اين سرماخوردگي،جدي تر از اوني هست كه از قبل فكر ميكردم.
امروز تب كردم. نصف مهمونها رو اصلا نرفتم ببينم و توي اتاق گرفتم خوابيدم. آخرش اينقدر مادرم اومد بالا سر من، و هي گفت كه همه سراغ من رو ميگيرند، كه مجبور شدم لباس بپوشم و برم پيش مهمونها. اصلا حوصله حرف زدن نداشتم.
تقريبا كل روز خواب بودم. با اين حال بازم خوابم ميآد.
فردا ميخوام برم عيد ديدني. اميدوارم كه براي فردا حال خودم يكم بهتر باشه. :)
پ.ن.
داييام امشب از كانادا اومد. با اين كه حالم خوب نبود، ولي رفتم پيشش نشستم و اون هم كلي از اتفاقات اين 6 ماه كه اونجا بوده گفت. از اينكه رفته سورتمه سواري، از جنگلهايي كه ديده بوده، از سگهاي آبي گفت، كه تعدادشون خيلي زياد بود. از درياچههاي اونجا گفت و ...
خلاصه كلي جالب بود. :)
سهشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر