سه‌شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۲

28 دي ماه 1381
آنفلانزاي خيلي شديدي گرفتم. حالم اصلا خوب نيست. چندتا قرص سرماخوردگي مي‌خورم، تا اينكه بتونم راه بيافتم.
دنبال 2 تا از دوستام مي‌رم، كه با هم بريم سينما.
با بقيه بچه‌ها جلو در سينما كانون قرار گذاشتيم. تولد يكي از بچه‌ها هست. قراره بريم سينما فيلم كلاه قرمزي و سروناز رو نگاه كنيم، و بعد بريم بيرون.
يكم ديرمون شده بود. من هم يكم تند مي‌رم.
به يكي از آهنگهاي ياني گوش مي‌كرديم. كه يك دفعه يكدونه از اين لندكروز سياه‌ها پشت بلندگوش گفت كه ... بزن كنار.
كنار خيابون وايساديم. يك سرباز مي‌آد دم پنجره و اول مدارك ماشين رو از من مي‌گيره و بعد مي‌گه كه من پياده شم و برم پيش مسئولشون.
مسئولشون به من گفت كه آلودگي صوتي ايجاد كردم. داشتم شاخ در مي‌آوردم. بعد هم به يكي ديگه از بچه‌ها گير داد. و آخرش كارتم رو گرفت و يك رسيد به من داد. و من رو حواله داد به مركز وزرا كه بعدا برم كارتم رو از اونجا بگيرم. موقع رفتن هم به من گفت كه بين 1 تا 2 ماه ماشينم رو بايد بخوابونم. از دست دروغهايي كه اون يارو به من گفت، اعصابم خورده. هيچ چيز رو نتونست ثابت كنه. حتي نميتونست درست حرف بزنه. لجم گرفته بود.
با حالي به شدت گرفته رفتيم سينما.
با اون مريضي كه داشتم، يك دفعه ضعف كردم. حواسم اصلا به فيلم نبود. ...
از اواسط فيلم حالم بهتر شد. بعد از فيلم، با بچه‌ها رفتيم خيابان گاندي و توي يك كافي‌شاپ‌ها نشستيم. بعضي از بچه‌ها شك داشتند كه با ماشين من بيان يا با ماشين يكي ديگه بيان :) خلاصه 2-3 تا كه شجاعتر بودند،‌با من اومدند.
تقريبا همه هات شكلات سفارش داديم. اينقدر زياد بود كه همه با مكافات اون رو تموم كرديم.
موقع دادن هديه تولد، چيزي كه انتظار نداشتم،‌اين بود كه اين وسط منم هديه تولد بگيرم. :)
بعد از اينكه از بقيه جدا شديم. يكي از بچه‌ها پيشنهاد كرد كه بريم شام بخوريم. ولي من اصلا حس شام خوردن نداشتم. دوباره اون حالت اومده بود سراغم. شيشه‌هاي ماشين رو بخار گرفته بود....

اون روز، براي اولين بار، براي چند لحظه به يك نفر تكيه كردم. تجربه جالبي برام بود. براي كسي مثل من كه حتي موقع ژست گرفتن براي عكس، هم عادت ندارم،‌ دستم رو روي شونه كسي بگذارم. اون روز براي اولين بار حس كردم،‌ كه چقدر خوبه كه آدم يك جايي رو داشته باشه، كه وقتي خيلي خسته شد يا خيلي ناراحت بود، به اونجا تكيه كنه.

28 ديماه 1382
ساعت 8 صبح، پرونده رو مرور مي‌كنم تا خودم رو براي جلسه كه در پيش دارم آماده كنم. چشمم به تاريخ بالاي يكي از نامه‌ها مي‌افته. درست 28/10/1381 خورده. يك لبخند مي‌زنم.
جلسه خيلي خوبي هست. بعد از مدتها، قرار مي‌شه كه يك مرحله بريم جلو، بنا مي‌شه، همون نامه پارسال رو، فقط تاريخ سالش رو عوض كنيم و دوباره بفرستيم، تا روي اون نامه اقدام كنند. :)
بعد از ظهر يك جلسه ديگه داريم.
ويدئو پروژكشن ايراد داره. بعضي وقتها كه صلاح مي‌دونه، تصوير ورودي رو قطع مي‌كنه. در تمام مدت ارائه گزارش، حواسم به كامپيوتر و ويدوئو پروژكشن هست، هر لحظه نگرانم كه تصوير قطع بشه.
خوشبختانه بدون مشكل جلسه تمام مي‌شه. از نتيجه جلسه هم راضي هستيم. جلسه خوبي بود. :) وقتي جلسه تمام مي‌شه انگار كوه كندم. اينقدر خسته‌ام كه حتي قدرت راه رفتن ندارم.
به يكي از دوستام زنگ مي‌زنم، از قبل گفته بودم كه مي‌خوام در اين روز ببينمش، ولي خبري از اون نيست. مي‌دونم، براي اينكه فكر مي‌كنه من ممكنه شيطوني بكنم، غيبش زده. يك لبخند مي‌زنم. به خودم مي‌گم، چه خوب كه حدس زدم، ممكنه نتونم پيداش كنم. و برنامه كسي رو به هم نريختم. :)
شب وقتي مي‌رم خونه، اينقدر خسته‌ام كه از هوش مي‌رم. حتي حوصله نوشتن ندارم.

موقع خوابيدن به خودم مي‌گم، با اينكه امسال خيلي بيشتر از پارسال خسته شدم، ولي امروز، روز خوبي بود. و با آرامش مي‌خوابم.
ياد پارسال مي‌افتم، ‌كه در تمام طول شب، از ناراحتي فقط غلت مي‌زدم. هر چند لحظه بلند مي‌شدم، قدم مي‌زدم. هي محل خوابم رو عوض مي‌كردم، روي زمين بغل تخت مي‌خوابم، تو مهمون‌خونه روي مبل دراز مي‌كشم. روي راحتي‌هاي توي هال دراز مي‌كشم. اينقدر اين كار رو تكرار مي‌كنم، تا بالاخره ساعت 4:30-5 صبح از خستگي، توي هال، روي زمين از هوش مي‌رم. :)

هیچ نظری موجود نیست: