از خيلي وقت پيش تصميم گرفته بودم كه براي يكي از دوستام، يك دسته گل يخ بگيرم. دوست داشتم كه توي يك روز برفي هم براش ببرم.
پريشب زير بارش شديد برف، اين پروژه انجام شد. خيلي خوشحالم كه تونستم اين كار رو انجام بدم. :)
وقتي يك كاري رو دوست دارم انجام بدم. همه برنامهها تقريبا، همونجور كه دوست دارم پيش ميره.
شبش با دوستم كلي در مورد جبر و اختيار صحبت كرديم. صحبت خوبي بود. گر چه آخرش به نتيجه نرسيد. انگار باز دارم پوست مياندازم. :)
چند روز پيش خاله مادرم اومده بود تهران، و به شدت به گير داده بود كه بايد برم زن بگيرم. فشار از هر طرف روز به روز بيشتر ميشه. و من كه انگار در يك دنياي ديگه سير ميكنم، به هيچكدام از اونها توجه نميكنم و به راه خودم ادامه ميدم. :) نميدونم تا كي ميتونم اين وضعيت رو تحمل كنم.
...
جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر