یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۲

توي اين چند روز اخير، نزديك 50-60 تا ميل ويروسي براي من اومده :)
براي ايميلهاي مختلفم.
اولش كه سراغ صندوقم مي‌رم، اون را پر و پيمان مي‌بينم، ولي بعدش 90 % ويروسي در مي‌آد و خود به خود همه اونها پاك مي‌شند. :)
صبح رفتم، براي خانه‌مون وسايل بگيرم. (شناور مسي) ، داشتم دنده عقب مي‌آمدم كه ماشينم را پارك كنم. كه يك رنويي اومد. پارك كرد. طرف تا فهميد كه من مي‌خواستم همونجا پارك كنم. سريع از توي پارك اومد بيرون و رفت پايين. داشتم در ماشين قفل مي‌كردم. كه ديدم راننده رنويي داره از بغلم رد مي‌شه.
از راننده كلي تشكر كردم،
طرف در جواب گفت: خواهش مي‌كنم، اون جا، حق شما بود. و بعد رفت.
پيش خودم گفتم: رها، اگر همه، مثل اين آقاهه به حق و حقوق ديگران احترام مي‌گذاشتند. شهر ما، چه شهر خوبي مي‌شد.
بعدش رفتم توي مغازه كه شناور مسي را بخرم. روز قبلش يك سري لوله و لوازم دستشويي گرفته بودم كه زياد آمده بود، پدرم گفت: ببر، ببين طرف پس مي‌گيره يا نه. چون اين وسايل به درد ما نمي‌خوره و همينجور گوشه انباري مي‌مونه. تا به طرف گفتم، كه اگر امكان داره اين وسايل را پس بگيريد. با روي باز پذيرفت. از اين كارش، خيلي خوشم اومد. و تصميم گرفتم، كه از اين به بعد، اينجور خريدها را در حد امكان از اين مغازه بكنم.
عصرش رفتم، پيش يكي از دوستام. چند روز قبل كه من را ديده بود، وقت نشد كه با هم خيلي صحبت كنيم. فقط گفت: رها مي‌خوام با تو صحبت كنم. (اين دوستم وقت سر خاروندن نداره، ولي حس كرده بود كه من خيلي سرحال نيستم.) خلاصه حدود 2 ساعتي صحبت كرديم. صحبت جالبي بود. در اين مورد، حتما توي وبلاگم مي‌نويسم.

پ.ن.
1- بعد از اين صحبت، احساس خيلي بهتري پيدا كردم. (البته چند روزي هست كه بهترم.) فكر كنم بزودي بتونم اينجا را پابليش كنم.
2- ظاهرا يك سري از قواعد و روابط من بايد تغيير كنه. البته بعيده، اثرات اين تصميم بزودي مشخص بشه.
3- يكم خوشحالم.

شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۲

امشب
عصر جمعه‌اي خيلي سرحال نبودم. با هزار فلاكت خودم را راضي كردم تا از خانه برم بيرون. بعدش رفتم خانه يكي از دوستام، خيلي وقت بود كه نديده بودمش. همچين كه رسيدم خانه‌اشون برق رفت. يكم نشستيم با هم گپ زديم. وقتي از خانه‌اشون بيرون مي‌آمدم، احساس خيلي بهتري داشتم.
فكر كنم بتونم اين احساس بدي كه تمام وجودم را گرفته، از خودم دور كنم. (اين بدترين احساسي هست كه تا به حال، در خودم ديدم.)

پ.ن.
چه احاساسي پيدا مي‌كنيد، وقتي كه با بدبختي يك SMS با 110-120 حرف بنويسيد. و وقتي تمام شد، و مي‌خوايد اون را بفرستيد. به خاطر اينكه يك نفر شما را صدا مي‌كنه، يك دفعه دگمه اشتباه را مي‌زنيد و كل اون متن بپره! :)
ديشب
نصف شبي يك دفعه ... گرفت. مجبور شدم ساعت 2:30 نيمه شب برم زيرزمين توالت. بعدش هم ياد مريخ افتادم. همون نيمه شبي، راه افتادم به سمت پشت بام. گوشه پشت بام نشستم و همينجوري به آسمان خيره شدم. هنوز سنگينم.
بعضي وقتها احساس مي‌كنم كه يك قطره اشك، مي‌خواد گوشه چشمم تشكيل بشه. خيلي سريع، يك نفس عميق مي‌كشم،‌ اگر يك ليوان آب جلو دستم باشه. يك جرعه از اون مي‌خورم. و بعدش يك لحظه به يك خاطره خوب فكر مي‌كنم. دقيقا مثل جادوي تجسمي، ...
يك بغض گنده توي گلوم گير كرده. شايد بايد يكم كوتاه مي‌آمدم و مي‌گذاشتم اون شب خالي بشه. ولي خب...

چند وقته كه به اين فكر مي‌كنم كه دارم تغيير مي‌كنم. اون عهد و ميثاقهايي كه با خودم داشتم، دارند تكون مي‌خورند. دارم نسبت به بعضي‌هاشون بي‌خيال مي‌شم. (خيلي از اين وضع خوشم نمي‌آد.)
يك قسمتش ماله همين حس جديدي هست كه داره تمام وجودم را مي‌گيره.
توي اين وضعيت آرزوي خوبي و خوشي كردن براي يك نفر هم سخت شده. وقتي كه مي‌خوام براي يك نفر آرزوي خوبي و خوشي كنم. اول تمام سعيم را مي‌كنم كه يك لحظه دلم را از اون حس مسخره خالي كنم. و بعد از ته دل آرزوم را بكنم. بعد دوباره اوضاع احوال به حالت اول بر مي‌گرده. و اون حس مسخره دوباره همه دلم را مي‌گيره.

پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۲

نمي‌دونم چي شد، كه يك دفعه بابام تصميم گرفت، كل سرويسها را خراب كنه و از اول بسازه.
البته نه كه اصلا ندونم، يكم مي‌دونم. از وقتي كه ما يك خانه خوب، كه نقشه‌اش را بپسنديم پيدا نكرديم، و حداقل قرار شد كه يك سال ديگه توي اين خانه بمونيم. پدرم اين تصميم را گرفت. (البته پدرم، به شخصه اين خانه را خيلي دوست داره، از طرفي مادربزرگ مادرم هم اجازه نمي‌ده كه ما از اينجا پا بشيم.)
اين وسط مادربزرگم اينها هم تصميم گرفتند، يك دستي به حمامشون بكشند. چند وقت بود كه چاه وسط حمامشون گرفته بود، و خوب آب را رد نمي‌كرد. خلاصه براي باز كردنش هر چي اسيد ريختند باز نشد. اون وقت كارگرها با ديلم به جونش افتادند، اينقدر فشار آوردند كه ديلم لوله را سوراخ كرد و خورد به سقف كاذب حمام پايين. آخرش هم سقف حمام ما را پايين آوردند. (واقعا زحمت كشيدند. الان از پايين مي‌شه حمام بالا را ديد.
خلاصه از شما چه پنهان، به من خيلي سخت مي‌گذره،‌و دوست دارم هر چه زودتر اين حمام راه بيافته. براي كسي كه عادت كرده، هر روز دوش بگيره، حمام نداشتن يك مصيبت واقعي هست. حالا هر روز مجبورم وسايلم را دست بگيرم، برم توي زيرزمين، اونجا دوش بگيرم. (اصلا جاي تعريفي نيست.)
به همين مناسبت، امشب وقتي رسيدم خانه، بيل و كلنگ دست گرفتم، و افتادم به جون كف حمام. و هر چي خورده سنگ بود ريختم پايين. يك جاهايي هم مجبور شديم سيمانها را بكنيم و ... (آخه كف حمام را جمع كرديم. بايد اونجا را صاف كنيم و ... )
پوست جفت دستام رفت. بيل دست گرفتن، پوست كلفت مي‌خواد كه من امشب متوجه شدم، پوستم به اندازه كافي براي اين كار كلفت نيست.

توي اين اوضاع احوال، يادم افتاده كه امروز تولد، متريال هست، به بر و بچه‌ها خبر دادم، بعدش هم با يكي از بچه‌ها توي خيابانها راه افتاديم تا از طرف بقيه‌مون، هديه بگيريم. خلاصه كلي گشت زديم. (خدا، اين ماه، آخر و عاقبت ما را به خير بگذرونه،‌ اميدوارم كه تا آخر ماه ورشكست نشم. :D )

امروز صبح به خودم فكر مي‌كردم. به اينكه چند وقته، هم خيلي بد رانندگي مي‌كنم،‌هم خيلي تند مي‌رم. انگار كه مي‌خوام توي مسابقات فرمول يك شركت كنم. اكثرا چرخها روي زمين بكسوات مي‌كنه. (توي 7-8 سال گذشته فقط چند بار اين اتفاق افتاده بود.) بد جور لايي مي‌كشم و ... .
خلاصه اگر ديديد يك نفر با سرعت باد از كنارتون گذشت، مي‌تونيد حدس بزنيد كه راننده اون ماشين من بودم.

امروز صبح داشتم شاخ در مي‌آوردم. وقتي فهميدم كه خورشيد خانم، ازدواج كرده. يكمي شاخ در آوردم. اصلا باورم نمي‌شد. وقتي ديدم پينك‌فلويديش ازدواج كرده ديگه گفتم، شوخي مي‌كنند. حتي به يكي از بچه‌ها زنگ زدم و اون گفت: كاملا جدي اين اتفاق افتاده.
يك لحظه مات شدم. هنوز كه هنوزه، فكر مي‌كنم، كه دارم خواب مي‌بينم.
خيلي خيلي خوشحال شدم. از صميم قلب براي جفتشون آرزوي خوبي و خوشي مي‌كنم. (هر 4 نفرشون) سالهاي سال، با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي كنند.
اگر قرار باشه كاري درست بشه، اينقدر اين كار سريع اتفاق مي‌افته كه اطرافيان اصلا متوجه اون نمي‌شند. ...
اميدوارم هميشه شاد باشند. :)

یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۲

پنج شنبه
صبح با مادرم و دادشم و پسردايي‌ها مي‌ريم سمت بازار، واقعا جاي چرندي براي رانندگي هست. شلوغ، پر از موتور و ... همش آدم بايد مواظب باشه كه به كسي نخوره. از زمين و آسمان موتوره كه مي‌جوشه. جاي پارك هم اصلا پيدا نمي‌شه و ...
توي راه برگشت، وقتي پشت چراغ ميدان فردوسي، ايستاده بودم. يك دفعه از عقب ماشين يك صدايي اومد كه سوسك. بعد يك دفعه دادش كوچكم 2 تا لقت به صندلي جلو زد و پريد وسط ميدان. يك دفعه سوسك پردار ديدم كه پريد اومد جلو. مادرم خودش را حسابي جمع كرده بود. و سعي مي‌كرد آرامش خودش را حفظ كنه. مجبور شدم، سوسكه را بكشم. و از در ماشين بندازمش توي خيابان. (اين يك مدت خيلي سوسك كشتم، ‌چند سالي بود، كه از اين كارها نمي‌كردم.)
اوضاع احوال كه آروم شد، دادشم اومد سوار ماشين شد.

شبش عروسي پسر عموم بود. قبلا تصميم گرفته بودم كه يك بهانه‌اي بيارم و نرم عروسي. تو اين 2-3 هفته اخير، خيلي به من فشار اومده بود. ولي آخرش تصميم گرفتم برم.
بعداز ظهر پنج شنبه، طبق معمول جلسه داشتم. خودم موندم كه توي اين وضعيت، چطور مي‌تونم، جلسه را هدايت كنم.
مثلا به من گفتند كه زود براي عروسي زود برم و ساعت 6-6:30 اونجا باشم. ولي اصلا حوصله ندارم. ميرم دنبال عمم و شوهرش، اونها را مي‌رسونمشون به عروسي. خودم برمي‌گردم.

مدتهاست كه توي فكر يك دوست نديده هستم. براي روز تولدش روز شماري مي‌كنم. خيلي دوست داشتم لااقل يك بار اون را از نزديك ببينم و بشينم يكم با اون صحبت كنم. ولي هرچي حساب مي‌كنم، مي‌بينم، وضع من خيلي تعريف نداره، و احتمالا تو اين وضعيت، به جز انرژي منفي چيز ديگه‌اي از من به اون نمي‌رسه. هديه تولدش را به يكي از دوستهاي مشتركمون مي‌دم،‌ و از اون خواهش مي‌كنم كه اون هديه را به دست، دوست ناديده من برسونه.

گوشيم را هم بعداز ظهر گم مي‌كنم. مطمئن بودم كه با خودم توي ماشين آوردم. ولي هر چي مي‌گردم اون را پيدا نمي‌كنم.
بالاخره گوشيم را لاي صندلي جلو پيدا مي‌كنم.

حدود ساعت 9:40 مي‌رم عروسي. (6:30 كجا، 9:40 كجا) تا وارد مي‌شم. دوربين عكاسي را دست من مي‌دهند و مي‌گويند رها عكس بگير. من هم راه به راه عكس مي‌گيرم. بعضي از عكسها خيلي خوب شده. اينقدر مشغول عكس و عكاسي هستم كه حتي وقت نمي‌كنم، يك شربت بخورم. (شربتاش خيلي خوش رنگ بود.)
يكي ديگه از پسر عمو ها، خيلي تو فكر هست. اون هم قراره فردا عقد محضري بكنه.

آخر مراسم، دنبال ماشين عروس مي‌افتيم. فقط دادشام توي ماشين هستند. با اينكه خيلي حس و حال ندارم. ولي 2-3 تا ماشين از خانواده عروس بد جور گاز مي‌دهند و راه را مي‌بندند. اين مي‌شه كه من هم مي‌رم دنبال ماشين عروس. و هي از اونها راه مي‌گيرم. خلاصه يك جور مي‌رم، كه وقتي مي‌رسيم دم خانه پسر عموم، پاي دادشام از ترس مي‌لرزيد. توي تمام راه، خودم كوچكترين لبخندي نمي‌زنم و خيلي جدي پشت رل نشستم و فقط از اين و اون راه مي‌گيرم. (ياد بچه‌گي هام مي‌افتم، اون موقع‌ها دوچرخه سوار قهاري بودم. خوراكمون هم اين بود كه با بچه مسابقه انداختنكي بديم. توي اون مسابقه اكثرا بچه‌ها را مي‌زدم زمين.)
ساعت 1:30، عمه‌ام را مي‌رسونم. توي راه برگشت تنهايي به آينده فكر مي‌كنم. و اينكه قراره تا 24 ساعت آينده چه اتفاقاتي بيافته.

پ.ن.
توي اين مراسم من و برادرام بيشتر از 300 تا عكس گرفتيم. كه از اين تعداد بيش از 80% را من گرفتم.

شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۲

مانده به آنيم كه آرام نگيريم، موجيم كه آسودگي ما عدم ماست.
تصميم گرفته بودم كه به طور كامل غيب بشم. مي‌خواستم يك جا برم كه دست هيچ كس به من نرسه، جاش را هم پيدا كرده بودم. ولي بعد ديدم خيلي تند دارم مي‌رم، اوضاع اينقدرها كه فكر مي‌كنم بد نيست. پيش خودم حساب كردم، ديدم شايد بتونم يك جوري با شرايط كنار بيام. (به خودم مي‌گم، اين نمي‌شه كه تا هر اتفاقي مي‌افته، آدمها زندگيشون را ول كنند برند.)
چند سال پيش، وقتي يكي از دوستام براي 2 ماه غيبش زد، خيلي نگرانش شدم. هيچ دسترسي به اون نبود. يك جايي رفته بود كه هيچ تلفني نداشت. هيچ وقت موبايلش هم در دسترس نبود.
بعد از 2 ماه كه برگشت، زير و رو شده بود. ديگه اون دوست قديمي نبود. عوض شد. تصميم گرفته بود همه چيز را كنار بگذاره و بره يك گوشه كشاورزي كنه.
همه چيز را كنار گذاشت. تمام مسئوليتهاش رو، ‌تمام مشغولياتش را، ‌دانشگاهش را و ... . و رفت يك گوشه، ‌يك باغچه خريد و كشاورز شد.
يكي دوبار سعي كردم تصميمش را عوض كنم. ولي نتونستم. ديگه زبونش را هم نمي‌فهميدم.
هيچ وقت نتونستم كارش را به طور كامل هضم كنم. ...
حالا بعد از 2 سال منم يك همچين تصميمي گرفته بودم. يكم به خودم خنديدم.
به خودم مي‌گم،‌ رها، اينجوري مي‌خواستي آروم و قرار نداشته باشي.
اينجوري مي‌خواستي، همه سختي‌ها را تحمل كني.
...
...
خلاصه به سختي جلو يك سري از ديوانه بازي‌هاي خودم را گرفتم. خشم چيز بدي هست. مخصوصا وقتي كه همراه نفرت باشه. همه چيز را نابود مي‌كنه.
بعضي وقتها، خودم از خودم وحشت مي‌كنم. مي‌دونم، هركاري از دستم بر مي‌آد، تا حالا نشده تصميم به انجام كاري بگيرم و توي اون بمونم. ...
اين بار به سختي جلو خودم را گرفتم. شايد اگر، يكي، دوتا از دوستام نبودند و به خاطر بعضي از مسائل نبود با كارتام يك جور ديگه بازي مي‌كردم.

هر كسي، يك سري عهد و ميثاق‌هايي با خودش داره. مطمئناً اگر من، اينقدر نسبت به بعضي از عهد و ميثاقهايي كه با خودم دارم، پايبند نبودم، اينقدر اذيت نمي‌شدم. خيلي راحت و بدون كوچكترين عذاب وجداني هر كاري را كه لازم مي‌دونستم انجام مي‌دادم.

بعضي اتفاقات براي آدم خيلي سخته، به اين راحتي نمي‌تونه اون را هضم كنه. زمان مي‌خواد.

تصميم گرفتم يك مدت در مورد خودم فكر كنم. به نظرم يكم از هدفم دور شدم. بايد راهم را اصلاح كنم.

پ.ن.
تصميم گرفته بودم، اينجا را به مدت نامحدود تعطيل كنم. و از اين به بعد يك جاي ديگه بنويسم. از اونجا كه يك جورهايي در مورد خيلي از مسائل كوتاه اومدم. در مورد اين مسئله هم كوتاه اومدم. فقط فعلا اين نوشته‌ها را پابليش نمي‌كنم.

پنجشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۲

تا بعد :)
فكر نمي‌كردم هيچ وقت، روزي برسه كه من دوست داشته باشم، يك مدت اينجا ننويسم.
ولي فكر كنم بالاخره وقتش رسيد. (اين چيزها خيلي، حساب و كتاب نداره. :) )
الان يك ماهي هست كه اين نوشته، بالا و پايين مي‌شه. اين نوشته را كه شما مي‌بينيد، ويرايش چهارم هست. اولش خيلي چيزها توي اين يادداشت بود، ولي به مرور كم شد و كم شد، تا به ويرايش سوم رسيد. (البته ويرايش 1.01 1.02 و 1.1 و ... هم زياد داشت.) تصميم داشتم كه ويرايش سوم را بگذارم توي وبلاگم، ولي الان كه مي‌خواستم اين كار را بكنم، نظرم برگشت. ديدم شايد بهتر باشه، مثل هميشه حرفام را توي دلم نگه دارم و در مورد اونها صحبت نكنم. اميدوارم كه هيچ وقت اتفاقي نيافته كه من هوس كنم، كه جاي اين يادداشت را، با يادداشت‌هاي قبلي اون عوض كنم.

اخلاق
توي اين چند ماه،‌ خيلي اتفاقات افتاد. شايد لازم بود كه اين اتفاقات براي من بيافته تا معني و مفهوم بعضي از كلمات را حس كنم.

پيش از اين به آدمها ديد بهتري داشتم. فكر مي‌كردم، تحصيلات آدمها رو عاقل مي‌كنه، به اونها يكسري معيارهاي اخلاقي مي‌ده. شايد نمي‌خواستم باور كنم، كسي مي‌تونه، همه چيز را باور داشته باشه، به بهترين شكل در مورد اون صحبت كنه. ولي در عمل يك جور ديگه عمل كنه و برخلاف اون صحبت‌هاش عمل كنه.
نمي‌فهميدم، براي چي مي‌گويند، كه بعضي وقتها، آدمها از حيوان هم پست‌تر مي‌شند. انگار بايد همه اينها را مي‌ديدم، تا باور كنم، كه آدمها چقدر راحت مي‌تونند،‌ همه معيارهايي كه طي زمان براي خودشان ساختند، خراب كنند و جور ديگه عمل كنند. و چطور مي‌تونند از حيوان پست‌تر بشند.
...
...

خب همه اين حرف ها و كلي حرف ديگه را مي‌خواستم اينجا بزنم كه آخرش اين نتيجه را بگيرم كه.
توي اين مدت، اژدها خيلي سختي كشيده، خيلي خسته شده، چشم‌هاش گود افتاده، يكسري از موهاش سفيد ‌شده و ... كلي درد بي درمان ديگه گرفته.
براي همين بهتره كه يك مدتي به طور كامل استراحت بكنه( مثلا قرار بوده كه اژدهاي خفته باشه). شايد روحش مجبور بشه كه يك مدتي يك جاي ديگه پر بكشه.
اژدها فعلا تصميم داره، تا مدتي تنها باشه و توي خواب يكم فكر كنه. شايد اين بار يكم در مورد خودش فكر كنه.
...
...

انگار تقدير چنين است، كه رها هميشه، تنها و رها بمونه. :)

تا بعد :)

پ.ن.
1- احتمال داره كه من ديگه نتونم، يكسري از بچه‌ها را ببينم. از همين جا روي تك تكشون را مي‌بوسم و براي همشون آرزوي موفقيت مي‌كنم. به اميد روزي كه بتونم دوباره اونها را ببينم.
2- معلوم نيست كه اژدها به چه مدت، استراحت احتياج داره. ممكنه به يك هفته، ممكنه به يك ماه، ممكنه به يك سال و ممكنه كه به چند سال وقت براي استراحت احتياج داشته باشه. هر وقت حالش خوب شد، برمي‌گرده.
3- تا اطلاع ثانوي، ممكنه غيرقابل دسترس بشم. احتمالا ديگه برنامه 3 شنبه‌اي نخواهد بود و ...
4- اميدوارم كه گذشت زمان، هر چه زودتر مشكلات را حل كنه. دعا كنيد كه زودتر مشكلات حل بشه. (يكي از دوستام هم كلي التماس دعا داشت، لطفا براي اون دوست من هم دعا كنيد.)
5- از ته دل آرزو مي‌كنم كه خوشبخت بشه.
6- در مورد موارد زير فقط فكر كنيد.

1- يك روز شاد و خرم توي خيابان قدم مي‌زنيد، كه يك دفعه يك نفر غريبه را وسط خيابان مي‌بينيد كه مي‌خواد خودش را با چاقو بزنه؟! شما اون لحظه چي كار مي‌كنيد؟!
الف- مي‌ريد جلو اون را نصحيت مي‌كنيد و سعي مي‌كنيد اون را از اين تصميمش منصرف كنيد و در صورت امكان چاقو را از اون بگيريد.
ب- سرتون مي‌اندازيد پايين و رد مي‌شيد مي‌ريد. توي دلتون مي‌گيد به خودش مربوطه كه چي كار مي‌خواد بكنه، زندگي خودش هست و به خودش مربوطه كه چي كار مي‌خواد بكنه.

2- يك نفر مي‌خواد خودكشي كنه. با كساني كه اون را كمك مي‌كنند كه اين كار را انجام بدهد، چه كار بايد كرد؟!
الف- هيچ كاري نبايد كرد. چون طرف خودش خواسته كه اونها، اين كار را براي اون انجام بدهند.
ب- بايد با اونها برخورد كرد. ...

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۲

نم نم باران
امشب از سونا برمي‌گشتم، طبق معمول كولر را روشن كردم، كه يك دفعه ديدم چند قطره بارون ريخت رو شيشه جلو ماشين. سرم را دولا كردم و از شيشه جلو آسمان را ديدم، يك تكه ابر سياه رو آسمان بود. خيلي خوشحال شدم، سريع شيشه‌ها را كشيدم پايين و كولر را خاموش كردم. به خودم گفتم حيف نيست كه از اين هواي خوب استفاده نكنم. بوي باران حال و هوام را حسابي عوض كرد. تو بزرگراه راه مي‌رفتم كه يكي از اين بنزهاي 110 چراغ زد كه به اون راه بدم. منم از خدا خواسته سريع راه را باز كردم و خودم پشت سرش راه افتادم. وسطهاي راه حوصله‌ام سر رفت، راننده‌ ماشين پليس اصلا بلد نبود راه بگيره، همش منتظر مي‌شد كه راه را براش باز كنند و ايشان وقتي جلوش هيچ ماشيني نبود، گاز مي‌دادند. بي خيال اون شدم. از سمت راستشون جلو زدم و با خيال راحت مسير خودم را ادامه دادم.

امشب بعد از مدتها، توي سونا يكي از دوستام را ديدم، به نظرم رسيد يك كم پكره، توي جكوزي سراغ دوست دخترش را گرفتم، گفت مگه خبر نداري، تقريبا 2 ماهي هست كه با هم دعوامون شده. كلي صحبت كردم، كلي دلداريش دادم. و ... (با حالترين قسمتش، توصيه‌هايي بود كه براي فراموش كردن دوست دخترش به اون كردم. اين دوستم، تقريبا 2 سالي با دوستش، دوست بود. و ... )

امشب يكي از عموهام هم با ما به سونا آمده بود. (به قول خودش با جوانها) اين عموم را خيلي دوست دارم. بزرگترين عموم هست، ‌همه فاميل به اون احترام مي‌گذارند، امشب كلي براي ما صحبت كرد. راجع به صنعت و قوانين جديدي كه قراره تصويب بشه، و اينكه هر كدام از اين قوانين چه تاثيري در صنعت داره. كلي هم در مورد گذشته صحبت كرديم و اينكه چرا بايد ياد و خاطره گذشته‌ها را نگه داريم. چرا بايد به دنبال ريشه‌هامون باشيم. (من و يكي از پسر عمو‌هام خيلي به اين موضوع علاقه داريم كه در مورد گذشته بيشتر بدونيم. مثلا ما خيلي دوست داريم بدونيم كه چرا جد جد ما به تهران مهاجرت كرد. و ... خلاصه اين خانواده ما از بس بزرگ و بي در و پيكر هست كه ما نمي‌دونيم به دنبال كدوم قسمتش بريم. ...) به هر حال عموم خيلي موافق نبود، مي‌گفت اين چيزها چه نقشي در زندگي امروز ما داره. بعد از كلي صحبت، فكر كنم، يك ذره دلش را نرم كرديم. اين عموم خيلي عكس و فيلم، از گذشته داره، فكر كنم ديگه بتونيم به اونها دسترسي پيدا كنيم. :)

باز رفتم خانه اون پسر عموم كه فردا عروسيش هست. فكر كنم، ديگه به طور كامل قاطي كرده. البته به قول يكي ديگه از پسر عموها كه يكي از برادراش را داماد كرده، اين مسئله كاملا عادي هست، مي‌گه اين پسرعمو هم چون الان داغه نمي‌فهمه كه چي كار داره مي‌كنه. 2-3 ماه بعد تازه 2زاريش مي‌افته كه چي كار كرده.
امروز كامپيوترش را بردم به اون تحويل دادم، داشتم كامپيتورش را از جعبه در مي‌آوردم كه يك صدايي اومد. ديدم مانتور از دستش در رفته خورده به ميز، خوشبختانه فقط پايه مانيتور شكست. يكي از دوستاش رفت، پايه‌اش را از نمايندگي خريد. (مانيتور نو نو بود، بنده خدا، هنوز به تاريخ شروع گارانتيش هم نرسيده بود، واقعا حيف بود كه همين اول مشكل پيدا بكنه.)

صبح با احساس شديد خستگي از خواب بيدار شدم.
با اين كه صبح خيلي سر حال نبودم ولي هر چي به بعدازظهر نزديك مي‌شديم، حالم بهتر مي‌شد.
اينقدر كه بعد از مدتها كلي خنديدم.
ساعت 6:25 ميدان آرژانتين قرار داشتيم. هلمز، بارانه، دوست بارانه و خواب مي‌بينم نويسنده شدم، همه تقريبا با هم سر قرار رسيديم. ساعت 7 دم پاركينگ قرار گذاشتيم و راه افتاديم.
به متريال زنگ زدم و جريان قرار را گفتم، متريال هم گفت باشه سعي مي‌كنم خودم را برسونم، سر راه هم يك چيزي مي‌گيرم. (از ساعت6، 2-3 بار زنگ زده بود و در مورد قرار و ساعتش سوال كرده بود.) هلمز پشت سر من بود، يك دفعه ديدم از يك مسيري رفت كه كلي دورتر بود. به موبايل دوست بارانه زنگ زدم و به هلمز گفتم:‌ حتما بايد يك كلاس مسيريابي برات بگذارم و ... . همچين كه قطع كردم، ديدم بزرگراه آفريقا بسته است. اصلا ماشينها تكان نمي‌خوردند. مسيري كه هميشه 3-4 دقيقه مي‌رفتم. 25 دقيقه طول كشيد تا به تقاطع جهان كودك رسيدم، از اونجا به بعد گازش را گرفتم كه ديگه خيلي دير نرسيم. (بنده خدا خواب مي‌بينم نويسنده شدم كه بايد ديوانه بازي‌هاي من را تحمل مي‌كرد.)
راس ساعت 7 هلمز به من زنگ زد كه كجا هستين؟! يك كاري پيش اومده، ما بايد زود بريم بالا. منم كه تقريبا نزديك كوه بودم گفتم تا 2-3 دقيقه ديگه توي پاركينگم. از شانس من توي يكي از اين كوچه‌ها منتهي به پاركينگ، همچين پرايد به پژو پارس زده بود كه كل عرض كوچه بسته شده بود. مجبور شدم كلي راه دنده عقب بيام و اون مسير را دور بزنم. ساعت 7:07 بود كه رسيدم به پاركينگ. ماشين را سريع پارك كردم و راه افتاديم به سمت بالا. نسبتا تند راه مي‌رفتم. من از جلو، خواب مي‌بينم نويسنده شدم، از پشت سرم. فكر كنم چند كيلويي لاغر شد، تا ما به هلمز و بارانه و دوستش رسيديم. (ياد پارسال افتادم،‌ كه تقريبا هميشه اينجوري مي‌رفتم، و همه را يك جوري تا اون بالا مي‌كشوندم.) وسط راه بود كه تازه فهميدم متريال و ترنج جا موندند.
از وقتي كه به بچه‌ها رسيديم، صحبت اصلي، در مورد روز زن و تبريك اين روز بود. اينكه كي يادش بوده، كي تبريك گفته، كي نگفته و ... كلي خنديديم. هلمز مي‌گفت:كه تو خودشيريني كردي كه تبريك گفتي و ... البته اون بالا وقتي متريال و ترنج قدم زنان رسيدند، فهميديم كه متريال، از همه بيشتر به خاطر اين روز خودشيريني كرده. 1 جعبه شيريني خامه‌اي گرفته بود و با خودش آورده بود.
بعدش هم من به مناسبت روز زن ذرت گرفتم، كه خيلي چسبيد. آخرش هم ترنج، براي همه نوشابه خريد. (اون هم به مناسبت روز زن)
نمي‌دونم امروز كوه چه خبر بود، كلي آدم بي‌سيم بدست با خانواده‌هاشون اونجا بودند. انگار همه را با تله ‌كابين برده بودند بالاي كوه و آورده بودنشون پايين. تازه بعدش هم همه را بردند رستوران بام تهران كه شام بدند. (قيافه همشون خفن بود.)
موقع برگشتن حالم بهتر شده بود، كلي خنديدم. از وسطهاي راه، از اونجا كه بارانه ديرش شده بود، (نه كه من خوشم مي‌آد تند راه برم‌ها :D) من اون تندش كرديم، كه بقيه هم تندتر بيان.
حدود ساعت 8:45 بود كه رسيديم به پاركينگ، خيلي وقت بود كه اين ساعت برنگشته بوديم. (شايد از زماني كه ماشينهامون توي برف گير كرد.)

جاي همه خالي بود.

دوشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۲

امشب رفتم خانه اون پسر عموم كه چند روز ديگه عروسيش هست، داشتند جهاز مي‌چيدند.
وقتي من رسيدم، ديگه داشتند آخرين كارها را مي‌كردند. طبق معمول در آخرين ساعت‌ها يك سري خريد كرده بودند و ... .يكم در مورد وضعيت خانه و وضعيت قرار گيري بعضي از چيزها صحبت كردم. (نا سلامتي يك پا عمو‌هام هم اومدند. كلي تعريف كه چقدر اين رها، خوبه و اينكه همه جا هست و ...
خبرنداشتند كه از صبح از خانه تكون نخورده بودم و حتي حوصله بيرون رفتن از خانه را هم نداشتم و ... به هر حال وقتي ديدم كار اين پسر عموم مونده راه افتادم رفتم پيشش.
تقريبا ياد گرفتم كه توي بدترين وضعيت هم، بهترين حالت را داشته باشم. البته اينجور وقتها آدم بايد تمام حواسش جمع باشه كه يك دفعه فكرش جاي ديگه نره. :)
كار يكي ديگه از پسرعموهام درست شد، تا چند ماه ديگه عروسي اون هم بايد برم.
اميدوارم كه خوشبخت باشه.

همه جوره دارم تنها مي‌شم. :)

شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۲

دوستي مي‌گفت:
هميشه موقع نماز از خدا مي‌خوام، كه هيچگاه، من را بر مسند قضاوت نشونه، مخصوصا وقتي كه مجبور باشم كه ميان 2 تا از دوستام، قضاوت كنم.
15 August
به نظرم بايد، اسم اين روز رو، روز استقلال گذاشت.
امروز سالگرد استقلال كشور هند در سال 1947
سالگرد تشكيل كشور كره جنوبي در سال 1948
سالگرد استقلال جمهوري كنگو در سال 1960
سالگرد استقلال كشور بحرين در سال 1971هست.

در چنين روزي در سال 1369 شمسي،‌ عراق بار ديگه، قرارداد 1975 الجزيره را تاييد كرد.

پنجشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۲

ديشب جلد دوم كتاب هري پاتر را هم تمام كردم.
هوس كردم تمرين اكلامانسي بكنم.
مراسم تحويل گرفتن وسايل از مدير عامل هم انجام شد.
اين مديرعامل قبليمون،خيلي مغلته مي‌كنه. كلي فيلم بازي كرديم تا اون را به اينجا رسونديم، كه خودش بياد تو جلسه هيئت مديره، و اعتراف كنه به اينكه سواستفاده كرده.
...

یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۲

به آرشيو 1 سال پيشم سر زدم، كلي برام جالب بود. ياد كلي خاطره افتادم. بعضي‌هاش خوب بودند، بعضي‌هاش هم بد.
يادمه پارسال همچين روزهايي، خيلي اوضاع خوبي نداشتم. خيلي خسته بودم.
خيلي سخته آدم تمام روزهاي هفته را از صبح تا نيمه شب كار داشته باشه،‌ فكرش هزار جا باشه، جمعه‌اش هم مجبور باشه پورپازال بنويسه.

خيلي وقت بود كه مي‌خواستم، يك نفر را ببينم. ولي هيچ وقت پا پيش نمي‌ذاشتم.
پارسال وقتي در مورد قرار با من صحبت كرد، هنوز نمي‌دونستم چي كار كنم، قبول كنم يا بهانه بيارم. يادمه اون روز، با خودم شرط كردم، بشينم سر كارم، اگر پورپازالم تموم شد و اونها باز بودند. برم ببينمش. حدودا 2-3 ساعت كارم طول كشيد. وقتي راه افتادم، كه برم سر قرار، فكر نمي‌كردم، كه بچه‌ها هنوز اونجا باشند. ولي بودند.
منتظر من و يك نفر ديگه بودند.
اون شب خيلي منتظر اون يكي نفر شديم. خيلي نگرانش بوديم. مي‌دونستيم كه با تاكسي تلفني 1-2 ساعت قبل راه افتاده، ولي هيچ خبري از اون نبود. اينقدر نشستيم تا مطمئن شديم طرف برگشته خانه. اون يكي آدرس را اشتباهي رفته بود. و بدتر از همه تلفن ما را هم گم كرده بود، كه دوباره آدرس بگيره. هنوز دلم براي اون دسته گلي كه دوستمون از ترس دور انداخته بود، مي‌سوزه.
...
شلوار خال خاليش، من را، ياد 101 سگ خالدار انداخت.

پ.ن.
بعضي از خاطرات با اينكه براي آدم خيلي شيرين هستند، مي‌تونند آدم را ياد بعضي از چيزهاي تلخ هم بياندازند. :)

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۲

اين هفته باز خانه عموم رفتيم، اين هفته اون يكي عموم ما را دعوت كرده بود. و به ما شام داد.
چند هفته ديگه عروسي يكي از پسر عموهام هست، عموم اومد و يك سري از كارتهاي عروسي را به من داد، كه پخش كنم.
براي اينكه بدونم، كارت چه كسايي را بايد بدم، داشتم،‌كارتها را زير و رو مي‌كردم، كه يك دفعه، اون يكي عموم گفت: رها،
گفتم: بله.
گفت: نمي‌دونم چرا وقتي كه تو داشتي اين كارتها را به هم مي‌زدي، يك دفعه از ذهنم گذشت، كه ما بزودي همين كار را براي تو مي‌كنيم.
طبق معمول، وقتي صحبت عموم تمام شد، يك لبخند تحويل دادم.

موقع رفتن، وقتي عموم مادرم را ديد، باز همين صحبت را تكرار كرد. و ...

توي خانواده با اين كه چند نفر ديگه وضعشون مثل من هست، ولي هيچ كدامشون به سر سختي من نيستند.
مرغ همچنان يك پا دارد. :)

پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۲

آينده
هر چي مي‌گذره، انگار اوضاع احوال بهتر كه نمي‌شه هيچ، بدتر هم مي‌شه.
در برنامه چهارم توسعه، براي يك چشم‌انداز 10 ساله (1384-1394) ، پيش بيني كردند كه اگر به طور متوسط GDP كشور، سالانه 8.5 درصد رشد پيدا بكنه، اونوقت بايد انتظار داشته باشيم كه در آمد سرانه ما در سال 1394 برابر با در آمد سرانه امروز كشورهاي تركيه يا تايلند بشه.
مثل اينكه سازمان مديريت و برنامه ريزي رساندن درآمد سرانه به كشورهايي نظير كره را به طور كامل كنار گذاشته.
تازه بماند كه در بر اساس برنامه سوم بايد به طور متوسط سالانه 6.5 درصد رشد مي‌داشتيم، ولي در عمل فقط چيزي در حدود 3-3.5 درصد رشد داشتيم.

با توجه به اين اوضاع و احوالات، با يك سري از دوستام تصميم گرفتيم كه دور هم جمع بشيم ببينيم با توجه به اين شرايط، براي 10-12 سال آينده چه كاري مي‌تونيم براي خودمان انجام بديم. كه 10 سال ديگه افسوس اين را نخوريم كه چرا از فرصتهاي امروزمون درست استفاده نكرديم. (كاملاً خودخواهانه، ديگه از اون فكرهاي ايده‌عالي كه چه طور مي‌شه بشريت را نجات داد خبري نيست، فقط فكر خومان هستيم.)

به دوستم مي‌گم، مشكل ما كمبود نيروي انساني يا كمبود منابع يا نبود تكنولوژي نيست. كشورمان را با يك كشوري مثل سوئيس مقايسه كن.
از لحاظ نيروي كار ارزان نسبت به سوئيس ارجهيت داريم.
از لحاظ داشتن نيروي متخصص فكر نمي‌كنم چيزي كم داشته باشيم. (الان كشورما، بزرگترين صادر كننده نيروي متخصص به سراسر دنيا هست.)
از لحاظ داشتن منابع طبيعي هم كه مشخصه، سوئيس، نه نفت داره، نه گاز داره و نه ....
از هر جهت نگاه مي‌كنيم، وضع ما بايد بهتر از سوئيس باشه، ولي در عمل مي‌بينيم كه اينطور نيست. كشور سوئيس از لحاظ درآمد سرانه جز 10 كشور اول دنيا هست. اونوقت ما دنبال اين هستيم كه خودمان را بعد از 10 سال به سطح امروز تركيه و تايلند برسونيم.
بازم به دوستم مي‌گم، مشكل اصلي ما اين هست كه پشت تصميمات و كارهايي كه انجام مي‌ديم، يك فكر و انديشه منسجمي وجود نداره كه از منابعي كه در اختيارمون هست، درست استفاده كنيم. براي همين تمام منابعي كه در اختيار داريم هرز مي‌ديم.
متاسفانه اين فكر و انديشه، جوري نيست كه يك نفر بياد و به جاي همه تصميم بگيره، بلكه بايد تمام مردم به يك سطح از فكر و انديشه برسند، تا كشور بتونه به حركت بيافته. تا ما، به اين سطح از فكر و آگاهي نرسيم، بعيد مي‌دونم كه با عوض شدن يا تغيير دولت يا دولت مردان تغييري در وضعيت ما ايجاد بشه.

پ.ن.
1- در مورد مطالب بالا امروز اين مطلب را در BBC ديدم. مي‌تونيد به اونجا سر بزنيد.
2- بازم ياد داستان استادم، در مورد فلسفه افتادم. هر روز كه مي‌گذره بيشتر به اون اعتقاد پيدا مي‌كنم.
چند روز پيش با يك نفر ساعت 9:15 قرار داشتم. نمي‌دونم چه خوابي مي‌ديم. كه اصلا متوجه دور برم نبودم. يك دفعه تلفن زنگ زد. همچين از جام پريدم كه كل خواب شيرينم از كلم پريد.
در عرض 10 دقيقه، موهام را شانه كردم، دستشويي رفتم،‌صبحانه خوردم، به خودم رسيدم. لباسم را پوشيدم، مسواكم را زدم. از خانه اومدم بيرون. خوشبختانه به قرار اصليمون كه ساعت 9:30-10 بود، به موقع رسيدم. ولي خيلي از دست خودم حرص خوردم.

امروز قم بودم.

امشب دوباره كلي اعصابم خورد شد، آخه براي چي بعضي‌ها اينقدر ديوانه بازي در مي‌آرند، آدم واقعا بعضي وقتها مي‌مونه كه چي كار بكنه.
اگر كمك بكنه يك جور عذاب وجدان داره.
اگر كمك نكنه يك جور ديگه عذاب وجدان داره.

به نظرم كشورمان از لحاظ اخلاقي سقوط كرده. شديد.
از لحاظ اجتماعي هم سقوط كرديم شديد.
از لحاظ فرهنگي هم سقوط كرديم شديد.
از لحاظ اقتصادي هم كه داريم شديدا سقوط مي‌كنيم.
نمي‌دونم ديگه منتظر چي بايد باشيم.
به دور برتون نگاه كنيد، ببنيد روزي هست كه نبينيد يا نشنويد كه كسي سر كس ديگه را كلاه نگذاشته. ديگه آدم به برادرش هم نمي‌تونه اعتماد بكنه.
توي روابط انسانيمون هم، كه همه معيارها داره عوض مي‌شه.
گاشكي، اينقدر چشم و گوش من نمي‌جنبيد. حداقل شبها آرام مي‌خوابيدم!
ماه تقريبا نصفه را رد كرد،
كارم شده كه هر شب به ماه خيره بشم، و كامل شدن اون را نگاه كنم.

دوشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۲

ديشب قسمت اول جلد پنجم كتاب هري پاتر را تمام كردم. (18 فصلش را خواندم.)
جمعه عصري كتاب را خريدم. شنبه نصفه شب تمامش كردم. (تازه جمعه بيرون خانه بودم و برنامه ديروزم را هم نوشتم. :) )
البته يكي از دادشام هم، با اختلاف كوچكي بعد از من، امروز عصر كتاب را تمام كرد.

تا اونجا كه من شنيدم.
11 تا انتشاراتي، مي‌خواهند ترجمه اين كتاب را چاپ مي‌كنند.
تا حالا 2 تا انتشاراتي اين كتاب را بيرون دادند. و 2 تا انتشاراتي ديگه هم توي همين روزها، كتابهاشون را توزيع مي‌كنند.
انتشارات تنديس، مي‌خواهد، اين كتاب را به صورت مجموعه 3 جلدي چاپ كند. كه جلد اول اون شامل 12 فصل و قيمت 3000 تومان چاپ شده.
انتشارات زرين هم مي‌خواد، اين كتاب را به صورت مجموعه 2 جلدي چاپ كند. كه جلد اول اون شامل 18 فصل نخست كتاب و قيمت 3000 تومان چاپ شده.
روي اينترنت هم تا فصل ششم اون به صورت فارسي منتشر شده. كه مي‌تونيد فايلهاي اون را به صورت PDF از اينجا بگيريد.
به نظر من ترجمه اينترنتي خيلي روان و قشنگ بود.
كتاب انتشارات زرين رو كه من خوندم. معلوم بود خيلي با عجله صفحه بندي و چاپ كردند. چون هم به خوبي ويراستاري نشده بود و هم صفحه بندي خوبي نداشت.

از اين قسمتش خيلي خوشم اومده. شايد به خاطر اينكه توي اين داستان همه دارند با هم كمك مي‌كنند كه بر يك مشكل بزرگ فائق بشند. براي رسيدن به اون هدفشون، از اختلافاتي كه بين هم دارند مي‌گذرند. درسته بعضي از جاها با هم دعواشون مي‌شه و اختلافاتي پيدا مي‌كنند ولي در نهايت، ترجيهات جمع را به ترجيهات خودشان اولويت مي‌دهند.
الان كه تقريبا نصف كتاب را خوندم، تفريبا حدس مي‌زنم كه توي اين قسمت چه اتفاقي داره مي‌افته.
گاشكي زودتر بقيه كتاب هم بياد.

پ.ن.
چند روز پيش به يكي از دوستام گير داده بودم كه مگه بچه‌بازي خوبه كه به اون افتخار مي‌كني. ...
اونوقت خودم هنوز دوست دارم كه كتاب هري پاتر بخونم و ... :)

یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲

1- امروز حال پدر هلمز خيلي بهتر بود، به نظر مي‌رسيد كه اطرافيانش را تشخيص مي‌داد.
2- كوه خوب بود.
3- رابطه‌ام يكم زودتر از اوني كه انتظار داشتم شكر آب شد. (البته هنوز مطمئن نيستم.) خيلي اشكالي نداره، چون از قبل، پي همه چيز را به تنم ماليده بودم. ...
4- بعد از كوه، گل كوچك مي‌چسبه، تازه آدم بعد از اون هم چند دست پينگ پنگ بازي كنه.
بعد از همه اينها، وقتي حسابي گشنه‌ات شد، شام خيلي مي‌چسبه.
تازه آخر آخر،‌ ساعت 11 شب، شنا كردن توي استخر آب سرد خيلي مي‌چسبه. حال آدم قشنگ حال مي‌آد.