چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۱

نمي‌دونم آخر سر راي مي‌دين يا نه،
اين هم ليست انتخاباتي يكي از گروه‌ها
دوست داشتيد مي‌توانيد به اين ها هم راي بدين


دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۱

مهماني
همه مي‌رند مهماني، مي‌گند، مي‌خندند، مي‌‌رقصند، مشروب مي‌خورند و ...
اونوقت من بعد از عمري،‌ (7 ماه) مي‌رم خانه دوستم. از اول تا آخر (از ساعت 9:30 تا 2 بامداد) با دوستم فقط راجع به خدا و پيغمبر و ... تا سياست و ... بحث مي‌كنم..
البته از اولش هم با دوستم بحث نمي‌كردم. من كه رسيدم خانه‌شون،‌هنوز خودش نرسيده بود. يك مدت با خانمش،‌ شام را آماده مي‌كرديم. يك مدت هم با خانمش صحبت ‌كردم و ...
خلاصه ساعت 2، بعد از اينكه يك ربع دم در خانه دوستم بحث كرديم. خسته و مونده به سمت خانه راه افتادم.

پ.ن.
توي برگشت، ‌دوباره زدم به سيم آخر،‌ توي خيابان بين 80-100،‌ توي بزرگراه هم هر چقدر كه ماشين مي‌توانست راه بره،‌ بين 110-160 راه مي‌رفتم.

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۱

عيد غديرخم هم اومد و رفت.
روز عيد غدير تقريبا هميشه براي من خوب بوده.
1- اول از همه اينكه اين روز، يك جورايي روز تولد من هست. (به سال قمري)

2- 4 سال پيش براي اولين بار،‌ در همين روز رفتم خانه يكي از عمه‌هام. اين عمه‌ام را خيلي دوست دارم، ولي خب به دلايلي، ارتباط فاميل با اين عمه‌ام كم شده و كلا عموهام تا حالا فقط توي بعضي از مراسم با اين عمه‌ام ارتباط داشتند. تقريبا توي فاميل، من تنها كسي هستم. كه به طور مرتب به اين عمه‌ام سر مي‌زنم و ارتباط دارم. (البته بخاطر من كلي ارتباطها بيشتر شده، و هر كدام از عموهام چند ماه يكبار سراغ اين عمه‌ام را مي‌گيرند.)

3- يكي از فايده‌هاي اين روز اين هست، كه آدم كلي عيدي مي‌گيره. وقتي عيدي مي‌گيرم خيلي احساس خوبي به من دست مي‌ده. بعد از اين همه سال، تازه امسال مزه هديه دادن و هديه گرفتن را حس مي‌كنم. احتمالا امسال، بعد از چندين سال كه به هيچكس عيدي نداده بودم. به يكسري، عيدي خواهم داد. (تا حالا شايد، فقط 1 يا 2 سال عيدي داده باشم..:) )

4- پدرم، يك دايي داره كه سيد هست. هر سال با پدرم و مادرم مي‌رفتيم ديدنش، ولي امسال خودم تنهايي رفتم. (پدر و مادرم نتوانستند بيان) من اين دايي پدرم را، خيلي دوست دارم. اميدوارم كه خدا به ايشان طول عمر بده. هر دفعه كه مي‌رم پيشش، كلي خاطرات جالب براي من تعريف مي‌كنه. (حافظه خيلي خوبي داره) بايد،‌يك دفعه ضبط صوت ببرم و كلي از خاطراتش را ضبط كنم. (تا حالا ازش، چند ساعت فيلم گرفتم، ولي كافي نيست.) در ضمن اين دفعه كه تنها رفته بودم، از هر دفعه عيدي بيشتري گرفتم. :)

5- يك دوستي دارم كه سيد هست. از دوران دبيرستان با هم دوستيم. (البته كلاس دوم و چهارم دبستان هم با هم، همكلاس بوديم، ولي اون موقع‌ها با هم خيلي ارتباط چنداني نداشتيم.)
تا 2-3 سال پيش كه درسمون تمام بشه، هميشه و همه جا با هم بوديم. روزي 1-2 ساعت مي‌شستيم با هم صحبت مي‌كرديم. ولي از وقتي درسمون تمام شد، ارتباطمون خيلي كم شده، به نحوي كه بعضي وقتها مي‌شه كه 2-3 ماه از هم خبر نداريم.
يك هفته پيش مادرم، سراغ دوستم را، از من گرفت و گفت از فلاني چه خبر، گفتم: 1 ماه پيش با اون تلفني صحبت كردم، روز عيد مي‌رم مي‌بينمش.
ساعت 8:30 شب بود كه بالاخره رسيدم دم در خانه دوستم، وقتي رفتم زنگشون را بزنم، ديدم يك آگهي ترحيم روي درشون چسبيده كه مال 10 روز پيش هست. خوب كه نگاه كردم، ديدم، آگهي ترحيم مادربزرگش هست. زنگ زدم دوستم اومد، عيد را به اون تبريك گفتم، و در مورد مادربزرگش هم به اون تسليت گفتم.
از اونجا كه عيد اولشون بود، خونشون خيلي شلوغ بود. تو نرفتم، دوستم اومد و دوتايي توي ماشين نشستيم. و حدود نيم ساعت در مورد همه چيز و همه جا صحبت كرديم. توي تمام اين مدت كه با اون صحبت مي‌كردم، از دست خودم ناراحت بودم، كه چرا متوجه نشدم كه مادربزرگ دوستم فوت كرده، وتوي اين مدت نتونستم به دوستم سر بزنم و به اون تسليت بگم.

پ.ن.
من خودم مادربزرگم را خيلي دوست داشتم. (خيلي زياد)
توي مراسم، ختم و شب هفتش خيلي‌ها اومدند و به ما تسليت گفتند. يادمه حتي يك سري از مغازه‌هاي بازار هم به احترام دايي پدرم تعطيل كردند. الان كه مي‌شينم فكر مي‌كنم، مي‌بينم اگر به خاطر اون همه اظهار همدردي نبود، به اين راحتي من نمي‌تونستم، فوت اون را هضم كنم.
بعد از فوتش، من همراه آمبولانس، اون را به خانه‌شون بردم. يادمه توي راه همش دعا مي‌كردم، كه مادربزرگم، ملافه را كنار بزنه، و يكبار ديگه من را صدا بزنه. ولي هر چي دعا كردم نشد...
براي همين الان حس مي‌كنم كه چرا وقتي يك نفر فوت مي‌كنه، بايد رفت و با اون اظهار همدردي كرد.

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۱

آدم بعضي وقتها، ‌صحبتهايي مي‌شنوه، ‌كه جدي جدي مي‌خواد شاخ در بياره.
امروز شنيدم، كه يك عده دنبال اين هستند كه روز ورود، امام رضا (ع) به نيشابور را، روز ملي ايران اعلام كنند.

پ.ن.
اينها همه به‌خاطر جمود فكري هست‌كه يك عده دچارش شدند.
اصلا اينها براشون ‌ارزش هيچ كس مهم نيست،‌
فكر نمي‌كنند كه اين گفته‌ها چه اثراتي را بعدا روي مردم مي‌گذارد.
از هر كس و هر چيزي كه بتوانند، استفاده ابزاري مي‌كنند.
چهارشنبه
شركت يكي از دوستام بودم، آخر وقت دوستم را با پدرش مي‌بردم.تا به خونشون برسونم.
وسط راه، صحبت از انتخابات شورا شد،‌ يك دفعه پدر دوستم سراغ اين همكار ما را گرفت، كه كانديد شده يا نه. گفتم: كانديد شده.
پدر دوستم گفت: حالا كه فلاني كانديد شده و تاييد شده،‌ پس من مي‌رم، راي مي‌دم.
هنوز صحبت پدر دوستم تمام نشده بود. كه دوستم شروع كرد به فحش دادن، و بعدش هم به پدرش گفت خيلي بي‌خود مي‌كني، كه بري راي بدي. من نمي‌گذارم راي بدي.

ياد 6 سال پيش افتادم.
همين دوستم، مادرش سفر بود. ساعت 7 شب بود كه مادرش با هواپيما رسيد تهران، همون موقع اون را برد، كه حتما راي بده.
باز همين دوستم، با كلي زحمت مادر بزرگش را برد شعبه اخذ راي، تا مادر بزرگش هم بتونه راي بده.
...
با همه اين صحبت‌هايي كه كرد، فكر كنم، بازم بره راي بده.

پ.ن.
...
سه شنبه
1- دلم خيلي گرفته بود، بالاخره يك ذره از اون را ريختم بيرون، و يكم خودم را سبك كردم. :)
2- اين همكارمون كه كانديد شده، كلي شركت ما بر و بيا پيدا كرده. هر روز چند نفر ميان شركت كه با اون صحبت كنند. از حزب همبستگي، از دفتر تحكيم، از كارگزاران و ... . خلاصه صف بستند اين ميره اون مياد بيرون. امروز از صبح تا بعد از ظهر كه همش جلسه داشت، (فكر كنم آخرش هم با هيچكدام به توافق نرسيد.)
3- اين هفته هم كوه خيلي به من چسبيد،
منظره خيلي زيباي كوه در ميان برف، زير نور چراغ
نشستن در وسط برف و خوردن راني (تا آخرين قطره)
باز كردن در قوطي راني، با كليد
ريزش خيلي ريز برف
بازگشت سريع
كشيدن ترمز دستي در پاركينگ و چرخ زدن در وسط اون (چندين بار)

پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۱

آيدي ياهوم، بعد از مدتها درست شد. از اين به بعد، ‌با آيدي اصلي خودم مي‌آم رو خط،‌ خيلي احساس خوبي دارم. انگار دارم به خانه اصليم بر مي‌گردم. :)

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۱

باز ديشب با يك نفر صحبت مي‌كردم، كلي رفتم توي فكر
ديديم،‌ نسبت به بعضي از چيزها، داره خيلي بازتر مي‌شه.
نمي‌دونم اگر همينجور تخت گاز برم به كجا مي‌رسم :)

درضمن فكر كنم،‌ ديشب يك شرط را باختم.
از الان بايد به فكر جبران اون شرط باشم. :)

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۱

نشستم اين تست فلسفي را دادم.

تنش فلسفي من 13% شد.
سر 2 تا سوال، با اين برنامه اختلاف دارم. هر كاري كردم، نتونستم خودم را راضي كنم، كه به خاطر استدلالهايي كه در اين برنامه آمد، جواب خودم را عوض كنم.

حاضرم 13% تنش فلسفي داشته باشم. ولي مرغ من همچنان يك پا داشته باشه :)
پ.ن:
براي جواب دادن، مجبور شدم، يكم فسفر بسوزونم. بعد از اين تست يكم سرم داغ شده بود. :)

یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۱

روز خوب
آدم بعضي وقتها خيلي اطلاعات خوب و تجربيات بالايي به دست مي‌آره، كه اگر بطور طبيعي به خواد، اون تجربيات را بدست بياره، بايد حداقل 30 سال كار بكنه.
جالبه كه همه اين اطلاعات و ... را به خاطر يك اتفاق ساده به دست آوردم. موبايل دوستم خاموش بود. همين :)
انقلاب (آخر)
اين خاطره را هم بگم،و فعلا داستان انقلاب را كنار بگذارم.

نمي‌دونم، بعد از رفتن شاه بود،‌ يا درست بعد از 22 بهمن. (من خودم فكر مي‌كنم 26 دي بود.)
يادمه اون روزها، اصلا بنزين گير نمي‌آمد، و بابام ماشين را خانه گذشته بود، بدون ماشين مي‌رفت شركت. يك روز بابام با يك وانت آمد خانه، (وانت يك نفر ديگه بود.) وانت را آوردند توي خانه و با هزار بد بختي (زير ماشين سنگ گذاشتند كه كج بشه) 4 ليتر بنزين از توي وانت در آوردند. بابام يك پولي به راننده وانت داد،‌و اون 4 ليتر را گرفت.
حدود ساعت 5 بعدازظهر بود كه بابام ما را، همراه مادربزرگم برد. تا خيابان آزادي. رفتيم وسط خيابان روي رفوژ وسط خيابان ايستاديم.
نمي‌دونم به چه مناسبت بود كه كاميونهاي ارتش داشتند توي خيابان حركت مي‌كردند. و به سمت ميدان آزادي مي‌رفتند. پشت كاميون‌ها هم پر از سرباز بود. (همه سربازها هم سيبلو بودند. :)‌ )
...


يادم مي‌آد، كه بعد از انقلاب، همسايه‌ها خيلي با هم هماهنگ شده بودند، همه از حال همديگه خبر داشتند.
توي كوچه يك شورا درست كرده بودند و مشكلات كوچه را حل مي‌كردند. شب گرد داشتيم و ... (كلي دفتر و دستك و برو بيا داشتند.)
اين همبستگي در نهايت به ساختن يك پارك بزرگ، در ته كوچه منجر شد. (شايد يك وقت از خاطراتي كه توي اين پارك داشتم بگم.)

از اون روزها، فقط يكسري خاطره خوش براي من مونده، اون روزها، همه همسايه ها از هم خبر داشتند. ولي حالا اوضاع فرق كرده، الان ديگه به زور از اوضاع همسايه ديوار به ديوارمون خبر داريم. وقتي هم كه همسايه‌هاي قديم را مي‌بينيم. خيلي هنر كه بكنيم، اينه كه يك سري براي هم تكون بديم. :(
به نظرم خيلي بد داريم پيش مي‌ريم.

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۱

اين چهار روز تعطيلي، مثل باد،‌اومد و گذشت.
خيلي چيزها مي‌خواستم بنويسم. ولي اوضاع‌ من، براي نوشتن، خيلي مناسب نبود.
بعضي از روزهاش خيلي به من بد گذشت،‌بعضي از روزهاش هم بد نبود.
هر چي بود گذشت.
نكته مثبت اين تعطيلات اين بود، كه من هر چقدر كه دوست داشتم استراحت كردم و كتاب خوندم.
يكم هم در مورد خودم فكر كردم.
آخرش در مورد خودم، به اين نتيجه رسيدم كه خيلي سنگين شدم. بايد يكم خودم را سبك كنم.

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۱

چند روزه كه ماشينم نا ميزان كار مي‌كنه،
هنوز ميزان نشده.
...
...
راستي تا يادم نرفته
اميدوارم امروز، روز خيلي خوبي براي همه دوستام باشه :)
...
...
...
:)
:X
برف
امشب باز برف اومد و همه جا سفيد شد.
شبي، توي راه كه مي‌آمدم خانه، دور و برم را نگاه مي‌كردم، مي‌ديدم همه جا سفيد شده. خيلي خوشگل و قشنگ شده،‌(هوس كرده بودم كه باز بلندشم برم بالاي كوه، حيف كه لباسم كم بود.) از مناظر لذت مي‌بردم، كه يك دفعه يك فكر با حال آمد تو ذهنم.
پيش خودم گفتم: اگر يك شب بخوابيم، و فردا صبح از خواب بلند بشيم، ببينيم كه دل همه آدمهاي روي زمين، مثل برف سفيد شده، چي مي‌شه. :X
بعد خودم، به خودم جواب دادم كه: حداقل تا زماني كه اين سفيدي از دل همه پاك بشه، ‌يك مدتي همه آدمها با هم يك رنگ و دوست هستند.
باز فكر كردم كه: حتما توي اون مدت دنيا، بايد خيلي قشنگ باشه :)

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۱

امروز با اينكه،
من و هلمز، 2 تايي رفتيم كوه و كلي هواي تازه خورديم.
بعدش هم رفتيم خانه يكي از بچه‌ها و شام خورديم. و اونجا كلي به من خوش گذشت.

ولي الان باز دلم گرفته. و دستم به نوشتن نمي‌ره.
خودم تقريبا، دليلش را مي‌دونم.
اميدوارم كه اين دفعه هم تحمل كنم و از پا در نيام :)

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۱

ديشب اومدم يكم دراز بكشم، كه ساعت 12 مي‌آم رو خط سر حال باشم، ولي وقتي بيدار شدم، ساعت 4:30 بود.
از اون وقتي كه اومدم تا حالا، دارم آهنگ اين وبلاگ را گوش مي‌كنم. از اين جور آهنگ‌ها خيلي لذت مي‌برم. شايد يك وقتي در اين مورد صحبت كردم.
امشب (امروز صبح) كلي چيزي نوشتم. يكسري را پابليش كردم. يك سري را، همراه همين نوشته فردا شب پابليش مي‌كنم.
احتمالا اين چند روز حجم نوشته‌هاي من خيلي بالا مي‌ره، راجع به خيلي چيزها مي‌خوام بنويسم. شايد اين چند روز كه تعطيل هست وقت كنم، و در مورد بعضي از اين چيزها بنويسم. :)

پ.ن.
چيز لغت جالبي هست. كه آدم مي‌تونه خيلي استفاده ها از اون بكنه....
شوراها
توي شركت ما يك نفر براي شوراها كانديد شده، وقتي ثبت نام كرد، همه فكر مي‌كرديم كه مثل سالهاي پيش رد صلاحيت مي‌شه. ولي وقتي اسامي را اعلام كردند، با كمال تعجب ديديم كه اين دوره تاييدشون كردند. خودش هم فكر نمي‌كرد، قبولش كنند. فكر مي‌كرد رد صلاحيت مي‌شه، و مثل دوره‌هاي قبل فقط يك اعتراضي مي‌كنند.
سر نهار صحبت چند روز پيشم را با يكي از دوستام مطرح كردم.
دوستم مي‌گفت: بهتر بود اينها شركت نمي‌كردند. چون اولا با اين وضعي كه شهر داره، بعيده كه اينها هم بتوانند كاري بكنند. پس فردا مردم مي‌گويند، اينها هم اومدند و مثل بقيه هيچ كاري نكردند. بعدش هم اگر يك موقع راي زياد نيارند، ضايع مي‌شند.
اينها بايد خودشان را حفظ مي‌كردند كه در آينده، اگر اتفاقي افتاد، بتوانند بيان كار را دست بگيرند و ...

همچين كه صحبتم تمام شد‌، اون همكارمون خيلي ناراحت شد.
گفت: اين حرفها كه مي‌زنيد همه درسته، حس راحت طلبي و عافيت طلبي حكم مي‌كنه كه ما اينطور عمل كنيم. مردم ما دوست دارند كه خيلي راحت، همه چيز را بدست آورد.
درسته اينكار سختي‌هاي زيادي داره، ولي ما حاضريم كه تمام اين هزينه‌ها را بپردازيم، تا شايد وضعمون بهتر بشه
بالاخره هلمز ماشينش را گرفت.
امشب وقتي رفتم دم خانه‌شون كه ببينمش، مادرش در خانه را باز كرد. ديدم با خواهرش رفته توي ماشين نشسته و دارند قسمتهاي مختلف ماشين را بررسي مي‌كنند. هر چي من از اين طرف حياط و مادرش از اون ور حياط صداش مي‌كرديم، انگار نه انگار. آخرش مادرش به شيشه ماشين زد، كه متوجه ما شد.
بعدش با هلمز نشستيم و كليه قسمتهاي ماشينش را بررسي كرديم.
داشتيم صندلي عقبش را امتحان مي‌كرديم، كه چطور مي‌خوابه، كه يك دفعه بستش در رفت. خلاصه به هلمز پيشنهاد كردم، يك كاغذ تو ماشينش بگذاره و هر ايرادي كه مي‌بينه، روي اون كاغذ بنويسه، تا موقع گارانتي، گيج نشه، كه اشكالات ماشينم چي بود.
حالا قراره كه بريم، حداقل يك شام از هلمز بگيريم.

پ.ن.
امشب با يكي از دوستاي مشتركمان كه هلند رفته چت مي‌كردم. خيلي دلم براي اون تنگ شده، براي اون صحبتهاي شبانه، 3 تايي مي‌شستيم و همينجور حرف مي‌زديم. اگر اون ايران بود، احتمالا 3 تايي سوار مي‌شديم و مي‌رفتيم چرخ و چلا، توي راهم همش در مورد شوراها، بحث مي‌كرديم. مي‌رفتيم يك جا مثل آيتك پيدا مي‌كرديم، و هلمز ما را مهمان مي‌كرد.
ياد اون روزها بخير :)
انقلاب (4)
يادمه بچه كه بودم، شبها پدر و مادرم، با همسايه‌ها روي خانه ما جمع مي‌شدند و ا.. اكبر مي‌گفتند. همسايه روبه‌رويي يك تفنگ، مثل تفنگ ام‌يك داشت كه گاهي از توي خانه خودشان، شليك هوايي مي‌كرد.
يادمه اون روزها، از همه جا صداي مردم مي‌آمد. صدا كل محل ما را گرفته بود. محله روبه‌رويي شعار مي‌داد. و بعد خيلي هماهنگ اين محله‌اي ها به اونها جواب مي‌دادند. آن شبها يك حالت خاصي داشت.
يادمه هر چند وقت يكبار، يك جيپ نظامي مي‌آمد توي كوچه ما، تا جيپ مي‌آمد همه ساكت مي‌شدند و از لبه پشت بام فاصله مي‌گرفتند كه كسي ديده نشه. بعضي وقتها بابام و يكي ديگه از همسايه‌ها مي‌رفتند از لبه پشت بام، كوچه را نگاه مي‌كردند كه ببينن سربازها چي‌كار مي‌كنند. از آنجا كه من، از بچه‌گي خيلي كنجكاو بودم. يكي دو دفعه خودم رفتم لبه پشت بام. و يواشكي پايين را نگاه كردم. 4 تا سرباز سوار يك جيپ جنگي بودند. (البته هر دفعه بابام كلي من را دعوام مي‌كرد، كه چرا رفتم لبه پشت بام.)
همچين كه سربازها از كوچه خارج مي‌شدند، باز همه شروع مي‌كردند به ا.. اكبر و خميني رهبر گفتن

پ.ن.
امشب وقتي، از خانه هلمز بيرون مي‌آمدم، ديدم يك پسري داره داد مي‌كشه كه خفه شو ... و يك دختري هم مي‌خنده. چند دفعه دور و بر را با تعجب نگاه كردم. چند دفعه ديگه هم پسره همين حرف را زد. به هلمز گفتم: اين پسره چي مي‌گه؟!
هلمز ساعتش را نگاه كرد، و گفت: فكر كنم به آن همسايه هست، كه تكبير مي‌گه.
لبخند تلخي زدم و راه افتادم به سمت ماشينم.
از دور صداي تكبير يك پسر 7-8 ساله مي‌آمد ...
جنگ
راستش چطور بگم.
راستش يكجورايي من موافق جنگ توي عراق هستم. خيلي ها با اين جنگ مخالفند و مي‌گويند اين جنگ باعث مي‌شه كه يك سري آدم بي گناه، كشته بشوند و ... براي همين جنگ با عراق را صحيح نمي‌دونند.

توي اين سالها، صدام براي حفظ حكومت خودش همه كاري عليه مردم خودش كرده، استفاده بمب شيميايي در حلبچه، استفاده بمبهاي فسفري در شمال و سركوب كردهاي عراق، آتش زدن نيزارهاي و خشك كردن مرداب جنوب كشورش، و از بين بردن مردمي كه از ترس حكومت عراق به آن نيزارها پناه برده بودند.
توي اين سالها خيلي از مردم عراق از بين رفتند وشايد هيچ كس رقم دقيق كشته‌ها را ندونه. با اين همه هيچكس به اين عمل دولت عراق اعتراض نكرد كه چرا و به چه دليل تو مردم خودت را از بين مي‌بري!؟
يكي از دوستام كه تازگي از عراق برگشته تعريف مي‌كرد، كه در عراق، توي همه تلفن عمومي‌ها، رسما يك نفر نشسته و به مكالمات شما گوش مي‌ده. هر كسي ممكنه جاسوسي شما را بكنه. تعريف مي‌كرد كه چگونه بارها،‌ به اونها تذكر دادند، كه هيچگاه، تحت هيچ شرايطي،‌حرف تحريك كننده‌اي عليه دولت عراق نزنند.
سوالاتي كه توي ذهن من هست و من هنوز نتوانستم جواب قانع كننده‌اي براي خودم پيدا كنم.
1- آيا اين جنگ، باعث تلفات بيشتر براي مردم عراق هست يا تداوم تداوم حكومت فعلي عراق؟
2- آيا اين جنگ مي‌تونه، فردايي بهتر را براي مردم عراق به همراه داشته باشه؟
3- و آيا اصلا، اين نحوه برخورد با يك حكومت مستبد درست هست؟!
...

پ.ن.
روز به روز ابعاد اين دنيا كوچكتر مي‌شه و هر روز به اون دهكده جهاني نزدكتر مي‌شيم.
روز به روز به سمتي مي‌ريم كه مرز كشورها، اون ارزش و اهميت گذشته خودشان را ندارند. كشورها سعي مي‌كنند كه با كمتر كردن موانع ارتباطي، بر توسعه منطقه خودشان بكوشند. (آنچه كه در اروپا مي‌بينيم.)
مفهوم حقوق بشر و حق زندگي براي همه انسانها، هر روز گسترش پيدا مي‌كنه. و ايجاد دادگاههاي بين‌المللي جنايت جنگي هم در اين راستا هست.
در كنار همه اين شعارها و حركتها، هميشه ممكنه عده‌اي باشند تا از اين حركتها سواستفاده ‌كنند و با طرح اين شعارها، فقط قصد جذب منافع بيشتر، براي خودشان را داشته باشند.

با همه اين شعارها، ناراحتي ما ايراني‌ها نسبت به صدام،‌جاي خودش هست.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۱

انقلاب (3)
راستش خيلي حرفها دارم كه بگم، خيلي چيزها از اون دوران شنيدم، ولي خب. هر قسمتيش را كه مي‌خوام بگم به يك نفر گير مي‌كنه.
مي‌دانم كه خيلي ها موافق نبودند، ولي بعدا سوار موج شدند و آمدند جلو.
و خيلي‌ها هم واقعا زحمت كشيدند. منتها توي اين راه، يا جونشان را از دست دادند، يا كنار گذاشته شدند.

اميدوارم كه يك روز بشه، بطور كامل در مورد همه چيز صحبت كرد.

درسته كه هميشه تاريخ توسط دولتها نوشته شده، ولي خود تاريخ هيچوقت تغيير نكرده. :)

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۱

خداحافظي از يك دوست
يكي از بچه‌ها مي‌خواد براي مدت يك ماه بره مسافرت :)، البته فعلا كه مي‌گه برمي‌گرده، ولي به نظرم ممكنه شرايط يك جوري بشه، كه اونجا بمونه.

براي اينكه كجا بريم كلي فكر كرديم؟! بين بچه‌ها، 3 نظر مختلف وجود داشت.
1- صبح بريم دربند،‌ كه هم كوه رفته باشيم، هم اينكه هم ديگه را ديده باشيم. (نظر به اينكه، صبح زود بلند شدن در روز جمعه واقعا سخته و همچنين در اين روز اونجا جواد بازار مي‌شه، اين نظر رد شد.)
2- ظهر بريم نهار
3- عصر بريم كافي شاپ (از اونجا كه ممكن بود، كارمون طولاني بشه، و شب بعضي از بچه‌ها مي خواستند بروند مهماني، اين نظر هم رد شد.)
پس از شور و مشورت، تصميم گرفتيم كه بريم نهار.
قرار شد كه همه ساعت 11:30 جلو جام‌جم جمع بشيم. (بگذريم كه مثل يك لشگر شكست خورده تا ساعت 12 طول كشيد كه همه اونجا جمع شديم. من خودم حدود ساعت 11:45 رسيدم.)
تا يادم نرفته بگم،‌ كيا جمع شديم.
به ترتيب حروف الفبا
آن سوي مه، اژدهاي خفته، بارانه، عرايض، گلدون، متريال، هلمز (اژدهاي شكلاتي بعداً، ‌به جمع ما اضافه شد.)
توي جام جم يك دور كامل زديم و تمام غرفه هاي اون را نگاه كرديم. جلوي هر غرفه كه مي‌رفتيم كساني كه از اون غرفه تجربه داشتند از تجربياتشون مي‌گفتند :)
بعد جمع شديم، و خيلي دمكراتيك راي گرفتيم كه بريم، چي بخوريم :)
نظرات
1- ديزي (2 راي)
2- چلوكباب (3 راي)
3- رستوران جام جم (2 راي)
من ماقبل نفر آخر راي دادم، از اونجا كه نظر نفر آخر را مي‌دانستم، كلي وقت داشتم فكر مي‌كردم، ‌كه به نفع اون كنار برم، يا اينكه كاري كنم كه مجبور بشيم، 1 بار ديگه راي گيري كنيم. (در نهايت به نفع نفر آخر كنار رفتم. :) )
قرار شد كه بريم رستوران نايب كه اونجا نهار بخوريم.
چند گروه شديم، و راه افتاديم به سمت نايب، وسط راه اون يكي اژدها هم زنگ زد، كه مشكلش حل شده و ميتونه بياد :)
قرار شد كه من برم، يك جايي اون را سوار كنم.
خلاصه من و اژدهاي شكلاتي، قبل از اينكه نهار را بيارند رسيديم. (ما تلفني سفارش نهار داده بوديم. :) ‌)
غذا اينقدر زياد بود، كه آخرش كلي‌اش موند و ما 8 نفر موفق نشديم كه ميز را خلوت كنيم. (اواخر، كار به تهديد رسيده بود،‌ مي‌گفتيم: فلاني يا مي‌خوري، يا اين غذا را مي‌ديم به جوجو! )
بعدش هم، همه از دم نقره داغ شديم. (راستش من تا به حال اينقدر براي شكمم خرج نكرده بودم. :) )
بعد از اون غذاي سنگين، رفتيم توي پارك ساعي، و حدود يك ساعتي اونجا قدم زديم. بعد از اون غذا، اين قدم زدن خيلي لازم بود.
از ديدن قو‌ ها خيلي لذت برديم. دل همه بچه‌ها براي خرگوشها سوخت و ...
بعد از پارك هم، از اون دوستمان كه مي‌خواست بره خداحافظي كرديم. يك خداحافظي گرم. (توي اين مراسم، خداحافظي ايران خودرويي هم ياد گرفتيم. دستها باز، حدود 45 درجه مي‌چرخيم. نزديك مي‌شيم و بعد هم ديگر را بغل مي‌كنيم. )
بعدش 2 تا از بچه‌ها رفتند توي صف سينما كه بليط بگيرند، بقيه هم رفتند به خانه‌هاشون.
براي من هم مي‌خواستند بليط بگيرند.
ولي من هر چي فكر كردم. ديدم حسش نيست كه برم فيلم ببينم
اولا كه شيريني فيلم خونم، توي اين هفته خيلي رفته بالا.
بعد هم از وقتي بعضي صحبت‌ها در مورد ريچارد گر شنيدم، اصلا از اون خوشم نمي‌آد.
(روز قبلش هم دوستام، برام بليط فيلم بي‌خوابي آل پاچينو را توي سينما فرهنگ گرفته بودند كه اونجا هم نرفتم.)
حدود ساعت 8 بود كه رسيدم خانه. خيلي خسته بودم. تازگي زود خسته مي‌شم. :)

پ.ن.
1- يكي از دوستام زحمت كشيده بود و يك قاب خطاطي خيلي قشنگ را براي من بعنوان هديه تولد آورده بود.
توي قاب با خط خوش اين بيت نوشته شده بود.
مانده به آنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگي ما عدم ماست
الان هم اون قاب را زدم به ديوار اتاقم. (من خيلي اين بيت را دوست دارم :X )
دوستم واقعا ممنون :)
مي‌گم كه، امسال يك جوري شده :)
2- جوجو، اسم گربه يكي از بچه‌ها بود. كه يك سري از ‎غذاها را براي اون برديم. :)
3- يك نفر ديگه هم قرار بود بياد، كه يك دفعه هوس كرد بره يك جاي ديگه.
4- كلي دنبال گولي گشتيم، منتها انگاري، مثل يك قطره آب شده بود رفته بود توي زمين.
5- اين ديدار چقدر زود گذشت. دوست داشتم كه ساعتها دور هم مي‌بوديم و با هم صحبت مي‌كرديم. ...

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱

امروز صبح تو فكر كارهايي بودم كه بايد،‌امروز انجام مي‌دادم. كه 1 دفعه پسر عموم زنگ زده،‌ مي‌گه رها بدو بيا، كه كارمون در اومد.
منم بدوبدو راه افتادم سمت شركت، ميان راه يكي از بچه‌ها به من زنگ زد. فكرش را بكنيد. وقتي كه تلفن را قطع كردم. سرعتم به 90 رسيده بود. (تازه احتمالا اگر لازم نبود دنده عوض كنم،‌ سرعتم خيلي بيشتر از اين مي‌شد.)
خلاصه رفتم شركت، يكم به كارها رسيدگي كردم. بعدش هم يك سري فرم را براي جلسه بعد از ظهر آماده كردم.
توي جلسه امروز، 2 نفر را ضايع كردم. (البته خيلي ناجور نرفتم توي شكمشون :) ) آخه حرفهايي را مي‌زدند، كه قبلا حداقل 2-3 ساعت در مورد اون صحبت كرده بوديم. و اون نظرات را به عنوان بند توي دستورالعمل آورده بوديم. حالا توي جلسه عمومي آمده،‌اونها را به عنوان نظرات خودش ارائه مي‌كنه.
جلسه تا ساعت 4 طول كشيد. بعدش هم تا ساعت 5:30 به بقيه كارهاي گروهمون رسيديم.
مي‌خواستم برم روغن ماشين را عوض كنم، منتها تعمييرگاهي كه هميشه مي‌رم اونجا بسته بود.
اين بود كه سر ماشين را گردوندم رفتم مدرسه قديم.
كلي صحبتهاي جالب راجع به مديريت قديم ايران خودرو شنيدم.
يكي ديگه از بچه‌ها هم مي‌گفت كه به كارخانه‌هاي بزرگ دستور دادند انبارهاي جنوب را خالي كنند. مي‌گفت: همه به سرعت دارند اين كار را انجام مي‌دهند. مي‌گفت: خطر جنگ بايد خيلي جدي باشه كه دارند همچين كاري انجام مي‌دهند.
از توي حياط كه به كلاسها نگاه مي‌كرديم. جالبترين چيزي كه جلب توجه مي‌كرد اين بود،‌كه بچه‌هاي كلاس اول، كلاسهاشون را بخاطر دهه فجر تزيين كرده بودند. ولي كلاس سوم ها، دست به كلاسهاشون نزده بودند.
....
بعدش هم رفتيم بابا رحيم، و طبق معمول شير پسته خورديم. (البته وقتي رفتيم شير پسته‌ها را بگيريم، چشم به معجون‌ها افتاد. عجيب هوس معجون كرده بودم.)
بعد از اون هم رفتم خانه هلمز،‌ يكي از برنامه‌هاش را كه مي‌خواست راه انداختم. يكي از سي‌دي‌هاي اون را برداشتم. درست وقتي كه زدم در سي‌دي‌رام اون باز بشه. برقشون رفت. (خوشبختانه در سي‌دي‌رامش نصفه باز شده بود. . من تونستم سي‌دي را بردارم.)
بعدش هم اومدم خانه شام خوردم. :)

پ.ن.
1- بازم مثل اكثر پنج شنبه‌هاي ديگه،‌وقت نكردم كه ناهار بخورم.
2- از وقتي كه مرتب كوه مي‌ريم،‌ماشين من تبديل شده به يك انبار متحرك، كه هر چيزي كه در رابطه با كوه باشه، توي اون پيدا مي‌شه. امروز وقتي كه توي مدرسه بوديم خيلي گشنه‌ام شده بود. ياد مواد غذايي افتادم كه توي ماشين هست. همچين كه سوار ماشين شدم، اولين كاري كه كردم اين بود كه رفتم سراغ چيپس ذرت، و شيريني‌هايي كه متريال آورده بود، و با اونها يك ته‌بندي حسابي كردم. (توي اين كار، هلمز و چندتا ديگه از بچه‌هاي مدرسه هم من را همراهي كردند.)

پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۱

امروز از صبح فكرم درگير بود. يك كاري داريم انجام مي‌ديم كه به خنسي خورده.
تا ساعت 8:30 شب، توي شركت نشسته بودم و برنامه مي‌نوشتم. آخرش هم واقعا سرم درد گرفته بود كه بلند شدم.
بعدش هم كه مي‌خواستم برم پيش يكي از دوستام،‌كه قبلا فقط يك بار رفته بودم دم خانشون، اونهم توي محله‌اي كه تا به حال راهم به اونجا نيافتاده بود. تصميم گرفتم براي اينكه زودتر برسم ميانبر بزنم و از يك راه جديد برم خانه‌اشون، توي محاسبه فاصله يكم اشتباه كردم. و به جايي اينكه خيابان اونها را قطع كنم، يكم از پايين تر اونها رد شدم. اين شد كه تقريبا 30 دقيقه داشتم مي‌گشتم و يك بار بطور كامل، دور محل اونها گرديدم. تا رسيدم دم خانه اونها.
حدود ساعت 10:40 بود كه رسيدم خانه، وقتي كه رسيدم خانه،‌ چشمام سياهي مي‌رفت.

چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۱

انقلاب (2)
چند سال پيش، يك نفر كه جز هيئت استقبال از امام بود، چند تا خاطره تعريف كرد كه براي من جالب بود.
وقتي كه امام مي‌خواست بياد، همه نگران سلامتي امام بودند، مي‌گفت از كلي قبل برنامه‌ريزي مي‌كرديم كه مشكلي پيش نياد. مي‌گفت يك مدت قبل از اينكه امام بياد، 1 روز محسن رفيق دوست، آمد پيش ما و گفت، كه من يك ماشين بليزر را ضد گلوله كردم، و آن را توي كرج قايم كردم، براي همچين روزي. قرار شد هر وقت ما مناسب ديديم، اون بره ماشين را بياره كه با اون امام را ببريم بهشت‌زهرا.
چند روز، قبل از ورود امام گفتيم كه ماشين را بياره، وقتي ماشين را آورد، ديديم به هر پنجره، يك شيشه 4 ميل پيچ كرده، و يك آهن نازك هم توي درهاش گذاشته و ... ، اونوقت اسم ماشين را گذاشته، ماشين ضد گلوله....
در آن وضعيت چون ما در اين مورد فكر ديگه‌اي نكرده بوديم، مجبور شديم از همون ماشين استفاده كنيم.
در مورد حفاظت از جون امام، هم مي‌گفت، چند تا گروه را مد نظرمون داشتيم. اول رفتيم سراغ مجاهدين، چون فكر مي‌كرديم كه يك گروه منسجمي هستند و سالها فعاليت مسلحانه كردند مي‌توانند اين كار را به خوبي انجام بدهند. از اونها طرح خواستيم كه چطور مي‌خواين از جون امام حفاظت كنيد، اونها گفتند كه ما يك تيم 50 نفره تشكيل مي‌ديم، همه لباسها متحدالشكل، اينقدر اسلحه مي‌خوايم و ... وقتي طرحشون را ارائه كردند، ديديم اصلا خوب نيست، هم تعدادشون زياد بود، و هم اينكه خودشون را دقيقا مشخص مي‌كردند و ...
بعدا با يك گروه ديگه صحبت كرديم و به توافق رسيديم، اونها يك گروه 7-8 نفره را پيشنهاد كردند، كه لباس كاملا معمولي پوشيده بودند و روي سقف و كاپوت ماشين قرار مي‌گرفتند. با اين كارشون، مي‌خواستند اولا جلو مردم را بگيرند كه به ماشين آويزان نشوند. بعدش هم يك ديوار گوشتي دور ماشين درست كرده بودند. با اينكارشون جبران ضد گلوله بودن ماشين را كرده بودند.
---
چند روز پيش 1 نفر را ديدم كه اون موقع مسئول فرودگاه بود. به اون گفتيم: كه مي‌خوان يك فيلم در مورد 2 تا خلباني بسازند كه يك هلي‌كوپتر را دزديدند و با اون هلي‌كوپتر (بالگرد) امام را از وسط راه به بهشت‌زهرا بردند و از آنجا هم به بيمارستان امام خميني بردند، بسازند. اين را كه گفتيم، طرف عصباني شد،‌گفت: اين حرفها همش دروغه، هاي‌جك(hijack) در كار نبود؟! دزديدن كجا بود؟!‌ اون موقع كل فرودگاه در اختيار ما بود. هر كس دوست داشت، مي‌توانست اين كار را بكنه. ...
...
امشب باز، طبق برنامه با اژدهاي شكلاتي، آن سوي مه رفتيم بالاي كوه :)
امشب بارانه دچار خود سانسوري كوه شده بود، هلمز رفته بود عسلويه و متريال هم كه موبايلش خاموش بود، 2 نفر ديگه هم كه مي‌خواستند بيان، مثل هفته پيش براشون مشكل پيش اومد و نيامدند.
دم خانه آن سوي مه، پدر و مادرش را ديدم كه دارند مي‌رند خريد، خلاصه كلي من را تحويل گرفتند. من كه خيلي از اونها خوشم اومد، با اين كه چند دقيقه بيشتر با اونها صحبت نكردم، ولي همون يك حس خيلي خوبي در من ايجاد كرد. اميدوارم كه بازم اونها را ببينم.
يك مدتي طول كشيد، آن سوي مه اومد،‌تازه بعدش كه اومد، مادر و پدرش اون را فرستادند، كه چتر بياره،‌(اون موقع به شدت باران مي‌آمد.) خلاصه سوار شديم و رفتيم به سمت كوه. اول راه خيلي باران شديد بود، ولي به مرور بند اومد، هوا فوق‌العاده تمييز شده بود. شهر خيلي براق به نظر مي‌رسيد، به قول اژدهاي شكلاتي، انگار كه يك نفر اومده همه چراغها را تمييز كرده. شهر زير پاي ما مي‌درخشيد.
اژدهاي شكلاتي مي‌گفت: حيف كه هلمز نيست،‌اگر بود، بهتر مي‌توانستيم شهر را نگاه كنيم! به شوخي گفتم: منظورت دوربين هلمز ديگه :D اونم خنديد.
توي راه، همش در مورد جشنواره فيلم فجر و فيلمهايي كه امسال شركت كردند، صحبت كرديم. و اين كه چرا جشنواره، ديگه شور و حال سالهاي پيش را نداره، در مورد سينماي جهان صحبت كرديم و اينكه سينماي هاليوود، تقريبا كل دنيا را به زانو در آورده و همه كشورها در مقابل سينماي آمريكا كم آوردند. (به هر حال امشب بيشتر زده بوديم تو خط هنر، چشم هنرمندهاي گروه را دور ديده بوديم، با خيال راحت نظر مي‌داديم و ... )
توي راه برگشت، من يكم، سرسره بازي كردم، يك نيمچه زميني هم خوردم. :)
هوا خيلي خوب بود، فكر كنم اين هوا باعث شد كه دود و سربي كه در طي اين هفت وارد ريه‌هامون كرده بوديم، از سينه‌مون خارج كنيم. :)

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۱

انقلاب (1)
نمي‌دونم كدام يك از شما انقلاب را ديديد، و از اون روزها خاطره‌اي داريد.
زمان انقلاب من خيلي كوچك بودم و همش توي دنياي كودكي خودم بودم، يادمه اون روزها مي‌رفتم دم در خانه مي‌نشستم،‌ ماشين بازي مي‌كردم.
از اون روزها فقط چند تا خاطره براي من مونده.
يادمه روز 12 بهمن با پدرم، رفته بوديم خيابان آزادي، من خيلي كوچك بودم و روي كول پدرم نشسته بودم و از اون بالا، به همه جا مسلط بودم. يادمه وقتي ماشين امام آمد، مردم جلو ماشين را خالي كردند، كه ماشين رد بشه. من و پدرم يك دفعه جلو ماشين سر در آورديم. رو سر بابام زدم و به اون گفتم: بابا بابا، بيا ما هم مثل اين آقاها بپريم رو سقف ماشين. هنوز صحبتم تمام نشده بود،‌كه ماشين از كنار ما گذشت و جمعيت ميان ما و ماشين فاصله انداخت.
يادمه پياده، يك مسيري را دنبال جمعيت طي كرديم،(البته من روي دوش پدرم بودم. )
دقيقا يادمه كه سر خيابان شادمان، يك ساختمان 4 طبقه بود، كه داشتند اون را مي‌ساختند. (الان ساختمان پزشكان شده) ملت از اون بالا رفته بودند، و همه از اون آويزان شده بودند. من كه از اون پايين اون ها را نگاه مي‌كردم، واقعا وحشت كرده بودم، همش احساس مي‌كردم كه الان يك نفر از اون بالا پايين مي‌افته.
...

دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۱

فردا قراره كه كارتم را بگيرم. :)
اگر بگيرم، بعد از 3 هفته نگراني و ... مشكلم حل مي‌شه :)

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۱

افتتاحيه بيست و يكمين جشنواره فيلم فجر
عصري نشسته بودم و داشتم كار‌هام را مي‌كردم، كه دوستم ساعت 6:30 به من زنگ زد و گفتش كه من بليط اضافه براي مراسم افتتاحيه دارم. گفت: مراسم ساعت 7 شروع مي‌شه توي سالن ميلاد، مي‌توني بياي، يكم فكر كردم و گفتم سعي مي‌كنم كه خودم را تا ساعت 7:05 برسونم. سريع رفتم حمام، لباس پوشيدم، يكم به خودم رسيدم و راه افتادم، با اينكه بزرگراه يكم شلوغ بود، و نمي‌شد خيلي تند رفت، ساعت 7:07 بود كه توي پاركينگ نمايشگاه بودم.
دوستم هنوز نرسيده بود، وقتي اومد گفت از ساعت 6:20 تو ترافيك گير كرده. حدود ساعت 7:20 بود كه دوستم رسيد. با هم راه افتاديم به سمت سالن ميلاد، توي مسير يك آقا و خانمي با ما بودند، به دوستم گفتم: مثل اينكه اين آقا بهرام بيضايي هست،‌ولي دوستم گفت: نه فكر نمي‌كنم، ولي بعدش كه رفتيم تو روشنايي، گفت: اره مثل اينكه خودش هست،‌اون هم خانمش هست، مژده شمسايي، با هم رفتيم سوار آسانسور شديم و اومديم بالا، ما سريع به طرف سالن راه افتاديم كه از مراسم عقب نيافتيم. توي راهرو، عصار با ما بود، وقتي به سالن رسيديدم، ديديم كه هنوز مراسم شروع نشده، و تاخير داره. 1 جاي نسبتا خوب پيدا كرديم، و 3 تايي نشستيم.
بعد از سرود جمهوري اسلامي و قرآن؟ عصار يك برنامه، به سفارش جشنواره اجرا كرد. (صد رحمت به شعر ياس من گولا، .... ) خيلي شعرش خيلي خيلي نو بود. ....
بعد از اون محمدمهدي عسگرپور رئيس فارابي صحبت كرد.
مجري برنامه محمدعلي اينانلو بود،
بعد از اين برنامه‌ها نوبت رسيد به برنامه نكوداشت از بعضي از بزرگان
ابتدا آقاي محمد علي كشاورز را آوردند روي صحنه، كه جايزه خانم نادره خيرآبادي را بدهد. هر كس كه مي‌آمد روي صحنه چند دقيقه‌اي صحبت مي‌كرد، درست از وقتي كه محمد علي كشاورز شروع به صحبت كرد، تا تقريبا آخر صحبتش، صداي بلندگوها قطع بود. و تنها كساني صحبت كشاورز را مي‌فهميدند كه لبخواني بلد بودند. درست وقتي بلندگو درست شد، كه تقريبا صحبت محمد علي كشاورز تمام شد. (ياد فيلم فارست كامپ افتادم، اونجا كه تام هنكس براي صلح‌طلبها صحبت ميكرد، از اول تا آخر صحبت تام هنكس بلندگوها قطع بود و فقط چند كلمه آخر صحبت آن را ملت شنيدند، و ... )
از اون چند كلمه‌اي كه ما از صحبتهاي محمد علي كشاورز شنيديم، در مورد اين بود كه 5 سال هست كه سينماي ما در جا زده.
بعد از آن آقاي بهرام بيضايي آمد، و نگراني خودش را از آينده سينما بيان كرد. و در نهايت جايزه‌اي به آقاي مهرداد فخيمي، فيلم بردار داد. آقاي مهرداد فخيمي اصلا حاضر نشد كه صحبت بكنه و فقط از همه تشكر كرد. (خيلي از فيلمهاي خوب را ايشون فيلمبرداري كرده.)
بعد آقاي ناصر تقوايي روي صحنه آمد تا جايزه‌ آقاي منوچهر طياب (مستند ساز) را به خاطر بيش از 40 سال فعاليت در اين رشته را اهدا كند. قبل از اهدا جايزه، ناصر تقوايي حدود 15 دقيقه صحبت كرد. صحبت خودش را اينطور آغاز كرد: دوست خوبم آقاي بهرام بيضايي نگراني خودش را در مورد آينده سينما بيان كرد، من نگراني خودم را در مورد گذشته خودمون بيان مي‌كنم.
سينماي ما امروز نه 100 ساله هست كه جشن 100 سالگي اون را بگيريم، نه 21 ساله كه جشن آن را بگيريم. اولين فيلم ايران حدود 70 سال پيش ساخته شد، و سينماي ملي ما از 35 سال پيش با تلاش عده‌اي از دوستان متولد شد. ما هميشه فيلمهاي گذشتگان خودمان را ارج نهاديم، منتها هيچوقت اجازه پخش آنها را نداديم و هميشه اون فيلمها را غيرقابل پخش تشخيص داديم. حتي اجازه نمي‌دهيم در مدارس هنر، اين فيلمها پخش شوند، ...
بعد از اون هم آقاي ناصر طياب اومد و يكم در مورد سينماي مهجور مستند صحبت كرد. (توي اين سالها واقعا زحمت كشيده،)
بعد مي‌خواستند از آقاي مهرجويي تشكر كنند كه به علت كسالت نيامده بود.
بعد صحبتهاي مسجد جامعي را گوش كرديم. (خيلي صحبت اضافه كرد.) اواخر صحبتش چند دفعه بعضي از مهمانها در اعتراض به طولاني شدن زمان صحبتش، شروع كردند به دست زدن.
بعد از آن از آقاي عزت‌ا.. انتظامي دعوت كردند كه بياد. كه جايزه آقاي سعيد پورصميمي را اهدا كند، در حالي كه هنوز آقاي پورصميمي نرسيده بود. آقاي عزت‌ا.. انتظامي گفت كه من را از سر فيلمبرداري كشوندين اينجا، كه چي، من هنوز رنگ موهام را تمييز نكردم و ...
بعد يك مقداري در مورد بيكاري هنرمندان صحبت كرد و اينكه كلي از جوانان ما وارد اين رشته شدند منتها كاري نيست كه اونها انجام بدهند.
در مدتي كه كليپ مربوط به آقاي پورصميمي را پخش مي‌كردند. ايشون رسيدند. (ظاهرا ايشون چون از داوران مراسم جشنواره تئاتر بودند، بايد بيانيه اختتاميه را آماده مي‌كردند و بعد مي‌آمدند كه براي همين با تاخير رسيدند.)
آقاي پورصميمي همون اول از همه حضار بابت تاخيرش عذر خواهي كرد. بعد هم آقاي انتضامي از همه خواست كه از روي صندلي بلند بشوند و ايشان را تشويق كنند. (فكر كنيد چند هزار نفر بايستند و 1 نفر را تشويق كنند، واقعا كه صحنه جالبي بود.)
در آخر باز آقاي عصار آمد و يكي از كارهاي گذشته خودش را اجرا كرد.
قرار شد كه براي پذيرايي به طبقه پايين بريم و بعد از 30 دقيقه برگرديم، تا فيلم مشيت الهي ساخته اليا سليمان ببينيم.
از آنجا كه ما نزديك در خروجي بوديم، جز اولين نفرهايي بوديم كه به طبقه پايين رسيديم. وقتي رسيديم، ديديم كه ظاهرا در گير كرده و باز نمي‌شه، هر چي به در لگد زدند و فشار دادند در باز نشد، آخر سر يك مدت با اره و سوهان به جون در افتادند، تا در سالن پذيرايي باز شد. پذيرايي شامل، ساندويچ آيدا،‌نوشابه + قهوه بود. (قهوه خوبي بود. من كه خوشم اومد.)
بعد از پذيرايي رفتيم بالا كه فيلم را ببينيم. چند رديف جلوتر از ما ابراهيم حاتمي‌كيا نشسته بود، يك دختر كه جلو ما بود رفت كه از اون امضا بگيره،‌وقتي برگشت كلي پشت سر خانم حاتمي‌كيا صحبت كرد،‌كه چرا اينجوري بود و ... (ملت اينجا هم دست از غيبت بر نمي‌دارند.)
خلاصه فيلم شروع شد. زبان فيلم عربي بود كه با زيرنويس فارسي پخش مي‌شد. هنوز 10 دقيقه از فيلم نگذشته بود، كه صداي فيلم قطع شد، و يك مدت فيلم را صامت نگاه كرديم. بعد از اون هم واقعا فيلم سختي بود، 100 رحمت به فيلمهاي كيارستمي، اين ديگه خيلي جشنواره‌اي بود.
پشت سرمون چند نفر شلوغ مي‌كردند، برگشتم ديدم آشنا هستند،‌ 4 تا از بچه‌هاي كاپاچينو نشستند.
10 دقيقه ديگه نشستيم ديديم ما اينكاره نيستيم، مثل بقيه، ما هم بلند شديم اومديم بيرون. وقتي كه از سالن آمديم بيرون فهميديم كه اين فيلم جايزه ويژه داوران را در جشنواره فيلم كن در سال 2002 گرفته.
اگر دوست داشتيد در مورد اين فيلم بيشتر بدونيد مي‌تونيد اين گزارش را هم بخونيد.
خلاصه آمديم پايين و يك قهوه ديگه خورديم، با بدرقه آقاي شريفي‌نيا هم سالن را ترك كرديم.
...
پ.ن.
موقع برگشتن به خانه، يك پسر حدودا 30 ساله را ديدم كه دست يك خانم 26-27 ساله را گرفته و انگار داشت اون خانم را به زور مي‌برد خانه‌شون، خانم روسري سرش نبود و موهاي طلاييش پخش شده بود. نمي‌دونم چرا اون خانمه فقط با مشت به پسره مي‌زد، و با اينكه توي خيابان پر از آدم بود، از كسي كمك نمي‌خواست. ملت همه از كنار اونها رد مي‌شدند و با تعجب به اونها نگاه مي‌كردند. پسره هم بي اعتنا به مردم كه با تعجب نگاهش مي‌كردند، دست دختره، را گرفته بود و دنبال خودش مي‌كشيد....

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱

نمي‌دونم، اگر شما جاي من بوديد چه احساسي پيدا مي‌كرديد، وقتي كه يك دفعه ساعت 6:30 به شما خبر بدهند كه براي ساعت 7 بيا افتتاحيه جشنواره فيلم فجر، از دم پاركينگ تا طبقه سوم همراه بهرام بيضاي و مژده شمسايي باشي، با عصار وارد سالن ميلاد بشيد، و با محمدرضا شريفي‌نيا هم سالن را ترك كنيد.
دوستم پنج شنبه صبح به من زنگ زد و گفت:‌سر راه كه مياي خانه ما، كيك را هم بگير بيار.
قرار شد كه قبض اون را بفرسته شركت، كه من شب برم كيك را از قنادي بگيرم.
از اونجا كه من شركت نمي‌رفتم، به يكي از دوستام گفتم، قبض را از شركت بياره، كه من عصري برم قبض را از اون بگيرم.
عصري به دوستم زنگ زدم ديدم، خبري از قبض نيست، دوستم هم مي‌گفت: كه قبض را فرستاده ... خلاصه آخر معلوم نشد قبض چي شده. هر جور بود بدون قبض رفتم كيك را گرفتم.
براي هديه تولد اين دوستم، رفتم شهر كتاب، بعد از حدود30-45 دقيقه چرخ زدن توي شهر كتاب آرين و زير و رو كردن همه كتابهاي چاپ شده، آخر سر 3 تا كتاب براي دوستم انتخاب كردم. (خريد هديه واقعا سخته، از اون سخت‌تر يادداشتي هست كه آدم ميخواد براي دوستش بگذاره :( )
جزء اولين مهمانها رسيدم،
بعد از من 2 تا از دوستاي، خانم دوستم اومدند، اولش يكم شيطوني كردند، ولي مثل اينكه من چشمشون زدم، چون همچين كه تعريفشون را پيش خانم دوستم كردم و گفتم چه دوستهاي شيطوني داري، آرام شدند و تقريبا تا آخر مهماني يك گوشه نشستند.
اول مهماني يكم شيطوني كردم،‌ يكم بادكنك بازي كردم و ...، اواسط مهماني پسر خوبي شدم، رفتم يك جا پيدا كردم كه به همه مسلط باشم، و هماونجا نشستم.
خانم دوستم براي شام، يك ساندويچ 1.5 متري سفارش داده بود، كه همه را سورپريز كرد،
غير از اين ساندويچ 1.5 متري، روي ميز شام 5 نوع سالاد، خوراك زبان، دست پيچ، مرغ سوخاري، باقالي پلو با گوشت و ... بود. همه اونها هم خيلي خوشمزه بودند. براي اينكه بتوانم همه را امتحان كنم، از هر كدام 1-2 قاشق براي خودم ريختم.
بقيه مراسم مثل بقيه مهماني‌ها بود،
آخر سر هم رفتيم سراغ هديه‌ها، و دوستم آنها را باز كرد، نتيجه هديه ها: 5 تا پيراهن، 2 تا اودكلن، 1 شلوار، 1 بليز، 1 كروات، 1 جفت چكمه، 1 فلفل خورد كن، 1 قاب عكس، 2 تا گلدون گل، 1 جعبه شكلات، 1 بسته قهوه، و كتاب بود.
بعدش هم رفتيم سراغ كيك تولد و آن را خورديم.
...
حدود ساعت 2 بود كه رسيدم خانه، توي راه برگشت يادم افتاد كه من 20 سال پيش هم كه تولد همين دوستم رفته بودم، براي كادوي تولدش يك كتاب گرفته بودم. اگر اشتباه نكنم، يك كتاب داستان به اسم لك‌لكها بر بام. (يادمه توي اون تولد، موقع شيطوني، پام خورد به ليوانها كه روي سكو بود، و 2-3 تا ليوان را زدم شيكوندم، عجب دوراني داشتيم. :) )
پ.ن.
نصف بيشتر، عكسها را من گرفتم، اميدوارم كه عكسها خوب شده باشه، اگر نه ... D:
چهارشنبه رفتيم، خانه يكي از اقوام نزديك، كه مي‌خواست بره به بلاد شيطان بزرگ.
اونجا كلي صحبت كرديم. بحث سر كامپيوتر و پيشرفت تكنولوژي بود، و اين كه ديگه، انسان خيلي كارها را مي‌توانه انجام بده، كه يك دفعه يك نفر اون وسط گفت: كه هيچ كس نمي‌تونه مثل چيزي كه خدا درست كرده، درست بكنه، آنچه‌را كه اون مي‌ده يك جور ديگه هست و ....
بعد از اين صحبت‌ها، يكي از مهمانها توي جمع گفت: كه توي اين رابطه،‌ قرآن صحبت خوبي كرده، و اشاره به آيات سوره بقره كرد.‌(آيه 30) كه خدا به فرشته‌ها مي‌گه كه من نماينده‌اي روي زمين برمي‌گزينم و از انسان به عنوان خليفه خودش نام مي‌بره. بعد از اين صحبت نتيجه گرفت كه انسان هنوز خيلي جاي پيشرفت داره، و حالا حالاها مي‌تونه توانايي خودش را افزايش بده. ... طرف مي‌گفت: اين آيات قرآن خيلي جالبه و ...

موقع برگشتن به خانه همش در مورد اين آيه‌ها فكر مي‌كردم، پيش خودم گفتم، از آنجا كه ما نماينده خدا بر روي زمين هستيم و خدا از روح خودش در ما دميده، پس انسان واقعا توانايي اين را داره كه انسان را شبيه سازي كنه، و اين اجازه را هم داره كه دست به عمل همانند سازي انسان بزنه. ... .
...
...
در نهايت فكر كردم،‌ نهايت انسان كجاست، آيا مي‌شه براي پيشرفت انسان انتهايي متصور شد؟!