شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۲

ديشب
نصف شبي يك دفعه ... گرفت. مجبور شدم ساعت 2:30 نيمه شب برم زيرزمين توالت. بعدش هم ياد مريخ افتادم. همون نيمه شبي، راه افتادم به سمت پشت بام. گوشه پشت بام نشستم و همينجوري به آسمان خيره شدم. هنوز سنگينم.
بعضي وقتها احساس مي‌كنم كه يك قطره اشك، مي‌خواد گوشه چشمم تشكيل بشه. خيلي سريع، يك نفس عميق مي‌كشم،‌ اگر يك ليوان آب جلو دستم باشه. يك جرعه از اون مي‌خورم. و بعدش يك لحظه به يك خاطره خوب فكر مي‌كنم. دقيقا مثل جادوي تجسمي، ...
يك بغض گنده توي گلوم گير كرده. شايد بايد يكم كوتاه مي‌آمدم و مي‌گذاشتم اون شب خالي بشه. ولي خب...

چند وقته كه به اين فكر مي‌كنم كه دارم تغيير مي‌كنم. اون عهد و ميثاقهايي كه با خودم داشتم، دارند تكون مي‌خورند. دارم نسبت به بعضي‌هاشون بي‌خيال مي‌شم. (خيلي از اين وضع خوشم نمي‌آد.)
يك قسمتش ماله همين حس جديدي هست كه داره تمام وجودم را مي‌گيره.
توي اين وضعيت آرزوي خوبي و خوشي كردن براي يك نفر هم سخت شده. وقتي كه مي‌خوام براي يك نفر آرزوي خوبي و خوشي كنم. اول تمام سعيم را مي‌كنم كه يك لحظه دلم را از اون حس مسخره خالي كنم. و بعد از ته دل آرزوم را بكنم. بعد دوباره اوضاع احوال به حالت اول بر مي‌گرده. و اون حس مسخره دوباره همه دلم را مي‌گيره.

هیچ نظری موجود نیست: