از ديشب عزا گرفته بودم.
نميدونستم چطور بايد به كارهاي امروزم برسم. از فكرش خوابم نميبرد.
ولي خب، عملا اتفاق خاصي نيافتاد و من همچنان سالم هستم.
از صبح همينجور ميدويدم. تا عصر يك سري از كارها تمام شد. و در آخر بدون اينكه درسي بخونم، رفتم سر جلسه امتحان زبان و امتحان فاينال رو دادم. :)
اين خانم معلم ما كه از دستم خيلي شاكي هست. سايهام رو با تير ميزنه. توي اين ترم حتي يك دفعه هم تكليف ننوشتم. و هميشه دير سركلاس رفتم. قبل از امتحان هم تهديد جدي كرد، كه اگر نمرهام خوب نشه من رو مياندازه.
ولي خب فكر كنم، با اينكه اصلا درس نخوندم. ولي نمرهام بد نميشه. چون اين ترم بيشتر كلاسها رو رفتم و غيبت كم داشتم.
بعد از كلاس، يك خداحافظي گرم از خانم معلممون كرديم. موقع خداحافظي، معلممون ميگفت: كلاس شما، يكي از بهترين كلاسهايي بوده كه من تا حالا داشتم.
بعد از امتحان، تازه رفتم دنبال كار پدرم. تا ساعت 11:30 شب هم با دستگاه پدرم ور رفتم.
الان كه اينجا نشستم، بايد يك گزارش تهيه كنم. كه ميدونم اگر تهيه نكنم، فردا كلهام كندهاست.
يك فيلم دارم كه هنوز نگاش نكردم.
و كامپيوتر دوستم كه بايد ديروز تحويل ميدادمش.
تازه بايد براي جلسه فردا بعداز ظهر هم فكر كنم كه چي ميخوام بگم.
احتمالا حسابي سر همه ميتوپم. :)
یکشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر