سه‌شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۳

پريروز هوس دوستام رو كردم.
زنگ زدم، و هر كس كه تهران بود رو جمع كردم و براي امروز قرار گذاشتيم. همه رفتيم كافي‌شاپ آفتاب، خيلي وقت بود كه اونجا نرفته بودم. بعد از مدتها (2-3 هفته) دور هم جمع شديم. و مثل زماني كه سر كلاس مي‌خنديديم، زديم زير خنده. منتها هميشه انگليسي صحبت مي‌كرديم، مي‌خنديديم، اين دفعه فارسي مي‌گفتيم و مي‌خنديديم. :)
2-3 ساعت فقط گفتيم و خنديديم :) اين معلممون هي شيطوني مي‌كرد، ما هم شيطوني مي‌كرديم. خلاصه قبل از اينكه،‌ بيرونمون كنند، خيلي محترمانه اومديدم بيرون. يكي از بچه‌ها رفت پايين حساب كرد و اومد. بعد كه ما دنگمون رو داديم، 2000 تومان زياد آورديم. ديديم نمي‌شه تقسيم كرد.
اين بود كه راه افتاديم دنبال بقالي، تا آخر به اندازه 2000 تومان هله هوله خريديم. :)
يك مدت هم تو خيابون وايساديم و هين خوردن هله و هوله ها و خنديديم.
قبل از اينكه ما رو جمع كنند، خداحافظي كرديم و رفتيم.

كلا بعد از ظهر خوبي بود. دل همه مون تنگ شده بود. :)

دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۳

يك روز خوب
امروز بعد از 4 روز، از خونه اومدم بيرون. توي بزرگراه، اولين موضوعي كه من رو مشغول كرد، موضوع موندم توي خونه بود. باور كنيد، يادم نمي‌آد كه دفعه قبل كي بوده كه فقط 2 روز تو خونه مونده‌ام و از خونه بيرون نيومده باشم.
حتي وقتي كه پام رو عمل كردم، بعد از 2 روز، لي‌لي از خونه اومدم بيرون. با بدبختي سوار دوچرخه شدم، و رفتم بيرون گشت زدم. (اين جريان مال 15-16 سال پيش هست.) حس يك زنداني رو داشتم كه از زندان رها شدم. احساس خيلي جالبي هست. :)
در تعجبم كه چطور 4 روز توي خونه دوام آوردم. 4 روز كه كليش رو خواب بودم. كلا از اول سال خيلي خوابيدم. :) شايد از اول سال يك چيزي بيش از نصفش رو خوابيدم. :)

تا امروز فقط به ديدن 2 تا از دوستام براي عيد ديدني رفته بودم. اين بود كه امروز جوري لباس پوشيدم كه بعد از شركت، برم چندتايي از دوستام رو ببينم.
امسال همه چيز در حال تغيير هست. دور بري‌هام دارند تغيير مي‌كنند. احساس مي‌كنم كه كلا يكم ضعيف شدم. هم از لحاظ روحي، هم جسمي.
يك احساس عجيب دارم. يادمه اواخر پارسال يك دفعه به يكي از دوستام گفتم: كه ديگه از تنهايي خسته شدم،‌ براي اولين بار دوست دارم كه يك نفر رو كنارم داشته باشم. براي خودم. عجيبه كه تو همه اين سالها همچين احساسي رو نداشتم.
به من خنديد. و با يك لبخند گفت: حالا كه احساس نياز مي‌كني، پيداش مي‌كني. مهم اين حس نياز بوده،

امسال هركس كه به من مي‌رسه بدون استثنا مي‌گه:‌ امسال بايد به ما شيريني بدي و طبق معمول به همه مي‌خندم.
البته امروز كار جدي‌تر هم شد.
رفته بودم خونه يكي از دوستام. بعد از كلي بحث در مورد موضوعات مختلف، صحبت رو كشوندند به اينكه رها فقط تو موندي كه ازدواج نكردي و ... كلي قصه ديگه براي من سر هم كردند، يك دفعه خانم دوستم با دوستش دوتايي به من كليد كردن كه آنكسي كه من دنبالش هستم بايد چه شرايطي داشته باشه؟!
من رو مي‌گيد همينجور موندم، دوستم هم با اينكه محو بازي آرسنال و منجستر بود، شروع به كمك كردن اونها ‌كرد.
خلاصه يك ساعتي من رو سين جين كردند. آخرش هم فكر كنم،‌ نفهميدند كه چي تو كله من مي‌گذره. بس كه جوابهاي گنگ و دو پهلو دادم. فقط در آخر دوست خانم دوستم خيلي متفكرانه گفت: رها بايد يكي رو پيدا كنه، كه به دلش بشينه. و ...
وقتي مهمونهاي دوستم رفتند، دوستم به من گفت:‌ رها، چرا اين چند روزه از تو خبري نبود؟! امروز به خانمم مي‌گفتم: كه عجيبه از رها خبري نيست. خنديدم و گفتم: اين چند روز مريض بودم و تقريبا 3-4 روز خوابيده بودم. خانم دوستم، به شوهرش گفت: عجب دوستي هستي، ديدي از رها خبري نيست،‌ تو چرا سراغش رو نگرفتي.
زدم زير خنده و گفتم: بي خيال ....

برام عجيبه، فقط يك حس به من مي‌گه كه مي‌خواد يك اتفاقي بيافته. ولي نمي‌دونم چي هست؟! و دقيقا چه زماني هست؟

اميدوارم كه خير باشه. :)

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۳

توي اين تعطيلات خيلي تنبل شدم.
شايد اين تنبل بازي يكم بخاطر اين سرماخوردگي‌ام باشه ، كه حالا يكم بهتر شدم.

خلاصه اينكه تا حالا كه خيلي تنبل بازي درآوردم. :)

شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۳

داييم رو خيلي دوست دارم.
نه اينكه فقط به خاطر اينكه داييم هست، دايي بودن به جاي خودش.
از نحوه نگاه كردنش به مسائل، از نحوه تجزيه و تحليلش، از نحوه فكر كردنش و از دايره مطالعه اون خوشم مي‌آد. بعضي وقتها به خودم مي‌گم، اگر 10 سال هم بشينم و فقط كتاب بخونم،‌بازم اطلاعاتم كم هست. (خداييش تو فاميلمون چند نفري از اينها داريم، كه اطلاعاتشون فوق‌العاده خوب هست.)
وقتي مسافرت مي‌ريم، هميشه وقتي به جاي سرسبزي مي‌رسيم سرعت رو كم مي‌كنه و شروع به تماشاي طبيعت مي‌كنه. در مورد اينكه توي هر شهر چه نقاط ديدني‌هست كلي اطلاعات داره. و ... (به جرات مي‌تونم بگم كه آمريكاي شمالي، نصف اروپا، تمام كشورهاي خاورميانه، استراليا، اندونزي و ... رو گشته)

در مورد تورنتو و دانشگاه تورنتو كلي صحبت كرد. در مورد ايرانيهايي كه به كانادا رفتند.
براش جالب بود، توي دانشگاه تورنتو 4 تا مسجد وجود داره. (اگر اشتباه نكنم، دانشگاه تورنتو نزديك 60000 دانشجو داره)
همچنين مسلمونها، توي دانشگاه نماز جمعه برگزار مي‌كنند، از اونجا كه ظرفيت سالن دانشگاه 1000 نفر رو است، روزهاي جمعه 2 سري نمازجمعه برگزار مي‌شه.
براي داييم جالب بود، با اينكه در تورنتو تعداد ايرانيهايي زياد هست. ولي هيچ گروهي از اونها در فعاليتهاي مذهبي شركت نمي‌كنند. و هر كدوم از اونها از ترس اينكه طرفدار رژيم لقب بگيرند و يكسري از طرفدارهاشون رو از دست بدهند، به طور كامل در مورد مذهب سكوت كردند. (شايد بشه گفت تنها گروهي باشند كه به طور كامل سكولار شدند.)
مي‌گفت در تورنتو حدود 10 روزنامه درمي‌آد كه بعضا به صورت هفتگي يا ماهانه پخش مي‌شند، ولي در روي حتي يكي از اون روزنامه‌ها هم يك تيتر كوچك در مورد عيد قربان يا ديگر اعياد مسلمانها ديده نمي‌شد.
در مورد فعاليت گروه‌هاي مختلف صحبت كرد، افراد مختلف از گروههاي مختلف رو نام مي‌برد. برام جالب بود توي جمعي كه بوديم خيلي از اونها رو مي‌شناختند و با پشينه اونها آشنا بودند. از دست يكسري از اين چپيها خيلي ناراحت بود و مي‌گفت اينها هنوز مثل رهبران دهه 1960 فكر مي‌كنند، حرفهايي رو مي‌زنند كه توي خود روسيه كه خواستگاه اين ايدولوژي بوده يا در فرانسه و ايتاليا و اسپانيا كه مركز نفوذ سوسياليست در اروپا بوده، سالهاست كه ديگه در مورد اين عقايد صحبت نميشه.
مي‌گفت توي يك جلسه رفته، و اونجا يكي از افراد كه وابسته به كردها بوده در اعتراض به حزب ملي،‌ كه با تدريس زبان كردي در كردستان مخالفت كرده، مدعي شده كه حزب ملي از اول با فاشيست‌ها زمان آلمان نازي ارتباط داشته‌اند و ... مي‌گفت: اونجا بعضي از گروهها براي اينكه حرفشون رو به كرسي بنشونند، به هر دروغي متوسل مي‌شند.
در مورد جنگلهاي شمال كانادا كلي تعريف كرد، در مورد سگهاي سورتمه كه توي هواي منفي 10 درجه، گرمشون شده بود و بخاطر گرماي بيش از حد، كلافه بودند. از قول مربيشون مي‌گفت: براي اين سگها دماي منفي 30 درجه، دماي مناسب هست. و ...
در مورد پرورش گرگ در كانادا تعريف كرد و ...
با اينكه يك سفر چند ماهه كاري رفته بود، منتها در كنارش كلي اطلاعات باحال آورد.

صحبتهاي اونشب داييم باعث شد كه كلي در مورد دين‌گريزي ايرانيها صحبت كنيم. و اينكه مذهب چه نقشي در زندگي ما ايرانيها داره.
حداقل چيزي كه ياد گرفتم اين بود كه ما ايرانيها، از حدود چند هزار سال قبل از ميلاد خداپرست بوديم. و يكي از دلايل اينكه مذهب اينقدر در ميان ما ايرانيها ريشه داره همين هست.
...
و در آخر آخر هم، در مورد آينده ايران صحبت شد، اين كه در حال حاضر چه چيزي آينده كشورمون رو تهديد مي‌كنه و اينكه چگونه و چه چيز مي‌تونه بين مردم وحدت ايجاد كنه.
اونشب خيلي حرف زديم. بعد از مدتها، به طور جدي به اين جور صحبت‌ها گوش كردم و بعضي جاها نظر دادم.

بعد از مدتها يادم افتاد كه براي چي درس خوندم و هدفم از زندگي چي بوده. مهموني اونشب مثل يك تلنگر به من بود. :)

سه‌شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۳

اين سرماخوردگي،‌جدي تر از اوني هست كه از قبل فكر مي‌كردم.
امروز تب كردم. نصف مهمون‌ها رو اصلا نرفتم ببينم و توي اتاق گرفتم خوابيدم. آخرش اينقدر مادرم اومد بالا سر من، و هي گفت كه همه سراغ من رو مي‌گيرند، كه مجبور شدم لباس بپوشم و برم پيش مهمونها. اصلا حوصله حرف زدن نداشتم.
تقريبا كل روز خواب بودم. با اين حال بازم خوابم مي‌آد.
فردا مي‌خوام برم عيد ديدني. اميدوارم كه براي فردا حال خودم يكم بهتر باشه. :)

پ.ن.
دايي‌ام امشب از كانادا اومد. با اين كه حالم خوب نبود، ولي رفتم پيشش نشستم و اون هم كلي از اتفاقات اين 6 ماه كه اونجا بوده گفت. از اينكه رفته سورتمه سواري، از جنگلهايي كه ديده بوده، از سگ‌هاي آبي گفت، كه تعدادشون خيلي زياد بود. از درياچه‌هاي اونجا گفت و ...
خلاصه كلي جالب بود. :)

دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۳

هنوز خونه هر كدوم از عموها و دايي‌ها و خاله‌ها و عمه‌ها و ... مي‌رم. موقع خداحافظي منتظر اينم كه ببينم امسال چقدر عيدي مي‌گيرم. :)
هنوز هر شب مي‌آم توي خونه و عيدي‌هام رو كنار هم مي‌چينم و شروع به شمردن مي‌كنم. به خودم مي‌گم، امروز چقدر عيدي گرفتم. :)
از زماني كه يادم مي‌آد، عيدي‌هام رو جمع كردم و همه رو توي يك كيف نگه داشتم. شايد 20 سالي بشه كه اين عادت رو دارم. همه اسكناس‌ها هنوز نو نو هستند. درست مثل روز اولي كه عيدي گرفتم. :)
امسال، براي اولين بار، شايد يك قسمت از عيدي‌هام رو خرج كنم. :)

پ.ن.
سرما خوردم، و گلوم حسابي درد مي‌كنه. حتي آب هم نمي‌تونم بخورم. :)
خوشبختانه صدا م تغيير نكرده. و كسي متوجه سرماخوردگي من نمي‌شه :)
ولي از بس، هر جا مي‌رم آجيل و شيريني مي‌خورم و ... مي‌ترسم بالاخره اين گلو درد عود كنه.
ميزان خوابيدن‌ام هم بالا رفته :)

یکشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۳

اول حاجي فيروز غم‌هاتون آخر سالي با روي سياهش برد.
حالا، عمو نوروز با سبزي دلش، سپيدي صورتش، عشق، محبت، پاكي و نويد، عيد باستاني رو مي‌آره.

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳

خب سال 1382 هم با همه سختي‌ها و تجربه‌هاش گذشت.
آرزو مي‌كنم كه سال 1383، سالي خوب، همراه با صميميت و شادي باشه.
الان كه سال داره تحويل مي‌شه. توي تهران برف مي‌آد.
اميدوارم كه سراسر اين سال، به سفيدي و پاكي برف و به طراوت هواي آغازش باشه. :)

سال نو به همه‌گي خيلي خيلي مبارك باشه :) :X
خب آخرين شب سال 82 هم اومد.
بالاخره يك سال پر از اتفاق، پر از دردسر،‌ پر از ناراحتي، پر از تجربه، پر از حرف و حديث تمام شد.
شايد بتونم بگم، امسال، سختترين و پر دردسرترين سال زندگيم تا به امروز بوده.
شروع خوبي نداشتم.
درست روز دوم عيد بود، صبح از خواب بيدار شدم. صبحانه خوردم، و بعد رفتم روي تخت برادرم دراز كشيديم. يكسري اتفاقات رو كنار هم گذاشتم. توي ذهن من يك پازل بود كه داشت كامل مي‌شد.
اولين نتيجه‌اي كه اون پازل براي من داد اين بود، كه توي تصميم 29 اسفند هشتادو يكم، يكم تجديد نظر كنم.
از اون شب به بعد، خوابم به هم خورد. شبها، كلي با خودم كلنجار مي‌رفتم تا خوابم ببره. هرچي از سال مي‌گذشت، حال من گرفته‌تر مي‌شد. بعد از يك مدت، ديدم ظاهرم داره عوض مي‌شه. براي همين شروع كردم به تمرين كردن، شبها قبل از خواب تمرين لبخند زدن مي‌كردم.
...
...
...
...
...
...
...
...
...
اون موقع‌ها هر موقع دلم مي‌گرفت، ماشين رو بر مي‌داشتم راه مي‌افتادم توي بزرگراه‌ها و بي‌هدف براي خودم مي‌گشتم، توي اون موقعيت بهترين همدم من ماشينم بود. وقتي ياد بعضي از خاطرات مي‌افتادم و عصباني مي‌شدم، پام رو روي گاز مي‌گذاشتم و اون زبون بسته هم، بدون اينكه يك كلمه حرفي بزنه تا اونجا كه ميتونست مي‌رفت. خيلي نجيب بود كه توي اون موقعيت، آخ نگفت. با هم يك دفعه مي‌رفتيم آبعلي، يك دفعه لواسانات و ... . خلاصه كل تهران و اطراف تهران رو با هم گشتيم. :)
توي اون زمان، اوضاع و احوالات يك سري از بچه‌ها خوب نبود. دوست نداشتم، كسي رو درگير كنم. تا يك روز،‌ يكي از دوستام رو ديدم. دوستم بي مقدمه، تا سوار ماشين شد، نوار فرياد شجريان رو برام گذاشت. اولش گوش كردن به اون نوار، برام سخت بود. ولي بعد به اون عادت كردم. يادمه از اون موقع به بعد حالم شروع به بهتر شدن كرد. كلاس زبان ثبت‌نام كردم. و به يك آرامش نسبي رسيدم. تازه داشتم به خلق و خوي جديدم عادت مي‌كردم، كه يك داستان جديد شروع شد.
و همه چيزهايي كه فراموش كرده بودم، رو دوباره به يادم آورد. شبها مي‌نشستم و ساعتها فكر مي‌كردم.
به اين فكر ميكردم كه حكمت اين اتفاقات چي هست؟! به خدا مي‌گفتم: مثل اينكه امسال دست بردار من نيستي و ...
به اتفاقات شش ماه اول فكر مي‌كردم. يك دوره سخت ديگه شروع شد. اين دوره، خيلي سخت‌تر از دوره قبل بود. ....
...
...
...
...
اوايل ماه دوازدهم، يك شب رفته بودم بالاي كوه و از اون بالا شهر رو تماشا مي‌كردم. به خودم مي‌گفتم كه از اين 12 ماه، 10 ماه خيلي سخت رو گذروندم، ولي اين سختي ارزشش رو داشت. خيلي تغيير كردم، خيلي از باورهام اصلاح شد. و ...
اون موقع فكر مي‌كردم، ماه دوازدهم رو به خوبي تمام مي‌كنم. ولي بعدش دوباره يك اتفاق ديگه افتاد. دوباره يك شب تا صبح بيدار نشستم و فكر كردم. صبح كه بلند شدم. ناراحت بودم، ولي اين ناراحتي ديگه مثل قبل نبود كه من رو از كارم بياندازه. پشت سر اون يكسري اتفاق ديگه افتاد. ولي خب اين دفعه حتي حوصله فكر كردن به اون اتفاقات رو نداشتم.
تحمل برخورد و صحبت خيلي‌ها رو داشتم، ولي اين دفعه، با دفعات قبل فرق مي‌كرد. اين يكي رو اصلا انتظار نداشتم. مي‌دونم كه زمان بالاخره اين مشكل رو هم حل مي‌كنه. ...

آخرين روز سال، براي من خيلي خوب بود. تقريباً همه اونهايي رو كه مي‌خواستم ببينم، ديدم و با اونها صحبت كردم. شب ساعت 11:30 رسيدم خونه. خيلي خسته بودم، ولي از اينكه خيلي از كارهام رو انجام دادم، خوشحال بودم.

اين سال با اينكه شروع خوبي براي من نداشت. ولي پايان و نتيجه‌اش خوب بود. :) الان احساس خوبي دارم. احساس سبكي مي‌كنم.

پ.ن.
1- بعضي اتفاقات اگر قرار باشه بيافتند، مي‌افتند. و هيچكس نمي‌تونه جلو اون اتفاق رو بگيره. خود آدم‌ها يك كارهايي مي‌كنند كه اسباب اون اتفاق آماده بشه. (ياد داستان حضرت سليمان مي‌افتم، كه طرف براي اينكه از مرگ فرار كنه، از حضرت سليمان مي‌خواد كه اون رو به هند بفرسته. و وقتي به هند مي‌رسه. مي‌بينه كه عزرائيل در هند منتظر اون بوده.)

2- زمان، خيلي از مشكلات رو حل مي‌كنه. به شرطي كه آدم بتونه صبر كنه.

3- آدم وقتي عصباني هست، بايد از خيلي‌ها فاصله بگيره. و تا عصبانيتش كم نشده، نبايد با كسي صحبت كنه. بايد يك جور روزه سكوت بگيره. اينجور وقتها، حرف زدن، يكسري ناراحتي ايجاد مي‌كنه كه ممكنه سالها اثر اون صحبت باقي بمونه. اينجور وقتها، دوري و دوستي، خيلي بهتر از نزديكي و دوري بعدش هست.

4- اتفاقات كه تو زندگي ما مي‌افتند، همه باعث يكجور تكامل ما آدمها مي‌شند، به شرط اينكه چشم‌هامون را باز كنيم و در مورد اون اتفاقات فكر كنيم. و از اونها درس بگيريم.

5- وقتي مي‌خوايم يك رابطه‌اي رو شروع كنيم، خيلي مهم هست كه هيچ وابستگي نداشته باشيم و خالص باشيم. كمترين ناخالصي، يك روز ما رو دچار دردسر مي‌كنه.

6- ...

7- ...

8- ...

9- ...

..- ...

جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۲

داره سال تمام مي‌شه و من هنوز يك خروار كار دارم.
خوشبختانه امروز به اكثر كارهايي كه داشتم رسيدم. حالا مونده فردا. اينقدر كار براي فرداي خودم گذاشتم كه نمي‌دونم، آخر سر مي‌رسم همه رو انجام بدم يا نه. :)
امشب يكي از كارهاي نسبتا مهم رو انجام دادم. تقريبا 5-6 سالي هست، كه درست شب سال تحويل مي‌رم دم خونه تك‌تك عمو‌ها و عمه‌ها و به هر كدوم يك هديه براي عيد مي‌دم. البته 2-3 سال هست كه يك سري دوستام هم به اين مجموعه اضافه شدند. امشب نصف كار انجام شد. و من تقريبا بسته‌هاي فاميل رو رسوندم، حالا مونده فردا كه بايد بسته‌هاي دوستام رو برسونم. :)
امشب باز يك تصادف ديدم. اين يكي‌اش درست جلو من بود.
خيلي كم پيش مي‌آد كه من ماشين پدرم رو سوار بشم. ولي امشب، هم مثل شبهاي چندسال اخير با ماشين پدرم رفتم كه اين وظيفه خطير رو انجام بدم. ماشين پدرم، نسبت به ماشين خودم خيلي سريعتر مي‌ره. وقتي از چمران مي‌اومدم پايين، سريع از چندتا ماشين جلو زدم، كه يك دفعه ديدم، كه 2 تا ماشين به شكل ناجور مي‌خوان از من سبقت بگيرند، فكر كرده بودند كه من با اونها كل انداختم كه از اونها سبقت گرفتم. از سمت چپ راه نبود. جفتشون از سمت راست سبقت گرفتند و رفتند جلو، دنبالشون نرفتم. اون يك تيكه خيلي شلوغ بود و اونها هم خيلي بد مي‌رفتند، به خودم گفتم: يكم جلوتر به اونها مي‌رسم. درست 100 متر پايين‌تر يكي از ماشينها 2-3 ماشين جلوتر از من تعادل خودش رو از دست داد و موقع پيچيدن توي بزرگراه نيايش رفت وسط جزيره وسط. خيلي شانس آورد. از اونجا كه ماشين روي جدول رفته بود، فقط 2 تا لاستيك جلو ماشين تركيد. و هيچ آسيبي به 2 تا پسر و يك دختري كه تو ماشين بودند وارد نشد. اون يكي ماشين هم بعد از تصادف با اين ماشين آشنا در اومدند. بعد از تصادف اومده بودند همديگر رو بغل مي‌كردند و ...
امشب از اول تصميم گرفته بودم كه حداقل تا 180 كيلومتر برم. منتها باينقدر بزرگراه شلوغ بود،‌ كه بيش از 170 كيلومتر نتونستم برم.
تو راه برگشت همش به فكر كارهايي كه فردا مي‌خوام انجام بدم، و به يادداشتي كه مي‌خوام بنويسم، بودم.


پ.ن.
1- هميشه از كسايي كه خيلي بد رانندگي مي‌كنند فاصله بگيريد. چون در يك لحظه ممكن هست اونها به شما بزنند.
2- امشب مادرم طبق معمول ناراحت بود، و خيلي اصرار داشت كه يكي از برادرام رو با من راهي بكنه. به من مي‌گفت: رها، قربونت برم، مواظب باش، خيلي هم تند نرو.
3- امشب حس كردم، كه يكي از عمه‌هام، نسبت به هر سال شكسته تر شده. به خودم گفتم: رها نگاه كن، ببين چقدر عمر سريع مي‌گذره.
4- Bulkmail هاي خودتون رو حتما چك كنيد، چون ممكنه كه ايميل كارت تبريك بعضي از دوستانتون سر از BulkMail در بياره، توي 1-2 روز اخير چند بار اين اتفاق براي من افتاده.

پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۲

چهارشنبه سوري
نمي‌دونم چه حكمتي هست!
امسال هم، روز چهارشنبه سوري بي‌ماشين بودم. پارسال هم همينطور بود. اين سالهاي اخير، يكي از تفريح‌هام اين بود كه راه مي‌افتادم مي‌رفتم جاهاي مختلف شهر، تا ببينم كه هر جا چگونه مراسم مي‌گيرند. الهيه، ظفر، شهرك غرب، اميرآباد، يوسف آباد و ... تقريبا تمام كوچه و پس كوچه‌ها رو سر مي‌زدم. :)
امسال حتي حس اين رو نداشتم كه با كسي قرار بگزارم يا پيش كسي برم. تنهايي پياده راه افتادم به سمت خونه، توي هر كوچه و خيابوني كه مي‌رفتم، چند تا پسر و دختر بودند كه سيگارت به طرف هم پرت كنند و بعضي ها هم نارنجك پرت مي‌كردند.
يكي، دو جا هم آتيش روشن كرده بودند و ملت از رو آتيش‌ها مي‌پريدند.
خيلي دوست داشتم از روي آتيش ملت بپرم، ولي آتيشها همه كوچيك بود. از بچه‌گي خوشم نمي‌اومده كه از روي آتيش كوچيك بپرم. هميشه خوشم مي‌اومد كه آتيش اينقدر بزرگ باشه كه موقع پريدن با تمام وجود گرماي آتيش رو حس كنم.
هميشه بعد از 4 شنبه سوري، سر يكسري از مژه‌ها و موهاي سرم سوخته بود. و همه چپ‌چپ نگام مي‌كردند.
توي اين سالها هيچ وقت براي 4 شنبه سوري چيزي نخريدم. فكر كنم فقط يك دفعه 10 تا دونه فش‌فشه خريدم.
زمان ما بچه‌ها خيلي كه مي‌خواستند سر و صدا كنند، يكم كررات زرميخ، مي‌ريختند بين 2 تا سنگ مرمر و با پا مي‌زدند روش.
البته دارت و چپق هم جاي خودش رو داشت.
وقتي ملت سيگارت مي‌اندازند، و براي شنيدن صداش 5-6 ثانيه منتظر مي‌شند، ياد سالهاي آخر دبيرستان مي‌افتم.
اونسال مدير مدرسه‌مون، جو مدرسه ما رو خيلي پليسي كرده بود. توي راهرو‌ها و حياط آدم گذاشته بود. اونسال يكي، 2تا از بچه‌ها كه جرات كردند كه نارنجك بندازند، بلافاصله از جلوي دفتر سر در آوردند.
يادمه براي اينكه اين جو رو بشكونيم. با يكي ديگه از بچه‌ها براي نارنجكها فتيله درست كرديم. با يك لوله خالي خودكار بيك، يك مقدار باروت سر كبريت و يك دونه ترقه كوچيك. از اون به بعد نارنجك منفجر مي‌شد بدون اينكه كسي در محل باشه. مثلا توي راه رو طبقه سوم صدا مي‌اومد و ناظم و مدير، با 2-3 تا از نورچشمي‌ها راه پله‌ها رو مي‌بستند ولي هرچي مي‌گشتند، اثري از مجرم پيدا نمي‌كردند. :)
اين شد كه اون 2-3 نفري رو هم كه گرفته بودند، ول كردند.
سر كوچه‌مون، يكي از همسايه‌هاي قديممون رو مي‌بينم كه 7-8 سالي از من بزرگتر هست. سلام و عليك مي‌كنيم و يك كم در مورد مراسم 4شنبه سوري صحبت مي‌كنيم. به كوچه اشاره ميكنم و مي‌گم: ما هم چهارشنبه سوري داشتيم، اينها هم 4شنبه سوري دارند. دلشون خوش هست‌ها.

تو كوچه يك آتيش كوچيك روشن هست و اون طرف دارند سيگارت و نارنجك پرت مي‌كنند. زمان ما يكسري ته كوچه و يكسري سر كوچه آتيش روشن مي‌كرديم. كه هر كدوم از 3 تا 5-6 رديف آتيش تشكيل مي‌شد كه از كوچك به بزرگ بود. از دور دورخيز مي‌كرديم و به رديف از رو آتيشها مي‌پريديم. بعضي ها فقط از اولي‌ها مي‌پريدند، بعضي ها از دومي و فقط بعضي‌ها بودند كه تا آخر بپرند. آخر شب هم يكي واي مي‌ايستاد سر كوچه كه مامور نياد و ملت ته كوچه دور آتيش مي‌رقصيدند.

دوستم مي‌گه: بالاخره بايد چيني‌ها، شكم يك ميليارد آدم رو سير كنند ديگه. فكر مي‌كني، امشب ملت چقدر پولهاشون رو آتيش زدند؟!
و من به سيگارتي نگاه مي كنم كه جلو ما يك بچه 5 ساله روشن مي‌كنه و با خنده به سمت بابا و مامانش پرت مي‌كنه!!!
...
...

سه‌شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۲

امروز صبح رو خوب شروع نكردم.
اولش كه خواب موندم. بعدش كليد انباري گم شده بود. من نتونستم كفشام رو از اون تو بردارم. بعد از اون هم مجبور شدم، لاستيك ماشينم رو عوض كنم،‌ خيلي كم باد شده بود. تازه بعد از اون هم يك موتوري به من آينه بغل ماشينم زد. كه خوشبختانه توي برف و سرما زمين نخورد. بعد ماشينم رو براي نقاشي خوابوندم. كه بخاطر اين سرما، به جاي يك روز، احتمالا تا آخر هفته بايد بخوابه. و ...

خلاصه صبح اصلا خوب نبود.
امروز به شدت هوس كوه رفتن كرده بودم. البته نه كفشم مناسب بود، و نه ماشين داشتم كه تا دم كوه برم.
توي اتاق محل كارم نشستم، و همينجور با حسرت به سمت جايي كه بايد كوه قرار داشته باشه و حالا فقط توده ابر ديده مي‌شه، نگاه مي‌كنم.
به خودم مي‌گم،‌ بالاخره يك فكري مي‌كنم. :)
ياد 1-2 هفته پيش مي‌افتم، وقتي پسر عموم درخت خونشون رو به من نشون مي‌ده كه پر از شكوفه هست، با ناراحتي به اون مي‌گم كه اين شكوفه‌ها زود در اومدن، احتمالا اينها رو امسال سرما مي‌زنه، ....

موقع برگشت، يكي از همكارهاي شركت لطف مي‌كنه و من رو تا يك جايي مي‌رسونه. بازنشسته وزارت راه هست، خيلي از وضعيت موجود راضي نيست.
مي‌گه وقتي سال 43 من به استخدام دولت در اومدم. حقوقم 3480 تومان بود، كه به اندازه 68تا سكه پهلوي بود.
انقلاب كه شد، حقوق من 19000 تومان بود،‌ و قيمت سكه حدود 400-440 تومان بود.
مي‌گفت: الان بعد از اين همه تجربه، حقوقي كه الان مي‌گيرم به اندازه 5-6 تا سكه پهلوي مي‌شه.!!

بعدش سوار تاكسي شدم، راننده خيلي آروم به نظر مي‌رسيد. داشتيم مي‌رفتيم كه يك دفعه يك پرايدي توي يك خيابون يك طرفه شروع كرد به دنده عقب اومدن، و انتظار داشت كه همه برند كنار، وقتي ديد، پشت سرش پر از ماشين هست. راننده پرايد از ماشين پياده شد و داد كشيد كه اقا راه بدين من فلان جا كار دارم و ...
راننده تاكسي، وقتي اين حرف رو شنيد،‌ خيلي ناراحت شد. مي‌گفت: خود اين يارو مي‌دونه داره خلاف ميكنه‌ها،‌ با اين حال طلبكارم هست كه چرا بقيه به اون راه نمي‌دن. اگر قرار باشه، كه مردم ما آدم بشن، بايد از همون شيرخوارگي آدمشون كرد.
مي‌گفت:‌يك نوزاد ايراني رو بگذار، كنار يك نوزاد آلماني. هيچ فرقي با هم ندارند. تازه شايد قنداق نوزاد ايرانيه قشنگتر هم باشه. منتها ببين چي مي‌شه كه وقتي نوزاد آلمانيه بزرگ مي‌شه، يك ماشين بنز مي‌سازه، ايرانيه همون پيكان 30 سال پيش رو مي‌سازه. ...
از مثال راننده، خيلي خوشم اومد. دوست داشتم بازم صحبتهاي اون رو گوش كنم، منتها به مقصد رسيده بودم. ...

شركت مخابرات اعلام كرد، كه در اين دوره حدود 5,600,000(پنج ميليون و ششصدهزار) فيش موبايل فروخته. كه اگر اين عدد رو در 440 هزار تومان ضرب كنيد، به رقم 2,464,000,000,000 تومان مي‌رسيم. اگر قيمت دلار 840 تومان فرض كنيم، مي‌شه چيزي حدود 2,900,000,000 دلار (2 ميليارد و نهصد ميليون دلار). فكرش رو بكنيد، اين تعداد خط رو مردم ما فقط در طول 10 روز خريدند. :)

4 شنبه سوري
ظاهرا شوراي اسلامي شهر تهران، طرحي رو تصويب كرده كه طي اون، قراره امسال مراسم 4 شنبه سوري توسط شهرداري تهران سازماندهي بشه. در كنار شهرداري، قراره از نيروي انتظامي، آموزش پرورش و نيروي بسيج جهت آموزش مردم استفاده بشه.
در ضمن، بعضي‌ها ادعا كردند كه اين مراسم ربط پيدا مي‌كنه به امام حسين، مي‌گويند: مختار وقتي مي‌خواست، انتقام امام حسين رو بگيره، در 4 شنبه آخر ماه صفر، آتيش روشن كرد. و توسط آتيش به يارانش خبرداد كه حمله بكنند و از اينجا بود كه اوايل به ياد اون روز 4 شنبه آخر صفر اين كار رو مي‌كردند و بعد يواش يواش تغيير كرد و شد 4 شنبه آخر سال.
امشب كانال پنج يكي از رئيس‌هاي نيروي انتظامي رو آورده بود، و اون در مورد قاشق زني صحبت مي‌كرد. (من وسط اين برنامه رسيدم، ممكنه زياد و كم بگم.) مي‌گفت: قديمها، مردم فقير براي اينكه شناخته نشند، در روز 4 شنبه سوري، چادر سر مي‌كردند و به اين بهانه كمك جمع مي‌كردند.
خلاصه امسال بايد مراسم جالبي داشته باشيم. :)
از بعضي از حرفها و كارهايي كه محافظه‌كارها مي‌زنند خندم مي‌گيره. حرفها و كارهايي رو مي‌كنند كه تا يك سال پيش حرام بود، ولي الان تشويق هم مي‌كنند. مقاله آقاي ابطحی در فايننشال تايمز، جالبه :)

و در آخر اينكه، روزهاي برفي چقدر قشنگند، توي اين روزها چقدر شيطوني مي‌كردم. چقدر بازي مي‌كردم و ... :)

پياده روي زير بارش برف، خيلي كيف داره. حتي اگر اين كار بقيمت خيس خالي شدن باشه هم اصلا مهم نيست. حتي مهم نيست كه كفش آدم خيس بشه، جوراب آدم خيس بشه و توي سرما تنش بلرزه.
در اون لحظه، وقتي به لذت پياده روي فكر مي‌كني، همه اين اتفاقات رو فراموش مي‌كني.
تازه وقتي متوجه اين اتفاقات مي‌شي كه مثل موش آب كشيده وارد خونه مي‌شي و ميبيني همه دارند تو رو با تعجب نگاه مي‌كنند.

دوشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۲

سلام :) *

بعد از جلسه با بچه‌ها رفتيم، قهوه خونه سنتي هتل ارم. 6 تا ماشين پشت سر هم مي‌رفتيم. (ماشين‌ها، پر نبودند. :)‌ ).
نفري يك چايي خورديم.
بچه‌ها 2 تا قليون كشيدند.
6 تا ظرف سالاد خورديم.
2 تا كشك بادمجون.
و حدود 1 ساعت هم تو سرما لرزيديم.

آخر سر 308000 ريال پياده شديم. توي اون سرما نفهميدم كه طرف با چه معياري حساب كتاب كرده بود.
البته قبل از اينكه من برسم، دوستان محترم حساب كرده بودند، و من صرفا دنگ خودم رو به دوستان دادم. :)

آخر جلسه امروز، يكم روزه خوندم. اولش تصميم داشتم كه خيلي ناجور برم توي شيكم بقيه، ولي وسط صحبت ديدم بقيه خيلي جا خوردند. اين بود كه صحبت رو جوري تمام كردم. كه هيچ كس نتونه نتيجه مطلقي بگيره. حالا قراره بعد از عيد بيشتر در اين مورد صحبت كنيم.

يكي از بچه‌ها فردا صبح زود مي‌خواست بره شمال. ساعت 5 صبح. به دوستم مي‌گم چه خبره، چه عجله‌اي داري براي رفتن؟!
مي‌گه:‌ما هر سال براي 4 شنبه سوري مي‌ريم شمال، همه فاميل و دوستا مي‌آن، بعد مي‌ريم ويلاي عموم كنار دريا يا ... و مراسم 4 شنبه سوري رو به صورت سنتي انجام مي‌ديم. آتيش روشن مي‌كنيم، همه از روي آتيش مي‌پريم. دور آتيش مي‌رقصيم و ...
همچين كه گفت:‌سنتي، يكجوري شدم. به خودم گفتم: امسال ممكنه نشه. ولي از الان به فكر باشم كه سال ديگه يك جا برم و مراسم چهارشنبه سوري رو به صورت سنتي ببينم. :) خيلي دوست دارم، كه بتونم از نزديك ببينم. :)

امروز صبح گزارش رو نوشتم. با اينكه عجله‌اي شد، ولي خب براي كاري كه مي‌خواستند، جواب مي‌داد.

بعد از لرزيدن در قهوه خانه سنتي، با يكي از بچه‌ها در مورد تغييرات صحبت كردم. چند وقته (حدود 2 هفته‌اي هست) كه دارم به تغييراتي كه امسال كردم، فكر مي‌كنم. تو فكرم كه حداقل يك يادداشت در اين مورد بنويسم، و بعضي از اتفاقاتي كه امسال برام افتاده رو توي اون بيارم. :)

حوصله‌ام از ترافيك سر رفته، امروز وسط بزرگراه، توي ترافيك، وقتي ماشين مي‌ايستاد، هوس مي‌كردم كه اون وسط براي مدت 10 دقيقه بگيرم بخوابم. به شدت خوابم گرفته بود. :)

از توي خيابون وزرا رد مي‌شدم. خيلي شلوغ بود. ياد پارسال افتادم، درست در همچين روزهايي، دنبال ماشينم بودم كه اون رو تحويل بگيرم.

دوست دارم كه ناراحتيي‌هام رو براي اين سال بگذارم و تنها خوشحالي‌هام رو با خودم به سال جديد ببرم. :)

پ.ن.
1- امشب چقدر حرف زدم.
2- تا حالا نديده بودم كه يك نفر كه من نمي‌شناسمش، از طريق وبلاگ من، براي يك نفر كه بازم اون رو من نمي‌شناسم، كامنت بگذاره. :)
اميدوارم كه مشكلشون حل بشه. :) و در ضمن ...

* امشب تا اومدم وبلاگ بنويسم. اولين كلمه‌اي كه توي ذهنم اومد، سلام بود، براي همين، همون اول كار سلام كردم. :)

یکشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۲

از ديشب عزا گرفته بودم.
نمي‌دونستم چطور بايد به كارهاي امروزم برسم. از فكرش خوابم نمي‌برد.
ولي خب،‌ عملا اتفاق خاصي نيافتاد و من همچنان سالم هستم.
از صبح همينجور مي‌دويدم. تا عصر يك سري از كارها تمام شد. و در آخر بدون اينكه درسي بخونم، رفتم سر جلسه ‌امتحان زبان و امتحان فاينال رو دادم. :)
اين خانم معلم ما كه از دستم خيلي شاكي هست. سايه‌ام رو با تير مي‌زنه. توي اين ترم حتي يك دفعه هم تكليف ننوشتم. و هميشه دير سركلاس رفتم. قبل از امتحان هم تهديد جدي كرد، ‌كه اگر نمره‌ام خوب نشه من رو مي‌اندازه.
ولي خب فكر كنم، با اينكه اصلا درس نخوندم. ولي نمره‌ام بد نمي‌شه. چون اين ترم بيشتر كلاس‌ها رو رفتم و غيبت كم داشتم.
بعد از كلاس، يك خداحافظي گرم از خانم معلممون كرديم. موقع خداحافظي، معلممون مي‌گفت:‌ كلاس شما، يكي از بهترين كلاسهايي بوده كه من تا حالا داشتم.

بعد از امتحان، ‌تازه رفتم دنبال كار پدرم. تا ساعت 11:30 شب هم با دستگاه پدرم ور رفتم.
الان كه اينجا نشستم، بايد يك گزارش تهيه كنم. كه مي‌دونم اگر تهيه نكنم، فردا كله‌ام كنده‌است.
يك فيلم دارم كه هنوز نگاش نكردم.
و كامپيوتر دوستم كه بايد ديروز تحويل مي‌دادمش.
تازه بايد براي جلسه فردا بعداز ظهر هم فكر كنم كه چي مي‌خوام بگم.
احتمالا حسابي سر همه مي‌توپم. :)

جمعه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۲

يك هفته خيلي شلوغ رو گذروندم.
از روز اول هفته در حال دويدن بودم، اين ترافيك هم مزيد بر علت هست. اينقدر اين ترافيك زياد هست، كه خيلي وقتها براي اينكه راحت‌تر به مقصد برسيم بهتره كه پياده بريم،‌تا سواره.
تو اين هفته 2-3 دفعه يك چيزهايي نوشتم، منتها اينقدر خسته بودم كه به آخر نرسيد.
مثل پريشب كه 4-5 خط نوشتم، بعد براي اينكه يكم خستگيم در بره، گفتم بهتره براي چند لحظه دراز بكشم، بعد يك دفعه چشمام رو باز كردم، ‌ديدم صبح شده، بدون اينكه چيزي روم انداخته باشم. كامپيوترم هم خاموشه. توي شب يكي اومده بود كامپيوتر و چراغ اتاق رو خاموش كرده بود. :)

كلاس زبان
توي عمرم، هيچ وقت همچين كلاسي نداشتم. مثلا 2 شنبه‌اي حال من گرفته بود، بعد از 3-4 ساعت جلسه و ... با نيم ساعت تاخير رفتم سر كلاس. وقتي رفتم سر كلاس، ديدم قيافه همه گرفته است. خانم معلم مون هم اخماش توي هم هست. يكم همه رو نگاه كردم. و با حالتي كه هيچ اتفاقي نيافتاده رفتم سر كلاس، و بعد كه همه با تعجب من رو نگاه كردن، با خنده گفتم:
Helloooo
انگار بقيه هم منتظر همين جريان بودند، و زدند زير خنده. خلاصه اون روز هر كسي با خنده، از مشكلات اون روزش گفت: تقريبا براي همه يك روز خيلي بدي بود، ولي خب،‌ آخر كلاس وقتي همه داشتيم مي‌رفتيم بيرون، همه ناراحتي‌هامون رو فراموش كرده بوديم. (اينقدر مي‌خنديديم كه اين خانم معلممون با خنده مي‌گفت: كه بالاخره همه ما رو از اين موسسه مي‌اندازند بيرون :) )
فيلم You've Got Mail‌رو هم توي ساعت فيلم ديديم. خيلي جالب بود، شايد براي 4 يا پنجمين بار بود كه مي‌ديدم، ولي خب اينقدر برام جالب و هيجان انگيز بود كه ... كلا همه بچه‌هاي كلاس از اين فيلم خوششون اومد. :)
تا يادم نرفته كه بگم كه ما بالاخره تونستيم از اين خانم معلممون شيريني بگيريم. :)
هر جلسه، يك يا 2 تا از بچه‌ها سانديس + كيك مي‌گرفتيم و همه مي‌خورديم. از خانم معلممون هم بخاطر اينكه يك گوشي Nokia جديد گرفته بود، شيريني گرفتيم. گوشي خيلي باحالي داره. هر جلسه، يكم با گوشيش بازي مي‌كنم. :) اينقدر دنگ و فنگ داره، ‌كه حالا حالا بايد ور برم تا همه سوراخ و سنبه‌هاي آن رو پيدا كنم. :)

شنبه شب بعد از كلاس داشتم مي‌اومدم بسمت خونه، مي‌خواستم برم توي بزرگراه رسالت كه چشمم افتاد به يك ماشين دوو سيلو كه جلوتر رانندگي مي‌كرد. به نظرم اومد كه خانمه خيلي تند رانندگي مي‌كنه. طبق معمول هوس كردم كه از اون جلو بزنم. خلاصه اينكه نصف شبي با سرعت 160 تا توي بزرگ راه رسالت مي‌رفتيم. :)

يكشنبه
قرار بود كه خونه يكي از دوستام مهمون باشم. منتها، اول سر از مانتو فروشيهاي ميدان فاطمي و بعد هم راسته خيابون وليعصر سر در آوردم. آخرش هم با صاحب‌خانه رفتم خونش مهموني، منتها بعد از كلي ترافيك و پياده روي، همه اينقدر خسته بوديم كه ناي حرف زدن نداشتيم. :)

4 شنبه، 5 شنبه
بازار اسفند شروع شد. اين دفعه نمي‌خواستم كه خيلي كار بكنم، كلي از كارها رو واگذار كردم. منتها باز اگر نباشم، خيلي از كارها نمي‌گذره. ولي خوبه.
همين كه بعضي از كارها رو مي‌شه توسط تلفن انجام داد، خيلي خوبه. :)
توي اين سالها، خيلي سعي كرديم كه يك نفر رو پيدا كنيم كه بتونه جاي ما يك سري از كارها رو بكنه. منتها هيچ كس نمي‌تونه جلودار باشه. و ...
خلاصه بعد از 7-8 سال، جلو بودن، ديگه دارم خسته مي‌شم. :)
برام جالبه،
خيلي از بچه‌هاي گروه، به طور معمول توي خونه كاري نمي‌كنند. ولي تو كافي شاپ همه كاري مي‌كنند. از ظرف شستن گرفته تا آشپزي :)
راستي ديروز براي اولين بار توي عمرم، منم سمبوسه پيچيدم. توي بازار قبل يكي از بچه‌ها بود كه سمبوسه درست مي‌كرد، منتها توي اين بازار نبود. هر كدوم از بچه‌ها يك قسمت از كار رو كه ياد گرفته بود انجام مي‌داد. خلاصه اينكه، ‌نتيجه كار رضايت بخش بود. و همه سمبوسه‌ها قبل از تمام شدن بازار به فروش رفت. :) (60 تا دونه بود.:) )
2 تا از بچه‌ها هم فقط خميازه مي‌كشيدند. تمام شب قبل رو صرف درست كردن كيك شكلاتي كرده بودند. :)

وسط اين بازار بايد به خراب شدن كامپيوتر پدرم، و كار شركت و شلوغي بيش از حد خيابونها رو هم بايد اضافه كنم. در اين هفته همش مجبور بودم كه اين ور اون ور برم، اون هم توي اين ترافيك و شلوغي. بعضي از شبها وقتي مي‌رسيدم به خونه. جدا شكل مرده‌ها مي‌شدم. :)

امروز، روز آخر بازارمون هست. :) اميدوارم، فروش امروز خوب باشه :)

شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۲

حليم پزون
يك از دوستام از چند وقت پيش به من هي مي‌گفت كه شب عاشورا خونه يكي از فاميلهاشون حليم پزون هست. به دوستم گفتم كه خيلي معلوم نيست بيام، ولي خب سعي خودم رو مي‌كنم.
قبل از اين،‌ يك بار ديگه حليم هم زده بودم، برنامه جالبي است. از سر شب گندم رو هم مي‌زنند، تا حدود 1 بعد از نيمه شب. بعد چند ساعتي همه استراحت مي‌كنند، و مي‌گذارند تا دم بكشه، نزديك ساعت 5 صبح گوشت رو اضافه مي‌كنند. و باز شروع به هم زدن حليم مي‌كنند.
موقع رفتن،‌ مادرم كلي سفارش كرد كه مواظب باشم، و شب تند نرم. (خيلي تند نرفتم، ولي خب تقريبا 30 دقيقه‌اي مسير رو طي كردم. :) )
وقتي رسيدم، يك نفر داشت روضه مي‌خوند و بقيه سر ديگها وايساده بودند و عزاداري مي‌كردند. واقعا جالب بود. انتظار هر صحنه‌اي رو داشتم، ‌غير از اين صحنه. روضه خوندنش و سينه‌زدنش هم با حال بود، به نظرم خيلي بي‌ريا بود، من اواخر روضه رسيدم. (خيلي بد شدم، ديگه حوصله اينجور مراسم رو كمتر دارم.)
بعد از اين شروع كرديم به هم زدن ديگهاي حليم، توي حياط 4 تا ديگ بود. و هر كس دور يكي از ديگها وايساده بود. همسايه‌ها هم از نقاط دور و نزديك، دختر و پسر، پير و جوان، مي‌آمدند و هر كدوم به فراخور حالشون، يكم حليم رو هم مي‌‌زدند و خودشون رو در اين كار سهيم مي‌كردند. البته بماند كه بعضي به صورت پرفيشنال اين كار رو انجام مي‌دادند و براي اينكه دستشون تاول نزنه، دور دستشون دستمال پيچيده بودند. (من اول فكر كردم، دستاشون سوخته كه اين كار رو كردند.)
براي هر كدوم از ديگها يك اسم گذاشته بودند، مي‌گفتند: يكي براي ازدواج، يكي براي قبولي توي كنكور هست، يكي ... خلاصه هر كدوم از ديگها اسم داشت. قبل از شام يك مقدار حليم‌هاي توي ديگ رو هم زدم، تو فكر بودم كه چي بخوام كه برآورده بشه. خيلي فكر كردم.
بعد از شام يك فكر خوب به ذهنم رسيد، خيلي دوست داشتم كه بقيه دوستام هم كنارم باشند و همگي با هم توي اين كار شركت كنيم، پيش خودم گفتم: حالا كه دوستام نيستند، خوبه به نيت هر كدوم از دوستام، يك بار ديگ رو هم بزنم. شايد اونها مراد خودشون رو بگيرند.
همينجور سر ديگها مي‌رفتم، و شروع كردم هم زدن، هر دور رو به نيت يك نفر، و تو ذهنم اسم اون رو مي‌گفتم. از اونجا كه اسم كسايي كه براشون هم زدم زياد بودند، توي بعضي از ديگها اسمشون يادم رفت.
ممم
اسمهايي كه الان يادم مي‌آد كه براشون، حليم هم زدم، اينهاست. براي بعضي ها يك ديگ،‌ براي بعضي‌ها 2 ديگ و ... براي بعضي‌ها هم سر هر 4 تا ديگ هم زدم. سعيم رو كردم كه اسم همه يادم بمونه، ولي خب اسم بعضي‌ها رو توي بعضي از ديگها فراموش كردم. :)
بارانه، آن سوي مه، اژدهاي شكلاتي، هلمز، صندوق‌خونه، هليا، سحر، متريال، نسترن، ليدي‌ناز، كارپه‌ديم، غزل، عرايض، الفي‌الكينز، جين‌جين، مريم، سايه، عصيان، سامان، گل يخ، خواب مي‌بينم نويسنده شدم، نوشي، نداي بالاي ديوار، گاو، گلدون، محمد، سونيا، ماهور، استرانجر، كاپيتان نمو، علي، خلوت‌تنهايي و يكسري ديگه از دوستام ...
خلاصه سر آخرين ديگ، اينقدر تعداد اسمها زياد شده بود، كه من 2 سري هم زدم، تا بتونم براي همه كسايي كه يادم مي‌اومد، حليم هم بزنم.
بعدش هم در ديگها رو بستند و روش ماسه ريختند، و روي اون ذغال ريختند و ما هم شروع كرديم به باد زدن، تا ذغال گر بگيره. واقعا جاي يك سري بچه‌ها خالي بود، از نفس افتاديم تا چندتا دونه ذغال گر گرفت.
شب رفتيم خانه دوستم كه شب چند ساعتي استراحت كنيم. (كه چقدر هم اين كار رو كرديم.) تو راه برگشت همچين از روي يك دست انداز پريدم، كه سر همه به سقف خورد. و هر كسي به يك طرف صندلي پرت شد. (ته ماشين هم به زمين خورد.)
تا صبح همه كاري كرديم، صبح هي به هم مي‌گفتيم هنوز زوده كه بريم، جاتون خالي وقتي رفتيم، ديگها رو هم شسته بودند. يكم تو جابه‌جا كردن ديگ‌ها، چراغ خوراك پزي و گاز و ... كمك كرديم. بعدش هم نشستيم سر سفره صبحانه كه حليم بخوريم. يك نفر اونجا بود كه به جاي اينكه توي حليم شكر بريزه،‌ فلفل قرمز مي‌ريخت. مي‌گفت: من اينجوريش رو دوست دارم. :)
...
وقتي رسيدم خونه ساعت نزديك 2:30 بود.
شب خاطره‌انگيزي بود. :)
البته بماند كه ديگه روز عاشورا خيلي تكون نخوردم و بيشترش خونه بودم. :)

پ.ن.
1-... :)
...
...
...
...
...

جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

كوه هنوز هم باحاله.
هنوز هر 28-29 روز يكبار، ماه داره.
اون هم يك ماه گنده.
وقتي اون رو بالا سرم، مي‌بينم كيف مي‌كنم. گر چه بماند كه امشب هوا غبارآلود بود، و يك ذره ماه رو تار مي‌ديدم. و تازه يك گوشه‌اش هم پريده بود. ولي خب همينجورش هم باحال بود. :)
هوا دلپذير بود. حيف كه كفشم رو برنداشته بودم. اگر نه تا اون بالاي بالا مي‌رفتم و برمي‌گشتم. خيلي وقته كه بالا نمي‌رم.
از وقتي كه زانوهام درد گرفت، يكم بيشتر مراقبت مي‌كنم. امشب به اين نتيجه رسيدم كه بازم مي‌تونم اون بالا برم. ولي چه فايده كه كفشم خوب نبود. :)

وقتي مي‌رم كوه ياد خيلي چيزها مي‌افتم. لحظات خوب، لحظات بد. هر دفعه يك دور مرور مي‌كنم.
فهميدم كه هيچ چيز ابدي نيست. و همه چيز تغيير مي‌كنه.

امشب
از بالا به شهر نگاه مي‌كنم.
مي‌گم: به نظر چند تا آدم گشنه توي اين شهر، دنبال يك لقمه نون هستند.
چقدر آدمهايي زندگي مي‌كنند، كه از فرط سيري دارند مي‌ميرند.
چند نفر آدم هستند كه در همين لحظه، كشته شدند يا به مرگ طبيعي مردند.
در مقابل چند نفر آدم پا به اين شهر گذاشتند.
چند نفر هستند كه الان، دلشون شكسته.
در مقابل چند نفر هستند كه شادند.
در اين لحظه چند تا دزدي داره انجام مي‌شه. چند تا دزد گير افتادند.
در اين لحظه چند نفر همدگر رو بغل كردند، چند نفر با هم قهر مي‌كنند.
...

به سالي كه داره تمام مي‌شه فكر مي‌كنم.
به اينكه با همه سختي‌هاش، چه تجربيات جديدي رو گذروندم.
به اينكه سخت بوده ولي خوب بوده.
به اينكه نظرم نسبت به خيلي چيزها عوض شده.
به اينكه ...
ديشب به شكل وحشتناكي سرم درد مي‌كرد.
همه چيز از ظهر شروع شد،
اولش يكم حالم گرفته بود.
بعد يك نفر زنگ زد و يك كم ديگه حالم گرفته شد.

خيلي بد هست كه آدم نسبت به بعضي از اتفاقاتي كه اطرافش مي‌افته، حساس باشه. (بيش از حد حساس باشه.)
خيلي وقتها، لازم نيست كسي رو ببيني يا با كسي حرفي بزني. ولي همين جور احساس مي‌كني كه داره يك اتفاق بد مي‌افته. حتي بعضي وقتها ممكنه طرف مقابل رو حتي نديده باشي، و حتي با اون يك كلمه هم حرف نزده باشي. فقط اسمش رو شنيده باشي! با اين حال حتي در مقابل اتفاقاتي كه اطراف اون هم مي‌افته حس مثبت يا منفي داشته باشي.

ديروز يكي از اين روزها بود، از ظهر همينجور سردردم بيشتر شد، بيشتر بيشتر، بدون اينكه مريضي داشته باشم.
بعد از كلاس به زور خودم رو به خونه رسوندم.
بعد از شام ديگه سرم به حالت تركيدن رسيده بود. 1 دونه قرص خوردم و روي راحتي كنار هال ولو شدم.

هوس كردم بيام روي خط، نمي‌دونم چي شد كه يك دوست جديد پيدا كردم. خيلي وقت بود كه ديگه فكر دوست جديد نبودم.
اولش صحبت خيلي ساده شروع شد.
همينقدر كه صحبت كردم، بهتر شدم. ديگه در مورد اون موضوع فكر نمي‌كردم.
2-3 تا از دوستام رو هم ديدم، باز بهتر شدم.
وقتي ساعت 3-3:30 مي‌خواستم بخوابم. ديگه دردي نداشتم.
فراموش كردم كه ناراحت بودم. و اينكه چه موضوعي اينقدر ناراحتم مي‌كرد.

پ.ن.
الان هم حس خوبي ندارم، ولي خب ترجيح مي‌دم كه در موردش كمتر فكر كنم. :)

پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۲

...
مرد جواني آخرين روزهاي دانشگاه را سپري مي كرد وبه زودي فارغ التحصيل مي شد. چندين ماه بود كه يك اتومبيل اسپورت بسيار زيبا چشمش را گرفته بود. از آنجايي كه مي دانست پدرش به راحتي قدرت خريد آن ماشين را دارد به او گفت كه داشتن اين اتومبيل همه آرزوي اوست. با نزديك شدن يه روز فارغ التحصيلي مرد جوان دائما به دنبال علايمي حاكي از خريد ماشين بود. بالاخره در صبح روز فارغ التحصيلي پدر اورا به اتاق خود فرا خواند وبه اوگفت كه چقدر از داشتن چنين فرزندي به خود مي بالد وچقدر او را دوست دارد. سپس هديه اي را كه بسيار زيبا پيچيده بود به دست او داد. مرد جوان كنجكاو و البته با نوعي احساس نا اميدي هديه را كه يك انجيل جلد چرمي دوست داشتني بود باز كرد. با ديدن هديه مرد جوان از كوره در رفت صدايش را بلند كرد وبا عصبانيت گفت: با اين همه پولي كه داري فقط يك انجيل به من مي دهي؟ و مانند گردبادي خشمگين خانه را ترك گفت وانجيل مقدس را در آنجا باقي گذاشت. سالهاي بسياري گذشت و مردجوان موفقيت هاي بسياري در راه تجارت كسب كرد. در همين سالها تلگرامي با اين مضنون دريافت كرد كه پدرش درگذشته و همه دارايي خود را به او واگذار كرده است و او بايد هرچه زودتر به خانه پدري رفته و به امور رسيدگي كند. او پدرش را از روز صبح بعد از فارغ التحصيلي نديده بود. وقتي به خانه پدري رسيد ناگهان غم وپشيماني بردلش نشست. به بررسي اوراق بهادار پدر پرداخت و در ميان آنها انجيلي را كه هنوز به همان نويي همان طور كه او آن را سالها پيش باقي گذاشته بود پيدا كرد در حالي كه قطرات اشك به روي گونه هايش سرازير شده بود، كتاب مقدس را باز كرد و به ورق زدن پرداخت در حالي كه مشغول خواندن آيه هاي آن بود ناگهان يك سوييچ اتومبيل كه در پاكتي در پشت آن قرار داشت به زمين افتاد روي آن نام طرف معامله نوشته شده بود و اين نام مالك اتومبيل اسپورت مورد علاقه او بود. همچنين روي آن، تاريخ روز فارغ التحصيلي او و اين لغات درج شده بود: به طور كامل پرداخت گرديد.

تا به حال چند بار خود را از نعمات خداوند محروم كرده ايم
فقط به اين خاطر كه ظاهر امرآن طور كه ما انتظار داشته ايم، نبوده است.

چهارشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۲

بعضي از كارهاي خودم رو كه مي‌بينم به خودم اميدوار مي‌شم.

هنوز مي‌تونم، مثل بچه‌ها ديوونه بازي در بيارم.
هنوز مي‌تونم، مثل بچه‌ها از ديوار صاف بالا برم.
هنوز مي‌تونم، مثل زمان بچه‌گيم، تا ديدم در باز نمي‌شه، بپرم بالاي در يا ديوار رو بگيرم و با يك حركت خودم را بالاي در يا ديوار بكشم.
هنوز مي‌تونم، مثل يك بچه مظلوم يك گوشه بشينم، و بدون اينكه كسي متوجه بشه، كارهاي خودم رو بكنم.
هنوز مي‌تونم، كارهايي رو بكنم كه دوست دارم انجام بدم.
هنوز مي‌تونم، بيشتر از 200 كيلومتر، در طي يك روز، شهر گردي كنم.
هنوز مي‌تونم، يك شب رو تا صبح بيدار بمونم، بدون اينكه احساس خستگي كنم.
هنوز مي‌تونم، از روي يك دس‌انداز، جوري بپرم كه همه سرشون به سقف ماشين بخوره!
هنوز مي‌تونم، ...

پ.ن.
1- خيلي كيف داره كه بعد از 15-20 سال يك نفر رو ببيني، و او از شيطنت‌هاي بچگيت تعريف كنه.
2- ...