چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۳

پرستاران

نمي‌دونم شما تا حالا سريال پرستاران رو نگاه ‌كرديد يا نه؟!

هر قسمت سريال، چندتا داستان موازي داره كه داستانها در كنار هم جلو مي‌ره.
امشب 2 تا از داستانهاش خيلي جالب بود.
* داستان يك مريض رو نشون مي‌داد كه باعث مرگ مغزي برادرش شده بود. و برادرش به كمك دستگاه زنده بود، و چون اون تنها بازمانده خانواده بود، تنها كسي بود كه مي‌تونست اجازه بده دستگاه را قطع بكنند يا نه يا اينكه اجازه بده از اعضا بدن برادرش استفاده بشه يا نه؟!
خودش هم به شدت مريض شده بود و به شدت به پيوند كبد احتياج پيدا كرده بود، حالا بايد تصميم مي‌گرفت كه از كبد برادرش استفاده بكنه يا نه؟!!!!

* دومين داستان، داستان روابط بين يكي از پرستارها با دكترها بود. ظاهرا اين دكتره،‌ چندين سال قبل، قرار بود كه با يكي از پرستارها ازدواج بكنه، منتها به هر دليل اون ازدواج به هم مي‌خوره، از آن زمان، پرستار هيچ وقت اون رو قبول نمي‌كرد. تو اين چند قسمت اخير روابط اين دو نفر خيلي با هم خوب شده بود، و ديگه از هم فرار نمي‌كردند. تا چند قسمت پيش بازم دكتره دنبال پرستاره بود، ولي پرستار هيچ قدمي بر نمي‌داشت. ظاهرا همه چيز عادي شده بود، و همه فكر مي‌كردند كه دكتره با پرستاره ازدواج مي‌كنند. تا اينكه اين قسمت دكتره گفت كه مي‌خواد با نامزدش براي شام بره بيرون. اين حرف مثل يك شك شديد براي پرستار بود، انگار پرستاره باورش نمي‌شد كه دكتره همچين كاري رو بكنه. ...
پرستاره وقتي پيش مادرش رفت، مادرش يك جمله به اون گفت، كه مظمونش اين بود:
آدم هر وقت فكر مي‌كنه كه تو زندگي به آرامش رسيده، زندگي يك بازي سر آدم مي‌آره كه تمام محاسبات آدم به هم مي‌ريزه!

هیچ نظری موجود نیست: