تازه امروز عصر يادم افتاد كه چه معلم خيلي سخت گيري بودم.
امروز ظهر، كارهايي كه به اين كارمند جديد گفته بودم رو چك كردم. كارهاش يكم ايراد داشت. من هم ايراداتش رو به او گفتم، و بعد همه چيز رو پاك كردم تا از اول اول همه كارها رو تكرار كنه!
چند سال پيش، يكدوره توي يك موسسه معلم بودم. اونجا اينقدر به شاگردهام سخت ميگرفتم كه چند دفعه بعد از امتحانها شاگردهام زدند زير گريه!
منتها بعد از اون دوره، همشون خيلي زود تونستند كار پيدا بكنند. ...
امشب با يكي از دوستام با يك نفر ديگه حدود 1-2 ساعت بحث كرديم. افكارش دقيقا، افكار القاعده بود. يواش يواش داره دو رياليم ميافته كه چرا بعضي از آدمها جوري واقعيت بر اونها مشتبه ميشود كه فقط خودشون رو حق ميبينند و هر كس غير خودشون رو باطل و استعمارگر!
جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۳
پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۳
دوست جون كوچولو
ديشب خونه دوستم رفتم، به دوستم گفته بودم كه شام نميخورم، وقتي رسيدم شامشون رو خورده بودند. دوست كوچولوم كلي خوشحال شد. مامان و باباش رو ذله كرده بود. اصلا شام نميخورد.
گفتم يكم براي من شام كشيدند، اومد كنار من نشست و كلي با من شام خورد. :)
اين دوست كوچولوم دوره جالبي رو ميگذرونه، فقط يك تعداد محدودي لغت رو ميتونه بيان بكنه، وقتي من رو ميبينه دوست داره برام در مورد تمام اتفاقاتي كه طي روز براش افتاده تعريف كنه و من همينجور گوش ميكنم و از روي چندتا لغتي كه متوجه ميشم بايد حدس بزنم كه اين دوست كوچولوم در مورد چه موضوعي ميخواد صحبت بكنه. و هر چند وقت يكبار با بكار بردن يك كلمه يا جمله دوست كوچولوم را كمك كنم تا بهتر بتونه منظورش رو به من منتقل بكنه. خلاصه هر وقت حرف ميزنه بايد تمام تلاشم رو بكنم تا بفهمم كه واقعا چي ميخواد بگه.
از اونجا كه ديشب كار داشتم، زود اومدم خونه و خيلي خونه دوستم نموندم. موقع رفتن باباش مدتها اون رو پشت پنجره نگه داشته بود، و دوست كوچلوم از اون بالا برام دست تكون ميداد.
امروز با دوستم تلفني صحبت ميكردم. به من ميگفت: رها ديشب بعد از رفتن تو ما كلي ماجرا داشتيم. وقتي داشتي ميرفتي اين پسره ميخنديد و براي تو دست تكون ميداد، همچين كه تو رفتي، زد زير گريه كه چرا عمو رفته، بعد هم رفت سر كمدش و لباسهاش رو آورد كه بريم دنبال عمو... ميگفت: هر چي به اون ميگفتيم كه عمو رفته، ول نميكرد و ميگفت: من هم ميخوام با عمو برم!
امروز يك كارمند جديد تو شركت گرفتيم، فعلا قرار هست كه من به او يكسري كارها رو آموزش بدم تا بياد يك جورهايي يكسري از كارهاي من رو انجام بده. كارم سخت شده بايد الگو باشم... كلي تو دردسر افتادم! همش بايد حواسم رو جمع كنم كه هركاري رو جلو او انجام ندم ...
امشب به يك نفر سلام كردم و حال و احوالش رو پرسيدم و يك شوخي كوچك با اون كردم همچين به من توپيد كه داشتم شاخ در ميآوردم! گيج شدم، اصلا دليل حرفش رو نفهميدم!!! اميدوارم كه براي او و خانوادهاش اتفاق بدي نيافتاده باشه.
امروز با بچههاي خيريهامون جلسه داشتيم، يك جلسه از نوع ديگر :)
امشب به حرف زدن دوست جون كوچولوم فكر ميكردم. به اينكه در عين سادگي جملاتش، بايد چقدر دقت كنم تا بفهمم كه چي ميخواد بگه و ذات مطلبش رو بفهمم. بعد همون رو مقايسه كردم با صحبت كردن آدم بزرگها!
ما آدم بزرگها با اينكه ظاهرا همه كلماتي رو كه موقع حرف زدن به كار ميبريم ميفهميم، ولي خيلي وقتها واقعا نميفهميم كه ذات صحبت طرف مقابلمون چي بوده، چون فقط به ظاهر جملات طرف مقابلمون نگاه ميكنيم و اولين و ساده ترين مفهومي كه براي اون جمله توي ذهنمون ساختيم رو به عنوان منظور طرف مقابلمون قبول ميكنيم. ...
گفتم يكم براي من شام كشيدند، اومد كنار من نشست و كلي با من شام خورد. :)
اين دوست كوچولوم دوره جالبي رو ميگذرونه، فقط يك تعداد محدودي لغت رو ميتونه بيان بكنه، وقتي من رو ميبينه دوست داره برام در مورد تمام اتفاقاتي كه طي روز براش افتاده تعريف كنه و من همينجور گوش ميكنم و از روي چندتا لغتي كه متوجه ميشم بايد حدس بزنم كه اين دوست كوچولوم در مورد چه موضوعي ميخواد صحبت بكنه. و هر چند وقت يكبار با بكار بردن يك كلمه يا جمله دوست كوچولوم را كمك كنم تا بهتر بتونه منظورش رو به من منتقل بكنه. خلاصه هر وقت حرف ميزنه بايد تمام تلاشم رو بكنم تا بفهمم كه واقعا چي ميخواد بگه.
از اونجا كه ديشب كار داشتم، زود اومدم خونه و خيلي خونه دوستم نموندم. موقع رفتن باباش مدتها اون رو پشت پنجره نگه داشته بود، و دوست كوچلوم از اون بالا برام دست تكون ميداد.
امروز با دوستم تلفني صحبت ميكردم. به من ميگفت: رها ديشب بعد از رفتن تو ما كلي ماجرا داشتيم. وقتي داشتي ميرفتي اين پسره ميخنديد و براي تو دست تكون ميداد، همچين كه تو رفتي، زد زير گريه كه چرا عمو رفته، بعد هم رفت سر كمدش و لباسهاش رو آورد كه بريم دنبال عمو... ميگفت: هر چي به اون ميگفتيم كه عمو رفته، ول نميكرد و ميگفت: من هم ميخوام با عمو برم!
امروز يك كارمند جديد تو شركت گرفتيم، فعلا قرار هست كه من به او يكسري كارها رو آموزش بدم تا بياد يك جورهايي يكسري از كارهاي من رو انجام بده. كارم سخت شده بايد الگو باشم... كلي تو دردسر افتادم! همش بايد حواسم رو جمع كنم كه هركاري رو جلو او انجام ندم ...
امشب به يك نفر سلام كردم و حال و احوالش رو پرسيدم و يك شوخي كوچك با اون كردم همچين به من توپيد كه داشتم شاخ در ميآوردم! گيج شدم، اصلا دليل حرفش رو نفهميدم!!! اميدوارم كه براي او و خانوادهاش اتفاق بدي نيافتاده باشه.
امروز با بچههاي خيريهامون جلسه داشتيم، يك جلسه از نوع ديگر :)
امشب به حرف زدن دوست جون كوچولوم فكر ميكردم. به اينكه در عين سادگي جملاتش، بايد چقدر دقت كنم تا بفهمم كه چي ميخواد بگه و ذات مطلبش رو بفهمم. بعد همون رو مقايسه كردم با صحبت كردن آدم بزرگها!
ما آدم بزرگها با اينكه ظاهرا همه كلماتي رو كه موقع حرف زدن به كار ميبريم ميفهميم، ولي خيلي وقتها واقعا نميفهميم كه ذات صحبت طرف مقابلمون چي بوده، چون فقط به ظاهر جملات طرف مقابلمون نگاه ميكنيم و اولين و ساده ترين مفهومي كه براي اون جمله توي ذهنمون ساختيم رو به عنوان منظور طرف مقابلمون قبول ميكنيم. ...
سهشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۳
برف
برف
* با برف خيلي حال ميكنم، پريشب وقتي آسمان سرخ رو ديدم، پيش خودم گفتم، فردا حتما برف ميآد.
صبح كه از خواب بلند شدم، ديدم همه جا سفيد هست و كلي برف تو كوچه نشسته. توي بزرگراه بودم، كه يك دفعه مه همه جا رو گرفت، به زور 40-50 متر جلوتر از خودم رو ميديدم. با اين كه بزرگراه نسبتا خلوت بود، منتها تو دلم گفتم، تو اين هوا حتما تصادف پيش ميآد. 500 متر بعد به صف بلند ماشينها كه همه تو بزرگراه متوقف بودند رسيدم. يكم جلوتر هم چند تا تصادف ديدم. ولي ترافيك بعد از تصادف هم ادامه داشت. تنها چيزي كه اون ترافيك رو براي آدم قابل تحمل ميكرد، تماشاي بارش آرام برف بود و يادآوري بعضي از خاطرات خوش گذشته، كه لبخند رو به لبهاي آدم ميآورد. :)
* ديروز بعد از ظهر، بايد ميرفتم ختم مادربزرگ علي. اول برنامه رفتم، كه از اون طرف زودتر بلند بشم برم عيادت مادر يكي از دوستام كه چند وقت هست خونه خوابيده. اواسط برنامه وقتي ميخواستم برم، همچين پدر علي و خودش نگاهم كردم كه ديدم بهتره برگردم سرجاي خودم بشينم. :) بعد از ختم، جلو در مسجد كلي از سرما لرزيدم. هر كاري كردم رضايت ندادند كه برم و با بقيه رفتيم شام سالن.
امروز صبح به مادرم ميگفتم: كه قبلاها هميشه براي ختم يك نوع غذا ميدادند. ولي ديشب حداقل 3 نوع غذا سر ميز بود بعلاوه چند مدل سالاد، انواع و اقسام ژله و كرم كارامل و كيك بستني و ...
مادرم گفت: اين كه چيزي نيست، فلاني كه تو نيومدي، تو سالن فلان برنامهاش رو گرفته بود و ...
مادرم ميگه اينجور كارها ديگه داره عادي ميشه. ...
خيلي از اينجور كارها خوشم نميآد. به نظرم يكجورهايي داريم اسراف ميكنيم، در حالي كه اون پول رو خيلي بهتر ميشه براي كسي كه فوت كرده خرج كرد و با اون پول به يكسري آدم نيازمند كمك كرد. حداقلش اين هست كه دل يك عده خوشحال ميشه. داريم پول رو صرف يكسري تجملات ميكنيم ...
* ديشب تا ساعت 4:30 صبح بيدار بودم، تا كتاب خانم مسعود بهنود رو به يك جايي رسوندم. داستان جالبي بود، از اون كتابها هست كه آدم توش غرق ميشه و با اون به زمانهاي مختلف ميره. امشب كه كتاب رو تمام كردم، پيش خودم توي اين فكر بودم كه اگر ماها 50% صبر و تحمل خانم رو داشتيم و شكرگزار آن چرا كه داريم بوديم، وضعمون به مراتب خيلي بهتر از الانمون بود.
* امروز، يك روز نسبتا شلوغ بود، ظهر يك جلسه 1 ساعته، عصر هم يك جلسه 3 ساعته! بعد از جلسه هم، عيادت مادر دوستم رفتم.
حدود ساعت 11، وقتي از خونه دوستم بيرون اومدم، ديدم باز داره برف ميآد. سريع تصميمم رو گرفتم و راه افتادم به سمت كوه. حيف كه وقتي رسيدم دم كوه بارش برف بند اومده بود.
برفش خيلي پودر بود، اصلا نميشد روش سر خورد. ولي به جاش كلي روش بالا و پايين پريدم. :) كوه خيلي خلوت بود. تو مسيري كه رفتم، فقط چند نفر رو ديدم. منظره كوه بي نظير بود، همه جا سفيد، در كنار يكسري چراغ كه مسير رو تو دل كوه روشن ميكردند. همه چيز به شكل خيره كنندهاي شفاف بود. :)
پ.ن.
دلم براي يك سري از بچهها خيلي تنگ شده، اون بالا كلي ياد گذشتهها كردم. :)
* با برف خيلي حال ميكنم، پريشب وقتي آسمان سرخ رو ديدم، پيش خودم گفتم، فردا حتما برف ميآد.
صبح كه از خواب بلند شدم، ديدم همه جا سفيد هست و كلي برف تو كوچه نشسته. توي بزرگراه بودم، كه يك دفعه مه همه جا رو گرفت، به زور 40-50 متر جلوتر از خودم رو ميديدم. با اين كه بزرگراه نسبتا خلوت بود، منتها تو دلم گفتم، تو اين هوا حتما تصادف پيش ميآد. 500 متر بعد به صف بلند ماشينها كه همه تو بزرگراه متوقف بودند رسيدم. يكم جلوتر هم چند تا تصادف ديدم. ولي ترافيك بعد از تصادف هم ادامه داشت. تنها چيزي كه اون ترافيك رو براي آدم قابل تحمل ميكرد، تماشاي بارش آرام برف بود و يادآوري بعضي از خاطرات خوش گذشته، كه لبخند رو به لبهاي آدم ميآورد. :)
* ديروز بعد از ظهر، بايد ميرفتم ختم مادربزرگ علي. اول برنامه رفتم، كه از اون طرف زودتر بلند بشم برم عيادت مادر يكي از دوستام كه چند وقت هست خونه خوابيده. اواسط برنامه وقتي ميخواستم برم، همچين پدر علي و خودش نگاهم كردم كه ديدم بهتره برگردم سرجاي خودم بشينم. :) بعد از ختم، جلو در مسجد كلي از سرما لرزيدم. هر كاري كردم رضايت ندادند كه برم و با بقيه رفتيم شام سالن.
امروز صبح به مادرم ميگفتم: كه قبلاها هميشه براي ختم يك نوع غذا ميدادند. ولي ديشب حداقل 3 نوع غذا سر ميز بود بعلاوه چند مدل سالاد، انواع و اقسام ژله و كرم كارامل و كيك بستني و ...
مادرم گفت: اين كه چيزي نيست، فلاني كه تو نيومدي، تو سالن فلان برنامهاش رو گرفته بود و ...
مادرم ميگه اينجور كارها ديگه داره عادي ميشه. ...
خيلي از اينجور كارها خوشم نميآد. به نظرم يكجورهايي داريم اسراف ميكنيم، در حالي كه اون پول رو خيلي بهتر ميشه براي كسي كه فوت كرده خرج كرد و با اون پول به يكسري آدم نيازمند كمك كرد. حداقلش اين هست كه دل يك عده خوشحال ميشه. داريم پول رو صرف يكسري تجملات ميكنيم ...
* ديشب تا ساعت 4:30 صبح بيدار بودم، تا كتاب خانم مسعود بهنود رو به يك جايي رسوندم. داستان جالبي بود، از اون كتابها هست كه آدم توش غرق ميشه و با اون به زمانهاي مختلف ميره. امشب كه كتاب رو تمام كردم، پيش خودم توي اين فكر بودم كه اگر ماها 50% صبر و تحمل خانم رو داشتيم و شكرگزار آن چرا كه داريم بوديم، وضعمون به مراتب خيلي بهتر از الانمون بود.
* امروز، يك روز نسبتا شلوغ بود، ظهر يك جلسه 1 ساعته، عصر هم يك جلسه 3 ساعته! بعد از جلسه هم، عيادت مادر دوستم رفتم.
حدود ساعت 11، وقتي از خونه دوستم بيرون اومدم، ديدم باز داره برف ميآد. سريع تصميمم رو گرفتم و راه افتادم به سمت كوه. حيف كه وقتي رسيدم دم كوه بارش برف بند اومده بود.
برفش خيلي پودر بود، اصلا نميشد روش سر خورد. ولي به جاش كلي روش بالا و پايين پريدم. :) كوه خيلي خلوت بود. تو مسيري كه رفتم، فقط چند نفر رو ديدم. منظره كوه بي نظير بود، همه جا سفيد، در كنار يكسري چراغ كه مسير رو تو دل كوه روشن ميكردند. همه چيز به شكل خيره كنندهاي شفاف بود. :)
پ.ن.
دلم براي يك سري از بچهها خيلي تنگ شده، اون بالا كلي ياد گذشتهها كردم. :)
جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۳
از خيلي وقت پيش تصميم گرفته بودم كه براي يكي از دوستام، يك دسته گل يخ بگيرم. دوست داشتم كه توي يك روز برفي هم براش ببرم.
پريشب زير بارش شديد برف، اين پروژه انجام شد. خيلي خوشحالم كه تونستم اين كار رو انجام بدم. :)
وقتي يك كاري رو دوست دارم انجام بدم. همه برنامهها تقريبا، همونجور كه دوست دارم پيش ميره.
شبش با دوستم كلي در مورد جبر و اختيار صحبت كرديم. صحبت خوبي بود. گر چه آخرش به نتيجه نرسيد. انگار باز دارم پوست مياندازم. :)
چند روز پيش خاله مادرم اومده بود تهران، و به شدت به گير داده بود كه بايد برم زن بگيرم. فشار از هر طرف روز به روز بيشتر ميشه. و من كه انگار در يك دنياي ديگه سير ميكنم، به هيچكدام از اونها توجه نميكنم و به راه خودم ادامه ميدم. :) نميدونم تا كي ميتونم اين وضعيت رو تحمل كنم.
...
پريشب زير بارش شديد برف، اين پروژه انجام شد. خيلي خوشحالم كه تونستم اين كار رو انجام بدم. :)
وقتي يك كاري رو دوست دارم انجام بدم. همه برنامهها تقريبا، همونجور كه دوست دارم پيش ميره.
شبش با دوستم كلي در مورد جبر و اختيار صحبت كرديم. صحبت خوبي بود. گر چه آخرش به نتيجه نرسيد. انگار باز دارم پوست مياندازم. :)
چند روز پيش خاله مادرم اومده بود تهران، و به شدت به گير داده بود كه بايد برم زن بگيرم. فشار از هر طرف روز به روز بيشتر ميشه. و من كه انگار در يك دنياي ديگه سير ميكنم، به هيچكدام از اونها توجه نميكنم و به راه خودم ادامه ميدم. :) نميدونم تا كي ميتونم اين وضعيت رو تحمل كنم.
...
سهشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۳
هديه تولد
ديروز بعد از ظهر، يكي از دوستام رو ديدم، به من گفت: اگر كاري نداري، رها بيا با هم بريم ميدون محسني، من اونجا چند تا خريد دارم. منم كه يكي از برنامههام به هم خورده بود گفتم، كار خاصي ندارم و با هم ميدون محسني رفتيم.
دوستم ميخواست براي برادرش يك سري Cd به عنوان هديه تولد بخره. فروشنده هي به ما عنوانهاي مختلف معرفي ميكرد، و در آخر ما از ميون اون همه CD حدود 10-11 عنوان Cd انتخاب كرديم. در آخر دوستم 2 تا DVD هم خريد. دنبال DVD چهار فصل ويوالدي بود، منتها اجراي خوبي از اون پيدا نكرديم. ولي ميون DVD ها چشممون به اپراي Carmen افتاد و دوستم گفت من اين رو ميخوام، من هم به دوستم گفتم بايد اپراي جالبي باشه.
بعدش با هم رفتيم شهر كتاب آرين و دوستم يك سري كتاب هم اونجا خريد. و بعدش رفتيم دنبال برادرش با دوستش و 4 تايي رفتيم خونه دوستم.
خانم دوستم شام خيلي خوشمزهاي درست كرده بود. به ميزان وافر خورديم. (لازانيا بود با پلو ...، در كنارش انواع و اقسام نوشيدنيها)
از قبل با دوستم صحبت كرده بودم، كه برادرش رو يك جور سورپريز كنيم. تازه در كنارش نقشه كشيده بودم كه يكي ديگه از دوستامون هم سورپريز بشه. پيش خودم حساب ميكردم كه ممكنه اين وسط چند نفري هم بخوان من رو سورپريز كنند و ...
حدود ساعت 12 بود كه ميخواستم برم خونه، كه دوستم يواشكي به من گفت: كجا؟! تازه ميخوايم تولد بازي كنيم! اصلا فكر نميكردم دوستم براي همون شب نقشه كشيده باشه! فكر ميكردم كه اون خريدها رو براي يك هفته بعد كرده! خلاصه نشستم و بعد از چند دقيقه، اول براي برادرش و اون يكي دوستمون هديه تولدشون رو آورد. فكر كنم اون 2 تا در اون حالت و در اون ساعت، انتظار هر چيزي رو داشتند به غير از گرفتن هديه تولد! توي همين شادي بوديم، كه دوستم رفت توي اتاق و يك بسته هم براي من آورد!!
