پنجشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۲

نمي‌دونم چي شد، كه يك دفعه بابام تصميم گرفت، كل سرويسها را خراب كنه و از اول بسازه.
البته نه كه اصلا ندونم، يكم مي‌دونم. از وقتي كه ما يك خانه خوب، كه نقشه‌اش را بپسنديم پيدا نكرديم، و حداقل قرار شد كه يك سال ديگه توي اين خانه بمونيم. پدرم اين تصميم را گرفت. (البته پدرم، به شخصه اين خانه را خيلي دوست داره، از طرفي مادربزرگ مادرم هم اجازه نمي‌ده كه ما از اينجا پا بشيم.)
اين وسط مادربزرگم اينها هم تصميم گرفتند، يك دستي به حمامشون بكشند. چند وقت بود كه چاه وسط حمامشون گرفته بود، و خوب آب را رد نمي‌كرد. خلاصه براي باز كردنش هر چي اسيد ريختند باز نشد. اون وقت كارگرها با ديلم به جونش افتادند، اينقدر فشار آوردند كه ديلم لوله را سوراخ كرد و خورد به سقف كاذب حمام پايين. آخرش هم سقف حمام ما را پايين آوردند. (واقعا زحمت كشيدند. الان از پايين مي‌شه حمام بالا را ديد.
خلاصه از شما چه پنهان، به من خيلي سخت مي‌گذره،‌و دوست دارم هر چه زودتر اين حمام راه بيافته. براي كسي كه عادت كرده، هر روز دوش بگيره، حمام نداشتن يك مصيبت واقعي هست. حالا هر روز مجبورم وسايلم را دست بگيرم، برم توي زيرزمين، اونجا دوش بگيرم. (اصلا جاي تعريفي نيست.)
به همين مناسبت، امشب وقتي رسيدم خانه، بيل و كلنگ دست گرفتم، و افتادم به جون كف حمام. و هر چي خورده سنگ بود ريختم پايين. يك جاهايي هم مجبور شديم سيمانها را بكنيم و ... (آخه كف حمام را جمع كرديم. بايد اونجا را صاف كنيم و ... )
پوست جفت دستام رفت. بيل دست گرفتن، پوست كلفت مي‌خواد كه من امشب متوجه شدم، پوستم به اندازه كافي براي اين كار كلفت نيست.

توي اين اوضاع احوال، يادم افتاده كه امروز تولد، متريال هست، به بر و بچه‌ها خبر دادم، بعدش هم با يكي از بچه‌ها توي خيابانها راه افتاديم تا از طرف بقيه‌مون، هديه بگيريم. خلاصه كلي گشت زديم. (خدا، اين ماه، آخر و عاقبت ما را به خير بگذرونه،‌ اميدوارم كه تا آخر ماه ورشكست نشم. :D )

امروز صبح به خودم فكر مي‌كردم. به اينكه چند وقته، هم خيلي بد رانندگي مي‌كنم،‌هم خيلي تند مي‌رم. انگار كه مي‌خوام توي مسابقات فرمول يك شركت كنم. اكثرا چرخها روي زمين بكسوات مي‌كنه. (توي 7-8 سال گذشته فقط چند بار اين اتفاق افتاده بود.) بد جور لايي مي‌كشم و ... .
خلاصه اگر ديديد يك نفر با سرعت باد از كنارتون گذشت، مي‌تونيد حدس بزنيد كه راننده اون ماشين من بودم.

امروز صبح داشتم شاخ در مي‌آوردم. وقتي فهميدم كه خورشيد خانم، ازدواج كرده. يكمي شاخ در آوردم. اصلا باورم نمي‌شد. وقتي ديدم پينك‌فلويديش ازدواج كرده ديگه گفتم، شوخي مي‌كنند. حتي به يكي از بچه‌ها زنگ زدم و اون گفت: كاملا جدي اين اتفاق افتاده.
يك لحظه مات شدم. هنوز كه هنوزه، فكر مي‌كنم، كه دارم خواب مي‌بينم.
خيلي خيلي خوشحال شدم. از صميم قلب براي جفتشون آرزوي خوبي و خوشي مي‌كنم. (هر 4 نفرشون) سالهاي سال، با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي كنند.
اگر قرار باشه كاري درست بشه، اينقدر اين كار سريع اتفاق مي‌افته كه اطرافيان اصلا متوجه اون نمي‌شند. ...
اميدوارم هميشه شاد باشند. :)

هیچ نظری موجود نیست: