براي يكي ديگه گرفتيم. و ...
و اما در اين هفته اخير، 3-4 يا 5-6 تا رفيق داشتيم كه هر كدوم به نحوي كشتيهاشون غرق شده بود. از همه باحالتر 4 شنبه بود كه خودم خسته و مونده، رفتم يكي از دوستام رو ببينم كه حالم بهتر بشه، كه ديدم اينقدر حال دوستم خرابه كه نگو و نپرس. تا حالا اين ريختي نديده بودمش. ديگه 1 ساعت براش صحبت كردم و خنديدم. بعد هم رفتم سر كلاسم.
به خودم ميگم ... :))
جمعه، يكي از دوستام برام فال قهوه گرفت. ... (من كه هنوز دستم نيامده كه چطور اين چيزها رو ميگه)
ميگه: زندگيت لايه لايه هست، كه لايههاي مختلفش كاملا با هم فرق ميكنه.
ميگه: من وسط يك عمارت روشن هستم كه دور و برش پر از سياهي هست.
ميگه: يك سر گوسفند و يك سر شير كه رو سر هر كدوم يك تاج هست، ميبينم.
ميگه: ااا چقدر دوست داري، منتها چرا باز تنها اون وسط نشستي.
ميگه: يك نقشههايي كشيدي ولي هيچ كس نميدونه اون نقشهها چي هست.
ميگه:....
و ...
ميگه: فالت عجيبه،
شب موقع خداحافظي ميگه، آدم عجيبي هستي. نميشه حدس زد كه چي تو فكرت هست.
ميزنم زير خنده، كف دستم رو به اون نشون ميدم. و ميگم هر وقت تونستي خطوط كف دست من رو بخوني. اونوقت ميتوني بفهمي كه چي كار ميخوام بكنم. :)
...
اين خلاصه فالم بود. خودم از خيلي چيزهاش سر در نياآوردم. اگر كسي در اين زمينه تخصص داره، به من هم بگه كه چه خبره. :)
پ.ن.
1- آخيش، داشتم خفه ميشدم. بالاخره نفسم در اومد. :)
2- ارتباطم، با يكي ديگه از دوستام هم ممكنه قطع بشه. از قبل ميدونستم. ولي خب به هر حال هر كاري هزينهاي داره. اگر اين اتفاق بيافته، تقريبا دومين دوستي هست كه توي اين راه هزينه شده!!! ....
چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۲
جمعه خواب ديدم كه ميرم خونهاشون، و اونجا ازش خداحافظي ميكنم. تا وقتي كه نرفته بودم، خونشون باورم نميشد. ...
يكي از دوستام لطف كرد و من رو همراهي كرد، راستش تنهايي روم نميشد كه برم ديدنش.
2 تايي رفتيم و براي آخرين بار قبل از رفتنش، ديديمش. خيلي خوب بود.
پيش خودم ميگم يكي ديگه از دوستام هم رفت.
قبلاها وقتي براي خداحافظي پيش دوستام ميرفتم، بغض ميكردم. كلي بايد تلاش ميكردم، تا گريهام در نياد. ولي اين دفعه مشكلي پيش نيومد. فكر كنم ديگه دارم عادت ميكنم.
مثل بقيه، يكسري آرزوي خوب براش كردم. و در آخر هم آرزو كردم كه بازم يك روز بتونيم دور هم جمع بشيم و تو كارهاش موفق باشه.
به اون گفتم: كه هيچ وقت ايران رو فراموش نكنه. كارهاش رو جوري انجام بده، كه اگر يك روز، به وجودش احتياج بود، بتونه برگرده.
بعد از خداحافظي موقع برگشتن به دوستم ميگفتم:
فكر ميكنم، كه احساسم نسبت به وطنم كم رنگتر شده.
قبلاها وقتي در موردش فكر ميكردم، تنم شروع به لرزيدن ميكرد. ولي الان وفتي در مورد مشكلاتش فكر ميكنم، مثل اون موقعها دگرگون نميشم. نه كه خيالم نباشه. ولي مثل اون موقعها قلبم درد نميگيره.
شب موقع برگشتن، بعد از كلي فكر، به اين نتيجه رسيدم كه تنها عضوي از من كه هنوز در اون احساس هست، همين قلبم هست. كه هنوز ميطپه. درسته كه ضربانش ضعيفتر شده. ولي هنوز ميطپه.
...
...
تا خونه كه مياومدم كلي فكر از اين جنس اومد سراغم،
شب وقتي وبلاگش خوندم بازم دلم گرفت. مطلب خيلي جالبي بود. كلي كيف كردم.
پ.ن.
پيش خودم ميگم، بايد بازم خودمون رو قوي كنيم. ميدونم كه يك روز وظيفه سنگيني رو به دوش خواهيم كشيد.
اميدوارم كه براي اون روز آماده باشيم. از گذشته عبرت بگيريم و اشتباهات پدرانمون رو نكنيم.
...
يكي از دوستام لطف كرد و من رو همراهي كرد، راستش تنهايي روم نميشد كه برم ديدنش.
2 تايي رفتيم و براي آخرين بار قبل از رفتنش، ديديمش. خيلي خوب بود.
پيش خودم ميگم يكي ديگه از دوستام هم رفت.
قبلاها وقتي براي خداحافظي پيش دوستام ميرفتم، بغض ميكردم. كلي بايد تلاش ميكردم، تا گريهام در نياد. ولي اين دفعه مشكلي پيش نيومد. فكر كنم ديگه دارم عادت ميكنم.
مثل بقيه، يكسري آرزوي خوب براش كردم. و در آخر هم آرزو كردم كه بازم يك روز بتونيم دور هم جمع بشيم و تو كارهاش موفق باشه.
به اون گفتم: كه هيچ وقت ايران رو فراموش نكنه. كارهاش رو جوري انجام بده، كه اگر يك روز، به وجودش احتياج بود، بتونه برگرده.
بعد از خداحافظي موقع برگشتن به دوستم ميگفتم:
فكر ميكنم، كه احساسم نسبت به وطنم كم رنگتر شده.
قبلاها وقتي در موردش فكر ميكردم، تنم شروع به لرزيدن ميكرد. ولي الان وفتي در مورد مشكلاتش فكر ميكنم، مثل اون موقعها دگرگون نميشم. نه كه خيالم نباشه. ولي مثل اون موقعها قلبم درد نميگيره.
شب موقع برگشتن، بعد از كلي فكر، به اين نتيجه رسيدم كه تنها عضوي از من كه هنوز در اون احساس هست، همين قلبم هست. كه هنوز ميطپه. درسته كه ضربانش ضعيفتر شده. ولي هنوز ميطپه.
...
...
تا خونه كه مياومدم كلي فكر از اين جنس اومد سراغم،
شب وقتي وبلاگش خوندم بازم دلم گرفت. مطلب خيلي جالبي بود. كلي كيف كردم.
پ.ن.
پيش خودم ميگم، بايد بازم خودمون رو قوي كنيم. ميدونم كه يك روز وظيفه سنگيني رو به دوش خواهيم كشيد.
اميدوارم كه براي اون روز آماده باشيم. از گذشته عبرت بگيريم و اشتباهات پدرانمون رو نكنيم.
...
سهشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۲
28 دي ماه 1381
آنفلانزاي خيلي شديدي گرفتم. حالم اصلا خوب نيست. چندتا قرص سرماخوردگي ميخورم، تا اينكه بتونم راه بيافتم.
دنبال 2 تا از دوستام ميرم، كه با هم بريم سينما.
با بقيه بچهها جلو در سينما كانون قرار گذاشتيم. تولد يكي از بچهها هست. قراره بريم سينما فيلم كلاه قرمزي و سروناز رو نگاه كنيم، و بعد بريم بيرون.
يكم ديرمون شده بود. من هم يكم تند ميرم.
به يكي از آهنگهاي ياني گوش ميكرديم. كه يك دفعه يكدونه از اين لندكروز سياهها پشت بلندگوش گفت كه ... بزن كنار.
كنار خيابون وايساديم. يك سرباز ميآد دم پنجره و اول مدارك ماشين رو از من ميگيره و بعد ميگه كه من پياده شم و برم پيش مسئولشون.
مسئولشون به من گفت كه آلودگي صوتي ايجاد كردم. داشتم شاخ در ميآوردم. بعد هم به يكي ديگه از بچهها گير داد. و آخرش كارتم رو گرفت و يك رسيد به من داد. و من رو حواله داد به مركز وزرا كه بعدا برم كارتم رو از اونجا بگيرم. موقع رفتن هم به من گفت كه بين 1 تا 2 ماه ماشينم رو بايد بخوابونم. از دست دروغهايي كه اون يارو به من گفت، اعصابم خورده. هيچ چيز رو نتونست ثابت كنه. حتي نميتونست درست حرف بزنه. لجم گرفته بود.
با حالي به شدت گرفته رفتيم سينما.
با اون مريضي كه داشتم، يك دفعه ضعف كردم. حواسم اصلا به فيلم نبود. ...
از اواسط فيلم حالم بهتر شد. بعد از فيلم، با بچهها رفتيم خيابان گاندي و توي يك كافيشاپها نشستيم. بعضي از بچهها شك داشتند كه با ماشين من بيان يا با ماشين يكي ديگه بيان :) خلاصه 2-3 تا كه شجاعتر بودند،با من اومدند.
تقريبا همه هات شكلات سفارش داديم. اينقدر زياد بود كه همه با مكافات اون رو تموم كرديم.
موقع دادن هديه تولد، چيزي كه انتظار نداشتم،اين بود كه اين وسط منم هديه تولد بگيرم. :)
بعد از اينكه از بقيه جدا شديم. يكي از بچهها پيشنهاد كرد كه بريم شام بخوريم. ولي من اصلا حس شام خوردن نداشتم. دوباره اون حالت اومده بود سراغم. شيشههاي ماشين رو بخار گرفته بود....
اون روز، براي اولين بار، براي چند لحظه به يك نفر تكيه كردم. تجربه جالبي برام بود. براي كسي مثل من كه حتي موقع ژست گرفتن براي عكس، هم عادت ندارم، دستم رو روي شونه كسي بگذارم. اون روز براي اولين بار حس كردم، كه چقدر خوبه كه آدم يك جايي رو داشته باشه، كه وقتي خيلي خسته شد يا خيلي ناراحت بود، به اونجا تكيه كنه.
28 ديماه 1382
ساعت 8 صبح، پرونده رو مرور ميكنم تا خودم رو براي جلسه كه در پيش دارم آماده كنم. چشمم به تاريخ بالاي يكي از نامهها ميافته. درست 28/10/1381 خورده. يك لبخند ميزنم.
جلسه خيلي خوبي هست. بعد از مدتها، قرار ميشه كه يك مرحله بريم جلو، بنا ميشه، همون نامه پارسال رو، فقط تاريخ سالش رو عوض كنيم و دوباره بفرستيم، تا روي اون نامه اقدام كنند. :)
بعد از ظهر يك جلسه ديگه داريم.
ويدئو پروژكشن ايراد داره. بعضي وقتها كه صلاح ميدونه، تصوير ورودي رو قطع ميكنه. در تمام مدت ارائه گزارش، حواسم به كامپيوتر و ويدوئو پروژكشن هست، هر لحظه نگرانم كه تصوير قطع بشه.
خوشبختانه بدون مشكل جلسه تمام ميشه. از نتيجه جلسه هم راضي هستيم. جلسه خوبي بود. :) وقتي جلسه تمام ميشه انگار كوه كندم. اينقدر خستهام كه حتي قدرت راه رفتن ندارم.
به يكي از دوستام زنگ ميزنم، از قبل گفته بودم كه ميخوام در اين روز ببينمش، ولي خبري از اون نيست. ميدونم، براي اينكه فكر ميكنه من ممكنه شيطوني بكنم، غيبش زده. يك لبخند ميزنم. به خودم ميگم، چه خوب كه حدس زدم، ممكنه نتونم پيداش كنم. و برنامه كسي رو به هم نريختم. :)
شب وقتي ميرم خونه، اينقدر خستهام كه از هوش ميرم. حتي حوصله نوشتن ندارم.
موقع خوابيدن به خودم ميگم، با اينكه امسال خيلي بيشتر از پارسال خسته شدم، ولي امروز، روز خوبي بود. و با آرامش ميخوابم.
ياد پارسال ميافتم، كه در تمام طول شب، از ناراحتي فقط غلت ميزدم. هر چند لحظه بلند ميشدم، قدم ميزدم. هي محل خوابم رو عوض ميكردم، روي زمين بغل تخت ميخوابم، تو مهمونخونه روي مبل دراز ميكشم. روي راحتيهاي توي هال دراز ميكشم. اينقدر اين كار رو تكرار ميكنم، تا بالاخره ساعت 4:30-5 صبح از خستگي، توي هال، روي زمين از هوش ميرم. :)
آنفلانزاي خيلي شديدي گرفتم. حالم اصلا خوب نيست. چندتا قرص سرماخوردگي ميخورم، تا اينكه بتونم راه بيافتم.
دنبال 2 تا از دوستام ميرم، كه با هم بريم سينما.
با بقيه بچهها جلو در سينما كانون قرار گذاشتيم. تولد يكي از بچهها هست. قراره بريم سينما فيلم كلاه قرمزي و سروناز رو نگاه كنيم، و بعد بريم بيرون.
يكم ديرمون شده بود. من هم يكم تند ميرم.
به يكي از آهنگهاي ياني گوش ميكرديم. كه يك دفعه يكدونه از اين لندكروز سياهها پشت بلندگوش گفت كه ... بزن كنار.
كنار خيابون وايساديم. يك سرباز ميآد دم پنجره و اول مدارك ماشين رو از من ميگيره و بعد ميگه كه من پياده شم و برم پيش مسئولشون.
مسئولشون به من گفت كه آلودگي صوتي ايجاد كردم. داشتم شاخ در ميآوردم. بعد هم به يكي ديگه از بچهها گير داد. و آخرش كارتم رو گرفت و يك رسيد به من داد. و من رو حواله داد به مركز وزرا كه بعدا برم كارتم رو از اونجا بگيرم. موقع رفتن هم به من گفت كه بين 1 تا 2 ماه ماشينم رو بايد بخوابونم. از دست دروغهايي كه اون يارو به من گفت، اعصابم خورده. هيچ چيز رو نتونست ثابت كنه. حتي نميتونست درست حرف بزنه. لجم گرفته بود.
با حالي به شدت گرفته رفتيم سينما.
با اون مريضي كه داشتم، يك دفعه ضعف كردم. حواسم اصلا به فيلم نبود. ...
از اواسط فيلم حالم بهتر شد. بعد از فيلم، با بچهها رفتيم خيابان گاندي و توي يك كافيشاپها نشستيم. بعضي از بچهها شك داشتند كه با ماشين من بيان يا با ماشين يكي ديگه بيان :) خلاصه 2-3 تا كه شجاعتر بودند،با من اومدند.
تقريبا همه هات شكلات سفارش داديم. اينقدر زياد بود كه همه با مكافات اون رو تموم كرديم.
موقع دادن هديه تولد، چيزي كه انتظار نداشتم،اين بود كه اين وسط منم هديه تولد بگيرم. :)
بعد از اينكه از بقيه جدا شديم. يكي از بچهها پيشنهاد كرد كه بريم شام بخوريم. ولي من اصلا حس شام خوردن نداشتم. دوباره اون حالت اومده بود سراغم. شيشههاي ماشين رو بخار گرفته بود....
اون روز، براي اولين بار، براي چند لحظه به يك نفر تكيه كردم. تجربه جالبي برام بود. براي كسي مثل من كه حتي موقع ژست گرفتن براي عكس، هم عادت ندارم، دستم رو روي شونه كسي بگذارم. اون روز براي اولين بار حس كردم، كه چقدر خوبه كه آدم يك جايي رو داشته باشه، كه وقتي خيلي خسته شد يا خيلي ناراحت بود، به اونجا تكيه كنه.
28 ديماه 1382
ساعت 8 صبح، پرونده رو مرور ميكنم تا خودم رو براي جلسه كه در پيش دارم آماده كنم. چشمم به تاريخ بالاي يكي از نامهها ميافته. درست 28/10/1381 خورده. يك لبخند ميزنم.
جلسه خيلي خوبي هست. بعد از مدتها، قرار ميشه كه يك مرحله بريم جلو، بنا ميشه، همون نامه پارسال رو، فقط تاريخ سالش رو عوض كنيم و دوباره بفرستيم، تا روي اون نامه اقدام كنند. :)
بعد از ظهر يك جلسه ديگه داريم.
ويدئو پروژكشن ايراد داره. بعضي وقتها كه صلاح ميدونه، تصوير ورودي رو قطع ميكنه. در تمام مدت ارائه گزارش، حواسم به كامپيوتر و ويدوئو پروژكشن هست، هر لحظه نگرانم كه تصوير قطع بشه.
خوشبختانه بدون مشكل جلسه تمام ميشه. از نتيجه جلسه هم راضي هستيم. جلسه خوبي بود. :) وقتي جلسه تمام ميشه انگار كوه كندم. اينقدر خستهام كه حتي قدرت راه رفتن ندارم.
به يكي از دوستام زنگ ميزنم، از قبل گفته بودم كه ميخوام در اين روز ببينمش، ولي خبري از اون نيست. ميدونم، براي اينكه فكر ميكنه من ممكنه شيطوني بكنم، غيبش زده. يك لبخند ميزنم. به خودم ميگم، چه خوب كه حدس زدم، ممكنه نتونم پيداش كنم. و برنامه كسي رو به هم نريختم. :)
شب وقتي ميرم خونه، اينقدر خستهام كه از هوش ميرم. حتي حوصله نوشتن ندارم.
موقع خوابيدن به خودم ميگم، با اينكه امسال خيلي بيشتر از پارسال خسته شدم، ولي امروز، روز خوبي بود. و با آرامش ميخوابم.
ياد پارسال ميافتم، كه در تمام طول شب، از ناراحتي فقط غلت ميزدم. هر چند لحظه بلند ميشدم، قدم ميزدم. هي محل خوابم رو عوض ميكردم، روي زمين بغل تخت ميخوابم، تو مهمونخونه روي مبل دراز ميكشم. روي راحتيهاي توي هال دراز ميكشم. اينقدر اين كار رو تكرار ميكنم، تا بالاخره ساعت 4:30-5 صبح از خستگي، توي هال، روي زمين از هوش ميرم. :)
دوشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۲
شنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۲
جمعه
از ديشب تا حالا هر وقت كه خوابم برده، خواب ديدم.
هر دفعه يك متن براي وبلاگم نوشتم. البته بعضي وقتها كامنتهم مينوشتم.
جاتون خالي يك سفر تا طبقه آخر Empire State Building رفتم. آسانسورش واقعا سريع بود. از شانس من وقتي سوار شدم، آسانسور ايراد داشت. تمام مدتي كه تا اون بالاش ميرفتم، حواسم به اين بود كه يك وقت از آسانسور پرت نشم پايين.
توي خواب يك نفر در مورد بعضي از اين سياسيون اومد پيشم، و در مورد سابقه 2 تا از نامزدها از من پرسيد. خيلي فكر كردم تا يك چيزهايي يادم اومد و شروع كردم براش تعريف كردن. داشتم در مورد يك نفر صحبت ميكردم، كه يك دفعه سر از محل كار اون در آوردم. و خودش رو ديدم كه پشت ميز كارش نشسته.
2-3 تا از دوستام رو هم تو خواب ديدم.
وقتي از خواب بيدار شدم، كلي به خودم و خوابهايي كه ديدم خنديدم.
پريروز با يكي از بچهها بيرون بودم، صحبت يكي از بچهها شد. به دوستم گفتم، به نظرم يك مشكلي پيدا كرده. خبري از اون نيست. گفت نميدونم. ...
امروز از صبح درس ميخوندم، بعد از سالها كه درس خوندن رو كنار گذاشتم، دوباره سراغ درس و مشق رفتن خيلي سخته.
شنبه صبح
ديشب باز خواب ديدم، خواب يكسري ديگه از بچهها رو،
توي خواب چند دفعه كوه رفتم.
با يكي ديگه بچهها قرار گذاشتم و رفتيم خانه يكي از بچهها براي خداحافظي.
و ...
پ.ن.
دوباره اين روح من خيلي شيطون شده، شبها وقتي چشم من رو دور ميبينه، هر جا كه صلاح بدونه ميره. اصلا آروم و قرار هم نداره. :)
از ديشب تا حالا هر وقت كه خوابم برده، خواب ديدم.
هر دفعه يك متن براي وبلاگم نوشتم. البته بعضي وقتها كامنتهم مينوشتم.
جاتون خالي يك سفر تا طبقه آخر Empire State Building رفتم. آسانسورش واقعا سريع بود. از شانس من وقتي سوار شدم، آسانسور ايراد داشت. تمام مدتي كه تا اون بالاش ميرفتم، حواسم به اين بود كه يك وقت از آسانسور پرت نشم پايين.
توي خواب يك نفر در مورد بعضي از اين سياسيون اومد پيشم، و در مورد سابقه 2 تا از نامزدها از من پرسيد. خيلي فكر كردم تا يك چيزهايي يادم اومد و شروع كردم براش تعريف كردن. داشتم در مورد يك نفر صحبت ميكردم، كه يك دفعه سر از محل كار اون در آوردم. و خودش رو ديدم كه پشت ميز كارش نشسته.
2-3 تا از دوستام رو هم تو خواب ديدم.
وقتي از خواب بيدار شدم، كلي به خودم و خوابهايي كه ديدم خنديدم.
پريروز با يكي از بچهها بيرون بودم، صحبت يكي از بچهها شد. به دوستم گفتم، به نظرم يك مشكلي پيدا كرده. خبري از اون نيست. گفت نميدونم. ...
امروز از صبح درس ميخوندم، بعد از سالها كه درس خوندن رو كنار گذاشتم، دوباره سراغ درس و مشق رفتن خيلي سخته.
شنبه صبح
ديشب باز خواب ديدم، خواب يكسري ديگه از بچهها رو،
توي خواب چند دفعه كوه رفتم.
با يكي ديگه بچهها قرار گذاشتم و رفتيم خانه يكي از بچهها براي خداحافظي.
و ...
پ.ن.
دوباره اين روح من خيلي شيطون شده، شبها وقتي چشم من رو دور ميبينه، هر جا كه صلاح بدونه ميره. اصلا آروم و قرار هم نداره. :)
جمعه، دی ۲۶، ۱۳۸۲
عشق بورزيد تا به شما عشق بورزند
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
مترجم: دكتر مقدم dr_moghadam@yahoo.com
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
مترجم: دكتر مقدم dr_moghadam@yahoo.com
Try to spend today better than you spent yesterday & may the force be with you, Another time another galaxy
ARDESHIR B.
ARDESHIR B.
پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۲
قرار هست كه فردا شب، سينما 1، فيلم نمايش ترومن رو پخش كنه :)
يك فيلم خيلي جالب، با بازيگري جيم كري.
تا حالا 2-3 بار اين فيلم رو ديدم.
الان 3-4 هفتهاي هست كه به اين فيلم، فكر ميكنم،
داستان اين فيلم، در مورد يك مرد هست، كه زندگيش توسط، دوربينهاي متعدد، به صورت يك نمايش براي همه مردم پخش ميشه.
جيم كري وارد زندگي همه شده، با خوشحالي اون، همه خوشحال ميشند، با ناراحتي اون، همه ناراحت. با اون عاشق ميشن و با مشكلات مبارزه ميكنند.
مردم، هر روز، اولين كاري كه انجام ميدهند، اين هست كه تلويزيون رو روشن ميكنند تا ببينند، امروز چه اتفاقي براي جيم كري ميافته ....
داستان بطور جدي از وقتي شروع ميشه كه جيمكري ميفهمه، كه يك نفر داره با استفاده از قدرتش همچين كاري رو ميكنه و ميخواد با اين كار مبارزه كنه.
...
از ديروز، دارم شماره تلفنهايي كه توي موبايلم ذخيره شده رو درست ميكنم. (1-2 تا شماره هم كه نيست، ... )
به بعضي شمارهها كه ميرسم، لبخند ميزنم، يعني اينكه خوشحالم كه شماره همچين دوستي تو دفترچهتلفنم هست.
به بعضي شمارهها كه ميرسم، دلم ميگيره، ياد يكسري خاطرات تلخ ميافتم. و يك لبخند تلخ رو صورتم ظاهر ميشه.
بعضي از اسمها رو فراموش كردم، اصلا نميدونم، به چه مناسبت شمارهاش رو وارد موبايلم كردم. با تعجب نگاه ميكنم.
شماره بعضيها رو كه ميبينم، يادم ميافته كه در يك زمان دور با اونها ارتباط داشتم. ...
يكسري ديگه، مهاجرت كردند. براي اينكه دوست ندارم اونها رو فراموش كنم، شمارههاشون رو نگه داشتم. شماره، اونها رو هم اصلاح ميكنم، تا اگر يك روز برگشتند و تماس گرفتند، دنبال اين نباشم كه طرف كي هست. :)
...
خلاصه اينكه با هر شمارهاي كه عوض ميكنم، ريخت و قيافهام هم عوض ميشه. :)
...
ديروز پيش يكي از دوستام بودم، يكم در مورد خودم صحبت كردم، ...
...
نميدونم چرا همچين خاطراتي رو، براي اون تعريف كردم، شايد براي اينكه ميخواستم بگم، كه چرا خيلي راحت با بعضي از مسايل كنار اومدم.
يا شايد ...
دوباره احساس ميكنم كه دلم، پر، پر شده. بايد دوباره اون رو سبك كنم. :)
يك فيلم خيلي جالب، با بازيگري جيم كري.
تا حالا 2-3 بار اين فيلم رو ديدم.
الان 3-4 هفتهاي هست كه به اين فيلم، فكر ميكنم،
داستان اين فيلم، در مورد يك مرد هست، كه زندگيش توسط، دوربينهاي متعدد، به صورت يك نمايش براي همه مردم پخش ميشه.
جيم كري وارد زندگي همه شده، با خوشحالي اون، همه خوشحال ميشند، با ناراحتي اون، همه ناراحت. با اون عاشق ميشن و با مشكلات مبارزه ميكنند.
مردم، هر روز، اولين كاري كه انجام ميدهند، اين هست كه تلويزيون رو روشن ميكنند تا ببينند، امروز چه اتفاقي براي جيم كري ميافته ....
داستان بطور جدي از وقتي شروع ميشه كه جيمكري ميفهمه، كه يك نفر داره با استفاده از قدرتش همچين كاري رو ميكنه و ميخواد با اين كار مبارزه كنه.
...
از ديروز، دارم شماره تلفنهايي كه توي موبايلم ذخيره شده رو درست ميكنم. (1-2 تا شماره هم كه نيست، ... )
به بعضي شمارهها كه ميرسم، لبخند ميزنم، يعني اينكه خوشحالم كه شماره همچين دوستي تو دفترچهتلفنم هست.
به بعضي شمارهها كه ميرسم، دلم ميگيره، ياد يكسري خاطرات تلخ ميافتم. و يك لبخند تلخ رو صورتم ظاهر ميشه.
بعضي از اسمها رو فراموش كردم، اصلا نميدونم، به چه مناسبت شمارهاش رو وارد موبايلم كردم. با تعجب نگاه ميكنم.
شماره بعضيها رو كه ميبينم، يادم ميافته كه در يك زمان دور با اونها ارتباط داشتم. ...
يكسري ديگه، مهاجرت كردند. براي اينكه دوست ندارم اونها رو فراموش كنم، شمارههاشون رو نگه داشتم. شماره، اونها رو هم اصلاح ميكنم، تا اگر يك روز برگشتند و تماس گرفتند، دنبال اين نباشم كه طرف كي هست. :)
...
خلاصه اينكه با هر شمارهاي كه عوض ميكنم، ريخت و قيافهام هم عوض ميشه. :)
...
ديروز پيش يكي از دوستام بودم، يكم در مورد خودم صحبت كردم، ...
...
نميدونم چرا همچين خاطراتي رو، براي اون تعريف كردم، شايد براي اينكه ميخواستم بگم، كه چرا خيلي راحت با بعضي از مسايل كنار اومدم.
يا شايد ...
دوباره احساس ميكنم كه دلم، پر، پر شده. بايد دوباره اون رو سبك كنم. :)
سهشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۲
چند وقت پيش پسر عموم پيشنهاد كرد كه رها بيا يك دونه از اين كيفهاي پاپكو براي كلاس زبانمون بگيريم، من هم خيلي استقبال كردم، و گفتم خيلي خوبه. :)
كار شركت اينقدر زياد بود كه اين مدت اصلا وقت نميشد كه اين كار رو انجام بديم.
تا بالاخره امروز قبل از كلاس رفتيم، به نمايندگيش و هر كدوم يكدونه از اين كيفها خريديم. تا اومدم حساب كنم، پسر عموم حساب كرد و گفت بگذار بعدا با هم حساب ميكنيم. من هم خيلي عادي گفتم: باشه. همچين كه اومديم بيرون، خواستم پول كيف رو حساب كنم، كه پسر عموم خنديد و گفت:اين كيف رو ميخواستم از اول به عنوان هديه تولد برات بگيرم. :)
...
پ.ن.
1- با اينكه من و پسر عموم، سر خيليها اين بلاها رو آورديم، ولي انتظار نداشتم اينجوري، رو دست بخورم. :)
2- حالا كه فكرش رو ميكنم، 2 سال پيش با همكاري زن عمو و دخترعمو و يك پسر عمو ديگه و ... يك همچين بلايي با ابعاد خيلي بزرگتر سر همين پسر عموم آوردم. :) چيزي كه عوض داره، گله نداره :)
كار شركت اينقدر زياد بود كه اين مدت اصلا وقت نميشد كه اين كار رو انجام بديم.
تا بالاخره امروز قبل از كلاس رفتيم، به نمايندگيش و هر كدوم يكدونه از اين كيفها خريديم. تا اومدم حساب كنم، پسر عموم حساب كرد و گفت بگذار بعدا با هم حساب ميكنيم. من هم خيلي عادي گفتم: باشه. همچين كه اومديم بيرون، خواستم پول كيف رو حساب كنم، كه پسر عموم خنديد و گفت:اين كيف رو ميخواستم از اول به عنوان هديه تولد برات بگيرم. :)
...
پ.ن.
1- با اينكه من و پسر عموم، سر خيليها اين بلاها رو آورديم، ولي انتظار نداشتم اينجوري، رو دست بخورم. :)
2- حالا كه فكرش رو ميكنم، 2 سال پيش با همكاري زن عمو و دخترعمو و يك پسر عمو ديگه و ... يك همچين بلايي با ابعاد خيلي بزرگتر سر همين پسر عموم آوردم. :) چيزي كه عوض داره، گله نداره :)
یکشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۲
مادرم به شكل عجيبي، هواي من رو داره.
از چشمهاي من ميخونه كه چه چيز رو دوست دارم، چه چيز رو نه.
پارسال يكي از دوستام يك قاب به من هديه داد.
به خودم بود، قاب رو گوشه كمدم ميذاشتم. و هر وقت كه دلم براش تنگ ميشد، يك دل سير قاب رو نگاه ميكردم.
موقع ورود، همچين كه من رو با اون قاب ديد، به برادر كوچكم گير داد كه خيلي زود بره و اون رو به ديوار اتاقم آويزون بكنه. اون قاب رو خيلي دوست دارم. و هر وقت كه اوضاع احوالم سخت ميشه به اون نگاه ميكنم. :)
امروز كه اومدم توي اتاقم. ديدم روي در كمد 2 شاخه گل رز چسبيده.
فهميده بود كه من از اين گلها خيلي خوشم اومده.
خودم قصدم اين بود كه اين 2 شاخه رو خشكشون كنم و گوشه كمدم بگذارم، منتها مادرم اونها رو خشك كرده و روي در كمدم آويزون كرده. :)
با اينكه اصلا دوست ندارم اين گلها جلو چشمم باشه. با اين حال قصد هم ندارم كه تو ذوق مادرم بزنم و اونها رو از روي در كمد بكنم.
سليقه مادرم هست ديگه، كاريش نميتونم بكنم. :)
از چشمهاي من ميخونه كه چه چيز رو دوست دارم، چه چيز رو نه.
پارسال يكي از دوستام يك قاب به من هديه داد.
به خودم بود، قاب رو گوشه كمدم ميذاشتم. و هر وقت كه دلم براش تنگ ميشد، يك دل سير قاب رو نگاه ميكردم.
موقع ورود، همچين كه من رو با اون قاب ديد، به برادر كوچكم گير داد كه خيلي زود بره و اون رو به ديوار اتاقم آويزون بكنه. اون قاب رو خيلي دوست دارم. و هر وقت كه اوضاع احوالم سخت ميشه به اون نگاه ميكنم. :)
امروز كه اومدم توي اتاقم. ديدم روي در كمد 2 شاخه گل رز چسبيده.
فهميده بود كه من از اين گلها خيلي خوشم اومده.
خودم قصدم اين بود كه اين 2 شاخه رو خشكشون كنم و گوشه كمدم بگذارم، منتها مادرم اونها رو خشك كرده و روي در كمدم آويزون كرده. :)
با اينكه اصلا دوست ندارم اين گلها جلو چشمم باشه. با اين حال قصد هم ندارم كه تو ذوق مادرم بزنم و اونها رو از روي در كمد بكنم.
سليقه مادرم هست ديگه، كاريش نميتونم بكنم. :)
ديشب باز توي يكي از جلسات مربوط به زلزله بم شركت كرده بودم.
4 ساعت تمام اين جلسه طول كشيد، وقتي رسيدم خونه اينقدر خسته بودم كه همينجوري روي راحتي خوابم برد.
توي اين جلسه، رئيس شوراي شهر بم هم حاضر بود.
ميگفت، موقع زلزله، براي انجام كاري توي تهران بوده. همون جمعه صبح با هواپيما رفته بوده كرمان و خودش رو تا ظهر رسونده بود به بم.
تقريبا تمام اعضا خانوادهاش رو از دست داده بود، تمام عمهها، خالهها و ... نزديك 80 نفر از فاميل نزديك رو از دست داده بود.
ميگفت:ديگه چيزي توب بم نمونده، از حدود 100هزار نفري كه توي بم ساكن بودند، ميگفت چيزي حدود 50000 نفر كشته شدند. 15000 نفر زخمي، 15000 نفر به شهرهاي اطراف مهاجرت كردند. و چيزي حدود 15000 نفر كه هيچ جايي رو نداشتند در خود بم باقي موندند. ميگفت: اگر به داد بم نرسيد، همين باقي مونده هم ميگذارند ميرند.
يكم در مورد مشكلات روزهاي اول گفت،
يكم در مورد غارت روزهاي اول گفت،
و در آخر هم فهميديم، با اين همه كمكي كه مردم براي بم فرستادند، بازم به خيلي از اونها چيزي نرسيده.
چند نفر از كسايي كه همون روز اول، خودشون رو براي نجات مردم بم رسونده بودند هم اونجا بودند و از تجربياتشون ميگفتند. از بينظمي كه وجود داشت.
از اينكه چند نفر، با اينكه فقط 10-15 متر با اصليترين خيابون بم فاصله داشتند، و توي كمد گير كرده بودند. ولي از اونجا كه روز 3 شنبه به اونها رسيده بودند، تنها تونسته بودند جنازه اونها رو از كمد در بيارند.
تصميم گرفتيم كه حتما يك دوره كامل عمليات نجات براي بچههاي گروهمون بگذاريم، ميدونم كه توي اين كشور، با اين وضعيتي كه داره، هر تعداد امدادگر كه داشته باشيم، بازم كمه.
آخر جلسه، با شنيدن حرفهاي بقيه گروهها، با بچههاي يك گروه ديگه جمع شديم و تصميم گرفتيم، كه اگر بشه بريم توي بم، و يك چادر بگيريم و براي بچههايي كه موندند، يك سري تفريحات سالم راه بندازيم.
به نظرم، الان تنها كاري كه ما ميتونيم براي اونها انجام بديم اين هست كه روح زندگي رو در ميان اونها كه زنده موندند، بدميم.
يكي از گروهها گزارش ميداد، كه يك روانشناس، تنها در يك روز از ساعت 3 بعد ازظهر تا 1 نيمه شب 62 نفر رو ويزيت كرده و 4 مورد خودكشي داشته.
يكي ديگه از بچههاي شركت، از قول كارمند برادرش تعريف ميكرد، طرف رفته از آشناشون يك كيسه برنج خريده، در كيسه رو كه باز كرده، ديده يك پاكت توش هست. پاكت رو كه باز كرده، ديده 5000 تومن پول + يك نامه براي زلزله زدهها هست. رفته پيش آشناشون و جريان رو تعريف كرده. اونهم گفته، باور كن كه من 50 تا كيسه از بازار خريدم. اصلا نميدونستم كه اين برنجها اينجوري بوده.
...
...
فكر كنم، هرچي كمتر در مورد زلزله صحبت كنم، بهتره. اين موضوعات رو اكثرا ميدونند و با يادآوري اونها چيزي عوض نميشه.
چيزهايي شنيدم، كه حتي وقتي تو ذهنم هم در مورد اونها فكر ميكنم، حالت تهوع به من دست ميده.
خدايا همه ما رو هدايت كن.
خدايا هيچوقت، در هيچزماني، ما رو در موقعيتي قرار نده كه حتي فكر خيانت، در مال و جان انسانها رو بكنيم.
خدايا يكم بيشتر هواي ما رو داشته باش، ميدونم كه بعضي وقتها فراموشت ميكنيم، ولي تو ما رو فراموش نكن.
...
4 ساعت تمام اين جلسه طول كشيد، وقتي رسيدم خونه اينقدر خسته بودم كه همينجوري روي راحتي خوابم برد.
توي اين جلسه، رئيس شوراي شهر بم هم حاضر بود.
ميگفت، موقع زلزله، براي انجام كاري توي تهران بوده. همون جمعه صبح با هواپيما رفته بوده كرمان و خودش رو تا ظهر رسونده بود به بم.
تقريبا تمام اعضا خانوادهاش رو از دست داده بود، تمام عمهها، خالهها و ... نزديك 80 نفر از فاميل نزديك رو از دست داده بود.
ميگفت:ديگه چيزي توب بم نمونده، از حدود 100هزار نفري كه توي بم ساكن بودند، ميگفت چيزي حدود 50000 نفر كشته شدند. 15000 نفر زخمي، 15000 نفر به شهرهاي اطراف مهاجرت كردند. و چيزي حدود 15000 نفر كه هيچ جايي رو نداشتند در خود بم باقي موندند. ميگفت: اگر به داد بم نرسيد، همين باقي مونده هم ميگذارند ميرند.
يكم در مورد مشكلات روزهاي اول گفت،
يكم در مورد غارت روزهاي اول گفت،
و در آخر هم فهميديم، با اين همه كمكي كه مردم براي بم فرستادند، بازم به خيلي از اونها چيزي نرسيده.
چند نفر از كسايي كه همون روز اول، خودشون رو براي نجات مردم بم رسونده بودند هم اونجا بودند و از تجربياتشون ميگفتند. از بينظمي كه وجود داشت.
از اينكه چند نفر، با اينكه فقط 10-15 متر با اصليترين خيابون بم فاصله داشتند، و توي كمد گير كرده بودند. ولي از اونجا كه روز 3 شنبه به اونها رسيده بودند، تنها تونسته بودند جنازه اونها رو از كمد در بيارند.
تصميم گرفتيم كه حتما يك دوره كامل عمليات نجات براي بچههاي گروهمون بگذاريم، ميدونم كه توي اين كشور، با اين وضعيتي كه داره، هر تعداد امدادگر كه داشته باشيم، بازم كمه.
آخر جلسه، با شنيدن حرفهاي بقيه گروهها، با بچههاي يك گروه ديگه جمع شديم و تصميم گرفتيم، كه اگر بشه بريم توي بم، و يك چادر بگيريم و براي بچههايي كه موندند، يك سري تفريحات سالم راه بندازيم.
به نظرم، الان تنها كاري كه ما ميتونيم براي اونها انجام بديم اين هست كه روح زندگي رو در ميان اونها كه زنده موندند، بدميم.
يكي از گروهها گزارش ميداد، كه يك روانشناس، تنها در يك روز از ساعت 3 بعد ازظهر تا 1 نيمه شب 62 نفر رو ويزيت كرده و 4 مورد خودكشي داشته.
يكي ديگه از بچههاي شركت، از قول كارمند برادرش تعريف ميكرد، طرف رفته از آشناشون يك كيسه برنج خريده، در كيسه رو كه باز كرده، ديده يك پاكت توش هست. پاكت رو كه باز كرده، ديده 5000 تومن پول + يك نامه براي زلزله زدهها هست. رفته پيش آشناشون و جريان رو تعريف كرده. اونهم گفته، باور كن كه من 50 تا كيسه از بازار خريدم. اصلا نميدونستم كه اين برنجها اينجوري بوده.
...
...
فكر كنم، هرچي كمتر در مورد زلزله صحبت كنم، بهتره. اين موضوعات رو اكثرا ميدونند و با يادآوري اونها چيزي عوض نميشه.
چيزهايي شنيدم، كه حتي وقتي تو ذهنم هم در مورد اونها فكر ميكنم، حالت تهوع به من دست ميده.
خدايا همه ما رو هدايت كن.
خدايا هيچوقت، در هيچزماني، ما رو در موقعيتي قرار نده كه حتي فكر خيانت، در مال و جان انسانها رو بكنيم.
خدايا يكم بيشتر هواي ما رو داشته باش، ميدونم كه بعضي وقتها فراموشت ميكنيم، ولي تو ما رو فراموش نكن.
...
شنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۲
پسر داييم رو ديشب ديدم.
رفته بود، قسمت دفن جنازهها. ميگفت: وانت وانت جنازه ميآوردند و ما همينجور جنازهها را بغل هم دفن ميكرديم.
ميگفت: موضوع جالب اين بود كه وسط اين شلوغي، يكسري از اين آخوندها با هم بحث فقهي ميكردند.
ميگفت: يك جا يكي از اين آخوندها، داشت بر سر 2 تا مرده نماز ميخوند، يك دفعه يك نفر از اون ته دويد گفت، هذا نه هاتان، اينها 2 نفرند ... اين 2 تا داشتند دعوا ميكردند كه يك نفر ديگه اومد گفت: بايد مفرد به كار برد و ...
يا ميگفت:
وسط اين همه شلوغي، يكشون گير داده بود، كه چرا يك ذره از كفن يكي از اينها خوني شده، ميگفت: بايد كفنش را عوض كنيد، تا بشه دفنش كرد. :)
...
رفته بود، قسمت دفن جنازهها. ميگفت: وانت وانت جنازه ميآوردند و ما همينجور جنازهها را بغل هم دفن ميكرديم.
ميگفت: موضوع جالب اين بود كه وسط اين شلوغي، يكسري از اين آخوندها با هم بحث فقهي ميكردند.
ميگفت: يك جا يكي از اين آخوندها، داشت بر سر 2 تا مرده نماز ميخوند، يك دفعه يك نفر از اون ته دويد گفت، هذا نه هاتان، اينها 2 نفرند ... اين 2 تا داشتند دعوا ميكردند كه يك نفر ديگه اومد گفت: بايد مفرد به كار برد و ...
يا ميگفت:
وسط اين همه شلوغي، يكشون گير داده بود، كه چرا يك ذره از كفن يكي از اينها خوني شده، ميگفت: بايد كفنش را عوض كنيد، تا بشه دفنش كرد. :)
...
امروز بعد از مدتها ماشينم را شستم. مثل اين هپليها شده بود.
با اينكه حدود 3 ساعت، داشتم تميزش ميكردم.
4 شنبه بردمش تعميرگاه، بازم، روغن ميآد تو رادياتورش. هر جا ماشين را نشون ميدم، با تعجب نگاهم ميكنند و ميگن معمولا روغن ميآد توي آب، تا حالا نديديم كه توي اين نوع ماشين، روغن بياد تو آب.
پسر عموم، ميگه همين كه اين بنده خدا، زير دست تو داره راه ميره و موتورش نيومده پايين، مشخصه كه ماشين خيلي خوبي هست. ..
4 شنبه ساعت 10 شب
كلاس زبان تمام شده، بارون خيلي شديد ميآد. براي اولين بار، هم من و هم پسرعموم، ماشينامون را گذاشتيم توي تعميرگاه. هيچكدوم ماشين نداريم. پياده راه ميافتم به سمت خونه. ماشينم كه نيست، لباس گرم من هم نيست.
تا خونه مثل بيد ميلرزم. :)
شانسي كه ميآرم اين هست، كه هر جا منتظر ماشين ميشم، كمتر از 10 ثانيه، ماشين گيرم ميآد. و تو اين وضعيت، زير بارون خيلي منتظر نميشم. ... وقتي ميرسم خونه، از تمام سر و كلهام بارون ميچكه :)
5 شنبه، بعد از مدتها با تاكسي ميرم سركار، توي ماشين كلي كتاب ميخونم. از اين وضعيت خيلي خوشم ميآد.
ظهر ماشين رو تحويل ميگيرم، اولين كاري كه ميكنم، چراغ راهنماش را درست ميكنم.
بعد از ظهر ميرم كوه. شهر در ميان غبار و كثيفي گم شده، ولي آسون بالاي سر ما آبي، آبي هست.
با اين كه ماه كامله، ولي نميدونم چرا چشمم به ماه كامل نميافته. يكي از دلايل اصلي كه از قبل ميخواستم برم كوه، ديدن اون بود. منتها از اونجا كه چشمم به اون نميافته، اون بالا ياد ماه هم نميافتم. (به نظرم اون هم داره خودش رو از چشم من مخفي ميكنه، ... )
بعد از 1 هفته، قسمت سوم ارباب حلقهها رو ميبينم. وقتي فيلم تمام ميشه، ساعت حدود 4:30 هست. بعد از فيلم، يك احساس رضايت نسبي به من دست ميده. از اين قسمت هم، مثل 2 قسمت قبلش خوشم ميآد. :)
جمعه
نزديك ظهر از خواب بيدار ميشم، يك استكان چايي ميخورم، و ميرم پايين سراغ ماشين، پيش خودم ميگم شايد 7-8 ماهي باشه، كه درست و حسابي به اون نرسيدم. :)
با اينكه حدود 3 ساعت، داشتم تميزش ميكردم.
4 شنبه بردمش تعميرگاه، بازم، روغن ميآد تو رادياتورش. هر جا ماشين را نشون ميدم، با تعجب نگاهم ميكنند و ميگن معمولا روغن ميآد توي آب، تا حالا نديديم كه توي اين نوع ماشين، روغن بياد تو آب.
پسر عموم، ميگه همين كه اين بنده خدا، زير دست تو داره راه ميره و موتورش نيومده پايين، مشخصه كه ماشين خيلي خوبي هست. ..
4 شنبه ساعت 10 شب
كلاس زبان تمام شده، بارون خيلي شديد ميآد. براي اولين بار، هم من و هم پسرعموم، ماشينامون را گذاشتيم توي تعميرگاه. هيچكدوم ماشين نداريم. پياده راه ميافتم به سمت خونه. ماشينم كه نيست، لباس گرم من هم نيست.
تا خونه مثل بيد ميلرزم. :)
شانسي كه ميآرم اين هست، كه هر جا منتظر ماشين ميشم، كمتر از 10 ثانيه، ماشين گيرم ميآد. و تو اين وضعيت، زير بارون خيلي منتظر نميشم. ... وقتي ميرسم خونه، از تمام سر و كلهام بارون ميچكه :)
5 شنبه، بعد از مدتها با تاكسي ميرم سركار، توي ماشين كلي كتاب ميخونم. از اين وضعيت خيلي خوشم ميآد.
ظهر ماشين رو تحويل ميگيرم، اولين كاري كه ميكنم، چراغ راهنماش را درست ميكنم.
بعد از ظهر ميرم كوه. شهر در ميان غبار و كثيفي گم شده، ولي آسون بالاي سر ما آبي، آبي هست.
با اين كه ماه كامله، ولي نميدونم چرا چشمم به ماه كامل نميافته. يكي از دلايل اصلي كه از قبل ميخواستم برم كوه، ديدن اون بود. منتها از اونجا كه چشمم به اون نميافته، اون بالا ياد ماه هم نميافتم. (به نظرم اون هم داره خودش رو از چشم من مخفي ميكنه، ... )
بعد از 1 هفته، قسمت سوم ارباب حلقهها رو ميبينم. وقتي فيلم تمام ميشه، ساعت حدود 4:30 هست. بعد از فيلم، يك احساس رضايت نسبي به من دست ميده. از اين قسمت هم، مثل 2 قسمت قبلش خوشم ميآد. :)
جمعه
نزديك ظهر از خواب بيدار ميشم، يك استكان چايي ميخورم، و ميرم پايين سراغ ماشين، پيش خودم ميگم شايد 7-8 ماهي باشه، كه درست و حسابي به اون نرسيدم. :)
پنجشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۲
ديروز بعد از ظهر تو شركت نشسته بودم.
يكي از همكارام اومد پيشم،و به من گفت:چي شده رها، تازگي خيلي خسته و پكر به نظر ميرسي، نكنه عاشق شدي و ...
زدم زير خنده، گفتم: به من اصلا ميخوره كه اينجوري باشم.
خنديد و گفت: معلومه كه خيلي فكرت مشغوله، چرا اينقدر فكر ميكن. :)
بعد از مدتي گفتم: يكم حالم گرفتهاست. 2 تا از دوستام، با هم مشكل پيدا كردند. و ... يكم قضيه اونها را تعريف كردم، كه چي شده.
به من گفت: ميدوني رها. من تو قضيه ازدواج به نحو عجيبي به قسمت اعتقاد دارم. يكش خواهر خود من، همه كارهاش انجام شده بود، حتي قرار نامزديش هم گذاشته بودند. كه يك دفعه در عرض 3 روز همه چيز عوض شد. و با يك نفر ديگه ازدواج كرد. من و دادشم، هيچ وقت فكر نميكرديم كه نامزدي خواهرم به هم بخوره. كلي خواهرم را مسخره ميكرديم. هنوز هم نميدونم، چي جوري همه چيز عوض شد. و اون با اين دامادمون ازدواج كرد.
يك مورد ديگه بگم.
تقريبا 10-12 سال پيش پسر خالهام براي 3 ماه اومده بود ايران كه ازدواج بكنه و برگرده آمريكا. اون موقع براي اينكه توي ايران جايي نداشتند، تو تمام مدت اين 3 ماه خانه ما ساكن بودند.
رها باورت نميشه اگر بگم توي اين مدت، پسر خاله و خالهام، بيشتر از 100 جا براي خواستگاري رفتند. اون سال چون كنكور داشتم، دقيقا يادم نيست، چند جا رفتند، ولي يادمه خيلي جا ها براي خواستگاري رفتند. اينجوري بگم كه بعضي از روزها 3-4 جا قرار ميگذاشتند و ميرفتند.
يكسري جاها را اينها خوششون نمياومد.
يكسري ديگه، خوششون نمياومد كه دخترشون رو بفرستند يك كشور غريب.
يكسري هم كه اولش جور ميشد، يكم كه ميرفت جلو، همه چيز به هم ميخورد.
ديگه پسرخالهام نااميد شده بود. يادم نميره، درست يكروز مونده به تاريخ برگشت پسر خالهام. خواهرم اومد و گفت كه با دوستش صحبت ميكرده، يك دفعه صحبت يكي ديگه از دوستاش شده و گفت ميخوايد بريد صحبت كنيد.
اون موقع، براي سفر خارج، بار رو بايد 24 ساعت قبل تحويل فرودگاه ميداديم.
پسرخالهام اولش گفت نميشه. و ... ولي آخرش زنگ زدند و قرار شد كه همون روز برن دختره رو ببينند.
اون شب من درس ميخوندم، تا صبح پسر خالهام خوابش نبرد، بيشتر از 10 دفعه، رفت سراغ يخچال. صبح كه مامان من و مامانش بيدار شدند. پسرخالهام، همون اول صبح رفت پيش مامانش و گفت: مامي، من بايد حتما يك بار ديگه با دختره صحبت كنم.
دوباره زنگ زدند و براي بعد از ظهر قرار گذاشتند كه پسر خالهام بره صحبت كنه. نميدونم چه مشكلي بود كه پسرخالهام، اصلا نميتونست بليطش را كنسل كنه. اگر كنسل ميكرد، ديگه نميتونست به اين زودي برگرده آمريكا.
بدازظهر كه رفتند خانه دختره، تمام برادر و خواهرهاي دختره هم اومده بودند كه پسرخاله من رو ببينند. و در مورد اين قضيه صحبت كنند.
يكي از داداشهاي دختره، يك كارهاي بود. همون روز وقتي صحبت جدي شده. با پسرخالهام رفت فرودگاه و بارش را از فرودگاه تحويل گرفت، و بليط برگشتش هم براي 2 هفته عقب انداخت.
تا 2 هفته بعدش مراسم،نامزدي و ... برگزار شد. و پسر خالهام برگشت آمريكا.
دوستم 1-2 تا داستان ديگه هم برام در مورد قسمت تعريف كرد،اينكه چطور، در لحظهاي كه آدم انتظار نداره همه چيز جور ميشه يا وقتي كه آدم فكر ميكنه همه چيز جور شده. يك دفعه همه چيز به هم ميخوره.
آخرش به من گفت: رها نگرانشون نباش، اونچه را كه قسمتشون باشه، همون ميشه. :)
يكي از همكارام اومد پيشم،و به من گفت:چي شده رها، تازگي خيلي خسته و پكر به نظر ميرسي، نكنه عاشق شدي و ...
زدم زير خنده، گفتم: به من اصلا ميخوره كه اينجوري باشم.
خنديد و گفت: معلومه كه خيلي فكرت مشغوله، چرا اينقدر فكر ميكن. :)
بعد از مدتي گفتم: يكم حالم گرفتهاست. 2 تا از دوستام، با هم مشكل پيدا كردند. و ... يكم قضيه اونها را تعريف كردم، كه چي شده.
به من گفت: ميدوني رها. من تو قضيه ازدواج به نحو عجيبي به قسمت اعتقاد دارم. يكش خواهر خود من، همه كارهاش انجام شده بود، حتي قرار نامزديش هم گذاشته بودند. كه يك دفعه در عرض 3 روز همه چيز عوض شد. و با يك نفر ديگه ازدواج كرد. من و دادشم، هيچ وقت فكر نميكرديم كه نامزدي خواهرم به هم بخوره. كلي خواهرم را مسخره ميكرديم. هنوز هم نميدونم، چي جوري همه چيز عوض شد. و اون با اين دامادمون ازدواج كرد.
يك مورد ديگه بگم.
تقريبا 10-12 سال پيش پسر خالهام براي 3 ماه اومده بود ايران كه ازدواج بكنه و برگرده آمريكا. اون موقع براي اينكه توي ايران جايي نداشتند، تو تمام مدت اين 3 ماه خانه ما ساكن بودند.
رها باورت نميشه اگر بگم توي اين مدت، پسر خاله و خالهام، بيشتر از 100 جا براي خواستگاري رفتند. اون سال چون كنكور داشتم، دقيقا يادم نيست، چند جا رفتند، ولي يادمه خيلي جا ها براي خواستگاري رفتند. اينجوري بگم كه بعضي از روزها 3-4 جا قرار ميگذاشتند و ميرفتند.
يكسري جاها را اينها خوششون نمياومد.
يكسري ديگه، خوششون نمياومد كه دخترشون رو بفرستند يك كشور غريب.
يكسري هم كه اولش جور ميشد، يكم كه ميرفت جلو، همه چيز به هم ميخورد.
ديگه پسرخالهام نااميد شده بود. يادم نميره، درست يكروز مونده به تاريخ برگشت پسر خالهام. خواهرم اومد و گفت كه با دوستش صحبت ميكرده، يك دفعه صحبت يكي ديگه از دوستاش شده و گفت ميخوايد بريد صحبت كنيد.
اون موقع، براي سفر خارج، بار رو بايد 24 ساعت قبل تحويل فرودگاه ميداديم.
پسرخالهام اولش گفت نميشه. و ... ولي آخرش زنگ زدند و قرار شد كه همون روز برن دختره رو ببينند.
اون شب من درس ميخوندم، تا صبح پسر خالهام خوابش نبرد، بيشتر از 10 دفعه، رفت سراغ يخچال. صبح كه مامان من و مامانش بيدار شدند. پسرخالهام، همون اول صبح رفت پيش مامانش و گفت: مامي، من بايد حتما يك بار ديگه با دختره صحبت كنم.
دوباره زنگ زدند و براي بعد از ظهر قرار گذاشتند كه پسر خالهام بره صحبت كنه. نميدونم چه مشكلي بود كه پسرخالهام، اصلا نميتونست بليطش را كنسل كنه. اگر كنسل ميكرد، ديگه نميتونست به اين زودي برگرده آمريكا.
بدازظهر كه رفتند خانه دختره، تمام برادر و خواهرهاي دختره هم اومده بودند كه پسرخاله من رو ببينند. و در مورد اين قضيه صحبت كنند.
يكي از داداشهاي دختره، يك كارهاي بود. همون روز وقتي صحبت جدي شده. با پسرخالهام رفت فرودگاه و بارش را از فرودگاه تحويل گرفت، و بليط برگشتش هم براي 2 هفته عقب انداخت.
تا 2 هفته بعدش مراسم،نامزدي و ... برگزار شد. و پسر خالهام برگشت آمريكا.
دوستم 1-2 تا داستان ديگه هم برام در مورد قسمت تعريف كرد،اينكه چطور، در لحظهاي كه آدم انتظار نداره همه چيز جور ميشه يا وقتي كه آدم فكر ميكنه همه چيز جور شده. يك دفعه همه چيز به هم ميخوره.
آخرش به من گفت: رها نگرانشون نباش، اونچه را كه قسمتشون باشه، همون ميشه. :)
چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۲
تولدم مبارك :)
هر سال، نو شدن سال مسيحي،
اين پيغام را به من ميده كه رها، يك سال ديگه از عمرت گذشت. (البته 2 سالي هست كه با اين تولد، عمر اين وبلاگم هم يك سال بالا ميره :)، يعني اينكه وبلاگم 2 سالش تموم شد ;) )
پيش خودم ميشينم، ميگم تو اين يك سال چي كار كردم؟
به كدوم هدفهام رسيدم.
براي سال ديگه چي كار ميخوام بكنم. و ...
درست 1 هفته قبل از تولدم، با 2 تا از دوستام داشتم ميرفتم جايي كه يك دفعه يكشون بي مقدمه از من پرسيد، رها!! هديه تولد چي دوست داري؟!:D
يك لبخند زدم و گفتم: راستش 1 ماه پيش تصميم گرفته بودم كه با بدجنسي تمام، بگم چي دوست دارم برام بگيريد و چي دوست ندارم بگيريد. ولي بعد، تصميم گرفتم كه در اين مورد حرفي نزنم. :) شايد بعد از تولدم بگم كه چي دوست دارم.
...
خب الان ميتونم بگم كه اونچه را كه امسال دوست داشتم، نگرفتم. ;)
بهترين هديه را پارسال گرفتم. :)
خيلي دوست داشتم كه امسال هم مثل پارسال همه دوستام كنار هم بودند. (اين ميتونست بهترين هديه باشه ;) )
اون روز را هيچ وقت فراموش نميكنم. غروب خورشيدش را هنوز يادم هست. همه روي تخته سنگ مورد علاقه من جمع شده بوديم و به غروب خورشيد نگاه ميكرديم. و بعدش هم حمله به ظرفهاي شيريني. اينقدر تو راه دويده بودم كه شيرينيها يكم له شده بود. وقتي در ظرف شيريني را باز كرديم. 10-12 نفري، مثل كسايي كه سالها چيزي نخوردند به ظرف شيرينيها حمله ور شديم.
هنوز مزه اون شيريني زير زبونم هست. اون بالا، يكي از استادهاي دانشگاهم رو هم ديدم و به اون شيريني، تعارف كردم. حدود 1 ماه بعد كه استادم را ديدم. به من گفت: رها، شيريني تولد اون شبت خيلي خوشمزه بود. روم نشد يكي ديگه بردارم. ولي خيلي خوشمزه بود. ... :)
پارسال اصلا فكر نميكردم كه اين سالي كه ميخواد بياد، اينقدر فراز و نشيب داشته باشه.
شروعش كه خيلي خوب بود. ولي بعد اتفاقات همينجور پشت سر هم ميافتاد.
تو اين يكسال، تجربههاي خيلي خوبي بدست آوردم. درسته كه يكم به من سخت گذشت. ولي خب الان كه ميشينم به عقب نگاه ميكنم، ميبينم خيلي بد هم نبوده. ....
پارسال شروعش بد بود، وسطش سخت بود، آخرش هم سخت بود. گر چه، بين اين سختيها، خوشيهايي وجود داشت. به خودم ميگم، نبايد فقط سختيهاش را ببينم. هر كدوم از اين سختيها يك جوري بود. الان از من بپرسند، چه اتفاقي برام سختتر بوده؟!، واقعا نميتونم جواب بدم. نميتونم بگم كه كدوم براي من سختتر بود و چرا... هر كدوم براي من يك جور سختي داشت.
خلاصه بايد سعيم را بكنم، كه سال ديگه خوبيهاش بيشتر باشه. :)
سال جديد را با يكسري آدم كه مثل لشگر شكست خورده بودند، شروع كردم.
شب قبل از تولدم، رفتم خانه يكي از دوستام. به من گفت: رها جان ببخش كه اصلا حس و حال نداريم. اين كتابها را براي تو گرفتم. ميخواستم برات كادو كنم، ولي خب حالا كه اومدي اينها را به تو ميدم .....
روز تولدم، صبح اول وقت يكي از دوستام به من زنگ ميزنه و تولدم را تبريك ميگه. ميگه ميخواد اولين نفري باشه كه به من تولدم را تبريك ميگه. ولي خب نميتونه فعلا بياد، من رو ببينه.
عصر هم 2 تا ديگه از دوستام را ميبينم، اين يكيها زنگ ميزنند، منتها من خودم تا دم خونه اونها ميرم. :)
شب پيش خودم حساب ميكنم، ميبينم، هر كدوم از دوستام يك جور پنچرند. بعضيها خودشون به زبون ميگن. بعضيها هم نميگن. خلاصه، حال و روز خوبي ندارند. براشون دعا ميكنم كه حالشون بهتر بشه. بعدش هم به خودم ميگم. تو اين وضعيت كه زلزله اومده و اين همه آدم كشته شده. تولد كيلو چنده. ولي باز خيلي دوست دارم دوستام را، همه را با هم ببينم.
روز بعدش، از كسي خبري نميشه. شب خودم را تحويل ميگيرم و ميرم شهر كتاب و يك سري كتاب كه دوست دارم براي خودم ميخرم. يكسري عكس هم از شهر كتاب براي يكي از دوستام كه خواسته بود ميگيرم. ميگفت: دلش براي شهر كتاب تنگ شده، دوست داره ببينه چه ريختي شده.
موقع برگشت به خونه به خودم ميگم: حالا كه دوستام نميتونند كه بيان، خودم راه ميافتم، ميرم، تك تكشون را ميبينم و با اونها عكس ميگيرم. :)
همون شبش ميرم، و با نفر اولي كه به من هديه داده، عكس ميگيرم. و بعد با نفرهاي بعد...
خيلي جاها صداش هم در نميآرم كه براي چي راه به راه عكس ميگيرم. :)
شنبه
از يك نفر كه اصلا انتظارش را نداشتم، در يك روز برفي، يك هديه خيلي قشنگ گرفتم. خودم كه خيلي با اين هديه كيف ميكنم. :)
واقعا سليقهاش حرف نداشت. :)
بايد بازم از اون تشكر كنم. :)
به دوستام ميگم، باز پريشب به ياد پارسال آرزوي برف كردم، فكر نميكردم، پشت بندش دوباره تو تهرون برف بياد...
در مورد يكسري موضوعات صحبت ميكنيم. در مورد بعضي از مشكلات و ...
اين دوستم به من گفته بود، كه رها، اگر فكر ميكني كاري ميتوني انجام بدي، انجام بده...
به او ميگم، كه به خاطر حرف تو مجبور شدم به كسي زنگ بزنم كه اصلا دوست نداشتم تو اين موقعيت به اون زنگ بزنم. براش خيلي چيزها را توضيح ميدم و به اون ميگم، شايد اگر وضعيت ما فرق داشت، امروز اصلا همچين اتفاقي نميافتاد. (... )
جلسات زلزله همچنان ادامه داره، تو اين جلسات، آدم داستانهايي ميشنوه كه بعضي وقتها ميخواد شاخ در بياره.
شب، وقتي ميرسم خونه ميبينم، مادرم با برادرام برم كيك درست كردند. پدرم هم برام كادو تولد گرفته :) چند تا عكس ميگيرم. :)
يكشنبه باز كادو تولد
از يك دوست ديگه.
دوشنبه بخاطر خستگي بيش از اندازه، يك گند حسابي به امتحان زبانم ميزنم. خودم باورم نميشد كه بتونم اينقدر امتحان را خراب كنم.
بعضي از سوالهايي را كه بلد بودم، موقع جواب دادن، تست را جا به جا زده بودم. (خودم كف كردم :) )
سه شنبه
براي يك پسر، گل و بلبل كه مثل دسته گل ميمونه، با همكاري چند تا ديگه از بچهها تولد ميگيريم. :)
تولدت مبارك پسر گل ;)
هر سال، نو شدن سال مسيحي،
اين پيغام را به من ميده كه رها، يك سال ديگه از عمرت گذشت. (البته 2 سالي هست كه با اين تولد، عمر اين وبلاگم هم يك سال بالا ميره :)، يعني اينكه وبلاگم 2 سالش تموم شد ;) )
پيش خودم ميشينم، ميگم تو اين يك سال چي كار كردم؟
به كدوم هدفهام رسيدم.
براي سال ديگه چي كار ميخوام بكنم. و ...
درست 1 هفته قبل از تولدم، با 2 تا از دوستام داشتم ميرفتم جايي كه يك دفعه يكشون بي مقدمه از من پرسيد، رها!! هديه تولد چي دوست داري؟!:D
يك لبخند زدم و گفتم: راستش 1 ماه پيش تصميم گرفته بودم كه با بدجنسي تمام، بگم چي دوست دارم برام بگيريد و چي دوست ندارم بگيريد. ولي بعد، تصميم گرفتم كه در اين مورد حرفي نزنم. :) شايد بعد از تولدم بگم كه چي دوست دارم.
...
خب الان ميتونم بگم كه اونچه را كه امسال دوست داشتم، نگرفتم. ;)
بهترين هديه را پارسال گرفتم. :)
خيلي دوست داشتم كه امسال هم مثل پارسال همه دوستام كنار هم بودند. (اين ميتونست بهترين هديه باشه ;) )
اون روز را هيچ وقت فراموش نميكنم. غروب خورشيدش را هنوز يادم هست. همه روي تخته سنگ مورد علاقه من جمع شده بوديم و به غروب خورشيد نگاه ميكرديم. و بعدش هم حمله به ظرفهاي شيريني. اينقدر تو راه دويده بودم كه شيرينيها يكم له شده بود. وقتي در ظرف شيريني را باز كرديم. 10-12 نفري، مثل كسايي كه سالها چيزي نخوردند به ظرف شيرينيها حمله ور شديم.
هنوز مزه اون شيريني زير زبونم هست. اون بالا، يكي از استادهاي دانشگاهم رو هم ديدم و به اون شيريني، تعارف كردم. حدود 1 ماه بعد كه استادم را ديدم. به من گفت: رها، شيريني تولد اون شبت خيلي خوشمزه بود. روم نشد يكي ديگه بردارم. ولي خيلي خوشمزه بود. ... :)
پارسال اصلا فكر نميكردم كه اين سالي كه ميخواد بياد، اينقدر فراز و نشيب داشته باشه.
شروعش كه خيلي خوب بود. ولي بعد اتفاقات همينجور پشت سر هم ميافتاد.
تو اين يكسال، تجربههاي خيلي خوبي بدست آوردم. درسته كه يكم به من سخت گذشت. ولي خب الان كه ميشينم به عقب نگاه ميكنم، ميبينم خيلي بد هم نبوده. ....
پارسال شروعش بد بود، وسطش سخت بود، آخرش هم سخت بود. گر چه، بين اين سختيها، خوشيهايي وجود داشت. به خودم ميگم، نبايد فقط سختيهاش را ببينم. هر كدوم از اين سختيها يك جوري بود. الان از من بپرسند، چه اتفاقي برام سختتر بوده؟!، واقعا نميتونم جواب بدم. نميتونم بگم كه كدوم براي من سختتر بود و چرا... هر كدوم براي من يك جور سختي داشت.
خلاصه بايد سعيم را بكنم، كه سال ديگه خوبيهاش بيشتر باشه. :)
سال جديد را با يكسري آدم كه مثل لشگر شكست خورده بودند، شروع كردم.
شب قبل از تولدم، رفتم خانه يكي از دوستام. به من گفت: رها جان ببخش كه اصلا حس و حال نداريم. اين كتابها را براي تو گرفتم. ميخواستم برات كادو كنم، ولي خب حالا كه اومدي اينها را به تو ميدم .....
روز تولدم، صبح اول وقت يكي از دوستام به من زنگ ميزنه و تولدم را تبريك ميگه. ميگه ميخواد اولين نفري باشه كه به من تولدم را تبريك ميگه. ولي خب نميتونه فعلا بياد، من رو ببينه.
عصر هم 2 تا ديگه از دوستام را ميبينم، اين يكيها زنگ ميزنند، منتها من خودم تا دم خونه اونها ميرم. :)
شب پيش خودم حساب ميكنم، ميبينم، هر كدوم از دوستام يك جور پنچرند. بعضيها خودشون به زبون ميگن. بعضيها هم نميگن. خلاصه، حال و روز خوبي ندارند. براشون دعا ميكنم كه حالشون بهتر بشه. بعدش هم به خودم ميگم. تو اين وضعيت كه زلزله اومده و اين همه آدم كشته شده. تولد كيلو چنده. ولي باز خيلي دوست دارم دوستام را، همه را با هم ببينم.
روز بعدش، از كسي خبري نميشه. شب خودم را تحويل ميگيرم و ميرم شهر كتاب و يك سري كتاب كه دوست دارم براي خودم ميخرم. يكسري عكس هم از شهر كتاب براي يكي از دوستام كه خواسته بود ميگيرم. ميگفت: دلش براي شهر كتاب تنگ شده، دوست داره ببينه چه ريختي شده.
موقع برگشت به خونه به خودم ميگم: حالا كه دوستام نميتونند كه بيان، خودم راه ميافتم، ميرم، تك تكشون را ميبينم و با اونها عكس ميگيرم. :)
همون شبش ميرم، و با نفر اولي كه به من هديه داده، عكس ميگيرم. و بعد با نفرهاي بعد...
خيلي جاها صداش هم در نميآرم كه براي چي راه به راه عكس ميگيرم. :)
شنبه
از يك نفر كه اصلا انتظارش را نداشتم، در يك روز برفي، يك هديه خيلي قشنگ گرفتم. خودم كه خيلي با اين هديه كيف ميكنم. :)
واقعا سليقهاش حرف نداشت. :)
بايد بازم از اون تشكر كنم. :)
به دوستام ميگم، باز پريشب به ياد پارسال آرزوي برف كردم، فكر نميكردم، پشت بندش دوباره تو تهرون برف بياد...
در مورد يكسري موضوعات صحبت ميكنيم. در مورد بعضي از مشكلات و ...
اين دوستم به من گفته بود، كه رها، اگر فكر ميكني كاري ميتوني انجام بدي، انجام بده...
به او ميگم، كه به خاطر حرف تو مجبور شدم به كسي زنگ بزنم كه اصلا دوست نداشتم تو اين موقعيت به اون زنگ بزنم. براش خيلي چيزها را توضيح ميدم و به اون ميگم، شايد اگر وضعيت ما فرق داشت، امروز اصلا همچين اتفاقي نميافتاد. (... )
جلسات زلزله همچنان ادامه داره، تو اين جلسات، آدم داستانهايي ميشنوه كه بعضي وقتها ميخواد شاخ در بياره.
شب، وقتي ميرسم خونه ميبينم، مادرم با برادرام برم كيك درست كردند. پدرم هم برام كادو تولد گرفته :) چند تا عكس ميگيرم. :)
يكشنبه باز كادو تولد
از يك دوست ديگه.
دوشنبه بخاطر خستگي بيش از اندازه، يك گند حسابي به امتحان زبانم ميزنم. خودم باورم نميشد كه بتونم اينقدر امتحان را خراب كنم.
بعضي از سوالهايي را كه بلد بودم، موقع جواب دادن، تست را جا به جا زده بودم. (خودم كف كردم :) )
سه شنبه
براي يك پسر، گل و بلبل كه مثل دسته گل ميمونه، با همكاري چند تا ديگه از بچهها تولد ميگيريم. :)
تولدت مبارك پسر گل ;)
پنجشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۲
يك تعدادي از NGOها، ستاد يا اتلافي تشكيل دادند و ميخواهند فعاليتهاي خودشون رو در حد امكان با هم هماهنگ كنند.
امروز براي اولين بار، از طرف موسسه خودمون، رفتم توي اين جلسه، فكر ميكردم، حداكثر 1-2 ساعت طول ميكشه. آخرش بعد از 4 ساعت با خاموش كردن چراغ بيرونمون كردند.
10-12 تا كميته تشكيل دادند، و هر گروهي مسئوليت يك كار را بعهده گرفته و براي اون كار برنامه ريزي ميكنه.
اول از همه بگم، فعلا هيچ چيز براي بم نفرستيد.
ميگويند:
1- در ارگ جديد، يك كوه چادر جمع شده. انواع و اقسام مواد خوراكي در حد وفور فرستادند. ...
2- يكسري افراد، از شهرهاي اطراف مثل سيرجان و بندرعباس اومدند، و كمكها را جمع ميكنند با خودشون ميبرند. هنوز هيچي نشده، ميگويند، كيسه خوابهاي آمريكايي را در بازار بندرعباس، ميفروشند.
3- يكي ديگه ميگفت: سازمانشون 4 تا كانتينر جنس به بم فرستادند، همون اول شهر حمله كردند و در كانتينر را شكستند و همه چيز را تاراج كردند.
4- صحبت قاچاق مواد مخدر و قاچاق زنان بود، ...
5- وضع بهداشت اصلا خوب نيست، ميگويند، اونجا، بيش از هر چيز، توالت و حمام صحرايي لازم هست.
6- نيروهاي ارتش در شهر بروات، امنيت نسبتا خوبي برقرار كردند.
7- به بعضي از روستاهاي دورتر، كمك كمتري رسيده
8- پسر داييم ميگفت: كه نظم اصلا نيست، به بعضي از چادرها چند دفعه، توسط گروههاي مختلف كمك ميشه، ولي به بعضي چادرها كه تو كوچه پس كوچه هستند، هيچ كمكي نميرسه.
9- شبها خيلي تاريك هست، براي چادرها، شمع و فانوس خيلي خوب هست.
10- از امروز قرار بوده كه شهر را براي ضدعفوني، قرنطينه كنند.
11- توي اين جلسه، يكي پيشنهاد داد، كه ما يك پولي جمع كنيم و بيام براي مقاوم سازي خانهها در تهران سرمايه گذاري كنيم. (همه تقريبا متفقالقول بوديم كه اگر در تهران، همچين زلزلهاي بياد، كم كم، 1 ميليون نفر كشته خواهد شد.)
...
برام جالب بود
توي اين جلسه 2 تا دختر ايراني بودند كه به سختي فارسي صحبت ميكردند، يك نفرشون از زلاندنو اومده بود، يك نفر هم از آمريكا. فقط براي كمك به زلزله زدهها اومده بودند.
يكي از دوستام هم شنبه از آمريكا با يك پرواز ويژه اومد و رفت بم. ديشب از بم برگشت.
توي اين جلسه اصلا حرف نزدم، چون اولين باري بود كه توي اين جلسه شركت ميكردم، فقط ياد داشت برميداشتم. ظاهرا اين جلسه سوم تشكيلات بود.
وقتي كه جلسه تمام شد، با 2-3 نفر كه صحبت كردم، همه موسسه ما را ميشناختند و كلي من را تحويل گرفتند. و مسئوليت يكي از كميتهها را به ما پيشنهاد كردند.
(من كه اصلا همچين انتظاري نداشتم.)
كمكها جمع شده، ولي از بم به ما گفتند كه تا هفته ديگه اونجا نريم.
فعلا كار و زلزله باعث شده كه درس خوندن من براي فوقليسانس، به طور كامل تعطيل بشه.
كلاس زبانم هم، داره 2 در ميشه. خيلي كه وقت ميكنيم، به نصف كلاس ميرسيم.
3 تا پروژه هم تو شركت دست من را ميبوسه، همه هم فوري. از الان ميدونم كه بايد جمعه هم سر كار برم. :D
خلاصه سرم بيش از اندازه شلوغ شده.
امروز براي اولين بار، از طرف موسسه خودمون، رفتم توي اين جلسه، فكر ميكردم، حداكثر 1-2 ساعت طول ميكشه. آخرش بعد از 4 ساعت با خاموش كردن چراغ بيرونمون كردند.
10-12 تا كميته تشكيل دادند، و هر گروهي مسئوليت يك كار را بعهده گرفته و براي اون كار برنامه ريزي ميكنه.
اول از همه بگم، فعلا هيچ چيز براي بم نفرستيد.
ميگويند:
1- در ارگ جديد، يك كوه چادر جمع شده. انواع و اقسام مواد خوراكي در حد وفور فرستادند. ...
2- يكسري افراد، از شهرهاي اطراف مثل سيرجان و بندرعباس اومدند، و كمكها را جمع ميكنند با خودشون ميبرند. هنوز هيچي نشده، ميگويند، كيسه خوابهاي آمريكايي را در بازار بندرعباس، ميفروشند.
3- يكي ديگه ميگفت: سازمانشون 4 تا كانتينر جنس به بم فرستادند، همون اول شهر حمله كردند و در كانتينر را شكستند و همه چيز را تاراج كردند.
4- صحبت قاچاق مواد مخدر و قاچاق زنان بود، ...
5- وضع بهداشت اصلا خوب نيست، ميگويند، اونجا، بيش از هر چيز، توالت و حمام صحرايي لازم هست.
6- نيروهاي ارتش در شهر بروات، امنيت نسبتا خوبي برقرار كردند.
7- به بعضي از روستاهاي دورتر، كمك كمتري رسيده
8- پسر داييم ميگفت: كه نظم اصلا نيست، به بعضي از چادرها چند دفعه، توسط گروههاي مختلف كمك ميشه، ولي به بعضي چادرها كه تو كوچه پس كوچه هستند، هيچ كمكي نميرسه.
9- شبها خيلي تاريك هست، براي چادرها، شمع و فانوس خيلي خوب هست.
10- از امروز قرار بوده كه شهر را براي ضدعفوني، قرنطينه كنند.
11- توي اين جلسه، يكي پيشنهاد داد، كه ما يك پولي جمع كنيم و بيام براي مقاوم سازي خانهها در تهران سرمايه گذاري كنيم. (همه تقريبا متفقالقول بوديم كه اگر در تهران، همچين زلزلهاي بياد، كم كم، 1 ميليون نفر كشته خواهد شد.)
...
برام جالب بود
توي اين جلسه 2 تا دختر ايراني بودند كه به سختي فارسي صحبت ميكردند، يك نفرشون از زلاندنو اومده بود، يك نفر هم از آمريكا. فقط براي كمك به زلزله زدهها اومده بودند.
يكي از دوستام هم شنبه از آمريكا با يك پرواز ويژه اومد و رفت بم. ديشب از بم برگشت.
توي اين جلسه اصلا حرف نزدم، چون اولين باري بود كه توي اين جلسه شركت ميكردم، فقط ياد داشت برميداشتم. ظاهرا اين جلسه سوم تشكيلات بود.
وقتي كه جلسه تمام شد، با 2-3 نفر كه صحبت كردم، همه موسسه ما را ميشناختند و كلي من را تحويل گرفتند. و مسئوليت يكي از كميتهها را به ما پيشنهاد كردند.
(من كه اصلا همچين انتظاري نداشتم.)
كمكها جمع شده، ولي از بم به ما گفتند كه تا هفته ديگه اونجا نريم.
فعلا كار و زلزله باعث شده كه درس خوندن من براي فوقليسانس، به طور كامل تعطيل بشه.
كلاس زبانم هم، داره 2 در ميشه. خيلي كه وقت ميكنيم، به نصف كلاس ميرسيم.
3 تا پروژه هم تو شركت دست من را ميبوسه، همه هم فوري. از الان ميدونم كه بايد جمعه هم سر كار برم. :D
خلاصه سرم بيش از اندازه شلوغ شده.
اشتراک در:
پستها (Atom)