شنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۲

حليم پزون
يك از دوستام از چند وقت پيش به من هي مي‌گفت كه شب عاشورا خونه يكي از فاميلهاشون حليم پزون هست. به دوستم گفتم كه خيلي معلوم نيست بيام، ولي خب سعي خودم رو مي‌كنم.
قبل از اين،‌ يك بار ديگه حليم هم زده بودم، برنامه جالبي است. از سر شب گندم رو هم مي‌زنند، تا حدود 1 بعد از نيمه شب. بعد چند ساعتي همه استراحت مي‌كنند، و مي‌گذارند تا دم بكشه، نزديك ساعت 5 صبح گوشت رو اضافه مي‌كنند. و باز شروع به هم زدن حليم مي‌كنند.
موقع رفتن،‌ مادرم كلي سفارش كرد كه مواظب باشم، و شب تند نرم. (خيلي تند نرفتم، ولي خب تقريبا 30 دقيقه‌اي مسير رو طي كردم. :) )
وقتي رسيدم، يك نفر داشت روضه مي‌خوند و بقيه سر ديگها وايساده بودند و عزاداري مي‌كردند. واقعا جالب بود. انتظار هر صحنه‌اي رو داشتم، ‌غير از اين صحنه. روضه خوندنش و سينه‌زدنش هم با حال بود، به نظرم خيلي بي‌ريا بود، من اواخر روضه رسيدم. (خيلي بد شدم، ديگه حوصله اينجور مراسم رو كمتر دارم.)
بعد از اين شروع كرديم به هم زدن ديگهاي حليم، توي حياط 4 تا ديگ بود. و هر كس دور يكي از ديگها وايساده بود. همسايه‌ها هم از نقاط دور و نزديك، دختر و پسر، پير و جوان، مي‌آمدند و هر كدوم به فراخور حالشون، يكم حليم رو هم مي‌‌زدند و خودشون رو در اين كار سهيم مي‌كردند. البته بماند كه بعضي به صورت پرفيشنال اين كار رو انجام مي‌دادند و براي اينكه دستشون تاول نزنه، دور دستشون دستمال پيچيده بودند. (من اول فكر كردم، دستاشون سوخته كه اين كار رو كردند.)
براي هر كدوم از ديگها يك اسم گذاشته بودند، مي‌گفتند: يكي براي ازدواج، يكي براي قبولي توي كنكور هست، يكي ... خلاصه هر كدوم از ديگها اسم داشت. قبل از شام يك مقدار حليم‌هاي توي ديگ رو هم زدم، تو فكر بودم كه چي بخوام كه برآورده بشه. خيلي فكر كردم.
بعد از شام يك فكر خوب به ذهنم رسيد، خيلي دوست داشتم كه بقيه دوستام هم كنارم باشند و همگي با هم توي اين كار شركت كنيم، پيش خودم گفتم: حالا كه دوستام نيستند، خوبه به نيت هر كدوم از دوستام، يك بار ديگ رو هم بزنم. شايد اونها مراد خودشون رو بگيرند.
همينجور سر ديگها مي‌رفتم، و شروع كردم هم زدن، هر دور رو به نيت يك نفر، و تو ذهنم اسم اون رو مي‌گفتم. از اونجا كه اسم كسايي كه براشون هم زدم زياد بودند، توي بعضي از ديگها اسمشون يادم رفت.
ممم
اسمهايي كه الان يادم مي‌آد كه براشون، حليم هم زدم، اينهاست. براي بعضي ها يك ديگ،‌ براي بعضي‌ها 2 ديگ و ... براي بعضي‌ها هم سر هر 4 تا ديگ هم زدم. سعيم رو كردم كه اسم همه يادم بمونه، ولي خب اسم بعضي‌ها رو توي بعضي از ديگها فراموش كردم. :)
بارانه، آن سوي مه، اژدهاي شكلاتي، هلمز، صندوق‌خونه، هليا، سحر، متريال، نسترن، ليدي‌ناز، كارپه‌ديم، غزل، عرايض، الفي‌الكينز، جين‌جين، مريم، سايه، عصيان، سامان، گل يخ، خواب مي‌بينم نويسنده شدم، نوشي، نداي بالاي ديوار، گاو، گلدون، محمد، سونيا، ماهور، استرانجر، كاپيتان نمو، علي، خلوت‌تنهايي و يكسري ديگه از دوستام ...
خلاصه سر آخرين ديگ، اينقدر تعداد اسمها زياد شده بود، كه من 2 سري هم زدم، تا بتونم براي همه كسايي كه يادم مي‌اومد، حليم هم بزنم.
بعدش هم در ديگها رو بستند و روش ماسه ريختند، و روي اون ذغال ريختند و ما هم شروع كرديم به باد زدن، تا ذغال گر بگيره. واقعا جاي يك سري بچه‌ها خالي بود، از نفس افتاديم تا چندتا دونه ذغال گر گرفت.
شب رفتيم خانه دوستم كه شب چند ساعتي استراحت كنيم. (كه چقدر هم اين كار رو كرديم.) تو راه برگشت همچين از روي يك دست انداز پريدم، كه سر همه به سقف خورد. و هر كسي به يك طرف صندلي پرت شد. (ته ماشين هم به زمين خورد.)
تا صبح همه كاري كرديم، صبح هي به هم مي‌گفتيم هنوز زوده كه بريم، جاتون خالي وقتي رفتيم، ديگها رو هم شسته بودند. يكم تو جابه‌جا كردن ديگ‌ها، چراغ خوراك پزي و گاز و ... كمك كرديم. بعدش هم نشستيم سر سفره صبحانه كه حليم بخوريم. يك نفر اونجا بود كه به جاي اينكه توي حليم شكر بريزه،‌ فلفل قرمز مي‌ريخت. مي‌گفت: من اينجوريش رو دوست دارم. :)
...
وقتي رسيدم خونه ساعت نزديك 2:30 بود.
شب خاطره‌انگيزي بود. :)
البته بماند كه ديگه روز عاشورا خيلي تكون نخوردم و بيشترش خونه بودم. :)

پ.ن.
1-... :)

هیچ نظری موجود نیست: