جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

سفر 2

هيچ وقت فكر نمي‌كردم، توي دبي نماز جمعه برگزار بشه، غير از اين هيچ وقت ايده‌اي نداشتم، براي اينكه خودم توي دبي در نماز جمعه شركت كنم.
ديشب كه پيش دوست پدرم بودم، از من وعده گرفت،‌كه امروز حتماً ناهار رو با هم باشيم. قرار شد براي ساعت 12:30 پيشش باشم.
وقتي به او زنگ زدم، گفت كه توي مسجدم، گفتم: منم براي نماز مي‌آم مسجد. اول از همه اينكه وضوخانه آنها به طوركامل با وضوخانه‌هاي ما فرق داره. كفش‌هاشون رو در مي‌آوردند، مي‌رفتند توي وضوخانه!
مسجد تقريباً پر بود. يك جا پيدا كردم و نشستم. تقريباً نيم‌ساعتي طول كشيد تا امام جماعت اومد. توي اين فاصله، ملت بلند مي‌شدند و نماز مستحبي مي‌خواندند. اكثر كسايي كه توي مسجد بودند، هندي و پاكستاني و عرب بودند. اذان كه گفتند، تقريبا همه بلند شدند و 2 ركعت نماز مستحبي خواندند، بعد امام جمعه رفت بالاي منبر و شروع كرد به خواندن خطبه به زبان عربي. خطبه اولش مثل خطبه ‌هاي خودمون بود، اولش همه رو سفارش كرد به تقوا و بعد از همه خاندان و خانواده پيامبر و اصحابش رو نام برد. در مورد اتحاد بين مسلمانان صحبت كرد و اينكه هيچ فرقي نمي‌كنه كه عرب باشند يا عجم، فقط اونهايي نزديكترند به خدا كه با تقواترند. يك جا توي خطبه‌اش به سلمان فارسي هم اشاره كرد.
نزديك 30 دقيقه‌اي صحبت كرد، منم تا اونجا كه خسته نمي‌شدم، گوش مي‌كردم. (اين اولين بار بود كه پاي يك سخنراني به زبان عربي مي‌نشستم. :) )
خطبه دوم خيلي كوتاهتر از خطبه اول بود و 2-3 دقيقه‌اي تمام شد و بعد هم نماز خواندند. بعد نماز هم دوباره يك عده زيادي از آدمها ايستادند و نماز مستحبي خواندند.
بعد از نماز دوست پدرم رو ديدم. خيلي راضي نبود، مي‌گفت: اين امامان جمعه، اصلا صحبتهاي سياسي نمي‌كنند و فقط آنچه را كه دولت به آنها مي‌گه رو براي ملت مي‌گويند.
بعدش هم برد ما رو يك جايي كه به خور مسلط بود و نهار خورديم. يك نهار مفصل، مي‌گفت: بهترين رستوراني هست كه غذاي ايراني داره.
مسير ما جوري نبود كه بتونم عنوان رستوران رو بخونم. يكسري خاطرات جالب ديگه هم برام تعريف كرد.
بعدش اومدم هتل، يك مقدار استراحت كردم، بعد هم رفتم پايين پاي اينترنت، با اينكه رسيپشن هتل مي‌گفت نمي‌شه توي اتاقها اينترنت كار كرد، ولي من به اين نتيجه رسيدم كه مي‌شه :)
1 ساعتي مشغول بودم تا بالاخره دوستم اومد. هارد نوت بوكش سوخته بود. با هم رفتيم: "كامپيوتر پلازا". كامپيوتر پلازا، يك جايي شبيه پاساژ پايتخت خودمون مي‌مونه، ولي خيلي كوچكتر! جالبه كه دوستم مي‌گه فقط همين يك مركز كامپيوتر در دبي وجود داره. يك چرخي زديم و در آخر آنچه را كه مي‌خواستيم پيدا كرديم. هارد 120 وسترن ديجيتال رو خريديم. حدود 70 هزار تومان. خلاصه از لحاظ كامپيوتر كاملا نااميد كننده هست دوبي.
بعد هم با دوستم رفتيم امريت مال، توي بوفه نشستيم و نشستيم روي يك برنامه كار كردن! تقريبا 2-3 ساعتي نشستيم، باطري نوت بوكم ديگه داشت تمام مي‌شد، گشتيم پريز برق پيدا كرديم و به كارمون ادامه داديم. تا بالاخره فكر كنم مشكل حل شد. بعدش هم اومدم هتل. :)

پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

مسافرت 1

تا اينجا سفر كه نسبتا خوب بوده، استرس دفعه قبل رو نداشتم.
خيلي دوست داشتم كه پارسال در مورد، سفرم بنويسم، ولي خب وقت نشد. به جاش امسال اين فرصت رو پيدا كردم كه در طول سفر، در موردش بنويسم. خيلي حال مي‌ده كه آدم روي تخت لم بده و بعد وبلاگ بنويسه. (قبلا يكي، دو تا از دوستام در اين مورد نوشته بودند، ولي خب خودم تا حالا امتحان نكرده بودم. :) )
كلي به خودم اميدوار شدم، وقتي كه بعد از يكسال ديدم، هنوز خيابونها رو مي‌شناسم و مي‌تونم تقريبا مسير رو تشخيص بدم.
شب اول كه به ديدن مراسم اسكار گذشت. تلويزيون هتل رو كه روشن كردم، ديدم يكي از كانالها مراسم اسكار داره با تاخير پخش مي‌كنه، بعدش هم نشستم سر كامپيوتر، كه كارهام رو بكنم. ساعت 2 نيمه شب بود كه خوابيدم.
امروز صبح راه افتادم به دنبال سيم كارت. يه نيم ساعتي اين طرف و اونطرف رفتم. آخر سر، سر از سيتي سنتر در آوردم. بالاخره سيم كارت پيدا كردم.
سيتي سنتر: يك بازار بزرگ كه تقريبا اكثر ماركهاي معروف توش مغازه دارند. (البته امريت به نظرم بزرگتر و مغازه‌هاش باحالتر است. :) )
بگذريم، موبايلم باطري نداشت، برا همين با دوستم براي 2 ساعت بعدش همونجا قرار گذاشتم. 1 ساعت اولش قدم زدن بين مغازه‌ها بد نبود، نيم ساعت بعدش خسته كننده بود، نيم ساعت آخرش تقريبا غير قابل تحمل بود. خلاصه حسابي حوصله‌ام سر رفت.
بعدش با دوستم رفتيم، شركتش. بعد از نهار تا ساعت، 6 بعداز ظهر در مورد نسخه جديد يك برنامه صحبت كرديم. بعدش پيش دوست پدرم رفتم.
چند وقت پيش كه دوست پدرم از آلمان آمده بود،‌ ايران خونه ما، در مورد كار تو دبي گفت: هر وقت دبي خواستي كار كني، يك سر بيا پيش من. براي همين اين سري كه مي‌خواستم برم دبي، قبلش چك كردم كه او هم دبي باشد. اين دوست پدرم، خيلي رابطش با پدرم خوب هست، و هميشه از پدرم به عنوان برادر ياد مي‌كنه. به دوستي او با پدرم حسوديم مي‌شه، اين دفعه كه اومده بود ايران، حساب كرديم. بيشتر از 40 سال هست كه با هم دوست هستند. (خيلي بيشتر از عمر من) خلاصه خيلي به ما لطف داره.
(امشب به من مي‌گفت: تو وصيت نامه‌ام در مورد پدرت نوشتم و به پسرم گفتم كه پدر تو رو فراموش نكنه و ... نمي‌دونم روزي مي‌رسه منم به بعضي از دوستام اينقدر نزديك باشم كه توي وصيت‌نامه‌ام در مورد آنها صحبت كنم. )
نيم ساعتي با هم صحبت كرديم. صداي اذان اومد. گفت: مسجد اينجا نزديك هست، مياي براي نماز بريم مسجد. گفتم: بريم. با هم رفتيم مسجد، خيلي وقت بود كه بدون مهر نماز نخونده بودم. ...
بعد از نماز هم رفتيم رستوران حاتم. كباب خورديم. :) بعدش هم مثل يك پسر خوب اومدم هتل، شروع كردم به وبلاگ نوشتن. اين هم از شب جمعه ما در دبي :)

جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶

گوناگون

26-27 دیماه بود، کرج بودم. شب به یاد موندنی بود. کیک و شمع و ... فقط حیف شد که صدای 3 تار رو نشنیدم. خیلی دوست داشتم که اونشب یکم موسیقی بشنوم. ولی خب حیف شد.
موقع برگشت، توی اتوبان بودم که یک دفعه صدای فیس اومد. اول فکر کردم که ماشین پنچر شده، داشتم می‌زدم کنار که ماشین چی شده، که دیدم نه ماشین به شدت جوش آورده و صدای بخار آب هست که داره با فشار بیرون می آد.
تعجب کردم، هوا 17 درجه زیر صفر بود. و ماشینم اینطوری جوش آورده بود. یک مقدار آبی که توی ماشین داشتم هم یخ زده بود. خوشبختانه یک سری دیگه از بچه ها بعد از من می آمدند به آنها سپردم که برام آب بیارند. هنوز نمی دونستم که اونجا چه خبره. همه چیز یخ زده بود. حتی آب جوشی که بیرون ماشین ریخته بود داشت یخ می زد. فکر می کردم ماشین آبش خالی شده. ولی خب اینطور نبود. و حدود 1 لیتر آب کم کرده بود. تا تهران دیگه هیچ اتفاقی نیافتاد.
فرداش که به تعمیر کار ماشینم زنگ زدم، گفت: این اتفاق عادی هست، به خاطر سرمای بیش از اندازه لوله آب زیر موتور یخ می زنه. گفت: شانس آوردی و اگر ماشینت راه می ره مشکلی نداره! گفتم: ماشین ضد یخ داشته، گفت: توی این سرما ضد یخ هم جواب نمی ده!
++
امسال بیشتر از هر سال دیگه حلیم هم زدم. هوا سرد بود و آدمهایی که آمده بودند کمتر از هر سال بودند.
صبح دیگ ها رو هم با منصور شستیم. تقریبا اشکم در اومد. با پرو بازی تا آخرش ایستادیم و همه دیگها رو شستیم. توی راه برگشت، اصلا نمی تونستم چشم هام رو باز نگه دارم. اولش خواستم سرعتم رو زیاد کنم که زودتر برسم، دیدم جواب نمی ده، ماشین رو کنار اتوبان نگه داشتم و 10 دقیقه ای خوابیدم، بعد راحت تا شهر اومدم.
موقع هم زدن حلیم یاد خیلی‌ها افتادم. یاد اونهایی رو که سالهای پیش به نیت اونها هم حلیم هم می‌زدم ولی الان مدتها است که هیچ خبری از شون ندارم. آرزو کردم که همشون خوب باشند:)
++++
سری اول که برف اومد، خیلی دوست داشتم کوه برم، منتها همون شب اول رفتم، پارک پردیسان، اینقدر سرد بود که نگو، پیش خودم گفتم، اینجا که اینقدر سرد هست، اون بالا چه خبره. خلاصه همون لحظه به این نتیجه رسیدم که اصولا لباسهایی که پوشیدم برای سرمای زیر 4-5 درجه سانتی گراد جواب گو نیست. :)
کوه نرفتم، ولی پردیسان جالب و فراموش نشدنی بود.
++++++
با اینکه توی کار آدم راحتی هستم، و اکثر همکارها خیلی باهام راحتند. (اگر هم نیستند، احساسم که اینجوری هست.) ولی نسبت به یک سری از کارها اصلا گذشت ندارم. و اینقدر سخت گیر می شم که همه کف می کنند.
و خدا نکنه که از کاری ناراحت بشم... (البته بماند که تازگی یک ذره اخلاقم تند هم شده)
چند روز پیش سر یک کاری اینقدر ناراحت شدم. که قشنگ نگاه تعجب انگیز بچه های اتاق رو حس کردم. اصلا باورشون نمی شد. خودم هم ناراحت بودم. اینقدر ناراحت بودم که تا آخر وقت نتونستم کار بکنم. ... نمیدونم خودش فهمید یا نه، ولی همه ناراحتیم برای خودش بود.
با اینکه معذرت خواهی کرد، ولی هنوز نگفتم که حقوقش رو پرداخت کنند.
++++++++
هر سال 22 بهمن، یکسری آدم می‌آورند تلویزیون و در مورد انقلاب صحبت می‌کنند. یکسری از خاطرات که دارند تعریف می‌کنند، تحریف تاریخ است. اینها از یکطرف، از اون طرف هم طرفدارهای سلطنت، همچین از شاه صحبت می‌کنند که انگار یک فرشته الهی بوده، که به خاطر اینکه آمریکایی ها می‌خواستند یک کمربند امنیتی در مقابل شوروی راه بیاندازند تصمیم گرفتند که دولت شاه رو سرنگون کنند. و ... خلاصه امسال دیگه آخرش بود.
شاید اگر بخاطر بعضی اتفاقات نبود، من هم جور دیگه به انقلاب نگاه می‌کردم.
++++++++++
حدود یکماه پیش بود که یک شب رفتم خانه نازنین، خیلی وقت بود که سر فرصت با هم گپ نزده بودیم. اونشب هم نازنین خسته بود، هم خودم. یکسری صحبت کلی کردیم.
توی راه برگشت به حرفهایی که زده بودم فکر می کردم. و لغت نمی دونم.
خیلی وقتها به یکسری از پرسشها همچین جوابی می‌دم، در حالی که جواب رو می‌دونم!
++++++++++++
تغییر
فکر کنید، یک دوست خیلی نزدیک دارید و یک مدت خیلی طولانی از او خبر ندارید. وفتی می‌بینیدش چقدر خوشحال می‌شوید.
از دیدن اولیه که بگذرید می‌بینید که دوستتون کلی تغییرات خوب هم کرده و بهتر شده. اونوقت خوشحالیتون بیشتر میشه. :)
از آنطرفش هم هست، بعد از چندین سال دوستتون رو می‌بینید و می‌بینید که همه این مدت که شما از او خبر نداشتید انگار سرجاش ایستاده بوده و داشته در جا میزده!(دیگه خدا نکنه نسبت به قبل عقب گرد هم کرده باشه!)
امسال وقتی پشت کاروان شتر گیر کرده بودیم، یکی از موضوعاتی که در موردش صحبت کردیم، همین بود. تغییر!!!
راستش رو بگم، بیشتر از همه صحبتهایی که کردیم، فکرم رو مشغول کرد.
...
++++++++++++++
چند روز پیش، یکی از دوستام رو که حدود 8 سالی هست که از نزدیک ندیدمش، روی خط دیدم. یکم به او توپیدم، که تو چرا اینقدر عوض شدی، قبلا خیلی سرزنده تر بودی و ...
خلاصه به او گفتم که نسبت با اون آدم شاد و خرم و مقاومی که می‌شناختم، خیلی تغییر کرده.
یکم به او بر خورد، گفت: فکر کردی، همه مثل تو هستند که خیلی راحت اونجا نشستی، نه ازدواج کردی و نه رنج تنهایی کشیدی و نه ...
اون موقع که تو من رو دیدی، ازدواج نکرده بودم و خونه بابام داشتم حال می‌کردم.
ولی حالا چند سال هست که از شوهرم طلاق گرفتم، توی اینور دنیا، دارم، تک و تنها درس می‌خونم و ...
خلاصه دیدم: حق با او هست، بیرون گود نشستم و می‌گم، لنگش کن.
گر چه اصلا نمیخواستم اینجوری بزنم توی ذوقش، ولی دوست داشتم شادتر ببینمش. حداقل مثل 1-2 سال قبل. مثل اوایلی که رفته بود، برای ادامه تحصیل!
++++++++++++++++
شاورما چسبید، خوشمزه بود، جای 2 نفر خالی بود.
قدم زدن دور زمین‌های تنیس هم خوب بود، البته اواخرش داشت سرم گیج می‌رفت. در همون قدم زدنها بود که به این نتیجه رسیدم که واقعا چاق شدم، و باید حداقل 5-6 کیلو لاغر بشم.
(البته نه که فکر کنید، آدم چاقی هستم. نسبت به قدم 2-3 کیلو دیگه جا دارم، ولی خب من از این وضعیتم رضایت ندارم.)
اون شب خیلی حرف زدیم. از اون صحبتها که به آدم در مورد یک موضوعی دید بهتر می ده. :)
++++++++++++++++++
چند روز پیش رفته بودم پمپ بنزین، یکی از اینها که بنزین می فروشند اومده بود دم پنجره ماشین و داشتیم درمورد قیمت بنزین صحبت می‌کردیم. که یک دفعه یک پسره از اون طرف اومد و گفت: حاجی بنزین می‌خوام، اگه خواستی با من لیتری 500 هم حساب کن، ولی به جاش من به تو کراک می‌دم!!!
من که اولش هنگ کرده بودم، منظورش رو نفهمیدم، می‌گفتم یعنی چی؟!!! بعد دوزاریم افتاد.
خدا عاقبت همه‌مون رو بخیر بگردونه!
++++++++++++++++++++
توی شرکت، یک سری بچه‌ها هستند، که وقتی ساعتی 200 تومان حقوقشون اضافه می‌شه کلی خوشحال می‌شن و هر روز ماشین حساب بر میدارند و محاسبه می‌کنند که این ماه چند ساعت اومدند و چقدر دریافتیشون می‌شه. از اونطرف خودم که تا پارسال نمی‌دونستم پایه حقوقم چقدر هست و ...
...

پ.ن.
این نوشته ها خیلی پیش از این باید پابلیش می شد، ولی هر شب عقب می‌افتاد ... :)

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

سینما آزادی

الف- ساخت
بعد از چند سال که شاهد ساخت سینما آزادی بودیم، بالاخره سینما افتتاح شد.
خداییش از بعد عید، هر روز که از کنارش رد می شدیم، با روز قبلش تفاوت داشت. روز 6-7 فروردین امسال یکی از کارگرها، به خاطر اینکه حقوقش رو نداده بودند، رفته بود بالای جرثقیل که خودکشی کنه!!! که اگر اون روز، خودش رو از اون بالا انداخته بود پایین، به جای سینمای امروز، فقط همون تیرآهنهای نارنجی رنگ رو می دیدیم.
توی شرکت تا حالا چند بار صحبت شده، پسرعموم خیلی دوست داره که رئیس کارگاهش رو ببینه، کنترل این همه آدم واقعا سخت هست. مثلا در حالی که داشتند سقف طبقه 6-7 رو می زدند، توی طبقه 4-5 دیوارها رو می زدند و توی طبقه 2-3 داشتند کانال ها و لوله ها رو کار می گذاشتند. خلاصه ابهتی داشت. حتی شبها ساعت 12-1 هم که از جلوی سینما رد می شدیم. کارگرها مشغول کار بودند. :)
ب- افتتاحیه
ظهر توی شرکت نشسته بودیم که یکی از بچه ها که از بیرون می اومد، گفت دارند برای اولین سانس سینما بلیط می فروشند. و قرار هست که امروز افتتاح بشه. کلی خوشحال شدم. پیش خودم گفتم: باید اولین روز افتتاحش برم سینما آزادی.
اینقدر کار داشتم که بلیط خریدن رو فراموش کردم. ساعت 4 بعد از ظهر بود که دوباره صحبت سینما آزادی پیش اومد، و تازه من یادم اومد که امروز می خوام برم سینما. قرار شد که یکی از بچه ها بره ببینه بلیط هست یا نه.
انگار هنوز کسی خبر نداشت که سینما افتتاح شده. دوان دوان از شرکت به سمت سینما رفتم. ساعت 6 به جلو سینما رسیدم. جلوی در سینما، تعداد مسئولین بیشتر از تماشاچی ها بود. توی هر طبقه هم 2-3 نفر آدم بودند که ما رو برای بالا رفتن راهنمایی می کردند. (البته وقتی تعجب ما رو از این همه بالا رفتن میدیدند، به ما می گفتند: نگران نباشید، برای پایین آمدن هم پله برقی وجود داره. :) ) تقریبا 9 طبقه بالا رفتیم. از همه جا بوی نویی می اومد. به ما گفتند چون امروز، روز اول سینما هست، هر جا دوست داشتیم می تونیم بشینم. ما هم یک ردیف خالی پیدا کردیم و نشستیم. :)
فیلم جعبه موسیقی
از اول فیلم صدا قطع و وصل می شد. اولش فکر کردم مدل فیلمش اینجوری هست. ولی بعد که یکسری صحبتهای کلیدی پرید، فهمیدم که مشکل صدا هست. (حالا یا مشکل سینماهست، یا مشکل فیلم!) البته من به شخصه برام خیلی عجیب نبود که توی سینمایی که روز اول کارش رو می گذرونه همچین اتفاقی بیافته، ولی خب یک سری نتونستند تحمل بکنند و سر صدا کردند. بعد از یکسری آزمون و خطا بالاخره مشکل پیدا شد و قرار شد فیلم رو از اول برامون پخش کنند. اواخر فیلم هم، فیلم سوخت. البته زود بقیه فیلم رو پخش کردند...
و این چنین شد که ما در اولین روز افتتاح در سینما آزادی فیلم دیدیم. :)
پ- میانه جشنواره
جمعه شب قرار بود فیلم همیشه پای یک زن در میان است رو پخش کنه.ما هم از تجربه قبلی فکر میکردیم که 1-2 ساعت قبل اگر جلو سینما باشینم بلیط جشنواره گیر می آد، قبل از اینکه به سمت سینما برم به نگهبان ساختمانمون زنگ زدم که ببینم اوضاع و احوال صف چطور هست. که دیدم، با دوستش توی صف ایستادند. خوشحال شدم، گفتم برای ما هم 2 تا بلیط بگیرند.
وقتی جلو سینما رسیدم وحشت کردم، از اون همه آدمی که جلو سینما ایستاده بودند. بلیط ساعت 8 به ما نرسید. بلیط فوق العاده ساعت 10:30 هم همچنین. :) البته نگهبان ساختمون و دوستش در آخرها بلیط گرفتند. توی صف اینقدر به من فشار اومد که فشار قبر رو حس کردم. ساعت 10 گفتند که بلیط تمام شده.و ما برگشتیم به سمت خونه.
فرداش از نگهبان ساختمون شنیدم که اونشب اصلا بلیط رو کنترل نکردند و اگر ایستاده بودیم می تونستیم فیلم رو ببینیم.
ت - آخرین ساعات جشنواره
از فیلم کنعان خیلی تعریف شنیده بودم، من و دختری هر دو دوست داشتیم این فیلم رو ببینیم. فیلم قرار بود ساعت 2 پخش بشه. تقریبا از ساعت 11 توی صف بودیم. جلو های صف می گفتند از ساعت 6 اومدند توی صف ایستادند. (من که شاخ در آوردم، راست و دروغش با خودشون)
از وقتی شروع به بلیط فروشی کردند. تا وقتی که گفتند بلیط تمام شده تنها 1 متر صف جلو رفت. بغل صف ما، صف فروش بلیط فیلم به همین سادگی بود. (همش پیش خودم می گفتم اگر به جای کنعان توی اون یکی صف ایستاده بودیم. حداقل ساعت 4 توی سینما فیلم می دیدیم.)
اینقدر ملت شلوغ کردند تا بالاخره گفتند که دارند صحبت می کنند که سانس فوق العاده ساعت 10:30 برای این فیلم بگذارند. نصف کسایی که توی صف بودند نا امید از اینکه بلیط به آنها نمی رسد رفتند. گفتند برید شب بیاید، تا بلیط بگیرید. باز ملت شلوغ کردند. تا اینکه گفتند باشه، بلیط سانس فوق العاده رو همین الان می فروشیم. 45 نفر رو هم بردند توی سالن ویژه داوران و فیلم رو اونجا براشون به نمایش درآوردند. و در آخر به ما هم بلیط ساعت 10:30 شب رسید. :)
و ما بعد از 4:30 ساعت در صف ایستادن 3 تا بلیط خریدیم. :)
نزدیکه ساعت 10:30 ما 3 نفر خیلی مطمئن به سمت سینما رفتیم. جلو در سینما خلوت بود. بلیط هامون رو نشون دادیم و وارد سینما شدیم. تا به پله برقی برسیم 3 نفر مختلف بلیط هامون رو چک کردند. (نه به اینکه اونشب بلیطها رو چکن نکرده بودند و نه به امشب.)
با آرامش کامل بالا رفتیم!
وقتی وارد سالن شدیم خوشکمان زد. سینما پر پر بود. دیگه جای خالی نبود با اینکه بلیط داشتیم، ولی جای ما آدم نشسته بود.
مجبور شدیم کف سینما بشینیم تا فیلم رو نگاه کنیم.
شانس آوردیم که موکتهای سینما آزادی نو بودند و هنوز خیلی خاک نگرفته بودند.
در کل جامون بد نبود من که به یه صندلی لم داده بودم و پام رو هم دراز کرده بودم و ...
خلاصه دیدن این فیلم هم خاطره ای شد. :)

پ.ن.
در این صف ایستادن ها به من ثابت شد که: گر صبر کنی، ز غوره، بلیط سازند و توانی فیلم مورد علاقه ات بینی :)