پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۱

الان چند شبه که مىخوام در مورد شام غريبان چيزي بنويسم، ولى خب هنوز حوصله پيدا نکردم. امشب خير سرم مىخواستم زود بخوابم. ساعت حدود ١ بود که رفتم، توى رختخواب که بخوابم. ولى مثل اين کارتون پلنگ صورتى که طرف تا مىرفت تو رختخواب، خواب از سرش مىپريد همانطوري شدم. الان هم که دارم مىنويسم ساعت حدود ٥ صبح هست.
اولش دنبال يک کتابى مىگشتم که بخونم، ديدم تمام کتابهايى که دوست دارم را حداقل ٢-٣ بار خوندم و همه را از حفظ هستم.
يک دفعه يادم افتاد که چند وقته مىخوام به طور مرتب، از اول بلاگ چند نفر را بخونم.
چون خيلى دلم گرفته بود گفتم با بلاگ خورشيدخانم شروع کرنم، شايد يکم حالم بهتر بشه. بلاگ خورشيد خانم يکى از بلاگهاى مورد علاقه من است. کلا من از کسايى که شيطون هستم خوشم مىآد. يکجورايى ياد گذشته خودم مىافتم.
حالا خوبه خورشيدخانم جرات مىکنه از شيطنت هاي خودش بگه. من كه جرات ندارم، خيلى از شيطنت هاى خودم را بگم :﴾
يادش بخير، دورانى داشتيم، من چزقل بچه، از مدير و ناظم و معلم پرورشى، پيشنماز مدرسه و معلم دينى، همه و همه را بعضى وقتها يک جورايى بازى مىدادم. و مجبورشون مىکردم که اون کارى که من مىخوام بکنند.
الان که دارم مىنويسم چه چيزهايى که يادم نمىآد :﴾، وقتى ياد اون روزها مىافتم کلى مىخندم.
کلاس دوم دبيرستان بوديم، فکر مىکنم ثلث دوم بود. نمىدونم چرا اون ثلث مد شده بود که بچه ها تقلب بکنند. تقريبا بين بچه ها مسابقه بود که کى بهتر تقلب مىکنه. و هرکس يک روش جديد ابداع مىکرد. بچه ها معمولاْ روى يک ورق کوچيک تقلبها را مىنوشتند، يا يکى ديگه از بچه ها بود که فرمولها را وارد ساعتش مىکرد و ... .
من يباره ٤ صفحه امتحانى تقلب با خودم بردم سر جلسه امتحان، همچين با خونسردى ورقه ها را جلو مراقب ها اينور اونور مىکردم که دوستام، که دور و برم بودند، داشتند از تعجب شاخ در مىآوردند که من چى کار دارم مىکنم. و من همش تو اين فکر بودم. که نکنه اين مراقب ها به خاطر نگاه هاى بهت زده بچه ها که به من نگاه مىکردند. متوجه بشوند که من دارم تقلب مىکنم. اون روز به جاى اينکه من بترسم. اونها به جاى من ترسده بودند.
ولى تو امتحانات بيشتر تو مايه هاى رابين هود کلاس بودم. و به جرات مىتونم بگم که خيلى از دوستام را چندين دفعه از خطر افتادن نجات دادم. مقصوصا تو درس کامپيوتر. تو اين دورانى که گذروندم. هميشه معلومات من از معلمهاى کامپيوترم بيشتر بود. و اون بنده خداها براى اينکه من به اون ها کار نداشته باشم. به من آزادى کامل داده بودند و من اگر دوست داشتم مىرفتم کلاسشون. و تو امتحانها هميشه نمره من تو اين چند سال ٢٠ بود. ﴿البته فکر نکنيد معلومات کامپيوترى من خيلى زياده، اونها خيلى شوت بودند.﴾
تازه من هميشه بعنوان کمک استاد هم انتخاب مىشدم. خب شما فکرش را بکنيد، اگر يکى از همکلاسيهاتون مىشد کمک چه اتفاقى مىافتاد. حتى يک دفعه، مراقب بچه هاى خودمون شدم که امتحان کامپيوتر داشتند. خب بچه هام همش دستشون بالا بود. و ميون همه مراقب ها با من کار داشتند. که برم سر برگشون و سوالشون را بپرسند. سوالشون هم هميشه معلوم بود. خورشيد جواب سوال ... چى مىشه؟ يا خورشيد ببين اين جواب که من نوشتم کجاش غلط هست؟ و ... .
چه دورانى بود.
ببين از شيطنت خورشيدخانم به کجا رسيديم :﴾
ولى به هر حال با تمام تلاشى که کردم ٢ ماه بيشتر نتونستم بخونم. چراش را هم اينجا نمىگم. شايد يک روز به خودش بگم.
ولى تو اين بلاگها که امشب خوندم، بهترينش همون بلاگى بود که تو تاريخ ٢٠ نوامبر نوشته بود.
در مورد برشهاي کوتاه، آزادى در نوشتن بلاگ و ... . خيلى جالب بود.

هیچ نظری موجود نیست: