سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۳

عروسي پسر عمو :)

پسر عموجانمون هم بالاخره ازدواج كرد.
در روز شنبه هفتم آذرماه، در يك روز باراني زيبا :)

شنبه‌اي كلي ياد احسان كردم. بين ما پسرعموها، كه خيلي با هم عياق بوديم، اولين پسر عمويي بود كه ازدواج كرد. يادش بخير روز عروسيش 2 تا پسر عمو با برادرش افتاديم دورش هر كس يك بلايي سرش مي‌آورد منم طبق معمول دوربين فيلمبرداري دستم بود و فيلم مي‌گرفتم. ...

شنبه صبح وقتي وسايل سفره عقد رو با دختر عموم مي‌بردم سالن به دختر عموم گفتم: برادر كوچكت هم سر و سامون گرفت. خيالت راحت شدها. دختر عموم چند ثانيه‌اي سكوت كرد و بعد خنديد و گفت: فعلا چندتا دادش كوچك ديگه هم دارم، كه بايد سر و سامون بگيرند. ... :) وقتي رسيديم سالن،‌ ديدم دختر عموم تنهاست، و هنوز اونهايي كه قرار بوده براي كمك بيان، نيامدند.‌ اين بود كه براي اولين بار شروع به چيدن سفره عقد كردم. :) به دختر عموم مي‌گم، تو عمرم اين يك كار رو نكرده بودم كه اين رو هم تجربه كردم.

هوا از صبح به شدت ابري بود. يكي از پسر عمو‌هام، روز قبل از آمريكا زنگ زده و يادآوري كرده كه سايتهاي هواشناسي اعلام كردند كه شنبه هواي تهران برفي هست. مواظب باشيد.
تقريبا كليات سفره رو چيديم كه يك نفر براي كمك پيداش مي‌شه، منم همچين كه اين اتفاق مي‌افته از فرصت استفاده مي‌كنم و سريع راه مي‌افتم به سمت خونه عموم. توي راه برگشت هستم كه نم نم بارون هم شروع مي‌شه. :)

وانت سواري هم حال مي‌ده، اما به شرط اينكه وانتِ، راه بره. :) بنده خدا وانتِ يك زماني خيلي خوب بوده، ولي اينقدر به اون نرسيدند كه مثل لگن شده. خلاصه با همين لگن، با يك بار پر از ميوه، همچين تو سر بالايي‌هاي كامرانيه بالا مي‌رم كه همه انگشت به دهن موندند. :)
بعد از خالي كردن ميوه‌ها دم سالن دوباره سر و ته مي‌كنم، مي‌آم خونه عموم. تو راه برگشت متوجه مي‌شيم كه سقف ماشين نشتي داره :)

به خاطر بارون يكم از برنامه‌ها،‌عقب افتادم. پسر عموم رفته آرايشگاه دنبال عروس و از اونجا هم مي‌ره آتليه براي عكس. قرار بود دم آرايشگاه يكسري فيلم و عكس از پسرعموم بگيرم، منتها دير مي‌رسم. دم آتليه به اونها مي‌رسم. به جاي آرايشگاه، وقتي كه داره از آتليه مي‌آد بيرون فيلم و عكس مي‌گيرم. بارون به شدت مي‌بارد. :)
پسرعمو جان جلو و من با ماشين اون رو تعقيب مي‌كنم، در حالي كه توي يك دستم دوربين فيلم برداري گرفتم و دارم از ماشين عروس فيلم مي‌گيرم. (حيفم اومد كه پسر عموم توي اون بارون فيلم نداشته باشه. :) ) يك دست به فرمون يك دست به دوربين، يك چشم توي دوربين، يك چشم به خيابون. ... (خيلي دوست دارم اين تيكه از فيلم رو دوباره ببينم. تا به فهمم كه چه هنري به خرج دادم. :) )

خلاصه حدود ساعت 6 بود رسيديم دم در سالن،‌ يك چند تا عكس هم اونجا گرفتم، بعد راه افتادم به سمت خونه كه لباس‌هام رو عوض كنم. دقيقا 1 ساعت 45 دقيقه تو ترافيك بودم تا به خونه برسم. به طرز مسخره‌اي توي خيابون‌ها گير كرده بودم. خيلي جاها نه راه پس داشتم، نه راه پيش. يكسري آدم احمق هم براي زرنگي از مقابل اومده بودند و راه رو كاملا بسته بودند. وقتي رسيدم خونه يك سردرد شديد گرفته بودم. خوبه كه كسي به اميد من نبود. و همه رفته بودند. اولش با خيال راحت 10 دقيقه‌اي نشستم تا يكم آروم گرفتم. بعد آروم آروم كارهام رو كردم. ساعت 8:30 پسر عموم از سالن زنگ زد كه رها كجايي؟!، گفتم تو راهم. نيم ساعت ديگه مي‌رسم!!! ساعت 8:35 دقيقه بود كه از خونه راه افتادم. خيابونها به نسبت يكم خلوتتر شده بود. ولي باز شلوغ بودند. با اينحال حدود ساعت 9:05 دم در سالن بودم. توي مسير، هر 10 دقيقه يكبار دادشم يا پسر عموم زنگ مي‌زدند و سراغ من رو مي‌گرفتند. كه كجا هستم... خودم هم باورم نمي‌شه كه چطور نيم ساعته اون مسير رو در اون ساعت شب طي كردم. :)
جلو در سالن، پسر عموم منتظرم بود. وقتي رسيدم خنديد . گفت: رها كجا بودي :) ...
با پسر عموم وارد سالن شديم همينجور كه پسر عموم دور مي‌زد، من و يكي ديگه از پسر عمو‌ها عكس مي‌گرفتيم. بعد هم ميز به ميز رفتيم. تا پسرعموم با همه كسايي كه اومده بودند، يكسري عكس فتو و يكسري عكس ديجيتال بگريره. خلاصه درست وقتي كه شام حاضر شد، عكاسي ما هم تمام شد. :P

بعد شام هم باز، كلي عكس گرفتم. پسر عموم با هر كس كه مي‌خواست عكس تنها داشته باشه يك اشاره مي‌كرد، تا عكس بگيرم.
بعدش هم عروس كشون و بوق بوق، چراغ زدنهاي آخر شب. ماشين پسر عمو رو من نگه مي‌داشتم، اونوقت كساي ديگه پول مي‌گرفتند. :) زير بارون كلي خنديديم، كلي گل از ماشين عروس كنديم تا عروس و داماد رو دم خونشون رسونديم. :)

وقتي پسر عموم، دست خانمش رو گرفته بود و از پله‌ها بالا مي‌رفت. كلي خوشحال بودم. تو دلم مي‌گفتم بالاخره اين پسرعموم هم ازدواج كرد. اين پسر عمو رو خيلي دوست دارم. و از ته دل براش آرزو مي‌كنم كه خوشبخت بشه. :)


* اين دوست ما هم يك پا شده ماركوپولو، خوبه تا چند ماه پيش دلش براي يك سفر تنگ شده بود. از اون موقع تا حالا غير از چند سفر داخلي كه رفته، چند سفر خارجي هم در آلبوم افتخاراتش افزوده :)
ايندفعه يك سفر جالب انگيزناك براش جور شده. يكي از دوستاش كه با يونيسف همكاري داره، براش ايميل زده بود كه به كمكش توي يك كشور خاور دور احتياج داره! اين دوست ما هم از خدا خواسته، كارش رو درست كرد و رفت. خلاصه چند وقتي از دست هم راحتيم. دلم براش تنگ مي‌شه. :)
اميدوارم كه سفر خوبي داشته باشه :)


* براي عروسي اين پسر عموم، خيلي دوست داشتم كه يك دست كت و شلوار نو بگيرم. منتها اصلا وقت نمي‌كردم، هر شب يك كاري برام پيش مي‌اومد. ديگه نا اميد شده بودم، پيش خودم گفتم: اشكالي نداره، يكي از همين كت و شلوارهام رو مي‌پوشم ديگه.
خلاصه جمعه بعد از ظهر، ماشين پسر عمو جان رو برده بودم كارواش كه براي فردا آماده باشه. كه يك دفعه ديدم كارمند كوچولو پشت خط هست. سلام و حال و احوال، از من پرسيد كجايي؟! منم گفتم تو كارواش. گفت كه با سحر مي‌خوان برند خريد. منم حوصله دارم بيام يا نه؟! منم از خدا خواسته. به اونها گفتم بگذاريد ببينم چي مي‌شه. خوشبختانه، بعد كارواش كار ديگه‌اي نداشتم. اين بود كه رفتم دنبال اونها. كارمند كوچولو مي‌خواست چند تا سي‌دي به عنوان هديه تولد بخره. وقتي به اونها گفتم، هستند كه با هم بريم، براي من كت و شلوار بگيريم. گفتند: هستند.
خلاصه بعد از ديدن كت و شلوارهاي چند تا مغازه، كت و شلواري كه بدردم مي‌خورد رو پيدا كردم. تو زماني كه من و سحر كت و شلوار هاي مختلف رو نگاه مي‌كرديم. كارمند كوچولو، خيلي مظلومانه روي صندلي نشسته بود و از اونطرف مغازه ما رو تماشا مي‌كرد. واقعا اونشب، كارمند كوچولو صبر زيادي از خودش نشون داد، تا من صاحب يك دست كت شلوار خوشگل بشم.
واقعا باورم نمي‌شد كه تو اين زمان لباس بخرم. وقتي يكي از كارمندها به من گفت: كه امكان نداره كه شلوارت براي فردا حاضر بشه. اصلا تعجب نكردم. منتها همون لحظه يكي ديگه از فروشنده‌ها اومد و همچين كه گفتم: لباس رو براي فردا مي‌خوام، گفت: اشكالي نداره. مي‌گم كه لباس شما رو براي فردا آماده كنند. تازه از اونجا كه مغازه از روز قبلش حراج رو شروع كرده بود. 20% هم تخفيف گرفتم. :)
بچه‌ها براي اونشب، واقعا ممنون :* :* :)

پ.ن.
1- وقتي قرار باشه كاري انجام بشه. اسباب اون كار هم براي آدم مهيا مي‌شه. :)
2- شب وقتي اومدم عكسها رو روي كامپيوتر بريزم، ديدم حدود 280 تا عكس گرفتم! :)‌

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ایشالا عروسی خودت