سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۱

انقلاب (4)
يادمه بچه كه بودم، شبها پدر و مادرم، با همسايه‌ها روي خانه ما جمع مي‌شدند و ا.. اكبر مي‌گفتند. همسايه روبه‌رويي يك تفنگ، مثل تفنگ ام‌يك داشت كه گاهي از توي خانه خودشان، شليك هوايي مي‌كرد.
يادمه اون روزها، از همه جا صداي مردم مي‌آمد. صدا كل محل ما را گرفته بود. محله روبه‌رويي شعار مي‌داد. و بعد خيلي هماهنگ اين محله‌اي ها به اونها جواب مي‌دادند. آن شبها يك حالت خاصي داشت.
يادمه هر چند وقت يكبار، يك جيپ نظامي مي‌آمد توي كوچه ما، تا جيپ مي‌آمد همه ساكت مي‌شدند و از لبه پشت بام فاصله مي‌گرفتند كه كسي ديده نشه. بعضي وقتها بابام و يكي ديگه از همسايه‌ها مي‌رفتند از لبه پشت بام، كوچه را نگاه مي‌كردند كه ببينن سربازها چي‌كار مي‌كنند. از آنجا كه من، از بچه‌گي خيلي كنجكاو بودم. يكي دو دفعه خودم رفتم لبه پشت بام. و يواشكي پايين را نگاه كردم. 4 تا سرباز سوار يك جيپ جنگي بودند. (البته هر دفعه بابام كلي من را دعوام مي‌كرد، كه چرا رفتم لبه پشت بام.)
همچين كه سربازها از كوچه خارج مي‌شدند، باز همه شروع مي‌كردند به ا.. اكبر و خميني رهبر گفتن

پ.ن.
امشب وقتي، از خانه هلمز بيرون مي‌آمدم، ديدم يك پسري داره داد مي‌كشه كه خفه شو ... و يك دختري هم مي‌خنده. چند دفعه دور و بر را با تعجب نگاه كردم. چند دفعه ديگه هم پسره همين حرف را زد. به هلمز گفتم: اين پسره چي مي‌گه؟!
هلمز ساعتش را نگاه كرد، و گفت: فكر كنم به آن همسايه هست، كه تكبير مي‌گه.
لبخند تلخي زدم و راه افتادم به سمت ماشينم.
از دور صداي تكبير يك پسر 7-8 ساله مي‌آمد ...

هیچ نظری موجود نیست: