جمعه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۲

ديشب به شكل وحشتناكي سرم درد مي‌كرد.
همه چيز از ظهر شروع شد،
اولش يكم حالم گرفته بود.
بعد يك نفر زنگ زد و يك كم ديگه حالم گرفته شد.

خيلي بد هست كه آدم نسبت به بعضي از اتفاقاتي كه اطرافش مي‌افته، حساس باشه. (بيش از حد حساس باشه.)
خيلي وقتها، لازم نيست كسي رو ببيني يا با كسي حرفي بزني. ولي همين جور احساس مي‌كني كه داره يك اتفاق بد مي‌افته. حتي بعضي وقتها ممكنه طرف مقابل رو حتي نديده باشي، و حتي با اون يك كلمه هم حرف نزده باشي. فقط اسمش رو شنيده باشي! با اين حال حتي در مقابل اتفاقاتي كه اطراف اون هم مي‌افته حس مثبت يا منفي داشته باشي.

ديروز يكي از اين روزها بود، از ظهر همينجور سردردم بيشتر شد، بيشتر بيشتر، بدون اينكه مريضي داشته باشم.
بعد از كلاس به زور خودم رو به خونه رسوندم.
بعد از شام ديگه سرم به حالت تركيدن رسيده بود. 1 دونه قرص خوردم و روي راحتي كنار هال ولو شدم.

هوس كردم بيام روي خط، نمي‌دونم چي شد كه يك دوست جديد پيدا كردم. خيلي وقت بود كه ديگه فكر دوست جديد نبودم.
اولش صحبت خيلي ساده شروع شد.
همينقدر كه صحبت كردم، بهتر شدم. ديگه در مورد اون موضوع فكر نمي‌كردم.
2-3 تا از دوستام رو هم ديدم، باز بهتر شدم.
وقتي ساعت 3-3:30 مي‌خواستم بخوابم. ديگه دردي نداشتم.
فراموش كردم كه ناراحت بودم. و اينكه چه موضوعي اينقدر ناراحتم مي‌كرد.

پ.ن.
الان هم حس خوبي ندارم، ولي خب ترجيح مي‌دم كه در موردش كمتر فكر كنم. :)

هیچ نظری موجود نیست: