چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۲

چند سال پيش، رفته بودم خانه يكي از دوستام.
دوستم آهنگ Ameno رو گذاشته بود. و من با تمام وجود لذت مي‌بردم.
نمي‌دونم چي شد كه يك دفعه سر صحبتم با پسر عمه دوستم، در مورد اين آهنگها و اينكه اين آهنگها از كجا آمده، باز شد.
پسر عمه دوستم مي‌گفت، كه اين نواها و آهنگها كه الان تو كليسا هم استفاده مي‌شه، ريشه در دين زرتشت داره. و اين نواها يك زماني در كتاب گاتها بوده. كه به مرور زمان از بين رفته و ...
بعد يك داستان، شبيه داستاني كه چند روز پيش نوشتم، تعريف كرد. در مورد سفيدي و سياهي.
اون مي‌گفت: پدران ما اعتقاد داشتند كه اون نواها، همون نواهايي هست كه سفيدي‌ها براي نجات محاصره شده‌ها به كار مي‌بردند.

هر وقت خيلي دلم مي‌گيره. با تمام وجود به يكي از اين نواها گوش مي‌دم، اين نواها تمام درونم را به لرزه در مي‌ياره. اون لحظه آرزو مي‌كنم روزي سفيدي، از دست سياهي نجات پيدا بكنه. :)


دارم مهره‌ام را جمع مي‌كنم، تا حالا هر كاري تنوستم انجام دادم. هر چي فكر مي‌كردم دقيقا همانطور اتفاق افتاده، خيلي دقيقتر از اونچه را كه پيش بيني مي‌كردم. و ...
با اينكه همه چيز تمام شده هست. ولي نمي‌دونم چرا فكر مي‌كنم، هنوز، يك روزنه اميدي وجود داره. يك روزنه كوچك براي نجات.
نمي‌دونم چرا امشب، يك دفعه، تصميم گرفتم، كه يك دور ديگه بازي كنم. و روي خيلي از مهر‌هام ريسك كنم.
هنوز دارم سبك، سنگين مي‌كنم، كه آيا ارزش داره كه من يكبار ديگه، اينقدر هزينه كنم.
يك سوال؟!
آيا بايد، با كسي كه خلاف اخلاق عمل مي‌كنه، اخلاقي برخورد كرد؟!
لطفا جواب بديد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۲

تا حالا همه جور دعوتي براي عروسي شده بودم، ولي تا حالا اين مدلش را نديده بودم.

اكثرا به طور معمولي، يك ماه قبل از عروسي با كارت دعوت مي‌شدم.
بعضي وقتها يك روز مانده به عروسي با كارت دعوت مي‌شدم.
بعضي وقتها هم، چند ساعت مانده به عروسي، با تلفن دعوت شده بودم.
و ...
ديروز براي اولين بار با Sms براي عروسي دعوت شدم. حالا قراره كه كارت هم برام بياد. تا حالا اين جوري دعوت نشده بودم. :)



بابا اين هيئت مديره بودن هم دردسر داره‌ها. همش جلسه، و ...
مثل اينكه، اين مديرعامل تخلف كرده، حالا چند جلسه هست، كه داريم با اون بازي مي‌كنيم. كه اولا تخلفاتش را،رو كنيم، بعد هم بفرستيم بره. اين جلسه آخري، ديگه كاملا برام مسجل شد كه، اين مدير، ديگه برامون مدير بشو نيست كه نيست.

دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲

چند روزه كه اصلا سر حال نيستم.
اصلا احساس خوبي ندارم.
...





تازگي، هنرهام روز به روز بيشتر مي‌شه.
قبلاها، فقط تند مي‌رفتم.

حالا، وسط بزرگراه SMS مي‌فرستم.
بدون توجه به اطراف، به طور اتوماتيك رانندگي مي‌كنم. و ...

جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲

فردا كلي كار داريم.
الكي الكي، داريم كلي غذا مي‌فروشيم. خسته شدم. امشب هم ساعت 10:30 رسيدم خانه.
فردا صبح هم از ساعت 8:30 صبح بايد بيرون باشم. بعيد هم مي‌دونم زودتر از 11 - 11:30 خانه برسم.


دعوا به شدت بالا گرفته، سفيدي و سياهي در حال جنگ با هم هستند. جنگي بسيار سخت و نفس گير.
تمام اين جنگ از زماني اتفاق افتاد كه قسمت كوچكي از سفيدي در محاصره سياهي گرفتار شد.
بعد از اين محاصره ناجوانمردانه، آرامشي كه مدتها، از زمان آغاز خلقت، در ميان سفيدي و سياهي بود، بر هم خورد. تمام نيروهاي سفيد بسيج شدند تا همرنگ‌هاشان را از دست سياهي‌ها نجات دهند.
در حالي كه سياهي‌ها هر لحظه محاصره شدگان را به سمت سياهي و تباهي هدايت مي‌كردند، بانگي برخاست.
به يك باره تمام سفيدي‌ها، هم صدا، همرنگانشان را صدا كردند و آنها را به سمت خود خواندند.
زماني كه محاصره شدگان، صداي همرنگانشان را شنيدند، نيروي تازه‌اي بدست آوردند و در مقابل سياهي‌ها به مقاومت پرداختند.
نيروهاي سفيد، وقتي مقاومت دوستانشان را در مقابل سياهي‌ها ديدند، يك دفعه به وجد آمدند، و اين بار با صداي بلندتري دوستانشان را صدا كردند.
اما سياهي‌ها هم به راحتي تسليم نمي‌شدند. و هر لحظه با نيروي بيشتري بر سر محاصره شوندگان حمله ور مي‌شدند.
اما اين حملات ديگر براي سياهي‌ها، ثمره‌اي نداشت. چون محاصره شدگان، روزنه‌ اميدي بدست آورده بودند. و به واسطه همين اميد هيچگاه تسليم سياهي نشدند.
محاصره‌شدگان اميدوارند، روزي از دست سياهي‌ها نجات يابند.
...

شايد از همين زمان كه نبرد سفيدي و سياهي آغاز شد، نبرد هميشگي خير و شر نيز، آغاز شد.

سه‌شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۲

بالاخره، اون حدس و گمانهايي كه در مورد مديرعامل مي‌زديم، درست از آب در اومد.
وقتي از جلسه اومدم بيرون، سرم درد مي‌كرد. شرشر عرق مي‌ريختم. از همه بدتر اينكه، يك نفر رو توي خيابان كاشته بودم. براي اينكه به ماشينم برسم، كلي توي خيابان دويدم. خيلي عصباني بودم. براي اينكه زودتر به قرارم برسم. مثل ديوانه‌ها توي خيابان رانندگي مي‌كردم. واقعا نمي‌دونم اين جور وقتها، بقيه چطوري در مورد من صحبت مي‌كنند. احتمالا كلي فحش نوش جان مي‌كنم.
به هيچ كس رحم نمي‌كنم. و از هر كس به نحوي راه مي‌گيرم.
در اين مواقع سيستم انتخاب مسيرم، به طور اتوماتيك تغيير مي‌كنه. اينجور وقتها، تنها كوتاهي مسير مهم نيست.
تعداد چراغي كه در مسير هست، ترافيك مسير و ... هم مهم هست. در تمام زمان طي مسير، هر لحظه، ممكنه، مسير حركت تغيير بشه و مسير ديگري جايگزين بشه.

جلسه بعدي، جلسه بدي نيست. نسبت به جلسه قبلي مثل يك زنگ تفريح مي‌مونه، تنها مشكل اين جلسه اين هست، كه كل جلسه را بايد هدايت كنم تا به بيراهه نره.
البته اگر بعد از اين همه هيجان و استرس، خودم بتونم مسير درست را تشخيص بدم. :)
چند وقته،‌ با خواب هم خستگيم در نمي‌ره. وقتي از خواب بلند مي‌شم. به جاي اينكه خستگيم در رفته باشه، احساس مي‌كنم كه كوه كندم. اينقدر كه خسته هستم.

همش هم تقصير اين روحم هست. خيلي شيطونه. براي خودش هر جا دوست داره مي‌ره.اصلا آروم و قرار نداره. به محض اينكه يكم چشام سنگين مي‌شه، براي خودش مي‌ره گردش، و درست وقتي كه مي‌خوام از خواب بلند بشم برمي‌گرده. تو اين مدت با هر كي دوست داره حرف مي‌زنه، هر چي رو كه دوست داره مي‌بينه. بعضي جاها هم عصباني مي‌شه. ...
شانسي كه آوردم اينه كه خيلي وقتها، وقتي صبح از خواب بلند مي‌شم، نمي‌فهمم توي طول شب كجاها رفته.

خوابهايي كه مي‌بينم، بعضي خيلي خوبند، بعضي‌ها بد. اين خوابها بعضي وقتها روي تصميمات من اثر مي‌گذارند. ... دنياي غريبي شده. :)

پ.ن.
خيلي وقتها نوشته دوم اول آدم، مثل نوشته اول آدم نمي‌شه. ولي وقتي دستگاه آدم هنگ بكنه و كل نوشته‌ها بپره، چاره‌اي نيست، جز اينكه نوشته دوم را تحمل كرد.

یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۲

يك روز ديگه گذشت.
ساعت 12:15 رسيدم خانه، خسته و مونده.
امشب با دوستم رفتيم، براي بچه‌اش، يك صندلي غذاخوري گرفتيم.
در مورد نوع صندلي، ايراني و خارجي بودنش، ‌قيمت‌هاشون و ... يك پا كارشناس شدم.
حالا دوستم دنبال صندلي غذاخوري بود، من از اين صندلي‌ها كه روي صندلي ماشين مي‌گذارند و بچه را توي اون مي‌گذارند خوشم اومده بود. كلي وقت برسيشون مي‌كردم كه سيستمشون چطوري هست. كمربند ايمني‌ش چطور كار مي‌كنه و ... . ولي دوستم چون ماشين نداشت. اصلا طرفشون هم نيامد.
يك نكته ديگه، اگر مي‌خوايد براي بچه‌اتون تخت بگيريد، از اين تختها بگيريد كه پارك هم مي‌شوند، وقتي بچه‌تون يكم برزگ شد، اين خاصيت پارك بودنش خيلي به شما كمك مي‌كنه. مثل دوستم نريد يك تخت بگيريد، بعد ببينيد، ديگه براي پارك جا نداريد. يا زورتون بياد، كه پاركي بگيريد، كه تخت هم هست. و ...
در مورد نشوندن در صندلي هم، يادتون باشه، كه يك جور برخورد كنيد كه از همون اول بچه از اون خوشش بياد.
براي اينكه پسر دوستم نترسه، كلي وقت فيلم بازي كرديم. وقتي پسر دوستم توي صندليش نشست كلي ذوق زده شده بود. و هي مي‌خنديد. خيلي براش جالب بود.
خلاصه امشب اينقدر بازي كردم كه خيس و عرق شدم. و آخرش از نا رفتم. ولي اين پسر دوستم باز داشت. ورجه وورجه مي‌كرد. :)

پ.ن.
روز بدي نبود. :)
به شدت در مورد تصميمم فكر مي‌كنم. راهي هست كه اگر وارد اون بشم. ديگه به اين راحتي نمي‌تونم خودم را از اون بيرون بكشم.
يك نفر را از دست خودم ناراحت كردم. ولي اصلا قصد و منظوري نداشتم. ...

شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۲

ديشب ساعت 10 از خستگي خوابم برد، ولي چون سرم را روي بالش دادشم گذاشته بودم، ساعت 12 من را بيدار كرد كه بالشتش را برداره، (...) ديگه خوابم نبرد، اومدم سر اينترنت، تا ساعت 3:30 كارام را كردم، و بعد رفتم چند ساعتي بخوابم. ولي هر كاري كردم خوابم نبرد، همش توي فكر بودم. ساعت 5:20 دقيقه مادرم اومد صدام كرد. (فكر مي‌كرد، خوابم.)
يادم رفت بگم،‌امروز سال مادر بزرگم بود، عموهام قرار گذاشتند كه همه با هم برند سر خاك پدر و مادرشون. از اونجا كه هواي قم خيلي گرم هست. قرار بر اين شد كه صبح خيلي زود بريم اونجا و تا هوا خنك هست يك فاتحه و زيارت بخونيم، و زود برگرديم تهران. مادرم از قبل كلي سفارش كرده بود، كه رها زود بخواب كه فردا توي رانندگي كمك پدرت كني، اگر مي‌فهميد تا صبح بيدار نشستم دادش هوا مي‌رفت.
وقتي مادرم صدام زد، براي اينكه خواب از كله‌ام بپره، رفتم حمام، يكم زير آب سرد وايسادم تا تمام سلولهاي بدنم از خواب بيدار بشند. رفتني پدرم نشست. اينجور وقتها، وقتي خسته‌ام راحت مي‌خوابم. ولي نمي‌دونم چرا امروز اصلا خوابم نمي‌آمد.
خلاصه ساعت 7:45 بود كه رسيديم سر قبر مادربزرگ و پدربزرگم. تا بساط صبحانه را پهن كرديم، بقيه عموها هم رسيدند. بعد از صبحانه يك يس و الرحمن جمعي خونديم. و راه افتاديم به سمت حرم. توي اين فاصله كه بقيه بساط را جمع مي‌كردند، من و پسر عموم از فرصت استفاده كرديم و از قبر پدر بزرگ و مادربزرگ، خاله پدرم و پدربزرگ پدرم كه همه توي همون قبرستون دفن بودند عكس گرفتيم. ...
بعدش رفتيم حرم، خيابان جلوي حرم را خراب كردند و دارند حرم را گسترش مي‌دهند. دارند يك بناي عظيم مي‌سازند. به قول پسر عموم ببين اينجا چقدر براشون نون داره كه اين همه دارند خرج گسترش حرم مي‌كنند.
يك 20 دقيقه‌اي رفتم توي حرم، اين حرم هم مثل بقيه جاها براي من صفاي قبل را نداره. انگار هر چي آدم عجق وجق بودند، جمع شدند اومدند اونجا. بعضي‌ها اينقدر كثيف بودند كه انگار چندماهي هست كه حمام نرفتند، نمي‌دونم قيافه‌ها خيلي برام جالب نبود. (قديمها خيلي كمتر به اين چيزها توجه مي‌كردم.) بعد از مدتها براي پدر بزرگ و مادربزرگ و همه رفتگان، براي دوستان، باالاخص براي وبلاگستاني‌ها و ... كلي دعا كردم. (خيلي وقت بود كه از اين كارها نكرده بودم. تقريبا حدس مي‌زنم كه چرا اينجوري شدم.)
سر ساعت همه برگشتيم دم ماشينها. يك چيز جالب، جلوي در حرم يك دكه نوار فروشي بود كه يك نوار سينه‌زني خفن گذاشته بود، روي دكه يك پلاكارد بود با اين مضمون سي‌دي تصويري خوانندگان پاپ موجود مي‌باشد.
برگشتن ديگه نوبت من بود كه پشت فرمان بشينم. يك پسر عمو دارم كه سريع رانندگي مي‌كنه، تا نشستم پشت فرمان، پدرم گفت:‌رها خيلي آرام رانندگي مي‌كني، اصلا نمي‌خواد پشت فلاني تند بري. من هم يك لبخندي زدم و جلو پسر عموم راه افتادم.
خلاصه، از اونجا كه قرار بود، خيلي تند نرم، منم رعايت كردم و به طور متوسط 150-160 تا بيشتر نرفتم. البته توي سرپاييني، سر بالايي يكم سرعت ماشين بالا و پايين مي‌شد ولي خب اون ديگه خيلي تقصير من نبود. هر چي بود توي مسير خيلي به من گير ندادند. پسر عموم شده بود سپر بلا، جلوي ما راه مي‌رفت كه اگر جايي پليس راه با دوربين وايساده بود، سرعتش را كم كنه، تا ما هم به تبع اون سرعتمون را كم كنيم.
خوشبختانه توي راه مشكلي پيش نيامد و ما بدون مشكل حدود ساعت 12تهران رسيديم.

پ.ن.
گداهاي قم، موندشون خيلي رفته بالا.
سرخاك مادربزرگم كه رفته بوديم، هيچ كدام، شيريني و ميوه قبول نمي‌كردند و مي‌گفتند اينها بدردمون نمي‌خوره، ما فقط پول مي‌خوايم!
يك پير مردي بود، دست دراز مي‌كرد كه دست بده. همچين كه دست دراز مي‌كرديم كه با اون دست بديم دستش را مي‌كشيد. بعد از اينكه اين بلا را سر 3-4 تا از پسر عموها آورد، فهميديم كه طرف بخاطر اين دستش را مي‌كشه، كه ما با دست خالي، دستمون را طرفش دراز كرديم. اگر توي دستمون يك 100 توماني يا 200 توماني مي‌گذاشتيم، دستمون را كاملا مي‌فشرد.

پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۲

وقتي دم بيمارستان رسيدم، احساس كردم كه يكم گلوم درد مي‌كنه. چشمم به يك بسته قرص سرماخوردگي كه مدتهاست، جلوي ماشينم هست افتاد. يك دونه از آن قرصها را برداشتم و خوردم. يادم افتاد كه اين بسته را حدود 2 ماه پيش خريدم. دقيقا يادم هست كه به چه مناسبت و از كجا خريدم.
يك دفعه ياد خانم هاويشام افتادم. مدتهاست كه در بعضي موارد زمان را براي خودم متوقف كردم و همه چيز را ثابت نگه داشتم.
توي آسانسور، تا وقتي كه به طبقه ششم برسم توي فكر بودم. تصميم گرفتم كه پرده‌ها را بكشم و بگذارم دوباره نور به قلبم بتابه.
وقتي رسيدم پدر هلمز روي تخت خوابيده بود و مادر هلمز سعي مي‌كرد يك پارچه زير سر پدر هلمز بگذاره. همين كه سر‌ پدر هلمز را بلند كرد. به نظرم رسيد كه به خاطر درد، اخماش توي هم رفت.
هلمز بالا سر تخت پدرش ايستاده بود. با اون يكم سلام و احوال پرسي كردم.
همينطور كه بالاي سر تخت پدرش ايستاده بودم، حس كردم كه پدر هلمز توي خواب داره لبخند مي‌زنه. توي دلم كلي خوشي كردم، پيش خودم گفتم ممكنه حال پدر هلمز زودتر خوب بشه.
توي همين افكار بودم كه يك آقايي با لهجه تركي، اومد توي اتاق و داد كشيد كه آقايون و خانمها وقت ملاقات تمامه، زود بيان بيرون، ساعتم را كه نگاه كردم، ديدم 5-6 دقيقه‌اي مونده به اينكه وقت ملاقات تمام بشه. يك دفعه ديگه هم اومد. براي اينكه با اون صداي گوش خراشش ديگه توي اتاق نياد. اومدم بيرون دم در اتاق ايستادم.
اميدوارم كه هر چه زودتر پدر هلمز از روي تخت بلند بشه. :)

با چندتا از بچه‌ها رفتيم پاساژ قائم، كه خريد بكنند. راستش تا حالا توي پاساژ قائم نرفته بودم. هميشه وقتي ورودي‌هاي كثيف اون را مي‌ديدم بي خيالش مي‌شدم. و مسيرم را عوض مي‌كردم. ولي اين دفعه كه توش رفتم، بد نبود، براي بعضي از خريدها جاي خوبي به نظر مي‌رسه. :)

بعد از اينكه از بقيه جدا شدم. يك سر رفتم، امامزاده صالح، با اون قديمها خيلي فرق كرده بود. ديگه صفاي اون موقع را نداره. ديگه از اون درخت كهنسالش هم خبري نيست. يك آخوند رفته بود بالاي منبر، و داشت ملت را موعظه مي‌كرد. مغز آدم را با چند تا سي‌دي مقايسه مي‌كرد و ... . (نمي‌دونست كه ظرفيت مغز انسان چند ميليون برابر يك سي‌دي ظرفيت داره.)
رفتم توي حرم،
اون قديمها كه مي‌رفتم، خيلي راحت دور حرم مي‌چرخيدم. ولي الان يك ديواره چوبي وسط حرم كشيدند. و آدم فقط يك قسمتي كوچيكي از حرم را مي‌بينه، يك فاتحه خواندم اومدم بيرون. جلوي در حرم، يك نفر را خوابونده بودند كه پا نداشت، يك بدن كوچك بود، با دوست كوچك، و يك سر بزرگ مردانه. وقتي اون را ديدم، كلي خدا را بخاطر سلامتي كه به من داده شكر كردم.
اون آخونده هنوز موعظه مي‌كرد، حالا ديگه داشت از روز آخرت مي‌گفت، از اينكه مقام و ثروت هيچ كمكي به آدم نمي‌كنه، و تنها عمل نيك آدمهاست كه در روز قيامت به داد آدم مي‌رسه. (توي دلم گفتم: آيا اصلا به اين حرفها باور دارند، اگر باور داشتند، باز اينجوري محكم به قدرت چسبيده بودند‌، آيا ... )


تازگي يك حس جديد پيدا كردم، اون هم اين كه دوست دارم پرواز كنم. وقتي كه كوه مي‌ريم دوست دارم كه يك دفعه بپرم بالاي كوه. يا وقتي از بالاي كوه پايين را نگاه مي‌كنم، دوست دارم كه بپرم اون پايين.
ياد آخرين صحنه فيلم ببر غران، اژدهاي پنهان افتادم. اونجا كه دختره از بالاي پل به پايين مي‌پره، به اين اميد كه آرزوش برآورده بشه.
آن گاه که چشمانم از خشم کور شود، و زبانم به طمع نيش زند، و گوشهايم از حسادت کر گردد، و دستانم به التماس دراز شود، و سينه ام از فشار به تنگی آيد ... با من بمان صبرِ من

چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۲

تصميم كبري
بعد از مدتها، تصميم را گرفتم.

از كساني كه در گرفتن اين تصميم، من را كمك كردند، متشكرم. :)
با تشكر.
رها :)
يادم باشه، دفعه ديگه که بستني مگنام خوردم. حواسم را بيشتر جمع کنم.
امروز صبح اومدم شرکت، دوستام به من ميگن، بتونه کاري ميکردي؟!!
با تعجب ميگم نه ، چطور؟
با خنده به لباسم اشاره ميکنند. و لكه‌هاي روي اون را نشانم می‌دهند. :)
نگاه ميکنم. ميبينم، 2 تا لکه شكلاتي روی لباسم ريخته.
خلاصه اول صبحي بايد برم توی دستشويي و به داد لباسم برسم.

سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۲

تا حالا، توي عمرم، اينقدر از دست كسي ناراحت نبودم. تا حالا نشده براي كسي بد بخوام.
ولي نمي‌دونم، چرا اين دفعه ... .

تا حالا كه مقاومت كردم. اميدوارم كه بازم جلوي اين حس‌ام، مقاومت كنم.


هر آنچه براي خود دوست مي‌داري، براي ديگران هم دوست بدار، و هر آنچه براي خود نمي‌پسندي، براي ديگران هم نپسند. :)
امشب خسته و مونده رسيدم خانه.
دوست داشتم بريم بالاي كوه، ماه را تماشا كنيم. ولي نشد. از ديروز وقتي آسمان را نگاه مي‌كردم، مي‌دونستم كه جور نمي‌شه بريم. ولي خب تا آخرين لحظه سعيم را كردم. :)

بعد از ظهري دير رسيدم دم بيمارستان، خيلي دوست داشتم يكم با هلمز صحبت كنم. ولي هلمز توي بخش بود، و من رو توي بخش راه نمي‌دادند. هر چي فكر كردم، دلم نيومد كه هلمز را 6 طبقه بكشم پايين.
بارانه را سوار كردم، خيلي سرحال نبود. براي همين رفتيم يكم خيابان گردي كرديم.
بعدش هم رفتيم وسط راه، نداي بالاي ديوار را سوار كرديم. اون هم تو مايه‌هاي بارانه بود. انگار كه همه كشتي‌هاش غرق شدند. كلي در مورد كشتي صحبت كرديم. من و بارانه مي‌خواستيم يك چند تا از كشتي‌هاي خودمان را به اون قرض بديم. (يكي نبود اون وسط به ما بگه، مگه خود شما كشتي سالم داريد، كه حالا مي‌خواستيد اون را قرض بديد.:) ) خوشبختانه نداي بالاي ديوار پيشنهاد ما را رد كرد، و ما جلوي اون خيلي شرمنده نشديم. بعدش هم يكم خنديديم. بارانه يك قصه قشنگ تعريف كرد. داستان يك بچه با روياهاش و ... . داستان باحالي بود.
توي ماشين، بعد از اينكه در مورد كشتي و كشتي شكسته و ... صحبت كرديم، همش اين مصرع از شعر توي ذهنم مي‌آمد كشتي شكستگانيم....
(اون موقع هر چي فكر كردم، بقيه اين بيت يادم نيافتاد.)

رسيدم كه خانه، يكم دور خودم گشتم، تا شام خورديم. بعدش هم موقع خواندن يك مقاله از هوش رفتم. وقتي به هوش اومدم ديدم تقريبا ساعت 1:30 هست. يكم آب خوردم و بعد كامپيتور را روشن كردم.
ياد كشتي شكستگانيم ... افتادم. رفتم سراغ كتاب حافظم و خيلي زود اصل شعر را پيدا كردم. كل شعر برام جالب بود.

دل مي‌رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد آشكارا

كشتي شكستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد كه باز بينيم ديدار آشنارا

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيكي به جاي ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها الكسكارا

اي صاحب كرامت شكرانه سلامت
روزي تفقدي كن درويش بينوارا

آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروّت با دشمنان مدارا

در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي‌پسندي تغيير كن قضارا

آن تلخ‌وش كه صوفي ام‌الخبائثش خواند
اشهي لنا و احلي من قبله العذارا

هنگام تنگدستي در عيش كوش و مستي
كاين كيمياي هستي قارون كند گدارا

سركش مشو كه چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر كه در كف او موم است سنگ خارا

آيينه سكندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملك دارا

خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسارا

حافظ به خود نپوشد اين خرقه مي‌ آلود
اي شيخ پاك دامن معذور دار ما را


پ.ن.
موقع اومدن به خانه ياد دوستم افتادم كه پسرش مريض شده، هنوز حال پسرش خوب نشده، قرار بود اگر وقت كردم، برم دنبالش كه با هم پسرش را ببريم دكتر. ساعت را نگاه كردم، ديدم دير شده، الان بايد مطب دكتر باشه. قبلا يك دفعه، شماره دكتر را از اون گرفته بودم. هر چي گشتم، شماره دكتر را پيدا نكردم، كه با اون قرار بگذارم. فردا حتما به اون زنگ مي‌زنم.

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۲

اين دادشم اينقدر اين ور، اونور پريد، تا آخر مجبور شدم، بلند شم و برم سوسك را بكشم.
خيلي سال بود كه سوسك نكشته بودم.
با خودم قرار گذاشت بودم، تا وقتي مجبور نشدم، اونها را نكشم. امشب هم، اگر دادشم، اينقدر بي‌تابي نمي‌كرد. كاري به كار سوسكه نداشتم. و مي‌ذاشتم زندگيش را بكنه.

همه اين چيزها را نوشتم كه بگم، دوباره در خانه، آرامش برقرار شده. :)
بعضي از اتفاقات خيلي سريعتر از اوني كه انتظار دارم، در جريان هستند.
...

امروز بعد از كلي برنامه ريزي، خير سرم رفتم كه كتاب وبلاگستان، شهر شيشه‌اي را از كتاب فروشي برج آرين بخرم.
بعد از كلي جستجو، از فروشنده، سراغ كتاب را گرفتم.
فروشنده با لبخند مليحي به من گفت كه اين كتاب را تمام كردند.
من هم دست از پا درازتر، راهي خانه‌امون شدم.

حال پدر هلمز تعريفي نداره. ... اميدوارم كه پدرش توي اين وضع نمونه :(
پ.ن.
در لحظات كه من در حال نوشتن اين سطور هستم. برادر كوچيكم، دورم داره ورجه ورجه مي‌كنه، (از روي صندلي، مي‌پره روي تخت و ...) تا سوسكي را كه در اطراف ميز من ديده را شكار كنه. خداييش شكار سوسك هم ديدن داره‌ها. مخصوصا وقتي كه طرف خيلي از سوسك خوشش مي‌آد. :)

جمعه، تیر ۲۰، ۱۳۸۲

امروز تو اين فكر بودم كه اگر تصادف كردم، و رفتم توي كما، چه حالتي پيدا مي‌كنم.

آيا مي‌تونم اطرافم را درك كنم.
آيا مي‌تونم تشخيص بدم كه كي بالاسرم ايستاده؟!
اگر فقط بتونم براي يك نفر چشمام را باز بكنم، براي كي اين كار را مي‌كنم.
مادرم، چي كار مي‌كنه؟!
آيا توي اين حالت روحم آزاد مي‌شه، كه آزادانه، هر جا خواست بره؟!
و...
ياد فيلم فلت لاينر Flatliners (1990) ‌ افتادم.


پ.ن.
شبي باز رفتم خانه همون دوستم. پسرش بدجوري تب كرده بود. ساعت 11:30 شب با هم رفتيم داروخانه شبانه روزي براي پسرش دوا گرفتيم. با اينكه ساعت حدود 12 شب بود، ولي باز بيرون ماشين، هوا به شدت گرم بود. كولر توي ماشين نعمتي هست‌ها.
پ.ن.
تا پارسال با اينكه ماشينم، كولر داشت، ولي وقتي خودم تنها بودم، هيچ وقت اون را روشن نمي‌كردم، امسال بد عادت شدم. تقريبا بدون كولر جايي نمي‌رم.

پنجشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۲

امشب رفتم خانه يكي از دوستام، و حدود 110 تا عكس از پسر اون گرفتم، بچه‌اش خيلي ورجه وورجه مي‌كرد. من هم دوربين به دست، دنبالش راه افتاده بودم. هر حركتي كه مي‌كرد يك عكس مي‌گرفتم. از زير ميز، از بالاي صندلي، سينه خيز، ايستاده، از جلو و ... . تكان مي‌خورد عكس مي‌گرفتم.
هر چند دقيقه، 1 بار هم دوربين را خاليش مي‌كردم. و دوباره مي‌رفتم سراغش.
پيش خودم مي‌گفتم: خوشبحالش :)، وقتي بزرگ بشه، خيلي حال مي‌كنه، وقتي اين عكساش را مي‌بينه. :)

امشب ياد آلبوم بچه‌گي‌هاي خودم افتادم. چند وقت پيش يكي از بچه‌ها گفت:‌كه رها 1 دفعه آلبوم عكست را بيار ببينيم بچه بودي چه شكلي بودي.
هوس كردم برم سراغش، و اون را يك تورقي بكنم :)، فكرش را بكنيد. وقتي 1 سالم بود، سرم را شكوندم :) هنوز جاش روي سرم هست.

پ.ن.
قبل از اون، 2 تا عكس هم از يك قليون با حال گرفتم. شايد يك روزي، عكس اون قليون را اينجا بگذارم، اين جور كه دوستان جو سازي كردن، احتمال داره كه من معتاد شده باشم. البته نتيجه‌اش تا فردا مشخص مي‌شه :)
چند روزه، وقتي از خواب بلندمي شم به شدت احساس خستگي مي کنم. ديروز که حسابي عرق هم کرده بودم. هر چي فکر ميکنم يادم نمي آد که چه خوابي ديدم. ...
ديروز به ذهنم اومد که شايد تصادف کنم. با خودم قرار گذاشتم که يکم بيشتر مراعات کنم. ولی شب وقتی ميخواستم برم خانه دوستم، باز مثل هميشه ... :)

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۲

بالاخره يكي از افكاري كه مدتها ناراحتت كرده بود،‌ اتفاق افتاد. اين مدت خيلي دلت شور مي‌زد، ولي خب كاري از دستت بر نمي‌آمد و فقط مي‌تونستي نظاره‌گر باشي.
حالا مي‌توني اميدوار باشي كه تا مشكل خيلي جدي نشده، جلوي اون گرفته بشه.
مي‌توني اميدوار باشي كه هنوز مشكل خيلي جدي نشده باشه.
مي‌توني اميدوار باشي كه قسمتي از ناراحتي هات، داره بر طرف مي‌شه.
...

پ.ن.
فعلا، بايد چند روزي در هول و ولا باشي تا ببيني نتيجه چي مي‌شه. اميدواري كه نتيجه خيلي بد نباشه.

سه‌شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۲

1
فكر كنيد رفتيد، يك كافي شاپ خيلي آرام و با كلاس، و با دوست‌تون صحبت مي‌كنيد.
يك دفعه چهار نفر آدم مرتب مي‌آن توي همون كافي شاپ و پشت يكي از ميزهاي نزديك شما مي‌نشينند.
همه چيز به خوبي پيش مي‌ره و شما در كمال آرامش داريد با دوست‌تون صحبت مي‌كنيد، تا اينكه 2 ظرف چيپس و پنير و ژامبون براي اون 4 نفر مي‌آرند.
اگر ديديد، كه يك دفعه هر 4 تايي شون به ظرفها حمله كردند، مي‌تونيد پيش خودتون حدس بزنيد كه اينها يا از صحراهاي مركزي آفريقا اومدند يا از افقانستان كه اينجور به اين چيپس و پنير و ژامبون حمله‌ور شدند، در بهترين حالش ممكنه فكر كنيد كه اينها در دو گروه با هم مسابقه گذاشته باشند.
اگر به نظر سوم رسيديد، مي‌تونيد بشينيد و ببينيد كه چطوري 4 تا آدم با ... يك دفعه با دست به جون چيپس و پنير و ژامبون افتادند و اصلا خيالشون نيست كه بقيه چطوري نگاهشون مي‌كنند. (البته اين قسمتش بيشتر شامل اژدها مي‌شه)
اگر به اونها خوب توجه مي‌كرديد، مي‌تونستيد بفهميد كه اونهايي كه گرسنه نبودند، براي اينكه در مسابقه برنده بشند. هم بيشتر مي‌خورند، هم سريعتر مي‌خورند و ...
خلاصه بعد از اينكه در كمتر از چند دقيقه ظرفها را خالي كردند. مي‌تونيد با دوست‌تون بشيند و ديوانه بازي‌هاي اون 4 تا را از نزديك نگاه كنيد.
مي‌تونيد محو صحبت‌هاي اونها بشيد.
وقتي از ديوانه‌ بازي‌هاي دوران دبيرستانشون مي‌گند، مي‌تونيد يك كم قيافه بهت زده بگيريد.
بعد پيش خودتون بگيد، اصلا به قيافه اينها مي‌خوره، كه اين كاره باشند. و ...
در آخرش اين به ذهنتون مي‌آد كه، با اينكه همشون مي‌خندند، ولي ته دل همشون يك ناراحتي هست.
و در آخر آخر اين به ذهنتون مي‌آد كه انگار، اينها با اين ديوانه بازيهاشون، مي‌خوان يك جوري، اگر بشه به هم انرژي بدند.
اون موقع از اينكه تو و دوستت پهلو اين ديوانه‌ها نشستيد و مفتي مفتي كلي انرژي مثبت از اونها گرفتيد كلي احساس رضايت مي‌كنيد. :)

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۲

نگرانيم روز به روز بيشتر مي‌شه.
دور برم، اصلا اتفاقات خوبي در جريان نيست.
بعضي از دوستام با مشكل روبه‌رو هستند.
بعضي ديگه هم در شرف مواجه با مشكل هستند.
خودم هم ... :)
براي اون دوستام كه با مشكل روبه‌رو هستند معمولا در فكر چاره هستم. :)
براي اون دوستام هم كه در شرف مواجه با مشكل ‌هستند هم معمولا در فكر اين رد كردن مشكل يا چاره هستم. :)
براي خودم هم ... :)

فعلا، يكم، بيش از اندازه، فكرم مشغول شده. :D
يك زماني من در موسسه‌اي كار مي‌كردم، كه پدرم يكي از اعضا هيئت مديره اون موسسه بود.
يادمه هميشه به پدرم گير مي‌دادم.
هميشه به پدرم مي‌گفتم: كه شماها توي هيئت مديره چي كار مي‌كنيد، چرا اصلا متوجه نمي‌شيد كه توي اين موسسه چي مي‌گذره، چرا مديرعامل هر كاري دوست داره مي‌كنه، چرا اين كار را كرد يا چرا ...
خلاصه هميشه از دست پدرم و بقيه اعضا هيئت مديره (كه اونها را هم مي‌شناختم) ناراحت بودم. و هميشه به اونها ايراد مي‌گرفتم.

الان يك ساله، توي يك موسسه ديگه، خودم عضو هيئت مديره شدم.
چند روز پيش نشستم و در مورد عملكرد خودم و هيئت مديره در يك سال گذشته فكر كردم. وقتي يكم به كارهاي يكسال گذشته خودمان نگاه كردم، ديدم همون ايرادهايي كه يك زمان من از پدرم و بقيه اعضا هيئت مديره اون موسسه مي‌گرفتم و مي‌گفتم چرا اين‌ها اين كار را مي‌كنند. خود ما توي اين يك سال تقريبا همون كارها را در هيئت مديره اين موسسه انجام داديم.
خيلي فكر كردم.
به نظرم، مشكل اصلي اين هست، كه ما (اعضا هيئت مديره) به مديرعامل اطمينان كامل داريم. (وبايد هم داشته باشيم.) هر وقت مشكلي پيش مي‌آد، توضيحات(توجيحات) مديرعامل را مي‌شنويم. و معمولا چون به اون اطمينان داريم و از طرفي چون در اون شركت، حضور دائم نداريم، توضيحات اون را قبول مي‌كنيم.
الان چند روزه، دارم به اين موضوع فكر مي‌كنم كه چطور مي‌شه، مديرعامل را كنترل كرد، بدون اينكه طرف فكر كنه، به اون اطمينان نداريم و سوتفاهمي پيش بياد.

پ.ن.
...

شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۲

به درستي كه من از معالجه كور مادرزاد و بيماري پيسي عاجز نيستم، ولي از درمان بيماري مرد احمق عاجز مي‌مانم.

حضرت عيسي (ع)

جمعه، تیر ۱۳، ۱۳۸۲

وقتي زندگي لبخند مي‌زند.
بعد از مدتها دوباره دور هم جمع شديم. ظهر سينما، بعدش هم خيابان گردي، تا هلمز يك كم تو ماشين بخوابه. بعد هم، بيمارستان. حال پدر هلمز نسبتا بهتر شده. تقريبا همه از وضعش اظهار رضايت مي‌كنند. بالاخره من هم براي اولين بار از اون لباسهاي عجيب و غريب تنم مي‌كنم و مي‌رم تو ICU و از نزديك پدر هلمز را مي‌بينم.
بعدش هم ديدنيها، هلمز بعد از مدتها از اون خنده‌هاي شيطانيش مي‌كنه. همچين مي‌خنده كه كله‌اش مي‌خوره به ستون. خيلي وقت بود كه اينجوري نديده بوديمش. (البته هفته پيش توي بيمارستان وقتي درجه هشياري پدرش به 10 رسيد، يك لبخند رضايتي روي لباش بود.)
فال قهوه ميگيريم، فال هلمز خيلي خوب در مي‌آد. توش سيمرغ هست، كوه آتشفشان هست، اسب آبي هست و كلي پول و ... بايد 4 دوره صبر كنه تا يك اتفاقي براش بيافته و ....
فال من عجيب و غريب مي‌شه. تو فالم اومد كه خيلي فكر مي‌كنم و ... . آخر سر نمي‌فهمم نتيجه‌اش خوبه يا بد، به نظرم يك قسمتش هم سانسور مي‌شه، دستم را كه وسط فنجون مي‌زنم، يك چيزي شبيه اژدها يا گل نقش مي‌بنده :)
بقيه فالها هم خيلي خلاصه بود. (هر چي جلوتر مي‌رفتيم فالهامون سياهتر مي‌شد.)
بعدش هم مي‌ريم پارك ساعي، 4 تا بچه گربه خوشگل مي‌بينيم. اين دوستاي ما هم همه گربه باز، كلي وقت با اونها بازي مي‌كنند. همينجور مي‌‌ريم، تا به يك قسمتهايي از پارك مي‌رسيم كه هيچكدام از ما تا حالا اون قسمت را نديده. اون ته پارك يكسري آدم نشستند. و يك نفر بلند شده داره صحبت مي‌كنه، كنجكاوي هر 4 نفرمون حسابي تحريك شده كه ببينيم اينها چي كار مي‌كنند. از بغلشون رد مي‌شيم. ولي خب خيلي چيزي سر در نمي‌آريم. در حد همون حدسهايي كه مي‌زنيم مي‌مونيم.
بعدش هم شاد و خرم هر 4 نفر مي‌ريم خانه‌هامون :) خلاصه بعد از ظهر خيلي خوبي بود.

پ.ن.
1- با اينكه شبش 3 ساعت بيشتر نخوابيده بودم. و ... ولي روزي خوبي بود.
2- الان يك كم خسته هستم.
3- جاي بعضي‌ها خيلي خالي بود.
اخلاق
ديروز يك مطلب در مورد اخلاق نوشته بودم.
ولي اين بلاگر بازي در آورد و قر و قاطي پابليشش كرد.

نتيجه‌اش اين مي‌شد كه من الان يكم گيجم. و نمي‌دونم كه آيا همه اصول اخلاقي كه من الان براي خودم قرار دادم درسته يا نه.

شايد يك روزي دوباره در اين مورد بنويسم.