يك روز ديگه گذشت.
ساعت 12:15 رسيدم خانه، خسته و مونده.
امشب با دوستم رفتيم، براي بچهاش، يك صندلي غذاخوري گرفتيم.
در مورد نوع صندلي، ايراني و خارجي بودنش، قيمتهاشون و ... يك پا كارشناس شدم.
حالا دوستم دنبال صندلي غذاخوري بود، من از اين صندليها كه روي صندلي ماشين ميگذارند و بچه را توي اون ميگذارند خوشم اومده بود. كلي وقت برسيشون ميكردم كه سيستمشون چطوري هست. كمربند ايمنيش چطور كار ميكنه و ... . ولي دوستم چون ماشين نداشت. اصلا طرفشون هم نيامد.
يك نكته ديگه، اگر ميخوايد براي بچهاتون تخت بگيريد، از اين تختها بگيريد كه پارك هم ميشوند، وقتي بچهتون يكم برزگ شد، اين خاصيت پارك بودنش خيلي به شما كمك ميكنه. مثل دوستم نريد يك تخت بگيريد، بعد ببينيد، ديگه براي پارك جا نداريد. يا زورتون بياد، كه پاركي بگيريد، كه تخت هم هست. و ...
در مورد نشوندن در صندلي هم، يادتون باشه، كه يك جور برخورد كنيد كه از همون اول بچه از اون خوشش بياد.
براي اينكه پسر دوستم نترسه، كلي وقت فيلم بازي كرديم. وقتي پسر دوستم توي صندليش نشست كلي ذوق زده شده بود. و هي ميخنديد. خيلي براش جالب بود.
خلاصه امشب اينقدر بازي كردم كه خيس و عرق شدم. و آخرش از نا رفتم. ولي اين پسر دوستم باز داشت. ورجه وورجه ميكرد. :)
پ.ن.
روز بدي نبود. :)
به شدت در مورد تصميمم فكر ميكنم. راهي هست كه اگر وارد اون بشم. ديگه به اين راحتي نميتونم خودم را از اون بيرون بكشم.
يك نفر را از دست خودم ناراحت كردم. ولي اصلا قصد و منظوري نداشتم. ...
یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر