پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

مسافرت 1

تا اينجا سفر كه نسبتا خوب بوده، استرس دفعه قبل رو نداشتم.
خيلي دوست داشتم كه پارسال در مورد، سفرم بنويسم، ولي خب وقت نشد. به جاش امسال اين فرصت رو پيدا كردم كه در طول سفر، در موردش بنويسم. خيلي حال مي‌ده كه آدم روي تخت لم بده و بعد وبلاگ بنويسه. (قبلا يكي، دو تا از دوستام در اين مورد نوشته بودند، ولي خب خودم تا حالا امتحان نكرده بودم. :) )
كلي به خودم اميدوار شدم، وقتي كه بعد از يكسال ديدم، هنوز خيابونها رو مي‌شناسم و مي‌تونم تقريبا مسير رو تشخيص بدم.
شب اول كه به ديدن مراسم اسكار گذشت. تلويزيون هتل رو كه روشن كردم، ديدم يكي از كانالها مراسم اسكار داره با تاخير پخش مي‌كنه، بعدش هم نشستم سر كامپيوتر، كه كارهام رو بكنم. ساعت 2 نيمه شب بود كه خوابيدم.
امروز صبح راه افتادم به دنبال سيم كارت. يه نيم ساعتي اين طرف و اونطرف رفتم. آخر سر، سر از سيتي سنتر در آوردم. بالاخره سيم كارت پيدا كردم.
سيتي سنتر: يك بازار بزرگ كه تقريبا اكثر ماركهاي معروف توش مغازه دارند. (البته امريت به نظرم بزرگتر و مغازه‌هاش باحالتر است. :) )
بگذريم، موبايلم باطري نداشت، برا همين با دوستم براي 2 ساعت بعدش همونجا قرار گذاشتم. 1 ساعت اولش قدم زدن بين مغازه‌ها بد نبود، نيم ساعت بعدش خسته كننده بود، نيم ساعت آخرش تقريبا غير قابل تحمل بود. خلاصه حسابي حوصله‌ام سر رفت.
بعدش با دوستم رفتيم، شركتش. بعد از نهار تا ساعت، 6 بعداز ظهر در مورد نسخه جديد يك برنامه صحبت كرديم. بعدش پيش دوست پدرم رفتم.
چند وقت پيش كه دوست پدرم از آلمان آمده بود،‌ ايران خونه ما، در مورد كار تو دبي گفت: هر وقت دبي خواستي كار كني، يك سر بيا پيش من. براي همين اين سري كه مي‌خواستم برم دبي، قبلش چك كردم كه او هم دبي باشد. اين دوست پدرم، خيلي رابطش با پدرم خوب هست، و هميشه از پدرم به عنوان برادر ياد مي‌كنه. به دوستي او با پدرم حسوديم مي‌شه، اين دفعه كه اومده بود ايران، حساب كرديم. بيشتر از 40 سال هست كه با هم دوست هستند. (خيلي بيشتر از عمر من) خلاصه خيلي به ما لطف داره.
(امشب به من مي‌گفت: تو وصيت نامه‌ام در مورد پدرت نوشتم و به پسرم گفتم كه پدر تو رو فراموش نكنه و ... نمي‌دونم روزي مي‌رسه منم به بعضي از دوستام اينقدر نزديك باشم كه توي وصيت‌نامه‌ام در مورد آنها صحبت كنم. )
نيم ساعتي با هم صحبت كرديم. صداي اذان اومد. گفت: مسجد اينجا نزديك هست، مياي براي نماز بريم مسجد. گفتم: بريم. با هم رفتيم مسجد، خيلي وقت بود كه بدون مهر نماز نخونده بودم. ...
بعد از نماز هم رفتيم رستوران حاتم. كباب خورديم. :) بعدش هم مثل يك پسر خوب اومدم هتل، شروع كردم به وبلاگ نوشتن. اين هم از شب جمعه ما در دبي :)

هیچ نظری موجود نیست: