خب آخرين شب سال 82 هم اومد.
بالاخره يك سال پر از اتفاق، پر از دردسر، پر از ناراحتي، پر از تجربه، پر از حرف و حديث تمام شد.
شايد بتونم بگم، امسال، سختترين و پر دردسرترين سال زندگيم تا به امروز بوده.
شروع خوبي نداشتم.
درست روز دوم عيد بود، صبح از خواب بيدار شدم. صبحانه خوردم، و بعد رفتم روي تخت برادرم دراز كشيديم. يكسري اتفاقات رو كنار هم گذاشتم. توي ذهن من يك پازل بود كه داشت كامل ميشد.
اولين نتيجهاي كه اون پازل براي من داد اين بود، كه توي تصميم 29 اسفند هشتادو يكم، يكم تجديد نظر كنم.
از اون شب به بعد، خوابم به هم خورد. شبها، كلي با خودم كلنجار ميرفتم تا خوابم ببره. هرچي از سال ميگذشت، حال من گرفتهتر ميشد. بعد از يك مدت، ديدم ظاهرم داره عوض ميشه. براي همين شروع كردم به تمرين كردن، شبها قبل از خواب تمرين لبخند زدن ميكردم.
...
...
...
...
...
...
...
...
...
اون موقعها هر موقع دلم ميگرفت، ماشين رو بر ميداشتم راه ميافتادم توي بزرگراهها و بيهدف براي خودم ميگشتم، توي اون موقعيت بهترين همدم من ماشينم بود. وقتي ياد بعضي از خاطرات ميافتادم و عصباني ميشدم، پام رو روي گاز ميگذاشتم و اون زبون بسته هم، بدون اينكه يك كلمه حرفي بزنه تا اونجا كه ميتونست ميرفت. خيلي نجيب بود كه توي اون موقعيت، آخ نگفت. با هم يك دفعه ميرفتيم آبعلي، يك دفعه لواسانات و ... . خلاصه كل تهران و اطراف تهران رو با هم گشتيم. :)
توي اون زمان، اوضاع و احوالات يك سري از بچهها خوب نبود. دوست نداشتم، كسي رو درگير كنم. تا يك روز، يكي از دوستام رو ديدم. دوستم بي مقدمه، تا سوار ماشين شد، نوار فرياد شجريان رو برام گذاشت. اولش گوش كردن به اون نوار، برام سخت بود. ولي بعد به اون عادت كردم. يادمه از اون موقع به بعد حالم شروع به بهتر شدن كرد. كلاس زبان ثبتنام كردم. و به يك آرامش نسبي رسيدم. تازه داشتم به خلق و خوي جديدم عادت ميكردم، كه يك داستان جديد شروع شد.
و همه چيزهايي كه فراموش كرده بودم، رو دوباره به يادم آورد. شبها مينشستم و ساعتها فكر ميكردم.
به اين فكر ميكردم كه حكمت اين اتفاقات چي هست؟! به خدا ميگفتم: مثل اينكه امسال دست بردار من نيستي و ...
به اتفاقات شش ماه اول فكر ميكردم. يك دوره سخت ديگه شروع شد. اين دوره، خيلي سختتر از دوره قبل بود. ....
...
...
...
...
اوايل ماه دوازدهم، يك شب رفته بودم بالاي كوه و از اون بالا شهر رو تماشا ميكردم. به خودم ميگفتم كه از اين 12 ماه، 10 ماه خيلي سخت رو گذروندم، ولي اين سختي ارزشش رو داشت. خيلي تغيير كردم، خيلي از باورهام اصلاح شد. و ...
اون موقع فكر ميكردم، ماه دوازدهم رو به خوبي تمام ميكنم. ولي بعدش دوباره يك اتفاق ديگه افتاد. دوباره يك شب تا صبح بيدار نشستم و فكر كردم. صبح كه بلند شدم. ناراحت بودم، ولي اين ناراحتي ديگه مثل قبل نبود كه من رو از كارم بياندازه. پشت سر اون يكسري اتفاق ديگه افتاد. ولي خب اين دفعه حتي حوصله فكر كردن به اون اتفاقات رو نداشتم.
تحمل برخورد و صحبت خيليها رو داشتم، ولي اين دفعه، با دفعات قبل فرق ميكرد. اين يكي رو اصلا انتظار نداشتم. ميدونم كه زمان بالاخره اين مشكل رو هم حل ميكنه. ...
آخرين روز سال، براي من خيلي خوب بود. تقريباً همه اونهايي رو كه ميخواستم ببينم، ديدم و با اونها صحبت كردم. شب ساعت 11:30 رسيدم خونه. خيلي خسته بودم، ولي از اينكه خيلي از كارهام رو انجام دادم، خوشحال بودم.
اين سال با اينكه شروع خوبي براي من نداشت. ولي پايان و نتيجهاش خوب بود. :) الان احساس خوبي دارم. احساس سبكي ميكنم.
پ.ن.
1- بعضي اتفاقات اگر قرار باشه بيافتند، ميافتند. و هيچكس نميتونه جلو اون اتفاق رو بگيره. خود آدمها يك كارهايي ميكنند كه اسباب اون اتفاق آماده بشه. (ياد داستان حضرت سليمان ميافتم، كه طرف براي اينكه از مرگ فرار كنه، از حضرت سليمان ميخواد كه اون رو به هند بفرسته. و وقتي به هند ميرسه. ميبينه كه عزرائيل در هند منتظر اون بوده.)
2- زمان، خيلي از مشكلات رو حل ميكنه. به شرطي كه آدم بتونه صبر كنه.
3- آدم وقتي عصباني هست، بايد از خيليها فاصله بگيره. و تا عصبانيتش كم نشده، نبايد با كسي صحبت كنه. بايد يك جور روزه سكوت بگيره. اينجور وقتها، حرف زدن، يكسري ناراحتي ايجاد ميكنه كه ممكنه سالها اثر اون صحبت باقي بمونه. اينجور وقتها، دوري و دوستي، خيلي بهتر از نزديكي و دوري بعدش هست.
4- اتفاقات كه تو زندگي ما ميافتند، همه باعث يكجور تكامل ما آدمها ميشند، به شرط اينكه چشمهامون را باز كنيم و در مورد اون اتفاقات فكر كنيم. و از اونها درس بگيريم.
5- وقتي ميخوايم يك رابطهاي رو شروع كنيم، خيلي مهم هست كه هيچ وابستگي نداشته باشيم و خالص باشيم. كمترين ناخالصي، يك روز ما رو دچار دردسر ميكنه.
6- ...
7- ...
8- ...
9- ...
..- ...
شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر