دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

او که هر شب دعا میکرد

هنوز تو حالت خواب بیداری بودمٰ که با صدای گریه مادرم از جا پریدم
"دیگه مادر بزرگت نیست که هر شب تو رو دعا کنه!
تا وقتی او بودٰ خیالم برای تو راحت بود که برای تو اتفاقی نمی افتهٰ چون عزیزت هر روز سحر دعات می کرد."

خانه شلوغهٰ همه اومدندٰ ولی اصلا دوست ندارم از اتاقم بیرون بیامٰ
زانو هام رو بغل کردم و گوشه اتاق نشستم. دوست ندارم که این خبر رو باور کنمٰ دوست ندارم که الان این اتفاق بیافتهٰ ولی این اتفاقات همه به اراده او هست.
2-3 روز بود که فامیل لباس سیاه هاشون رو در آورده بودند که دوباره همه سیاه پوش شدند.

به صحبت های مادرم فکر می کنم و اینکه دیگه عزیزم زنده نیست که هر شب 1-2 ساعت قبل از اذان صبح بیدار بشه نماز بخونه و تک تک خانواده رو دعا کنه.