Dvd اپرا Carmen !
اصلا انتظار همچين هديهاي رو در اون لحظه نداشتم. چون توي اين 1-2 هفته اخير 1-2 بار اين دوستم رو با خانمش ديده بودم. هديه جالبي بود. :)
از 5 نفري كه ديشب خونه دوستم بوديم، 3 نفر هديه تولد گرفتيم. :)
پ.ن.
از اپراي كارمن خيلي خوشم ميآد، هم موسيقي جالبي داره، هم داستانش جالب هست. :)
دوستهاي خوبم، بابت اين هديه، خيلي خيلي ممنون، واقعا سورپريزم كرديد. :)
دوستم ميخواست براي برادرش يك سري Cd به عنوان هديه تولد بخره. فروشنده هي به ما عنوانهاي مختلف معرفي ميكرد، و در آخر ما از ميون اون همه CD حدود 10-11 عنوان Cd انتخاب كرديم. در آخر دوستم 2 تا DVD هم خريد. دنبال DVD چهار فصل ويوالدي بود، منتها اجراي خوبي از اون پيدا نكرديم. ولي ميون DVD ها چشممون به اپراي Carmen افتاد و دوستم گفت من اين رو ميخوام، من هم به دوستم گفتم بايد اپراي جالبي باشه.
بعدش با هم رفتيم شهر كتاب آرين و دوستم يك سري كتاب هم اونجا خريد. و بعدش رفتيم دنبال برادرش با دوستش و 4 تايي رفتيم خونه دوستم.
خانم دوستم شام خيلي خوشمزهاي درست كرده بود. به ميزان وافر خورديم. (لازانيا بود با پلو ...، در كنارش انواع و اقسام نوشيدنيها)
از قبل با دوستم صحبت كرده بودم، كه برادرش رو يك جور سورپريز كنيم. تازه در كنارش نقشه كشيده بودم كه يكي ديگه از دوستامون هم سورپريز بشه. پيش خودم حساب ميكردم كه ممكنه اين وسط چند نفري هم بخوان من رو سورپريز كنند و ...
حدود ساعت 12 بود كه ميخواستم برم خونه، كه دوستم يواشكي به من گفت: كجا؟! تازه ميخوايم تولد بازي كنيم! اصلا فكر نميكردم دوستم براي همون شب نقشه كشيده باشه! فكر ميكردم كه اون خريدها رو براي يك هفته بعد كرده! خلاصه نشستم و بعد از چند دقيقه، اول براي برادرش و اون يكي دوستمون هديه تولدشون رو آورد. فكر كنم اون 2 تا در اون حالت و در اون ساعت، انتظار هر چيزي رو داشتند به غير از گرفتن هديه تولد! توي همين شادي بوديم، كه دوستم رفت توي اتاق و يك بسته هم براي من آورد!!
Dvd اپرا Carmen !
اصلا انتظار همچين هديهاي رو در اون لحظه نداشتم. چون توي اين 1-2 هفته اخير 1-2 بار اين دوستم رو با خانمش ديده بودم. هديه جالبي بود. :)
از 5 نفري كه ديشب خونه دوستم بوديم، 3 نفر هديه تولد گرفتيم. :)
پ.ن.
از اپراي كارمن خيلي خوشم ميآد، هم موسيقي جالبي داره، هم داستانش جالب هست. :)
دوستهاي خوبم، بابت اين هديه، خيلي خيلي ممنون، واقعا سورپريزم كرديد. :)
شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۳
چند روز پيش يكي از دوستام رو با 2 تا از دوستاش (افسون و ليلا) ديدم.
يكي از دوستاش، من رو شدت ياد يكي از دوستاي خودم انداخت. :) شبش حالم گرفته به شدت گرفته بود. همينجور اتفاقات مختلف بود كه يادم ميافتاد. آخر شب نشستم فيلمبابا لنگ دراز رو نگاه كردم. اينقدر ديدن اين فيلم حال داد كه همه چيز رو فراموش كردم.
ديشب هم نشستم فيلم كنت مونت كريستو رو ديدم. اون هم براي من جالب بود. :)
يكي ديگه از دوستام ديروز صبح رفت انگليس. جالب بود، پريشب همينجوري رفتم كه از او خداحافظي كنم، و يك چيزي به يادگار به او بدم. رسيدم اونجا، كلي شلوغ بود. بقيه هم همين كار رو ميخواستند بكنند. و اونجا 30-40 نفر آدم ديدم. همه جا خوردند. چون همه فكر ميكردند فقط خودشون ميخوان همچين كاري بكنند!! :)
آخر شب هم شلوغ بازي و پرت كردن دوستم به هوا. همش نگران بودم كه در آخرين لحظات دوستم زمين بخوره و اتفاقي براي او بيافته.
از طرف خيريه يك قاب عكس به او هديه داده بودند. وقتي عكس رو ديدم اينقدر جا خوردم كه دوستم يك لحظه با تعجب من رو نگاه كرد؟! گفت رها اين عكس رو مگه انتخاب تو نبوده! سرم رو تكون دادم و گفتم آره.
اون عكس رو حدود 2 سال پيش براي گزارش بازار فرستاده بودم. ...
وبلاگم 3 سالش تموم شد، رفت توي 4 سال.
ديروز لاستيكهاي ماشينم رو عوض كردم. اينجوري با خيال راحتتر وقتي هوا برفي هست ميتونم برم كوه، اين چند وقت يك كم نگران بودم كه يك وقت اون بالا تو برفها گير كنم. موقع تند رفتن هم همينطور، خيال آدم راحتتر هست. :)
همونطور كه فكر ميكرديم. شهرام دوباره پشيمون شد و از اونجا كه نتونسته رابطه جديدي رو تشكيل بده، دوباره ميخواد بره سراغ دوست قديميش!
دوستم ميگه: دخترا احساساتي هستند و وقتي پسرها جلو اونها يكم گريه و زاري ميكنند، كم ميآرند و ... . نظر دوستم اين هست كه دختره، دوباره قبول ميكنه كه با شهرام دوست باشه!
دوباره 2-3 ماهي شهرام خوشيش رو ميكنه، و بعدش دوباره يادش ميافته كه اين دختره به دردش نميخوره و دوباره ولش ميكنه!
البته من خيلي موافق نيستم. نميدونم چرا فكر ميكنم كه اين بار شهرام موفق نميشه!
به دوستم گفتم، كه از دست ما كاري بر نميآد. خودش بايد تصميم بگيره و ...
اين دوست جون كوچولو من معركه شده. وقتي ميرم خونشون ذوق ميكنه و جيغ ميزنه. بعد هم سريع ميره ماشينهاي جديدي كه گرفته رو ميآره كه با هم بازي كنيم.
دستهاش رو من بايد بشورم. بابا و مامانش رو قبول نداره.
غذا رو بايد عممموووو بده به اون. شيشه شيرش رو هم همينطور.
بعد هم، وقتي ميخوايم بريم بيرون از همون اول با همه طي ميكنه كه بايد ججججلللللوووو بشينه
موقع بالا رفتن و پايين اومدن هم بغل من ميآد.
موقع خداحافظي پشت شيشه بايد نگرش دارند، تا رفتن من رو ببينه. :)
خلاصه هر وقت كه ميبينمش كلي حال ميكنم. :)
يكي از دوستاش، من رو شدت ياد يكي از دوستاي خودم انداخت. :) شبش حالم گرفته به شدت گرفته بود. همينجور اتفاقات مختلف بود كه يادم ميافتاد. آخر شب نشستم فيلمبابا لنگ دراز رو نگاه كردم. اينقدر ديدن اين فيلم حال داد كه همه چيز رو فراموش كردم.
ديشب هم نشستم فيلم كنت مونت كريستو رو ديدم. اون هم براي من جالب بود. :)
يكي ديگه از دوستام ديروز صبح رفت انگليس. جالب بود، پريشب همينجوري رفتم كه از او خداحافظي كنم، و يك چيزي به يادگار به او بدم. رسيدم اونجا، كلي شلوغ بود. بقيه هم همين كار رو ميخواستند بكنند. و اونجا 30-40 نفر آدم ديدم. همه جا خوردند. چون همه فكر ميكردند فقط خودشون ميخوان همچين كاري بكنند!! :)
آخر شب هم شلوغ بازي و پرت كردن دوستم به هوا. همش نگران بودم كه در آخرين لحظات دوستم زمين بخوره و اتفاقي براي او بيافته.
از طرف خيريه يك قاب عكس به او هديه داده بودند. وقتي عكس رو ديدم اينقدر جا خوردم كه دوستم يك لحظه با تعجب من رو نگاه كرد؟! گفت رها اين عكس رو مگه انتخاب تو نبوده! سرم رو تكون دادم و گفتم آره.
اون عكس رو حدود 2 سال پيش براي گزارش بازار فرستاده بودم. ...
وبلاگم 3 سالش تموم شد، رفت توي 4 سال.
ديروز لاستيكهاي ماشينم رو عوض كردم. اينجوري با خيال راحتتر وقتي هوا برفي هست ميتونم برم كوه، اين چند وقت يك كم نگران بودم كه يك وقت اون بالا تو برفها گير كنم. موقع تند رفتن هم همينطور، خيال آدم راحتتر هست. :)
همونطور كه فكر ميكرديم. شهرام دوباره پشيمون شد و از اونجا كه نتونسته رابطه جديدي رو تشكيل بده، دوباره ميخواد بره سراغ دوست قديميش!
دوستم ميگه: دخترا احساساتي هستند و وقتي پسرها جلو اونها يكم گريه و زاري ميكنند، كم ميآرند و ... . نظر دوستم اين هست كه دختره، دوباره قبول ميكنه كه با شهرام دوست باشه!
دوباره 2-3 ماهي شهرام خوشيش رو ميكنه، و بعدش دوباره يادش ميافته كه اين دختره به دردش نميخوره و دوباره ولش ميكنه!
البته من خيلي موافق نيستم. نميدونم چرا فكر ميكنم كه اين بار شهرام موفق نميشه!
به دوستم گفتم، كه از دست ما كاري بر نميآد. خودش بايد تصميم بگيره و ...
اين دوست جون كوچولو من معركه شده. وقتي ميرم خونشون ذوق ميكنه و جيغ ميزنه. بعد هم سريع ميره ماشينهاي جديدي كه گرفته رو ميآره كه با هم بازي كنيم.
دستهاش رو من بايد بشورم. بابا و مامانش رو قبول نداره.
غذا رو بايد عممموووو بده به اون. شيشه شيرش رو هم همينطور.
بعد هم، وقتي ميخوايم بريم بيرون از همون اول با همه طي ميكنه كه بايد ججججلللللوووو بشينه
موقع بالا رفتن و پايين اومدن هم بغل من ميآد.
موقع خداحافظي پشت شيشه بايد نگرش دارند، تا رفتن من رو ببينه. :)
خلاصه هر وقت كه ميبينمش كلي حال ميكنم. :)
جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳
اين هفته تقريبا Off بودم!
خيلي دوست داشتم كه براي 30 سالگيم يك مهموني بگيرم و يك سري از دوستام رو دعوت كنم. ولي خب درست در آخرين لحظات كل برنامه به هم خورد! هرچند كه بعد از اين سونامي كه اين همه آدم در اون كشته شدند، اصلا حس مهموني گرفتن نداشتم. هر چي فكر كردم، ديدم دلم نميآد وقتي اين همه آدم مردند، بيام براي شادي خودم كاري بكنم. براي اولين بار واقعا حسرت خوردم كه چرا پاسپورتم رو نرفتم بگيرم، شايد اگر پاسپورتم رو گرفته بودم، خودم رو يكجوري به يكي از كشورهاي سوناميزده ميرسوندم. نميدونم بالاخره به اين آرزوم ميرسم كه بتونم يك روز همه دوستام رو كنار هم جمع كنم!
اين هفته خيلي كار داشتم، يكشنبهاي ميخواستم بزنم زير گريه، از بس كار داشتم! تو اين هفته، صبحها ساعت 9 سركار ميرفتم، تا ساعت 7:30-9 بعدازظهر شركت بودم، بعد از اون هم كار، كار، كار! حتي شام رو هم به صورت سرپايي ميخوردم! بعدش بازم كار تا ساعت 2:30-3 صبح كه تقريبا از هوش ميرفتم.
توي اين شلوغي اين هفته، كتاب خوندن من هم گل كرده بود. هر شب قبل از اينكه كاملا از حال برم، چند صفحهاي هم كتاب ميخوندم!
خدا رو شكر كلي از كارها توي اين هفته به خوبي انجام شد و آخر هفتهاي دوباره وقتم آزاد شد. :)
پريشب براي كاري رفته بودم خونه دوستم، به دوستم ميگفتم: بعضي وقتها ياد اين بازيهاي مرحلهاي ميافتم. بعضي از جاها، اينقدر بازي سخت ميشه كه آدم به خودش ميگه ديگه نميشه اين مرحله رو رد بكنه، ولي بعد از يكمي تلاش آدم از اون مرحله رد ميشه. و ميره مرحله بعدي، هر مرحله كه ميره جلو ، همونطور كه بازي سخت تر ميشه. توانايي و مهارت ما هم در اون بازي بيشتر ميشه تا بالاخره بازي را با موفقيت تمام ميكنيم.
زندگي واقعي ما هم يك جوري شبيه اين بازيها هست. يك زماني در فكرم هم نميگنجيد كه نصف اين تعداد كار رو بتونم انجام بدم، ولي حالا هر جور هست دارم اين كارها رو انجام ميدم.
هنوز وقت نكردم به هيچكدام از SMS ها و پيغام و ايميلهايي كه دوستام براي تبريك تولدم فرستادند جواب بدم. فقط از چند نفري كه در طول اين هفته ديدمشون تشكر كردم. از همه اونها كه به يادم بودند ممنون :)
از همه باحالتر Smsي بود كه ساعت 2 بعد نيمه شب، شنبه شب گرفتم. اون شب ساعت 1:30 خوابيده بودم، كه با صداي Smsاز خواب پريدم. پيش خودم گفتم كي ممكنه اين موقع شب با من كار داشته باشه. كه ديدم يكي از بچهها تولدم رو تبريك گفته. :)
براي اين سونامي، توي همه كشورها كلي فعاليت ميشه، نميدونم چرا تو كشور ما اصلا خبري نيست. اي عكسها خيلي جالب بودند. كمكهاي مردمي تو كشورهاي مختلف واقعا زياد بوده، ولي اينجا خيلي خبري نيست!
پ.ن.
نميدونم چرا باز امشب وبلاگهامون رو فيلتر كردند!!!!
بلاگرولينگ هم فيلتر شده!!!
خيلي دوست داشتم كه براي 30 سالگيم يك مهموني بگيرم و يك سري از دوستام رو دعوت كنم. ولي خب درست در آخرين لحظات كل برنامه به هم خورد! هرچند كه بعد از اين سونامي كه اين همه آدم در اون كشته شدند، اصلا حس مهموني گرفتن نداشتم. هر چي فكر كردم، ديدم دلم نميآد وقتي اين همه آدم مردند، بيام براي شادي خودم كاري بكنم. براي اولين بار واقعا حسرت خوردم كه چرا پاسپورتم رو نرفتم بگيرم، شايد اگر پاسپورتم رو گرفته بودم، خودم رو يكجوري به يكي از كشورهاي سوناميزده ميرسوندم. نميدونم بالاخره به اين آرزوم ميرسم كه بتونم يك روز همه دوستام رو كنار هم جمع كنم!
اين هفته خيلي كار داشتم، يكشنبهاي ميخواستم بزنم زير گريه، از بس كار داشتم! تو اين هفته، صبحها ساعت 9 سركار ميرفتم، تا ساعت 7:30-9 بعدازظهر شركت بودم، بعد از اون هم كار، كار، كار! حتي شام رو هم به صورت سرپايي ميخوردم! بعدش بازم كار تا ساعت 2:30-3 صبح كه تقريبا از هوش ميرفتم.
توي اين شلوغي اين هفته، كتاب خوندن من هم گل كرده بود. هر شب قبل از اينكه كاملا از حال برم، چند صفحهاي هم كتاب ميخوندم!
خدا رو شكر كلي از كارها توي اين هفته به خوبي انجام شد و آخر هفتهاي دوباره وقتم آزاد شد. :)
پريشب براي كاري رفته بودم خونه دوستم، به دوستم ميگفتم: بعضي وقتها ياد اين بازيهاي مرحلهاي ميافتم. بعضي از جاها، اينقدر بازي سخت ميشه كه آدم به خودش ميگه ديگه نميشه اين مرحله رو رد بكنه، ولي بعد از يكمي تلاش آدم از اون مرحله رد ميشه. و ميره مرحله بعدي، هر مرحله كه ميره جلو ، همونطور كه بازي سخت تر ميشه. توانايي و مهارت ما هم در اون بازي بيشتر ميشه تا بالاخره بازي را با موفقيت تمام ميكنيم.
زندگي واقعي ما هم يك جوري شبيه اين بازيها هست. يك زماني در فكرم هم نميگنجيد كه نصف اين تعداد كار رو بتونم انجام بدم، ولي حالا هر جور هست دارم اين كارها رو انجام ميدم.
هنوز وقت نكردم به هيچكدام از SMS ها و پيغام و ايميلهايي كه دوستام براي تبريك تولدم فرستادند جواب بدم. فقط از چند نفري كه در طول اين هفته ديدمشون تشكر كردم. از همه اونها كه به يادم بودند ممنون :)
از همه باحالتر Smsي بود كه ساعت 2 بعد نيمه شب، شنبه شب گرفتم. اون شب ساعت 1:30 خوابيده بودم، كه با صداي Smsاز خواب پريدم. پيش خودم گفتم كي ممكنه اين موقع شب با من كار داشته باشه. كه ديدم يكي از بچهها تولدم رو تبريك گفته. :)
براي اين سونامي، توي همه كشورها كلي فعاليت ميشه، نميدونم چرا تو كشور ما اصلا خبري نيست. اي عكسها خيلي جالب بودند. كمكهاي مردمي تو كشورهاي مختلف واقعا زياد بوده، ولي اينجا خيلي خبري نيست!
پ.ن.
نميدونم چرا باز امشب وبلاگهامون رو فيلتر كردند!!!!
بلاگرولينگ هم فيلتر شده!!!
شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۳
تولد مبارك
اين جور كه بوش ميآد 30 ساله شدم!
ديشب برادرهام و مادرم، يك تولد با حال براي من و پدرم گرفتند. يكجورهايي سورپريزمون كردند.
روز تولد پدرم 9 دي هست و من 11 دي، براي همين 10 دي يك تولد براي جفتمون گرفتند.
اولش كه فكر ميكردم كل برنامه فقط براي من هست و از اينكه 8-9 تا هديه جلو من چيدند كلي تعجب كردم. :)
البته خيلي زود فهميدم كه نصف اين هدايا مال پدرم هست.
برادر كوچيك كوچيكم برام يك مسواك خارجي گرفته بود. منطقش هم اين بود كه مسواك من داره قديمي ميشه و بايد يواش يواش مسواكم رو عوض كنم، براي همين يك مسواك خوب خيلي بدردم ميخوره.
برادر بعديم. برام يك كتاب خريده بود و برام يك ياد داشت گذاشته بود.
برادر بعدي هم يك ادكلون :)
...
ديشب برادرهام و مادرم، يك تولد با حال براي من و پدرم گرفتند. يكجورهايي سورپريزمون كردند.
روز تولد پدرم 9 دي هست و من 11 دي، براي همين 10 دي يك تولد براي جفتمون گرفتند.
اولش كه فكر ميكردم كل برنامه فقط براي من هست و از اينكه 8-9 تا هديه جلو من چيدند كلي تعجب كردم. :)
البته خيلي زود فهميدم كه نصف اين هدايا مال پدرم هست.
برادر كوچيك كوچيكم برام يك مسواك خارجي گرفته بود. منطقش هم اين بود كه مسواك من داره قديمي ميشه و بايد يواش يواش مسواكم رو عوض كنم، براي همين يك مسواك خوب خيلي بدردم ميخوره.
برادر بعديم. برام يك كتاب خريده بود و برام يك ياد داشت گذاشته بود.
برادر بعدي هم يك ادكلون :)
...
اشتراک در:
پستها (Atom)