وقتي زندگي لبخند ميزند.
بعد از مدتها دوباره دور هم جمع شديم. ظهر سينما، بعدش هم خيابان گردي، تا هلمز يك كم تو ماشين بخوابه. بعد هم، بيمارستان. حال پدر هلمز نسبتا بهتر شده. تقريبا همه از وضعش اظهار رضايت ميكنند. بالاخره من هم براي اولين بار از اون لباسهاي عجيب و غريب تنم ميكنم و ميرم تو ICU و از نزديك پدر هلمز را ميبينم.
بعدش هم ديدنيها، هلمز بعد از مدتها از اون خندههاي شيطانيش ميكنه. همچين ميخنده كه كلهاش ميخوره به ستون. خيلي وقت بود كه اينجوري نديده بوديمش. (البته هفته پيش توي بيمارستان وقتي درجه هشياري پدرش به 10 رسيد، يك لبخند رضايتي روي لباش بود.)
فال قهوه ميگيريم، فال هلمز خيلي خوب در ميآد. توش سيمرغ هست، كوه آتشفشان هست، اسب آبي هست و كلي پول و ... بايد 4 دوره صبر كنه تا يك اتفاقي براش بيافته و ....
فال من عجيب و غريب ميشه. تو فالم اومد كه خيلي فكر ميكنم و ... . آخر سر نميفهمم نتيجهاش خوبه يا بد، به نظرم يك قسمتش هم سانسور ميشه، دستم را كه وسط فنجون ميزنم، يك چيزي شبيه اژدها يا گل نقش ميبنده :)
بقيه فالها هم خيلي خلاصه بود. (هر چي جلوتر ميرفتيم فالهامون سياهتر ميشد.)
بعدش هم ميريم پارك ساعي، 4 تا بچه گربه خوشگل ميبينيم. اين دوستاي ما هم همه گربه باز، كلي وقت با اونها بازي ميكنند. همينجور ميريم، تا به يك قسمتهايي از پارك ميرسيم كه هيچكدام از ما تا حالا اون قسمت را نديده. اون ته پارك يكسري آدم نشستند. و يك نفر بلند شده داره صحبت ميكنه، كنجكاوي هر 4 نفرمون حسابي تحريك شده كه ببينيم اينها چي كار ميكنند. از بغلشون رد ميشيم. ولي خب خيلي چيزي سر در نميآريم. در حد همون حدسهايي كه ميزنيم ميمونيم.
بعدش هم شاد و خرم هر 4 نفر ميريم خانههامون :) خلاصه بعد از ظهر خيلي خوبي بود.
پ.ن.
1- با اينكه شبش 3 ساعت بيشتر نخوابيده بودم. و ... ولي روزي خوبي بود.
2- الان يك كم خسته هستم.
3- جاي بعضيها خيلي خالي بود.
جمعه، تیر ۱۳، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر