یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۱

نمي‌دونم تلخون تو چه فكريه، ولي به نظر مي‌رسه كه ترمز بريده. يكسري صحبتاش درست هست و من هم قبول دارم. ولي نمي‌تونم بگم همه اون صحبت اون درسته.
نمي‌دونم چرا ما ايراني‌ها دوست داريم كه تا مي‌تونيم هم ديگر را خراب كنيم، براي هم تصميم بگيريم. نمي‌دونم تلخون از كجا نيت خانم گل، پينك فلوديش، جاناتان، آريا، سزيوف و ... را مي‌فهمه؟
از كجا مي‌فهمه كه هر كسي چي تو دلش هست.
اگر تلخون واقعا از درون دل افراد خبر داره، و مي‌تونه بگه نيت هر كس چي هست، به خودش خيلي كم بها مي‌دهد. من اگر جاي اون بودم حداقل ادعا پيامبري مي‌كردم. من تا به حال نشنيدم و نخوانده‌ام، هيچ پيامبري ادعا كرده باشد، كه من از درون و نيت پيروان خود خبر دارم. وقتي پيامبر خدا چنين ادعايي ندارد، چرا ما چنين ادعايي مي‌كنيم؟

و اما بعد از اين چند نكته ديگر،
اول از همه، من فكر مي‌كنم، يك جورايي هر يك از ما با بقيه افراد جامعه خود فرق مي‌كنيم، مثلا خود تلخون، چند نفر را مي‌شناسيد كه مثل تلخون فكر كند، و وقتي تو يك مجموعه مشكلي را مي‌بيند، اينقدر شفاف انتقاد كند، و بتواند براي اين انتقاد خودش دليلي داشته باشد؟! (حالا از اينكه اين دلايل درست هست يا غلط فعلا بگذريم.)
به نظر من هر كدام از ما كه در اين مجموعه مي‌نويسم، چون مجبوريم فكر كنيم، با افراد عادي جامعه خود كه فقط يك زندگي گياهي دارند، فرق مي‌كنيم.

دوم اينكه، ما نمي‌توانيم براي بقيه تكليف مشخص كنيم، كه چرا مخالف مباحث سكسي هستيد يا چرا طرفداري از آن مي‌كنيد. چرا به پينك لينك داده‌ايد. چرا به آريا لينك نداده‌ايد. و ... . حداقل بايد بپذيريم كه در اين دنياي بلاگستان كه ما خود، براي خود درست كرده‌ايم، هر كدام از ما آزاديم، هر آنچه مي‌خواهيم بپذيريم و هر چيز كه خواستيم بخوانيم. در اين دنيا هيچ كس حق ندارد و نمي‌تواند فصل‌الخطاب باشد.

سوم قدرت و اثر نوشته‌هاي هر كدام از ما با ديگري فرق مي‌كند. بعضي از بلاگ نويسان قدرت بيان بهتري دارند، و مي‌توانند مشكلات موجود در كشور را بهتر بيان كنند. چرا به جاي اينكه آن‌ها را تشويق كنيم، بر آنها خورده مي‌گيريم. و انگيزه آنها را براي نوشتن از بين مي‌بريم. فكر كنم ما اينجا بايد تمرين كنيم، كه چطور از يكديگر انتقاد سازنده بكنيم.

و در آخر اميدوارم كه مسيح، از روح مسيحايي خودش، در اين بلاد بلاگستان بدمد، و به آنها كه در اين راه جان داده‌اند، زندگي دوباره ببخشد.
پ.ن.
خوشحال مي‌شوم كه نظرات ديگران را هم بدانم.

جمعه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۱

ديروز خيلي حال كردم. هواي باراني و ابري با حالي بود.هوس كرده بودم برم تو اين هوا يكم قدم بزنم.
رفتم سراغ يكي از دوستام، و با هم رفتيم بام تهران. البته بعد از اينكه خانمش را برديم سركار تو بيمارستان گذاشتيم. هواي خيلي با حالي بود. ابر اومده بود پايين و گاهي نم نم باران هم مي‌آمد. خيلي فضاي با حالي شده بود. به هر حال بعد از مدتها حسابي قدم زدم. از اون بالا منظره تهران خيلي قشنگ بود. هر وقت به اين منظره نگاه مي‌كنم به اين فكر مي‌افتم كه اين منظره چقدر خوب همه زشتيها و بديهايي كه توش هست و هر روزتوي اون ميگذره رو تو دلش مخفي مي‌كنه.


البته در آخر تو اون هوا مجبور شدم يك پنچر گيري هم بكنم.
خانم دوستمون وقتي فهميد كه ما خودمون تنها رفتيم خيلي ناراحت شد. براي همين قراره كه تو هفته ديگه حتما يك دفعه ديگه بريم كوه، منتها اين دفعه اون را هم ببريم.

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۱

الان چند شبه که مىخوام در مورد شام غريبان چيزي بنويسم، ولى خب هنوز حوصله پيدا نکردم. امشب خير سرم مىخواستم زود بخوابم. ساعت حدود ١ بود که رفتم، توى رختخواب که بخوابم. ولى مثل اين کارتون پلنگ صورتى که طرف تا مىرفت تو رختخواب، خواب از سرش مىپريد همانطوري شدم. الان هم که دارم مىنويسم ساعت حدود ٥ صبح هست.
اولش دنبال يک کتابى مىگشتم که بخونم، ديدم تمام کتابهايى که دوست دارم را حداقل ٢-٣ بار خوندم و همه را از حفظ هستم.
يک دفعه يادم افتاد که چند وقته مىخوام به طور مرتب، از اول بلاگ چند نفر را بخونم.
چون خيلى دلم گرفته بود گفتم با بلاگ خورشيدخانم شروع کرنم، شايد يکم حالم بهتر بشه. بلاگ خورشيد خانم يکى از بلاگهاى مورد علاقه من است. کلا من از کسايى که شيطون هستم خوشم مىآد. يکجورايى ياد گذشته خودم مىافتم.
حالا خوبه خورشيدخانم جرات مىکنه از شيطنت هاي خودش بگه. من كه جرات ندارم، خيلى از شيطنت هاى خودم را بگم :﴾
يادش بخير، دورانى داشتيم، من چزقل بچه، از مدير و ناظم و معلم پرورشى، پيشنماز مدرسه و معلم دينى، همه و همه را بعضى وقتها يک جورايى بازى مىدادم. و مجبورشون مىکردم که اون کارى که من مىخوام بکنند.
الان که دارم مىنويسم چه چيزهايى که يادم نمىآد :﴾، وقتى ياد اون روزها مىافتم کلى مىخندم.
کلاس دوم دبيرستان بوديم، فکر مىکنم ثلث دوم بود. نمىدونم چرا اون ثلث مد شده بود که بچه ها تقلب بکنند. تقريبا بين بچه ها مسابقه بود که کى بهتر تقلب مىکنه. و هرکس يک روش جديد ابداع مىکرد. بچه ها معمولاْ روى يک ورق کوچيک تقلبها را مىنوشتند، يا يکى ديگه از بچه ها بود که فرمولها را وارد ساعتش مىکرد و ... .
من يباره ٤ صفحه امتحانى تقلب با خودم بردم سر جلسه امتحان، همچين با خونسردى ورقه ها را جلو مراقب ها اينور اونور مىکردم که دوستام، که دور و برم بودند، داشتند از تعجب شاخ در مىآوردند که من چى کار دارم مىکنم. و من همش تو اين فکر بودم. که نکنه اين مراقب ها به خاطر نگاه هاى بهت زده بچه ها که به من نگاه مىکردند. متوجه بشوند که من دارم تقلب مىکنم. اون روز به جاى اينکه من بترسم. اونها به جاى من ترسده بودند.
ولى تو امتحانات بيشتر تو مايه هاى رابين هود کلاس بودم. و به جرات مىتونم بگم که خيلى از دوستام را چندين دفعه از خطر افتادن نجات دادم. مقصوصا تو درس کامپيوتر. تو اين دورانى که گذروندم. هميشه معلومات من از معلمهاى کامپيوترم بيشتر بود. و اون بنده خداها براى اينکه من به اون ها کار نداشته باشم. به من آزادى کامل داده بودند و من اگر دوست داشتم مىرفتم کلاسشون. و تو امتحانها هميشه نمره من تو اين چند سال ٢٠ بود. ﴿البته فکر نکنيد معلومات کامپيوترى من خيلى زياده، اونها خيلى شوت بودند.﴾
تازه من هميشه بعنوان کمک استاد هم انتخاب مىشدم. خب شما فکرش را بکنيد، اگر يکى از همکلاسيهاتون مىشد کمک چه اتفاقى مىافتاد. حتى يک دفعه، مراقب بچه هاى خودمون شدم که امتحان کامپيوتر داشتند. خب بچه هام همش دستشون بالا بود. و ميون همه مراقب ها با من کار داشتند. که برم سر برگشون و سوالشون را بپرسند. سوالشون هم هميشه معلوم بود. خورشيد جواب سوال ... چى مىشه؟ يا خورشيد ببين اين جواب که من نوشتم کجاش غلط هست؟ و ... .
چه دورانى بود.
ببين از شيطنت خورشيدخانم به کجا رسيديم :﴾
ولى به هر حال با تمام تلاشى که کردم ٢ ماه بيشتر نتونستم بخونم. چراش را هم اينجا نمىگم. شايد يک روز به خودش بگم.
ولى تو اين بلاگها که امشب خوندم، بهترينش همون بلاگى بود که تو تاريخ ٢٠ نوامبر نوشته بود.
در مورد برشهاي کوتاه، آزادى در نوشتن بلاگ و ... . خيلى جالب بود.

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۱

اين شب عاشورايى خونه نشستم، و بعد از مدتها دستم به نوشتن باز شده.
نمىدونم شما اين سريال شب دهم را مىبينيد يا نه.
به نظر من، اين يکى از اون معدود سريال هايى هست که از دست صداوسيما در رفته و خوب در آمده.
﴿دل اونهايى که خارجند بسوزه ﴿: ﴾
من که خيلى با اون حال مىکنم. يک جورايى فکر مىکنم من را به اون قديم ها مىبره.
امشب پيش خودم مىگفتم، مىشه، يک روز من به کمک اين بچه هاى سرزمين بلاگستان و بر بچه هاى گروپس بيام با هم جمع بشيم و همه کمک کنيم يک شب به سبک قديم نمايش تعزيه برگزار کنيم.
واقعا دلم گرفته،
من که يک زمانى دهه محرم خونه پيدام نمىشد. امروز فقط ٢ ساعت رفتم جايى سخنرانى، که اونم با اجازتون چون ديشب ساعت ٥ صبح خوابيده بودم، نصف صحبتها را تو چرت بودم.
اين همسايه ما امشب مراسم داشت، ولى اصلا حوصله سينه زنى و تو سر صورت زدن را نداشتم. الان چند سالى هست که ديگه به اينجور مراسم ها نمىرم. سعى مىکنم يکجايى برم که حداقل يک آدم درست حسابى صحبت کنه، بلکه يک چيزى ياد بگيرم.
بعضى وقتها فکر مىکنم هرچى آدم توى اين قضايا کمتر فکر بکنه بهتره. ولى بعد يش خودم مىگم، خدا اين فکر را به من داده که فکر کنم.
تو اين قضايا ﴿قضايايى مثل عاشورا﴾ تا وقتى که با دلت دارى به اون نگاه مىکنى. راحتى، همه نوع معجزه اى را مىتوانى باور کنى. مىتونى باور کنى که غذا امام حسين شفا مىده. مىتونى باور کنى که گريه روز عاشورا، تمام گناهانت را پاک مىکنه. جالبه که مىبينى تو دنياى واقعيت هم، همينطور مىشود. و بعضىها شفا هم مىگيرند. ولى نمىدونم، چرا وقتى که دريچه دلت را مىبندى و مىخواى همه اين قضايا را عقلى ببينى، مىخورى زمين، و تمام اين قضايا براى تو بىمعنى مىشه. اين موقع ديگه براى تو خيلى معنى نداره که براى يکى که ١٤٠٠ سال پيش مرده، تو سر کله خودت بزنى و غذاى اون که معلوم نيست چه کسى و با چه نيتى داره خرج اون را مىده، به مردم شفا بده!
به نظرم مىرسه که بايد، يک جاى فکر کردنمون بلنگه، آخه نمىشه ميان دل و عقل آدم اين همه تفاوت پيدا بشه.

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۱

بگم خدا اين خورشيد خانم را چي کار بکنه.
از روزى که خواستم يک بلاگ در جواب اون بنويسم که اوضاع خر تو خر يعنى چى، همچين سرم شلوغ شد که شبها خيلى زود که مىرسيدم خانه ساعت ١٢ شب بود.
اون موقع هم، اين قدر خسته بودم که خيلى هنر مىکردم، شبها فقط مىرسيدم که نامه هام را چک کنم و بعضى شبها که خيلى دلم گرفته بود، ٢-٣ بلاگ بخونم، بخوابم. خلاصه اينکه حدودا يک ماهى هست که نتونستم چيزى بنويسم.
امسال واقعا سال سختى بود. شايد بتونم بگم سختترين سالى بود که توي اين سالها من گذروندم.

راستي تا يادم نرفته سال نو را تبريک بگم.
مىترسم برم سراغ اتفاقات گذشته يادم بره سال نو را تبريک بگم.
پس اجالتا سال نو مبارک!
به اميد اينکه سالى سراسر خوبى و خوشى داشته باشيم، و ديگه اينکه همه ما بتونيم راه اعتدال را در پيش بگيريم.

اما توي يک ماهى که گذشت.
اول اتفاقاتى که خيلى برام جالب بود را بگم.
يکى از جالبترين اتفاقات، آزادى مهندس سحابى بود.
يادم نميره، توى بهمن ماه بود، که دخترش با دامادش مىخواست بره سفر حج. اون موقع هم صحبت اين بود که اون را آزاد کنند. دخترش ﴿هاله خانم﴾ مىگفت: انشاا.. ما مىريم و تا وقتى که برمىگرديم پدرمون را هم آزاد مىکنند.
درست روزى که آنها از سفر مکه برگشتند، ياد صحبت اون شب هاله خانم افتادم.
شب که رفتم خانه اونها، براى ديدن حاجىها، ديدم خانه اونها خيلى شلوغه و همه جمع بودند. داشتم با همه مهمونها دست مىدادم که يک دفعه ديدم مهندس سحابى هم اونجا هست. يک لحظه شوکه شدم، آخه کسى به من نگفته بود که مهندس سحابى آزاد شده. گويا مهندس را همون روز ساعت ٥/٢ آزاد کرده بودند و آورده بودند دم در خانه دخترش تحويل داده بودند.
دختر و دامادشون هم ساعت ٥/١٢ ظهر رسيده بودند.
اون شب تا نيمه شب داشت، از اتفاقاتى که اين مدت بر اون گذشته بود مىگفت.
البته من به اتفاقات بعد از بازجوي او رسيدم .
اينجور که مىگفت: روز ١٩ خرداد، بعد از نشون دادن روزنامه آفتاب يزد،﴿که توى اون روزنامه، نامه او به فرزندانش را به نقل از روزنامه کيهان چاپ شده بود﴾ را که ديد. يک دفعه حالش خراب مىشه و سريع مىبرندش به CCU و ١٠ روزي تو CCU نگرش مىدارند. بعد از اين اتفاق تا روزى که آزاد شد. اون را توى يکى از بيمارستانهاى تهران نگه مىدارند. که داپم زير نظر پزشک باشه و خداى نکرده براى اون اتفاقى نيافته.
٣-٤ روز بعد، درست روزى که وليمه مىدادند. خبر رسيد که آقاى مهندس صباغيان و آقاى منصوريان و آقاى مهندس بازرگان از زندان آزاد شدند.
فرداش هم عمويم از زندان آزاد شد.
شايد اين يکى از بهترين خبرهايى بود که تو سال ٨٠ شنيدم. درست يک هفته دنبال کار وثيقه اون بوديم.
روزى که شنيدم که اون آزاد شده، سريع رفتم تا اون را ببينم. خيلي دلم براى اون تنگ شده بود. درست از وقتى گرفتنش تا وقتى آزاد شد. ١١ ماه طول کشيد.
فردا صبحش با يکسرى از بچه ها رفتم شمال، اون هم يک روزه. که تو اون سفر هم خيلى با حال بود.
بعدش هم که يکى ديگه از دوستام رفت کانادا. به همراه خانواده اش. راستش خيلي دوست دارم، اين دوستام که مىروند خارج توى درسشون موفق بشوند.
تو مابقي اين روزها هم، همش داشتيم ميدويديم که يکسرى از کارهامون اين طرف سال تحويل بدهيم. اين يک ماه گذشته، بجز يک تعطيلى، که رفتم شمال، مابقى تعطيلات به کارهاى عقب افتاده ام رسيدم.
راستى روز آخر سال هم باز ياد ماشين قبلى افتادم.
داشتم مىرفتم مردآباد کرج که از بازار ميوه اونجا براى خونمون ميوه بگيرم. هر سال خود بابام مىرفت. من هم همراه او براى کمک مىرفتم. ولى امسال بابام گفت: که خودت تنها برو. اول اتوبان با خودم قرار گذاشتم که خيلى تند نروم.
بعد از عوارضى، اولش يک بيوک آبى آمد از من جلو زد. بعدش هم يک بنز ٢٣٠ از اين جديدها اومد از من جلو زد. پيش خودم گفتم، ماشين من که حريف اين ماشينها نمىشه براى چى الکى تند برم. تو همين فکرها بودم که يک دفعه ديدم يک پژو ٢٠٦ پشت سرم هست. و راننده اون هم يک دختر هست. بعد از اون يکم سرعت ماشين را زياد کردم. اينجا بود که ياد ماشين قبليه افتادم، که حداقل اينجور جاها تندتر مىرفت. هيچى خلاصه کنم که تا خود مردآباد کرج تخت گاز مىرفتم. و آخرش هم از بنزه جلو زدم، هم از بيوکه. پژو ٢٠٦ هم، همينطور پشت سر ماشين من تا خود مردآباد اومد.
خوشبختانه سالم رفتم، سالم برگشتم.