یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۲

پنج شنبه
صبح با مادرم و دادشم و پسردايي‌ها مي‌ريم سمت بازار، واقعا جاي چرندي براي رانندگي هست. شلوغ، پر از موتور و ... همش آدم بايد مواظب باشه كه به كسي نخوره. از زمين و آسمان موتوره كه مي‌جوشه. جاي پارك هم اصلا پيدا نمي‌شه و ...
توي راه برگشت، وقتي پشت چراغ ميدان فردوسي، ايستاده بودم. يك دفعه از عقب ماشين يك صدايي اومد كه سوسك. بعد يك دفعه دادش كوچكم 2 تا لقت به صندلي جلو زد و پريد وسط ميدان. يك دفعه سوسك پردار ديدم كه پريد اومد جلو. مادرم خودش را حسابي جمع كرده بود. و سعي مي‌كرد آرامش خودش را حفظ كنه. مجبور شدم، سوسكه را بكشم. و از در ماشين بندازمش توي خيابان. (اين يك مدت خيلي سوسك كشتم، ‌چند سالي بود، كه از اين كارها نمي‌كردم.)
اوضاع احوال كه آروم شد، دادشم اومد سوار ماشين شد.

شبش عروسي پسر عموم بود. قبلا تصميم گرفته بودم كه يك بهانه‌اي بيارم و نرم عروسي. تو اين 2-3 هفته اخير، خيلي به من فشار اومده بود. ولي آخرش تصميم گرفتم برم.
بعداز ظهر پنج شنبه، طبق معمول جلسه داشتم. خودم موندم كه توي اين وضعيت، چطور مي‌تونم، جلسه را هدايت كنم.
مثلا به من گفتند كه زود براي عروسي زود برم و ساعت 6-6:30 اونجا باشم. ولي اصلا حوصله ندارم. ميرم دنبال عمم و شوهرش، اونها را مي‌رسونمشون به عروسي. خودم برمي‌گردم.

مدتهاست كه توي فكر يك دوست نديده هستم. براي روز تولدش روز شماري مي‌كنم. خيلي دوست داشتم لااقل يك بار اون را از نزديك ببينم و بشينم يكم با اون صحبت كنم. ولي هرچي حساب مي‌كنم، مي‌بينم، وضع من خيلي تعريف نداره، و احتمالا تو اين وضعيت، به جز انرژي منفي چيز ديگه‌اي از من به اون نمي‌رسه. هديه تولدش را به يكي از دوستهاي مشتركمون مي‌دم،‌ و از اون خواهش مي‌كنم كه اون هديه را به دست، دوست ناديده من برسونه.

گوشيم را هم بعداز ظهر گم مي‌كنم. مطمئن بودم كه با خودم توي ماشين آوردم. ولي هر چي مي‌گردم اون را پيدا نمي‌كنم.
بالاخره گوشيم را لاي صندلي جلو پيدا مي‌كنم.

حدود ساعت 9:40 مي‌رم عروسي. (6:30 كجا، 9:40 كجا) تا وارد مي‌شم. دوربين عكاسي را دست من مي‌دهند و مي‌گويند رها عكس بگير. من هم راه به راه عكس مي‌گيرم. بعضي از عكسها خيلي خوب شده. اينقدر مشغول عكس و عكاسي هستم كه حتي وقت نمي‌كنم، يك شربت بخورم. (شربتاش خيلي خوش رنگ بود.)
يكي ديگه از پسر عمو ها، خيلي تو فكر هست. اون هم قراره فردا عقد محضري بكنه.

آخر مراسم، دنبال ماشين عروس مي‌افتيم. فقط دادشام توي ماشين هستند. با اينكه خيلي حس و حال ندارم. ولي 2-3 تا ماشين از خانواده عروس بد جور گاز مي‌دهند و راه را مي‌بندند. اين مي‌شه كه من هم مي‌رم دنبال ماشين عروس. و هي از اونها راه مي‌گيرم. خلاصه يك جور مي‌رم، كه وقتي مي‌رسيم دم خانه پسر عموم، پاي دادشام از ترس مي‌لرزيد. توي تمام راه، خودم كوچكترين لبخندي نمي‌زنم و خيلي جدي پشت رل نشستم و فقط از اين و اون راه مي‌گيرم. (ياد بچه‌گي هام مي‌افتم، اون موقع‌ها دوچرخه سوار قهاري بودم. خوراكمون هم اين بود كه با بچه مسابقه انداختنكي بديم. توي اون مسابقه اكثرا بچه‌ها را مي‌زدم زمين.)
ساعت 1:30، عمه‌ام را مي‌رسونم. توي راه برگشت تنهايي به آينده فكر مي‌كنم. و اينكه قراره تا 24 ساعت آينده چه اتفاقاتي بيافته.

پ.ن.
توي اين مراسم من و برادرام بيشتر از 300 تا عكس گرفتيم. كه از اين تعداد بيش از 80% را من گرفتم.

هیچ نظری موجود نیست: