گند زدن
صبحي، كلي عكس، از تجهيز كارگاه و شروع كار يك پروژه گرفتم. از اونجا كه هوا خيلي صاف و كوهها قشنگ بودند، چند تا عكس هم از دماوند و توچال انداختم.
بعد از نهار، ميخواستم چند تا عكس براي يك پروژه ديگه بگيرم. ديدم دوربين خيلي جا نداره. براي همين تصميم گرفتم چندتا از عكسها را پاك كنم. از اونجا كه نور آفتاب خيلي زياد بود. صفحه دوربين خيلي خوب معلوم نبود.
اشتباهي گزينه All Frames را انتخاب كردم. و بعد هم Ok كردم. ديدم چند ثانيه طول كشيد. تعجب كردم. بعد ديدم. ديگه هيچ عكسي توي دوربين نيست. فقط تونستم يك آه بكشم.
خيلي دلم براي عكسهايي كه از دماوند گرفته بودم، سوخت.
حالا قراره شنبه برم و دوباره از همه جا عكس بگيرم.
پ.ن.
خيلي وقت بود كه از اين اشتباهها نكرده بودم.
سهشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۲
یکشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۲
خار
از هفته پيش، انگشت شستم درد ميكرد. به هر جا اشاره ميشد، به شدت درد ميگرفت. فكر ميكردم همه اينها، به خاطر ريشه ناخن هست كه ريش ريش شده. هفته پيش، هر كاري كردم نتونستم سرش را كوتاه كنم.
چند روز بود كه تمام انگشتم قرمز شده بود و ديگه همه جاش حساس شده بود.
امروز، داشتم انگشتم را بررسي ميكردم، كه يك دفعه از بغل ناخونم يك چرك سفيد رنگي بيرون زد. تازه اون موقع بود كه فهميدم اين قرمزي انگشتم، به خاطر چركي هست كه توي انگشتم جمع شده. كلي چرك از دستم خارج شد. بعد از همه فشارها، كه به انگشتم آوردم تا چرك اون به طور كامل خارج بشه، دوباره سر و كله اون زائده سفيد رنگ كه من فكر ميكردم، ريشه ناخن هست، پيدا شد. اين دفعه تصميم گرفتم، به جاي اينكه سر اون را كوتاه كنم. دردش را به جان بخرم و اون را از ريشه دربيارم.
با كمي تلاش سرش را گرفتم، و با كمال تعجب خيلي راحت و بدون درد اون زاده سفيد رنگ را از انگشتم بيرون كشيدم. تازه وقتي كه بيرون اومد، فهميدم كه در همه اين مدت، يك خار كوچك توي دستم فرو رفته بوده، و تمام اين ناراحتيهاي يك هفته اخير من،به خاطر همون خار كوچك بوده.
شبي نشسته بودم و به جريانات يك هفته اخير فكر ميكردم.
به اين فكر ميكردم كه چطور يك خار كوچك تونست باعث دردناك شدن انگشت من بشه و چطور اون همه چرك و كثافت را دور خودش جمع كرد و ...
بازم پيش خودم فكر كردم، اگر همچين خاري توي دل آدم بره چه اتفاقي براي آدم ميافته. اين خاره چطور دور خودش چرك جمع ميكنه. اگر همچين خاري رفت، آدم اصلا متوجه اين خار ميشه يا نه؟! كي متوجه وجود اون ميشه؟! زود متوجه ميشه يا نه وقتي متوجه ميشه كه چرك توي كل بدن آدم پخش شده و ديگه نميشه به راحتي كاري كرد.
و در آخر اينكه آدم چطور بايد اون را دفع كنه.
بازم ...
پ.ن.
امروز با يكي از دوستام تو ماشين بودم، پشت ترافيك، در مورد نحوه فكر كردن خودم فكر ميكردم. يك دفعه با خنده به اون گفتم: شايد يك روز، يك كتاب در مورد الگوريتم فكر كردنم بنويسم. بعضي وقتها، عجيب غريب عمل ميكنه.
از هفته پيش، انگشت شستم درد ميكرد. به هر جا اشاره ميشد، به شدت درد ميگرفت. فكر ميكردم همه اينها، به خاطر ريشه ناخن هست كه ريش ريش شده. هفته پيش، هر كاري كردم نتونستم سرش را كوتاه كنم.
چند روز بود كه تمام انگشتم قرمز شده بود و ديگه همه جاش حساس شده بود.
امروز، داشتم انگشتم را بررسي ميكردم، كه يك دفعه از بغل ناخونم يك چرك سفيد رنگي بيرون زد. تازه اون موقع بود كه فهميدم اين قرمزي انگشتم، به خاطر چركي هست كه توي انگشتم جمع شده. كلي چرك از دستم خارج شد. بعد از همه فشارها، كه به انگشتم آوردم تا چرك اون به طور كامل خارج بشه، دوباره سر و كله اون زائده سفيد رنگ كه من فكر ميكردم، ريشه ناخن هست، پيدا شد. اين دفعه تصميم گرفتم، به جاي اينكه سر اون را كوتاه كنم. دردش را به جان بخرم و اون را از ريشه دربيارم.
با كمي تلاش سرش را گرفتم، و با كمال تعجب خيلي راحت و بدون درد اون زاده سفيد رنگ را از انگشتم بيرون كشيدم. تازه وقتي كه بيرون اومد، فهميدم كه در همه اين مدت، يك خار كوچك توي دستم فرو رفته بوده، و تمام اين ناراحتيهاي يك هفته اخير من،به خاطر همون خار كوچك بوده.
شبي نشسته بودم و به جريانات يك هفته اخير فكر ميكردم.
به اين فكر ميكردم كه چطور يك خار كوچك تونست باعث دردناك شدن انگشت من بشه و چطور اون همه چرك و كثافت را دور خودش جمع كرد و ...
بازم پيش خودم فكر كردم، اگر همچين خاري توي دل آدم بره چه اتفاقي براي آدم ميافته. اين خاره چطور دور خودش چرك جمع ميكنه. اگر همچين خاري رفت، آدم اصلا متوجه اين خار ميشه يا نه؟! كي متوجه وجود اون ميشه؟! زود متوجه ميشه يا نه وقتي متوجه ميشه كه چرك توي كل بدن آدم پخش شده و ديگه نميشه به راحتي كاري كرد.
و در آخر اينكه آدم چطور بايد اون را دفع كنه.
بازم ...
پ.ن.
امروز با يكي از دوستام تو ماشين بودم، پشت ترافيك، در مورد نحوه فكر كردن خودم فكر ميكردم. يك دفعه با خنده به اون گفتم: شايد يك روز، يك كتاب در مورد الگوريتم فكر كردنم بنويسم. بعضي وقتها، عجيب غريب عمل ميكنه.
شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۲
يك تولد آتشفشان دار
بعد از دو روز، قرار گذاشتن و به هم خوردن، و باز دوباره قرار گذاشتن، برگزار شد.
برنامه خوبي شد، به زحمتش ميارزيد.
ديروز بعد از كلي گشت و گذار در خيابان ويلا و وزرا، بالاخره به يك نتيجه خوب رسيديم. (البته بگذريم كه ديشب بخاطر انواع و اقسام بوهايي كه ميدادم، راحت خوابم نبرد.)
مراسم خريد جالبي بود. 2 تا اژدها، هلمز و بارانه، 4 تايي راه افتاده بوديم تو مغازهها، تا به نمايندگي از 7 نفر، هديه تولد بخريم. (آخرش 2 تاشون كار داشتند، و معذرت خواهي كردند، نيامدند.)
هر چيزي كه ميديديم، آن سوي مه را با اون مجسم ميكرديم. و در آخر نتيجه ميگرفتيم كه اين به درد نميخوره. خلاصه ماموريت سختي بود. كه گويا آخرش كاملا موفقيت آميز در آمد.
در حالي كه همه قرارها را گذاشته بوديم. حدود ساعت 1 عرايض به من زنگ زده ميگه، آن سوي مه گفته، شب جايي مهمان هستم، وقت نميكنم گالري بيام. :) خلاصه ميگفت: چي كار كنيم، به اون راستش را بگيم كه اين همه آدم جمع شديم و ... .
اول گلدون قرار تنيس گذاشته بود كه اون قرار به هم خورد. بعد گلدون و عرايض قرار گذاشته بودند كه با آنسوي مه، 3 تايي برند از يك گالري ديدن كنند، اون هم نزديك برج آفتاب. (من كه هيچ گالري اون اطراف نميشناسم.)
تا امروز هم اين قرار اوكي بود، ولي خب امروز يك سري اتفاق افتاد كه آن سوي مه، معذرت خواهي كرد.
بعد از اين اتفاق يك كنفرانس سه جانبه بين من و گلدون و عرايض برقرار شد، كه چگونه آن سوي مه را سر قرار بكشونيم، تا او شك نكنه اين همه آدم جمع شدند. آخر سر قرار شد، كه عرايض يك خالي ديگه به خاليهاي قبلي اضافه كنه، و آن سوي مه را براي چند دقيقه، به گالري بكشونه. كه خوشبختانه اين تدبير موثر در آمد. (خدا يكم به آن سوي مه رحم كرد. چون ممكن بود، مجبور بشه اين جماعت را جلوي در خانه خودشون زيارت كنه. ;) )
بعد از ظهر همه بچهها قبل از آن سوي مه آمدند و توي كافي شاپ نشستند. (بگذريم كه من به طور غير منتظره، آن سوي مه را جلوي برج ديدم و با تعجب پرسيدم، تو اينجا چي كار ميكني ... .)
اول طي مراسمي، هدايا را تقديم كرديم.
بعد هم چند تا از بچهها، يك عدد كيك آتش فشاني براي آن سوي مه آوردند.
پ.ن.
1- يك نصيحت دوستانه، اگر ميخواهيد، براي همچين برنامهاي خالي ببنديد، يك جور ببنديد كه همه جاش منطقي باشه.
2- همش خدا خدا ميكردم، كه آن سوي مه يك دفعه از ديدن 13-14 نفر سكته نكنه، (ميگن تو اين سن سكته خيلي خطرناكه :D ;) )
3- از يك موضوع نگران بودم، كه فكر كنم، اون هم به خوبي و خوشي گذشت. به هر حال تلاش خودم را كردم.
4- بارانه بعد از 3.5 ماه، بازم هديه تولد گرفت :)
5- استثنائاُ اين دفعه كسي به من هديه تولد نداد. :)
6- مراسم خوبي بود.
بعد از دو روز، قرار گذاشتن و به هم خوردن، و باز دوباره قرار گذاشتن، برگزار شد.
برنامه خوبي شد، به زحمتش ميارزيد.
ديروز بعد از كلي گشت و گذار در خيابان ويلا و وزرا، بالاخره به يك نتيجه خوب رسيديم. (البته بگذريم كه ديشب بخاطر انواع و اقسام بوهايي كه ميدادم، راحت خوابم نبرد.)
مراسم خريد جالبي بود. 2 تا اژدها، هلمز و بارانه، 4 تايي راه افتاده بوديم تو مغازهها، تا به نمايندگي از 7 نفر، هديه تولد بخريم. (آخرش 2 تاشون كار داشتند، و معذرت خواهي كردند، نيامدند.)
هر چيزي كه ميديديم، آن سوي مه را با اون مجسم ميكرديم. و در آخر نتيجه ميگرفتيم كه اين به درد نميخوره. خلاصه ماموريت سختي بود. كه گويا آخرش كاملا موفقيت آميز در آمد.
در حالي كه همه قرارها را گذاشته بوديم. حدود ساعت 1 عرايض به من زنگ زده ميگه، آن سوي مه گفته، شب جايي مهمان هستم، وقت نميكنم گالري بيام. :) خلاصه ميگفت: چي كار كنيم، به اون راستش را بگيم كه اين همه آدم جمع شديم و ... .
اول گلدون قرار تنيس گذاشته بود كه اون قرار به هم خورد. بعد گلدون و عرايض قرار گذاشته بودند كه با آنسوي مه، 3 تايي برند از يك گالري ديدن كنند، اون هم نزديك برج آفتاب. (من كه هيچ گالري اون اطراف نميشناسم.)
تا امروز هم اين قرار اوكي بود، ولي خب امروز يك سري اتفاق افتاد كه آن سوي مه، معذرت خواهي كرد.
بعد از اين اتفاق يك كنفرانس سه جانبه بين من و گلدون و عرايض برقرار شد، كه چگونه آن سوي مه را سر قرار بكشونيم، تا او شك نكنه اين همه آدم جمع شدند. آخر سر قرار شد، كه عرايض يك خالي ديگه به خاليهاي قبلي اضافه كنه، و آن سوي مه را براي چند دقيقه، به گالري بكشونه. كه خوشبختانه اين تدبير موثر در آمد. (خدا يكم به آن سوي مه رحم كرد. چون ممكن بود، مجبور بشه اين جماعت را جلوي در خانه خودشون زيارت كنه. ;) )
بعد از ظهر همه بچهها قبل از آن سوي مه آمدند و توي كافي شاپ نشستند. (بگذريم كه من به طور غير منتظره، آن سوي مه را جلوي برج ديدم و با تعجب پرسيدم، تو اينجا چي كار ميكني ... .)
اول طي مراسمي، هدايا را تقديم كرديم.
بعد هم چند تا از بچهها، يك عدد كيك آتش فشاني براي آن سوي مه آوردند.
پ.ن.
1- يك نصيحت دوستانه، اگر ميخواهيد، براي همچين برنامهاي خالي ببنديد، يك جور ببنديد كه همه جاش منطقي باشه.
2- همش خدا خدا ميكردم، كه آن سوي مه يك دفعه از ديدن 13-14 نفر سكته نكنه، (ميگن تو اين سن سكته خيلي خطرناكه :D ;) )
3- از يك موضوع نگران بودم، كه فكر كنم، اون هم به خوبي و خوشي گذشت. به هر حال تلاش خودم را كردم.
4- بارانه بعد از 3.5 ماه، بازم هديه تولد گرفت :)
5- استثنائاُ اين دفعه كسي به من هديه تولد نداد. :)
6- مراسم خوبي بود.
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۲
دو روزه كه صبح زود ميرم شركت.
واقعا كار سختي هست، مخصوصا براي من كه شب ساعت 1-2:30 ميخوابم. ولي هر جور بود، اين دو روز زود رفتم.
با اينكه امروز، روز اربعين هست و همه جا تعطيل، بازم مجبور شدم صبح زود(6:45) بلند بشم، تا برادرم را ببرم به كلاسش برسونم.
دارم بعضي از عادتهام را تغيير ميدم. قبلا هم چند دفعه اين كار را كردم. كار خيلي سختي هست.
دوشنبه
صبح ساعت 7:45 از خانه خارج شدم، دادشم، به من ميگه رها كجا ميري؟!
ميگم: سر كار.
ميگه: سر كار؟!
ميگم: آره.
بعد از ظهر ساعت 5 از شركت خارج ميشم. كيلومتر شمار ماشين عدد 150000 را نشان ميده. اول يكي از دوستام را ميرسونم. بعد يكي ديگه از دوستام را سوار ميكنم. يكم با اين دوستم در مورد كارهاش صحبت ميكنم. اون را هم ميرسونم. بعد ميرم، پيش دائيم، كامپيوترش ايراد پيدا كرده، مشكل اون را بطور موقت حل ميكنم. از محل كار دائيم به يك دوست ديگه زنگ ميزنم و براي ساعت 8:15 قرار ميگذارم. باران به شدت ميباره، ميخوام دنبال يك دوست برم، كه تو باران نمونه، ولي ترافيك شديدي كه توي خيابونها هست، اجازه نميده به اونجا برسم.
ساعت 8:15 به خانه دوستم ميرسم، در مورد كارمون صحبت ميكنيم. بيرون باران خيلي شديدي ميآد. توي اون باران جرات نميكنم تا دم ماشين برم، 15 دقيقهاي گپ ميزنيم، تا بلكه باران سبك بشه، آخرش وسط باران ميرم سوار ماشين ميشم. پيش خودم ميگم حالا كه تا اينجا اومدم، برم سر رسيد، يكي ديگه را بدم كه از قبل از عيد براي اون كنار گذاشتم. با هر بدبختي كه هست شماره اون را ميگيرم، ميگه: 20 دقيقهي ديگه ميرسم، ميگم: پس باشه براي يك وقت ديگه. (دفعه دوم سوم هست كه اين اتفاق ميافته)
يكي از دوستام زنگ ميزنه، ميگه رها ميتوني بياي با هم بريم پيش فلاني، ميگم حدود نيم ساعت ديگه ميرسم. با هم ميريم دم خانه دوستش، نيم ساعتي تو ماشين، ميشينم. تا كارش انجام بشه. تو اين مدت باران ميآد و من به شيشه ماشين نگاه ميكنم، كه چطور زير باران شسته شده، ديگه يك قطره باران هم نميتونه روي اون بمونه، هر قطره بارون جديدي كه مياد، سريع جريان پيدا ميكنه. ...
مادرم زنگ ميزنه، ميگم تا نيم ساعت ديگه ميرسم خانه. مادرم ميگه 1 كيلو موز هم بخر. (خودم ميدونم كه نيم ساعت ديگه نميرسم.)
دوستم ميآد، توي راه كلي صحبت ميكنيم. خيلي خوشحال نيستم كه مجبورم اين صحبتها را با اون بكنم.
بعضي وقتها ياد كسايي ميافتم كه ميخوان به يك نفر دوچرخه سواري ياد بدهند، هر چند وقت يك بار پشت دوچرخه را ول ميكنند، كه بچه يكم خودش راه بره، و بعد همچين كه بچه ميفهمه ول شده و ميترسه، دوباره پشت صندلي را ميگيرند.
بعد از اون ميرم دم خانه يكي ديگه از دوستام تا يك بسته را كه از، قبل از عيد پيش اون گذاشتم بگيرم. بعد از اينكه زنگ را زدم دو زاريم افتاد كه چقدر دير وقت هست. ساعت 10:50 هست. زمان از دستم خارج شده. دوستم هنوز خانه نيامده، از پدر دوستم، معذرت خواهي ميكنم و سريع دور ميشم. (خيلي خجالت كشيدم.)
ميخوام برم خانه كه يادم ميافته مادرم سفارش موز داده. ميرم دم يك مغازه، موزهاش يكم مونده است. يك دسته موز را كه از بقيه بهتر هست را انتخاب ميكنم. يك نفر قبل از من هست كه كلي ميوه خريده (حدود 8000 تومان)، موز هم ميخواد. ميوه فروش دسته موزي كه من انتخاب كردم را براي اون ميگذاره، و به طرف ميگه ايرادي نداره يكم بيشتر از 1 كيلو باشه. طرف هم ميگه نه، همين را براي من بگذار. تو دلم ميگم، عجب ميوه فروش نفهمي هست، ديگه از اين مغازه خريد نميكنم. بدون اينكه يك كلمه با مغازه دار، حرفي بزنم از مغازه خارج ميشم. يك مغازه ديگه پيدا ميكنم. كه هم موزش بهتر هست، هم قيمتش پايينتر.
ساعت 11:10 كه ميرسم خانه. مادرم چپ چپ نگاهم ميكنه، ولي من اصلا به روي خودم نميآرم و با يك لبخند سلام ميكنم. برادرام دارند سريال تفنگ سرپر را نگاه ميكنند. من از اين سريال خوشم ميآد.
بعد از اينكه شام خوردم. تا ساعت 1 توي اينترنت هستم. خيلي خسته هستم. به يكي از دوستام قول دادم،كه آرشيو وبلاگش را درست كنم. ولي از بس خستهام نميتونم. دستگاه را خاموش ميكنم و ميگيرم ميخوابم.
سه شنبه:
ساعت 7 به سختي بلند ميشم. سريع دوش ميگيرم، يكم حالم سر جا ميآد.
بازم حدود ساعت 7:45 از خانه در ميآم. سر راه دنبال يكي از دوستام ميرم، كه محل كارش نزديك شركت ماست. نميفهمم چه خبره، بعضي جاها ترافيك هست، كه من تا حالا نديده بودم شلوغ باشند.
تقريبا 1 ساعت 10 دقيقه طول كشيد كه به شركت رسيدم. توي راه همش چشمم به درجه بنزين هست. به اولين پمپ بنزيني كه ميرسم. بنزين ميزنم.
عصري قراره بريم كوه، بعد از مدتها، قراره همه بچهها بيان. توي اين مدت، هر دفعه يكي از بچهها مشكل داشته و نتونسته بياد. خيلي خوشحالم كه باز قراره همه با هم جمع بشيم. (... )
قراره 2 نفر ديگه، اضافه بر برنامه بيان، كه يكي از اونها طبق معمول در آخرين لحظات معذرت خواهي ميكنه و ميگه اين دفعه هم نميتونه بياد.
بازم ترافيك. قراره برم دنبال اژدهاي شكلاتي و دوستش پريا، دم كلاسش. از دم پمپ بنزين پارك ساعي تا يكم بالاتر از پارك ساعي حدود 40 دقيقه توي شلوغي گير ميكنم.
ساعت 6:30 با متريال نزديك پمپ بنزين قرار داشتم، به اون گفتم كه خودش بره، گفت پياده ميره تا دم پاركينگ، قرار شد اگر وسط راه ديديمش، سوارش كنيم.
بعد از اينكه كلي خوراكي ميخريم. به آن سوي مه زنگ ميزنم. و سر راه سوارش ميكنم. متريال قبل از ما به پاركينگ رسيده. هلمز و بارنه هم رسيدند.
7 نفري راه ميافتيم. خيلي حوصله صحبت كردن ندارم. دوست داشتم بيشتر توي خودم باشم. و فقط به بحثهايي كه بقيه ميكنند گوش كنم. گروه، گروه شده بوديم. دم ايستگاه كه رسيديم، خوراكيها را خورديم. به خاطر شلوغي خيابانها نظرم اين بود كه زودتر برگرديم پايين ولي بچه ها گفتند يكم بريم بالا. خيلي وقت هست كه توي كوه ندويدم. وقتي اژدهاي شكلاتي ميدويد، كلي حسوديم شد. ولي حوصله دويدن نداشتم.
برگشتن خيلي سريع اومديم پايين. به دو گروه تند رو و كند رو تقسيم شده بوديم. (كه البته من توي گروه كندرو بودم :) )
من و آنسوي مه و پريا، راجع به زبان و نقش اون، فيلم و ... صحبت كرديم. از دور متريال، اژدهاي شكلاتي، هلمز و بارانه را ميديديم. ولي باز هرچي تندتر ميرفتيم، به اونها نميرسيديم.
ساعت 8:40 بود كه رسيديم به پاركينگ. خيلي دير شده بود.
بعد از اينكه آن سوي مه را رسونديم. راه افتاديم سمت خانه دوست اژدهاي شكلاتي.
همه جا شلوغ بود، مدرس افتضاح بود. وسط راه، دلم را زدم به دريا و انداختم از وسط يكسري كوچه پسكوچه كه تا حالا از اونجاها رد نشده بودم، به سمت خانه دوست اژدهاي شكلاتي، (كلي توي زمان جلو افتادم.)
بعد از اينكه اژدهاي شكلاتي را رسوندم، حدود ساعت 10:30 بود كه رسيديم خانه. تلويزيون سريال افسانه شجاعان را پخش ميكرد. از اين سريال هم خوشم ميآد.
بعد از شام، تا ساعت 12:30 روي خط بودم. باز ديدم ديگه نميتونم بنشينم. رفتم خوابيدم.
تا صبح كلي، خواب ديدم.
صبح دوباره بلند شدم. برادرم را بردم، رسوندم كلاسش.
آسمان كاملا آبي بود. برفي كه روي كوهها بود زير نور آفتاب ميدرخشيد. فقط يك تكه ابر روي يك قسمت شهر قرار گرفته بود. پيش خودم گفتم: حتما الان اونجا بارون ميآد.
پ.ن.
1- يادم رفت بگم، ديشب وقتي رسيدم خانه، كيلومتر شمار ماشين 150168 را نشان ميداد. كه نصف بيشتر اين مسير را توي ترافيك گذروندم.
2- به نظرم هر كدام از ما يك جورهايي داريم تغيير كرديم.
3- توي كوه، يك جايي به جاي كلمه زودتر، كلمه جديدتر را استفاده كردم. و بعدش حرفم را توجيه كردم. هلمز هم گير داد. كه اين اژدهاي خفته هيچ وقت قبول نميكنه كه اشتباه كرده. و هميشه كارهاش را توجيه ميكنه. و بعد كلي خنديدم. (آخر شب وقتي تنها بودم تازه مشكل صحبتم را فهميدم.)
4- بعد از مدتها، دوباره يكم دارم تند ميرم.
5- ...
واقعا كار سختي هست، مخصوصا براي من كه شب ساعت 1-2:30 ميخوابم. ولي هر جور بود، اين دو روز زود رفتم.
با اينكه امروز، روز اربعين هست و همه جا تعطيل، بازم مجبور شدم صبح زود(6:45) بلند بشم، تا برادرم را ببرم به كلاسش برسونم.
دارم بعضي از عادتهام را تغيير ميدم. قبلا هم چند دفعه اين كار را كردم. كار خيلي سختي هست.
دوشنبه
صبح ساعت 7:45 از خانه خارج شدم، دادشم، به من ميگه رها كجا ميري؟!
ميگم: سر كار.
ميگه: سر كار؟!
ميگم: آره.
بعد از ظهر ساعت 5 از شركت خارج ميشم. كيلومتر شمار ماشين عدد 150000 را نشان ميده. اول يكي از دوستام را ميرسونم. بعد يكي ديگه از دوستام را سوار ميكنم. يكم با اين دوستم در مورد كارهاش صحبت ميكنم. اون را هم ميرسونم. بعد ميرم، پيش دائيم، كامپيوترش ايراد پيدا كرده، مشكل اون را بطور موقت حل ميكنم. از محل كار دائيم به يك دوست ديگه زنگ ميزنم و براي ساعت 8:15 قرار ميگذارم. باران به شدت ميباره، ميخوام دنبال يك دوست برم، كه تو باران نمونه، ولي ترافيك شديدي كه توي خيابونها هست، اجازه نميده به اونجا برسم.
ساعت 8:15 به خانه دوستم ميرسم، در مورد كارمون صحبت ميكنيم. بيرون باران خيلي شديدي ميآد. توي اون باران جرات نميكنم تا دم ماشين برم، 15 دقيقهاي گپ ميزنيم، تا بلكه باران سبك بشه، آخرش وسط باران ميرم سوار ماشين ميشم. پيش خودم ميگم حالا كه تا اينجا اومدم، برم سر رسيد، يكي ديگه را بدم كه از قبل از عيد براي اون كنار گذاشتم. با هر بدبختي كه هست شماره اون را ميگيرم، ميگه: 20 دقيقهي ديگه ميرسم، ميگم: پس باشه براي يك وقت ديگه. (دفعه دوم سوم هست كه اين اتفاق ميافته)
يكي از دوستام زنگ ميزنه، ميگه رها ميتوني بياي با هم بريم پيش فلاني، ميگم حدود نيم ساعت ديگه ميرسم. با هم ميريم دم خانه دوستش، نيم ساعتي تو ماشين، ميشينم. تا كارش انجام بشه. تو اين مدت باران ميآد و من به شيشه ماشين نگاه ميكنم، كه چطور زير باران شسته شده، ديگه يك قطره باران هم نميتونه روي اون بمونه، هر قطره بارون جديدي كه مياد، سريع جريان پيدا ميكنه. ...
مادرم زنگ ميزنه، ميگم تا نيم ساعت ديگه ميرسم خانه. مادرم ميگه 1 كيلو موز هم بخر. (خودم ميدونم كه نيم ساعت ديگه نميرسم.)
دوستم ميآد، توي راه كلي صحبت ميكنيم. خيلي خوشحال نيستم كه مجبورم اين صحبتها را با اون بكنم.
بعضي وقتها ياد كسايي ميافتم كه ميخوان به يك نفر دوچرخه سواري ياد بدهند، هر چند وقت يك بار پشت دوچرخه را ول ميكنند، كه بچه يكم خودش راه بره، و بعد همچين كه بچه ميفهمه ول شده و ميترسه، دوباره پشت صندلي را ميگيرند.
بعد از اون ميرم دم خانه يكي ديگه از دوستام تا يك بسته را كه از، قبل از عيد پيش اون گذاشتم بگيرم. بعد از اينكه زنگ را زدم دو زاريم افتاد كه چقدر دير وقت هست. ساعت 10:50 هست. زمان از دستم خارج شده. دوستم هنوز خانه نيامده، از پدر دوستم، معذرت خواهي ميكنم و سريع دور ميشم. (خيلي خجالت كشيدم.)
ميخوام برم خانه كه يادم ميافته مادرم سفارش موز داده. ميرم دم يك مغازه، موزهاش يكم مونده است. يك دسته موز را كه از بقيه بهتر هست را انتخاب ميكنم. يك نفر قبل از من هست كه كلي ميوه خريده (حدود 8000 تومان)، موز هم ميخواد. ميوه فروش دسته موزي كه من انتخاب كردم را براي اون ميگذاره، و به طرف ميگه ايرادي نداره يكم بيشتر از 1 كيلو باشه. طرف هم ميگه نه، همين را براي من بگذار. تو دلم ميگم، عجب ميوه فروش نفهمي هست، ديگه از اين مغازه خريد نميكنم. بدون اينكه يك كلمه با مغازه دار، حرفي بزنم از مغازه خارج ميشم. يك مغازه ديگه پيدا ميكنم. كه هم موزش بهتر هست، هم قيمتش پايينتر.
ساعت 11:10 كه ميرسم خانه. مادرم چپ چپ نگاهم ميكنه، ولي من اصلا به روي خودم نميآرم و با يك لبخند سلام ميكنم. برادرام دارند سريال تفنگ سرپر را نگاه ميكنند. من از اين سريال خوشم ميآد.
بعد از اينكه شام خوردم. تا ساعت 1 توي اينترنت هستم. خيلي خسته هستم. به يكي از دوستام قول دادم،كه آرشيو وبلاگش را درست كنم. ولي از بس خستهام نميتونم. دستگاه را خاموش ميكنم و ميگيرم ميخوابم.
سه شنبه:
ساعت 7 به سختي بلند ميشم. سريع دوش ميگيرم، يكم حالم سر جا ميآد.
بازم حدود ساعت 7:45 از خانه در ميآم. سر راه دنبال يكي از دوستام ميرم، كه محل كارش نزديك شركت ماست. نميفهمم چه خبره، بعضي جاها ترافيك هست، كه من تا حالا نديده بودم شلوغ باشند.
تقريبا 1 ساعت 10 دقيقه طول كشيد كه به شركت رسيدم. توي راه همش چشمم به درجه بنزين هست. به اولين پمپ بنزيني كه ميرسم. بنزين ميزنم.
عصري قراره بريم كوه، بعد از مدتها، قراره همه بچهها بيان. توي اين مدت، هر دفعه يكي از بچهها مشكل داشته و نتونسته بياد. خيلي خوشحالم كه باز قراره همه با هم جمع بشيم. (... )
قراره 2 نفر ديگه، اضافه بر برنامه بيان، كه يكي از اونها طبق معمول در آخرين لحظات معذرت خواهي ميكنه و ميگه اين دفعه هم نميتونه بياد.
بازم ترافيك. قراره برم دنبال اژدهاي شكلاتي و دوستش پريا، دم كلاسش. از دم پمپ بنزين پارك ساعي تا يكم بالاتر از پارك ساعي حدود 40 دقيقه توي شلوغي گير ميكنم.
ساعت 6:30 با متريال نزديك پمپ بنزين قرار داشتم، به اون گفتم كه خودش بره، گفت پياده ميره تا دم پاركينگ، قرار شد اگر وسط راه ديديمش، سوارش كنيم.
بعد از اينكه كلي خوراكي ميخريم. به آن سوي مه زنگ ميزنم. و سر راه سوارش ميكنم. متريال قبل از ما به پاركينگ رسيده. هلمز و بارنه هم رسيدند.
7 نفري راه ميافتيم. خيلي حوصله صحبت كردن ندارم. دوست داشتم بيشتر توي خودم باشم. و فقط به بحثهايي كه بقيه ميكنند گوش كنم. گروه، گروه شده بوديم. دم ايستگاه كه رسيديم، خوراكيها را خورديم. به خاطر شلوغي خيابانها نظرم اين بود كه زودتر برگرديم پايين ولي بچه ها گفتند يكم بريم بالا. خيلي وقت هست كه توي كوه ندويدم. وقتي اژدهاي شكلاتي ميدويد، كلي حسوديم شد. ولي حوصله دويدن نداشتم.
برگشتن خيلي سريع اومديم پايين. به دو گروه تند رو و كند رو تقسيم شده بوديم. (كه البته من توي گروه كندرو بودم :) )
من و آنسوي مه و پريا، راجع به زبان و نقش اون، فيلم و ... صحبت كرديم. از دور متريال، اژدهاي شكلاتي، هلمز و بارانه را ميديديم. ولي باز هرچي تندتر ميرفتيم، به اونها نميرسيديم.
ساعت 8:40 بود كه رسيديم به پاركينگ. خيلي دير شده بود.
بعد از اينكه آن سوي مه را رسونديم. راه افتاديم سمت خانه دوست اژدهاي شكلاتي.
همه جا شلوغ بود، مدرس افتضاح بود. وسط راه، دلم را زدم به دريا و انداختم از وسط يكسري كوچه پسكوچه كه تا حالا از اونجاها رد نشده بودم، به سمت خانه دوست اژدهاي شكلاتي، (كلي توي زمان جلو افتادم.)
بعد از اينكه اژدهاي شكلاتي را رسوندم، حدود ساعت 10:30 بود كه رسيديم خانه. تلويزيون سريال افسانه شجاعان را پخش ميكرد. از اين سريال هم خوشم ميآد.
بعد از شام، تا ساعت 12:30 روي خط بودم. باز ديدم ديگه نميتونم بنشينم. رفتم خوابيدم.
تا صبح كلي، خواب ديدم.
صبح دوباره بلند شدم. برادرم را بردم، رسوندم كلاسش.
آسمان كاملا آبي بود. برفي كه روي كوهها بود زير نور آفتاب ميدرخشيد. فقط يك تكه ابر روي يك قسمت شهر قرار گرفته بود. پيش خودم گفتم: حتما الان اونجا بارون ميآد.
پ.ن.
1- يادم رفت بگم، ديشب وقتي رسيدم خانه، كيلومتر شمار ماشين 150168 را نشان ميداد. كه نصف بيشتر اين مسير را توي ترافيك گذروندم.
2- به نظرم هر كدام از ما يك جورهايي داريم تغيير كرديم.
3- توي كوه، يك جايي به جاي كلمه زودتر، كلمه جديدتر را استفاده كردم. و بعدش حرفم را توجيه كردم. هلمز هم گير داد. كه اين اژدهاي خفته هيچ وقت قبول نميكنه كه اشتباه كرده. و هميشه كارهاش را توجيه ميكنه. و بعد كلي خنديدم. (آخر شب وقتي تنها بودم تازه مشكل صحبتم را فهميدم.)
4- بعد از مدتها، دوباره يكم دارم تند ميرم.
5- ...
دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۲
امروز بازم سرحال نبودم، دوست داشتم برم توي باران قدم بزنم.
ولي بعد ديدم، حس اين كار را هم ندارم. :)
...
امشب بازم از اون بارونهاي وحشتناك اومد.
مثل اينكه قراره تا آخر هفته، همينطور بارون بياد. امروز تو شركت ميگفتم كه بايد مايوام رو بگذارم پشت ماشين، كه اگر اوضاع احوال خيلي خراب شد، حداقل با شنا بتونم برگردم خانه.
ولي بعد ديدم، حس اين كار را هم ندارم. :)
...
امشب بازم از اون بارونهاي وحشتناك اومد.
مثل اينكه قراره تا آخر هفته، همينطور بارون بياد. امروز تو شركت ميگفتم كه بايد مايوام رو بگذارم پشت ماشين، كه اگر اوضاع احوال خيلي خراب شد، حداقل با شنا بتونم برگردم خانه.
یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۲
اينجور كه بوش ميآد، بايد از فردا صبح زود برم سر كار.
هنوز كسي به طور رسمي به من حرفي نزده، فعلا فقط صحبتش هست.
چند روز پيش نشستيم يكسري قانون و شرايط براي بقيه كارمندهاي شركت نوشتيم. وكلي شرايط كه اگر يك دقيقه دير بيان اله كنيم و ...
اولش قرار نبود، اين قانون شامل ما هم بشه، ولي وقتي قانون رفت بالا، اون بالاييها خوششان اومد، و با يكسري تغييرات گفتند. شامل همه بشه. توي شركت، با همه صحبت شده، و به همه گفتند كه شما بايد زود بيان و ... به غير از من. اون هم دليلش مشخصه، چند روز مونده به پايان سال، با رئيس شركت صحبت كردم، و قرار شد كه من رسما ساعت 11 شركت باشم. (كاملا مدير كلي :) )، اون موقع غير از من چند نفر ديگه هم اين ساعت ميآمدند. حالا با همه صحبت كردند و قرار بر اين شده كه همه زود بيان.
حالا اگر از فردا، زود نرم سركار، تو شركت حسابي تابلو ميشم. (گر چه، اگر زود هم برم، باز تابلو هستم. :) )
ببين چطوري الكي الكي، خودم را گرفتار كردم. :)
هنوز كسي به طور رسمي به من حرفي نزده، فعلا فقط صحبتش هست.
چند روز پيش نشستيم يكسري قانون و شرايط براي بقيه كارمندهاي شركت نوشتيم. وكلي شرايط كه اگر يك دقيقه دير بيان اله كنيم و ...
اولش قرار نبود، اين قانون شامل ما هم بشه، ولي وقتي قانون رفت بالا، اون بالاييها خوششان اومد، و با يكسري تغييرات گفتند. شامل همه بشه. توي شركت، با همه صحبت شده، و به همه گفتند كه شما بايد زود بيان و ... به غير از من. اون هم دليلش مشخصه، چند روز مونده به پايان سال، با رئيس شركت صحبت كردم، و قرار شد كه من رسما ساعت 11 شركت باشم. (كاملا مدير كلي :) )، اون موقع غير از من چند نفر ديگه هم اين ساعت ميآمدند. حالا با همه صحبت كردند و قرار بر اين شده كه همه زود بيان.
حالا اگر از فردا، زود نرم سركار، تو شركت حسابي تابلو ميشم. (گر چه، اگر زود هم برم، باز تابلو هستم. :) )
ببين چطوري الكي الكي، خودم را گرفتار كردم. :)
جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲
سفر زنجان
براي رفتن به زنجان، ساعت 6:45 ايستگاه راهآهن قرار داشتم.
شب ساعت 2:30 بود كه خوابيدم.
صبح هم ساعت 5:30 از خواب بلند شدم. تا يكم به خودم كش و قوس دادم و به خودم رسيدم و حمام رفتم، شد ساعت 6:10 ، ميخواستم همينجوري راه بيافتم،كه مادرم گفت: كه يك كيف بردار و يك سري لباس ببر،كه اگر شب قرار شد بموني، با خودت وسيله داشته باشي :)، تا صبحانه خوردم و وسايلم را جمع كردم. ساعت 6:30 شد. بماند كه ديگه من خودم را چطوري ساعت 6:50 به راهآهن رسوندم. (توي راه، توي اين فكر بودم كه من خيلي خونسرد هستم.)
توي ايستگاه دوست پدرم منتظر من بود.
قرار بود كه براي انتخاب هيئت موسس و هيئت مديره يك موسسه خيريه، به زنجان بريم. وقتي برنامه سفر را به من گفتند، خيلي از برنامه خوشم نيامد، چون به نظرم اصلا برنامه خوبي نبود. قرار بود كه در طي يك روز، از ميان يكسري افراد، هم هيئت امنا را انتخاب كنيم. هم هيئت مديره، هم مدير عامل و تازه با هر گروه يك جلسه هم بگذاريم. قبل از سفر با پسر عموم صحبت كردم، اون هم همين نظر را داشت، ولي قرار شد كه براي شناخت بهتر مشكلات و نواقص من به اين سفر برم.
جالبه، من را براي اين دعوت كرده بودند، كه به نوعي كارشون رسميت بيشتري پيدا بكنه. ولي هدف من از اين سفر يك چيز ديگه بود.
توي قطار كه بوديم، كلي در رابطه با اين موضوع فكر كردم، كه چطور ميشه اهداف متضاد چند نفر، باعث رسيدن به يك نتيجه مشترك بشه.
حدود ساعت 11:40 دقيقه به زنجان رسيديم. توي يك قسمتي از مسير برف ميآمد و هوا حسابي سرد بود، پام حسابي يخ كرد. (آخه من دم در نشسته بودم. و توي كل مسير در باز بود.)
اونجا كه رسيديم، از طرف يكي از كارخانهداران به استقبال ما اومدند و به كارخانه ايشان رفتيم. اونجا برنامه بعدازظهر را دوره كرديم. خداييش خيلي زحمت كشيده بود. بعد از اينكه همه برنامه را مرتب كردند، من اومدم يك مقدار برنامه را پايين و بالا كردم و مدت برنامه ها را كم كردم. (كلي برنامه ريز شده بودم.) با اينكه من برنامه آخر را قبول نداشتم و ميدونستم كه براي اون وقت نخواهد شد. دوست پدرم اصرار داشت كه اون كار را هم انجام دهند.
بعد از ظهر 1 ساعتي وقت پيدا كردم كه توي شهر بچرخم. اين بود كه تنهايي تاكسي گرفتم و رفتم مركز شهر.
زنجان شهري هست با جمعيت حدود 400 هزار نفر، كه به نظر من، شهر كوچكي ميرسيد. توي زنجان، قيمتها خيلي پايين بود. مثلا كرايه هر مسير 25 تومان بود. يا جوجهكباب در بهترين رستوران شهر، با كلي مخلفات 2300 تومان. و ...
توي اون يك ساعت، خيابان سعدي، مغازههاي بين چهارراه تا سبزه ميدان و داخل بازار قديم را تماشا كردم. (چاقو فروشيهاي زنجان را هم ديدم، منتها آخرش چيزي نخريدم :) )
در ضمن طبق آخرين اطلاعات توي چهارراه و بالاي خيابان سعدي چندتا كافي نت وجود داره :)
يك چيز جالبه ديگه، توي سبزه ميدان، يك سري دستفروش بودند، كه كنار خيابان بساط پهن كرده بودند و فيلمهاي ايراني و خارجي را بصورت كپي روي سيدي ميفروختند. (هر فيلم 400 تومان)
گشت و گذار بدي نبود.
برنامه حدود ساعت 6:10 دقيقه شروع شد. تمام قسمتهاي برنامه با چند دقيقه جلو و عقب، نسبتا به موقع اجرا شد. بعد از انتخاب هيئت امنا، قرار شد كه هيئت مديره را هم انتخاب كنند كه اينگونه نشد. بعضي از افرادي كه براي هيئت مديره انتخاب شده بودند، مايل بودند كه اساسنامه را بخونند. (كه حقشان بود.) منتها اين وسط چند نفر بودند كه ميخواستند هر چه زودتر امضاها را بگيرند و كار را شروع كنند. ميگفتند توي انجام كار خير نبايد شك كرد و ...
(دوست پدرم، همش ميگفت: كار را شروع كنيم، خدا خودش كمك ميكنه و ميرسونه و ... )
خلاصه ملت شك كردند و هر كس يك حرفي ميزد، وقتي ديدم اوضاع اينجور هست، بلند شدم و گفتم: كه بهتره از اساسنامه كپي گرفته بشه و در يك جلسه ديگه، به اين كار رسيدگي بشه. تاريخ و زمان و مكان جلسه بعد را هم مشخص كردم. (يك جورايي، همه كاسه و كوزهها را خراب كردم. يكسري اصلا دوست نداشتند كه اينطور بشه، و ميگفتند كه اينها را شايد ديگه نشه جمع كرد، ميخواستند اونجا يك عده را همينجوري بفرستند وسط ميدان و درگيرشون كنند. كاري كه من از اول مخالف بودم.) خلاصه برنامه تقريبا اون جور كه از اول پيشبيني كرده بودم، حدود ساعت8:45 تمام شد.
دوست داشتم كه همون موقع برگردم تهران، اگر ميدونستم كه زنجان اينقدر نزديك هست و همه راه اتوبان هست، حتما ماشين ميآوردم. و همون شب بر ميگشتم.
اونجا همه اصرار داشتند كه شب بمونيم و صبح برگرديم. (وسط جلسه مادرم از تهران زنگ زده، ميگه رها، شب همونجا بمون، صبح برگرد. نميخواد شبانه برگردي. و ...)
خلاصه آخرش تسليم شديم و قرار شد كه شب خانه يكي از همين اعضا هيئت امنا (خواهر ايشان توي تهران با ما همكاري ميكنه، و يك آشنايي مختصري هم با ايشان داشتم) بمونيم.
براي شام رفتيم كاروانسرا سنتي. (تقريبا روبرو راهآهن) مكان خيلي قشنگي بود، من كه محو در و ديوار و معماري اونجا شده بودم. برامون توضيح دادند كه اينجا در اصل كاروانسرا بوده، و بعد از تعميرات توي اون، رستوران راه انداخته بودند.
خيلي شلوغ بود. هر كس يك گوشه نشسته بود، كلي جوان هم اونجا بودند كه اكثرا قليون ميكشيدند. (پيش خودم گفتم: اين هم حتما تفريح جوانهاي زنجاني هست. كه بيان اينجا)
از كاروانسرا كه اومدم بيرون، يك تكه از ابر كنار رفته بود و قرص كامل ماه وسط آسمان معلوم بود.
بعد از شام رفتيم خانه همون دوستمون، نميدونم چي شد كه يك دفعه دوست پدرم هوس كرد كه در مورد تورات و انجيل و اوستا بحث كنه. و از كيفش يك كتاب مقدس در آورد. جاتون خالي همچين يكسري نظرات در مورد، اديان مختلف دادم، كه دوست پدرم ماتش برده بود و با قيافه متعجب من را نگاه ميكرد، اصلا فكرش را نميكرد كه من همچين حرفهايي بزنم. آخرش هم يكم كوتاه اومدم و گفتم: در مورد بعضي از چيزها اطلاعي ندارم. (فكر كنم، اگر يكم ديگه ادامه ميدادم، دعوامون ميشد.)
صبح ساعت 7:30 بلند شديم و بعد از خوردن صبحانه (چاي، نيمرو، مارمالت، مربا، كره محلي، پنير، نان بربري، نان لواش) با يكي از كساني كه از تهران با ماشين آمده بود، راه افتاديم به سمت تهران.
اين يك روزي كه اونجا بوديم، حسابي ما را شرمنده كردند. فكر كنم اگر به همين شكل ادامه پيدا ميكرد و من چند روز ديگه اونجا ميموندم، چند كيلويي وزنم اضافه ميشد.
حدود ساعت 12:30 ظهر بود كه به خانه رسيدم.
براي رفتن به زنجان، ساعت 6:45 ايستگاه راهآهن قرار داشتم.
شب ساعت 2:30 بود كه خوابيدم.
صبح هم ساعت 5:30 از خواب بلند شدم. تا يكم به خودم كش و قوس دادم و به خودم رسيدم و حمام رفتم، شد ساعت 6:10 ، ميخواستم همينجوري راه بيافتم،كه مادرم گفت: كه يك كيف بردار و يك سري لباس ببر،كه اگر شب قرار شد بموني، با خودت وسيله داشته باشي :)، تا صبحانه خوردم و وسايلم را جمع كردم. ساعت 6:30 شد. بماند كه ديگه من خودم را چطوري ساعت 6:50 به راهآهن رسوندم. (توي راه، توي اين فكر بودم كه من خيلي خونسرد هستم.)
توي ايستگاه دوست پدرم منتظر من بود.
قرار بود كه براي انتخاب هيئت موسس و هيئت مديره يك موسسه خيريه، به زنجان بريم. وقتي برنامه سفر را به من گفتند، خيلي از برنامه خوشم نيامد، چون به نظرم اصلا برنامه خوبي نبود. قرار بود كه در طي يك روز، از ميان يكسري افراد، هم هيئت امنا را انتخاب كنيم. هم هيئت مديره، هم مدير عامل و تازه با هر گروه يك جلسه هم بگذاريم. قبل از سفر با پسر عموم صحبت كردم، اون هم همين نظر را داشت، ولي قرار شد كه براي شناخت بهتر مشكلات و نواقص من به اين سفر برم.
جالبه، من را براي اين دعوت كرده بودند، كه به نوعي كارشون رسميت بيشتري پيدا بكنه. ولي هدف من از اين سفر يك چيز ديگه بود.
توي قطار كه بوديم، كلي در رابطه با اين موضوع فكر كردم، كه چطور ميشه اهداف متضاد چند نفر، باعث رسيدن به يك نتيجه مشترك بشه.
حدود ساعت 11:40 دقيقه به زنجان رسيديم. توي يك قسمتي از مسير برف ميآمد و هوا حسابي سرد بود، پام حسابي يخ كرد. (آخه من دم در نشسته بودم. و توي كل مسير در باز بود.)
اونجا كه رسيديم، از طرف يكي از كارخانهداران به استقبال ما اومدند و به كارخانه ايشان رفتيم. اونجا برنامه بعدازظهر را دوره كرديم. خداييش خيلي زحمت كشيده بود. بعد از اينكه همه برنامه را مرتب كردند، من اومدم يك مقدار برنامه را پايين و بالا كردم و مدت برنامه ها را كم كردم. (كلي برنامه ريز شده بودم.) با اينكه من برنامه آخر را قبول نداشتم و ميدونستم كه براي اون وقت نخواهد شد. دوست پدرم اصرار داشت كه اون كار را هم انجام دهند.
بعد از ظهر 1 ساعتي وقت پيدا كردم كه توي شهر بچرخم. اين بود كه تنهايي تاكسي گرفتم و رفتم مركز شهر.
زنجان شهري هست با جمعيت حدود 400 هزار نفر، كه به نظر من، شهر كوچكي ميرسيد. توي زنجان، قيمتها خيلي پايين بود. مثلا كرايه هر مسير 25 تومان بود. يا جوجهكباب در بهترين رستوران شهر، با كلي مخلفات 2300 تومان. و ...
توي اون يك ساعت، خيابان سعدي، مغازههاي بين چهارراه تا سبزه ميدان و داخل بازار قديم را تماشا كردم. (چاقو فروشيهاي زنجان را هم ديدم، منتها آخرش چيزي نخريدم :) )
در ضمن طبق آخرين اطلاعات توي چهارراه و بالاي خيابان سعدي چندتا كافي نت وجود داره :)
يك چيز جالبه ديگه، توي سبزه ميدان، يك سري دستفروش بودند، كه كنار خيابان بساط پهن كرده بودند و فيلمهاي ايراني و خارجي را بصورت كپي روي سيدي ميفروختند. (هر فيلم 400 تومان)
گشت و گذار بدي نبود.
برنامه حدود ساعت 6:10 دقيقه شروع شد. تمام قسمتهاي برنامه با چند دقيقه جلو و عقب، نسبتا به موقع اجرا شد. بعد از انتخاب هيئت امنا، قرار شد كه هيئت مديره را هم انتخاب كنند كه اينگونه نشد. بعضي از افرادي كه براي هيئت مديره انتخاب شده بودند، مايل بودند كه اساسنامه را بخونند. (كه حقشان بود.) منتها اين وسط چند نفر بودند كه ميخواستند هر چه زودتر امضاها را بگيرند و كار را شروع كنند. ميگفتند توي انجام كار خير نبايد شك كرد و ...
(دوست پدرم، همش ميگفت: كار را شروع كنيم، خدا خودش كمك ميكنه و ميرسونه و ... )
خلاصه ملت شك كردند و هر كس يك حرفي ميزد، وقتي ديدم اوضاع اينجور هست، بلند شدم و گفتم: كه بهتره از اساسنامه كپي گرفته بشه و در يك جلسه ديگه، به اين كار رسيدگي بشه. تاريخ و زمان و مكان جلسه بعد را هم مشخص كردم. (يك جورايي، همه كاسه و كوزهها را خراب كردم. يكسري اصلا دوست نداشتند كه اينطور بشه، و ميگفتند كه اينها را شايد ديگه نشه جمع كرد، ميخواستند اونجا يك عده را همينجوري بفرستند وسط ميدان و درگيرشون كنند. كاري كه من از اول مخالف بودم.) خلاصه برنامه تقريبا اون جور كه از اول پيشبيني كرده بودم، حدود ساعت8:45 تمام شد.
دوست داشتم كه همون موقع برگردم تهران، اگر ميدونستم كه زنجان اينقدر نزديك هست و همه راه اتوبان هست، حتما ماشين ميآوردم. و همون شب بر ميگشتم.
اونجا همه اصرار داشتند كه شب بمونيم و صبح برگرديم. (وسط جلسه مادرم از تهران زنگ زده، ميگه رها، شب همونجا بمون، صبح برگرد. نميخواد شبانه برگردي. و ...)
خلاصه آخرش تسليم شديم و قرار شد كه شب خانه يكي از همين اعضا هيئت امنا (خواهر ايشان توي تهران با ما همكاري ميكنه، و يك آشنايي مختصري هم با ايشان داشتم) بمونيم.
براي شام رفتيم كاروانسرا سنتي. (تقريبا روبرو راهآهن) مكان خيلي قشنگي بود، من كه محو در و ديوار و معماري اونجا شده بودم. برامون توضيح دادند كه اينجا در اصل كاروانسرا بوده، و بعد از تعميرات توي اون، رستوران راه انداخته بودند.
خيلي شلوغ بود. هر كس يك گوشه نشسته بود، كلي جوان هم اونجا بودند كه اكثرا قليون ميكشيدند. (پيش خودم گفتم: اين هم حتما تفريح جوانهاي زنجاني هست. كه بيان اينجا)
از كاروانسرا كه اومدم بيرون، يك تكه از ابر كنار رفته بود و قرص كامل ماه وسط آسمان معلوم بود.
بعد از شام رفتيم خانه همون دوستمون، نميدونم چي شد كه يك دفعه دوست پدرم هوس كرد كه در مورد تورات و انجيل و اوستا بحث كنه. و از كيفش يك كتاب مقدس در آورد. جاتون خالي همچين يكسري نظرات در مورد، اديان مختلف دادم، كه دوست پدرم ماتش برده بود و با قيافه متعجب من را نگاه ميكرد، اصلا فكرش را نميكرد كه من همچين حرفهايي بزنم. آخرش هم يكم كوتاه اومدم و گفتم: در مورد بعضي از چيزها اطلاعي ندارم. (فكر كنم، اگر يكم ديگه ادامه ميدادم، دعوامون ميشد.)
صبح ساعت 7:30 بلند شديم و بعد از خوردن صبحانه (چاي، نيمرو، مارمالت، مربا، كره محلي، پنير، نان بربري، نان لواش) با يكي از كساني كه از تهران با ماشين آمده بود، راه افتاديم به سمت تهران.
اين يك روزي كه اونجا بوديم، حسابي ما را شرمنده كردند. فكر كنم اگر به همين شكل ادامه پيدا ميكرد و من چند روز ديگه اونجا ميموندم، چند كيلويي وزنم اضافه ميشد.
حدود ساعت 12:30 ظهر بود كه به خانه رسيدم.
پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۲
چقدر خوبه كه اينجوري بارون ميآد
همه چيز تازه ميشه :)
امشب كلي تو شهر چرخيدم، وقتي كه به سمت پايين ميآمدم، شهر را زير پام ميديدم كه ميدرخشه، خيلي قشنگ شده بود، توي چند سال اخير، هيچوقت شهر را اينقدر شفاف نديده بودم.
باران خوبي بود.
باران كه ميآد، من دلم را در ميآرم بيرون، و ميزارم زير باران كه قشنگ شسته بشه، يكم جلا پيدا بكنه، سعي ميكنم كه
ديروز طبق معمول با بچهها قرار بود بريم كوه.
خيلي خسته بودم. قرار بود،وسط راه متريال را سوار كنم. يكم زودتر سر قرار رسيدم، همونجا صندلي را خوابوندم و 10 دقيقهاي را قشنگ خوابيدم.
موقع بالا رفتن، با اينكه هوا روشن بود، قرص كامل ماه وسط آسمان آمده بود. جاي اژدهاي شكلاتي خيلي خالي بود، اگر اومده بود، ميپريد بالا و ماه را ميگرفت، بعد يك گاز از گوشهاش ميزد و به ما ميگفت: كه چه مزهاي ميده :)
(اينجور پريدنها، فقط و فقط از عهده اژدهاها بر ميآد. :) )
موقع برگشت، خيلي از دست بعضيها عصباني شدم. واقعا هنر كردم، كه هيچي نگفتم. (تازگي زود از كوره در ميرم. ... )
ديشب هوس كرده بودم كه يك دعواي درست و حسابي راه بندازم و همه چيز را به هم بريزم و بعد خودم وايسم كنار نگاه كنم. (يك فكر كاملا شيطنت آميز :) )
ولي خب امروز، همه چيز حل شد. اميدوارم كه ديگه اون اتفاق نيافته. :)
امروز يك دوست خوب زنگ زد. و كلي من را دلداري داد. گفت كه نگران نباشم. كلي حرف خوب ديگه هم زد. ... ممنون دوست خوبم، سعي ميكنم كه كمتر نگران باشم. :)
مثل اينكه امروز، فرشتهها يادشون رفته بود كه شيرها را ببندند. از صبح تا شب يك سره بارون ميآمد. تمام خيابانها را آب گرفته بود. بعضي جاها هم درياچه درست شده بود. اگر ميدونستم، اينقده بارون ميآد، صبح مايوام را از خانه بر ميداشتم. و توي يكي از اين درياچهها تني به آب ميزدم.
البته ماشينم جبران من را كرد. و چندين دفعه تنش را به آب زد. دفعه آخر كه تا بالاي چرخهاش خودش را تو آب كرد. همش تو اين فكر بودم، اگر اون موقع خاموش ميكرد. كي ميخواست اون وسط پياده بشه، و در كاپوت را بالا بزنه :) (من كه لباس شنا نداشتم.)
فردا قراره برم زنجان، يك سفر كاري يك روزه هست. خيلي را دستم نيست كه برم.
همه چيز تازه ميشه :)
امشب كلي تو شهر چرخيدم، وقتي كه به سمت پايين ميآمدم، شهر را زير پام ميديدم كه ميدرخشه، خيلي قشنگ شده بود، توي چند سال اخير، هيچوقت شهر را اينقدر شفاف نديده بودم.
باران خوبي بود.
باران كه ميآد، من دلم را در ميآرم بيرون، و ميزارم زير باران كه قشنگ شسته بشه، يكم جلا پيدا بكنه، سعي ميكنم كه
ديروز طبق معمول با بچهها قرار بود بريم كوه.
خيلي خسته بودم. قرار بود،وسط راه متريال را سوار كنم. يكم زودتر سر قرار رسيدم، همونجا صندلي را خوابوندم و 10 دقيقهاي را قشنگ خوابيدم.
موقع بالا رفتن، با اينكه هوا روشن بود، قرص كامل ماه وسط آسمان آمده بود. جاي اژدهاي شكلاتي خيلي خالي بود، اگر اومده بود، ميپريد بالا و ماه را ميگرفت، بعد يك گاز از گوشهاش ميزد و به ما ميگفت: كه چه مزهاي ميده :)
(اينجور پريدنها، فقط و فقط از عهده اژدهاها بر ميآد. :) )
موقع برگشت، خيلي از دست بعضيها عصباني شدم. واقعا هنر كردم، كه هيچي نگفتم. (تازگي زود از كوره در ميرم. ... )
ديشب هوس كرده بودم كه يك دعواي درست و حسابي راه بندازم و همه چيز را به هم بريزم و بعد خودم وايسم كنار نگاه كنم. (يك فكر كاملا شيطنت آميز :) )
ولي خب امروز، همه چيز حل شد. اميدوارم كه ديگه اون اتفاق نيافته. :)
امروز يك دوست خوب زنگ زد. و كلي من را دلداري داد. گفت كه نگران نباشم. كلي حرف خوب ديگه هم زد. ... ممنون دوست خوبم، سعي ميكنم كه كمتر نگران باشم. :)
مثل اينكه امروز، فرشتهها يادشون رفته بود كه شيرها را ببندند. از صبح تا شب يك سره بارون ميآمد. تمام خيابانها را آب گرفته بود. بعضي جاها هم درياچه درست شده بود. اگر ميدونستم، اينقده بارون ميآد، صبح مايوام را از خانه بر ميداشتم. و توي يكي از اين درياچهها تني به آب ميزدم.
البته ماشينم جبران من را كرد. و چندين دفعه تنش را به آب زد. دفعه آخر كه تا بالاي چرخهاش خودش را تو آب كرد. همش تو اين فكر بودم، اگر اون موقع خاموش ميكرد. كي ميخواست اون وسط پياده بشه، و در كاپوت را بالا بزنه :) (من كه لباس شنا نداشتم.)
فردا قراره برم زنجان، يك سفر كاري يك روزه هست. خيلي را دستم نيست كه برم.
سهشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۲
پيتزاي مكزيكي
چند وقت پيش با يكي از دوستام رفتم پيتزا فروشي، كه پيتزا بخوريم. تو منو چشمم به پيتزا مكزيكي افتاد. دوستم به من گفت كه اين پيتزا خيلي تند هست و ... .
من از غذاي تند بدم نميآد، اين بود كه يك پيتزا مكزيكي سفارش دادم.
2-3 قطعه اول خيلي خوب بود، خيلي چسبيد. ولي از قطعه چهارم، پنجم قيافه من ديگه ديدني شده بود. اينقدر پيتزا تند بود كه من ميخواستم بلند بشم و دور مغازه يارو بدوم.
آخر هم 2-3 قطعه را نتونستم بخورم. (يعني سير شدم.)
حالا خوردن همچين غذايي يك طرف. مشكل دفع كردن اين غذا هم يك طرف.
ببخشيد ها
تا يك روز بعدش هر دفعه ميرفتم دستشويي، تا كلي وقت ... ميسوخت.
چند وقت پيش با يكي از دوستام رفتم پيتزا فروشي، كه پيتزا بخوريم. تو منو چشمم به پيتزا مكزيكي افتاد. دوستم به من گفت كه اين پيتزا خيلي تند هست و ... .
من از غذاي تند بدم نميآد، اين بود كه يك پيتزا مكزيكي سفارش دادم.
2-3 قطعه اول خيلي خوب بود، خيلي چسبيد. ولي از قطعه چهارم، پنجم قيافه من ديگه ديدني شده بود. اينقدر پيتزا تند بود كه من ميخواستم بلند بشم و دور مغازه يارو بدوم.
آخر هم 2-3 قطعه را نتونستم بخورم. (يعني سير شدم.)
حالا خوردن همچين غذايي يك طرف. مشكل دفع كردن اين غذا هم يك طرف.
ببخشيد ها
تا يك روز بعدش هر دفعه ميرفتم دستشويي، تا كلي وقت ... ميسوخت.
یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۲
يك روز نسبتا خوب :)
اول از همه، هوا امروز خيلي خوب بود. نم نم باران خيلي قشنگ بود.:)
با اينكه ديشب اصلا خوابم نبرد، و تا صبح فكرم مشغول بود، ولي صبح جريان ديشب خيلي كم رنگتر شده بود.
و تا شب تقريبا كل داستان ديشب را فراموش كردم. البته كل كل كه نه، ولي خب از اون چيزي كه ديشب ميخواستم بگم، تا اون چيزي كه وقتي امشب به دوستم گفتم، 180 درجه اختلاف هست.
خيلي خوشحالم، كه امشب وقتي دوستم را ديدم، با اون تندي نكردم :)
چند روز پيش، يك مطلب توي وبلاگ CARPE DIEM! خوندم، يكم خنديدم. به زمانه خنديدم. به سادگي خودمون خنديدم. به اينكه فكر ميكنيم همه آدمها صاف و ساده هستند و ....
خلاصه قشنگ خنديدم :)
بعدش هم پيش خودم گفتم: اين از اون چالهها هست كه بازم توش ميافتيم. و ...
با هلمز، بارانه، اژدهاي شكلاتي، 4 نفري رفتيم فيلم سينمايي اينك آخرين زمان. فيلم فوق العاده جالبي بود. ولي 3 ساعت طول كشيد تا تمام شد.
اين كاپولا فوقالعاده هست. واقعا كيف كردم :)
شب كه رسيدم دم در خانه، ديدم ماشين بابام بيرونه، و روشن نميشه، بعد از 1 مدت كاشف به عمل اومد كه باطري خالي كرده. اصلا آب باتري نداشت. دادشم مي گفت، تو عيد برديم نشون داديم. هر چي به طرف گفتيم آبش را چك كن، باطري سازه گفت: كه اين باتريهاش خوبه و لازم نيست چك بشه. سيم وصل كرديم و ماشين را روشن كرديم. من نيم ساعتي هم با ماشين بابام، توي بزرگراهها گشتم ولي بازم باطري شارژ نشد. فردا بايد باتري ماشين را عوض كنيم.
امروز مدير عامل شركت دوستم، فوت كرد. بنده خدا فقط 38 سالش بوده، داشته صحبت ميكرده كه يك دفعه سكته كرده. دوستم ميگفت: رفتم توي اتاقش ديدم خوابيده، تعجب كردم. سابقه نداشت كه رئيسمون موقع كار بخوابه. يكي ديگه از بچهها رفت، اون هم تعجب كرد، منتها اومد گفت كه خوابيدنش يكم عجيب به نظر ميرسه. بعد ديديم كه خر خر ميكنه. تا زنگ زديم اورژانس بياد. تمام كرد.
ميگفت:باورمون نميشه كه رئيسمون مرده.
خدايش رحمت كند.
اول از همه، هوا امروز خيلي خوب بود. نم نم باران خيلي قشنگ بود.:)
با اينكه ديشب اصلا خوابم نبرد، و تا صبح فكرم مشغول بود، ولي صبح جريان ديشب خيلي كم رنگتر شده بود.
و تا شب تقريبا كل داستان ديشب را فراموش كردم. البته كل كل كه نه، ولي خب از اون چيزي كه ديشب ميخواستم بگم، تا اون چيزي كه وقتي امشب به دوستم گفتم، 180 درجه اختلاف هست.
خيلي خوشحالم، كه امشب وقتي دوستم را ديدم، با اون تندي نكردم :)
چند روز پيش، يك مطلب توي وبلاگ CARPE DIEM! خوندم، يكم خنديدم. به زمانه خنديدم. به سادگي خودمون خنديدم. به اينكه فكر ميكنيم همه آدمها صاف و ساده هستند و ....
خلاصه قشنگ خنديدم :)
بعدش هم پيش خودم گفتم: اين از اون چالهها هست كه بازم توش ميافتيم. و ...
با هلمز، بارانه، اژدهاي شكلاتي، 4 نفري رفتيم فيلم سينمايي اينك آخرين زمان. فيلم فوق العاده جالبي بود. ولي 3 ساعت طول كشيد تا تمام شد.
اين كاپولا فوقالعاده هست. واقعا كيف كردم :)
شب كه رسيدم دم در خانه، ديدم ماشين بابام بيرونه، و روشن نميشه، بعد از 1 مدت كاشف به عمل اومد كه باطري خالي كرده. اصلا آب باتري نداشت. دادشم مي گفت، تو عيد برديم نشون داديم. هر چي به طرف گفتيم آبش را چك كن، باطري سازه گفت: كه اين باتريهاش خوبه و لازم نيست چك بشه. سيم وصل كرديم و ماشين را روشن كرديم. من نيم ساعتي هم با ماشين بابام، توي بزرگراهها گشتم ولي بازم باطري شارژ نشد. فردا بايد باتري ماشين را عوض كنيم.
امروز مدير عامل شركت دوستم، فوت كرد. بنده خدا فقط 38 سالش بوده، داشته صحبت ميكرده كه يك دفعه سكته كرده. دوستم ميگفت: رفتم توي اتاقش ديدم خوابيده، تعجب كردم. سابقه نداشت كه رئيسمون موقع كار بخوابه. يكي ديگه از بچهها رفت، اون هم تعجب كرد، منتها اومد گفت كه خوابيدنش يكم عجيب به نظر ميرسه. بعد ديديم كه خر خر ميكنه. تا زنگ زديم اورژانس بياد. تمام كرد.
ميگفت:باورمون نميشه كه رئيسمون مرده.
خدايش رحمت كند.
شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۲
امشب حسابي حالم گرفته بود. از پريشب تا حالا ميخوام در مورد مراسم بزرگداشت دكتر سحابي بنويسم، ولي خب هنوز حسش نيست، كه چيزي بنويسم. فقط عنوانش را نوشتم.
صبح ماشينم را بردم تعميرگاه، (ماشينم، مثل خودم شده، اصلا معلوم نيست كه مشكلش چي هست.) ماشينم را پيش حداقل 4-5 تا تعميركار بردم، هيچ كدام نميدونند، كه اين مشكلي دقيقا مال چي هست، بعضيها حدس ميزدند كه اين مشكل به خاطر واشر سر سيلندر باشه، كه امروز واشر سر سيلندر ماشين را هم عوض كردم، ولي فكر نميكنم مشكل ماشينم حل بشه.
البته مشكلش جدي نيست، و هيچ عوارض خارجي نداره، ولي خب ممكنه يك روزي زخمش باز بشه.
بعد از ظهر با يكي از دوستام كار داشتم، قبلا قرار گداشته بودم كه ببينمش، موبايلش در دسترس نبود، تا دم در خانهشون هم رفتم، ولي وقتي رسيدم دم خانهشون به نظرم رسيد كه ممكنه كار داشته باشه، همون جا ماشين را سر ته كردم، و رفتم پيش يكي ديگه از دوستام.
با دوستم، كلي در مورد وضعيت عراق و ايران صحبت كرديم. هر چه بيشتر فكر ميكنم، به اين نتيجه ميرسم كه اوضاع احوال ما خرابتر از اوني هست، كه قبلا فكر ميكردم.
بعدش چند دقيقهاي رفتم دم در خانه هلمز، ديدمش. اصلا حس و حال نداشتم.
دلم هواي كوه كرده بود.
شيشهها را تا آخر كشيدم پايين و راه افتادم به سمت كوه. رفتم تا نزديك كوه و برگشتم. از ماشين پياده نشدم.
توي راه همش مشغول فكر كردن بودم...
پ.ن.
1- تازگي به اين نتيجه رسيدم، كه يكم حسود هم هستم.
2- يك دوربين ديگه را توي بزرگراه پيدا كردم.
3- ...
صبح ماشينم را بردم تعميرگاه، (ماشينم، مثل خودم شده، اصلا معلوم نيست كه مشكلش چي هست.) ماشينم را پيش حداقل 4-5 تا تعميركار بردم، هيچ كدام نميدونند، كه اين مشكلي دقيقا مال چي هست، بعضيها حدس ميزدند كه اين مشكل به خاطر واشر سر سيلندر باشه، كه امروز واشر سر سيلندر ماشين را هم عوض كردم، ولي فكر نميكنم مشكل ماشينم حل بشه.
البته مشكلش جدي نيست، و هيچ عوارض خارجي نداره، ولي خب ممكنه يك روزي زخمش باز بشه.
بعد از ظهر با يكي از دوستام كار داشتم، قبلا قرار گداشته بودم كه ببينمش، موبايلش در دسترس نبود، تا دم در خانهشون هم رفتم، ولي وقتي رسيدم دم خانهشون به نظرم رسيد كه ممكنه كار داشته باشه، همون جا ماشين را سر ته كردم، و رفتم پيش يكي ديگه از دوستام.
با دوستم، كلي در مورد وضعيت عراق و ايران صحبت كرديم. هر چه بيشتر فكر ميكنم، به اين نتيجه ميرسم كه اوضاع احوال ما خرابتر از اوني هست، كه قبلا فكر ميكردم.
بعدش چند دقيقهاي رفتم دم در خانه هلمز، ديدمش. اصلا حس و حال نداشتم.
دلم هواي كوه كرده بود.
شيشهها را تا آخر كشيدم پايين و راه افتادم به سمت كوه. رفتم تا نزديك كوه و برگشتم. از ماشين پياده نشدم.
توي راه همش مشغول فكر كردن بودم...
پ.ن.
1- تازگي به اين نتيجه رسيدم، كه يكم حسود هم هستم.
2- يك دوربين ديگه را توي بزرگراه پيدا كردم.
3- ...
جمعه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۲
پنجشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۲
جنگ، جنگ، جنگ 7
اين جنگ داره تمام ميشه، ولي همچنان تلويزيون داره، تحليلهاي آب و دوغ خياري نشان ميده.
امروز با يك كارشناس نظامي صحبت ميكرد، طرف تحليل ميكرد، كه با توجه به توان عراقيها به نظر ما كل اين جنگ فيلم بوده!
چون عراق توي فاو و ام القصر ميتوانست از نيروهاي چريكي بيشتر استفاده بكنند و نكردند.
چرا عراقيها از نيروي هوايي خودشون استفاده نكردند،اونها كه هواپيماهاي خوبي داشتند. ...
چرا توي بغداد خانه به خانه نجنگيدند و ...
در آخر هم از اين فرضيات نتيجه گرفته بود كه عراقيها از اول با آمريكايي ها كنار اومده بودند و اين جنگ از اول سركاري بوده ...
و...
ولي خودمونيم،چقدر شانس آورديمها، اگر اين جنگ نشده بود،ما اصلا نميفهميديم كه اين همه كارشناس زبده داريم.
امروز يكسري از دانشجوهاي دانشگاه امام صادق رفته بودند جلو سفارت انگليس و خواهان بسته شدن سفارت انگليس شده بودند، حالا كه جنگ داره تمام ميشه، تازه اينها يادشون افتاده كه اعتراض كنند. مثل اين كه تازه خوششان اومده. :)
اين جنگ يك نكته جالب داشت.
اون هم اين كه، نشان داد، كه چقدر آمريكاييها سريع ميتوانند، خودشان را با شرايط وفق بدهند. و در صورت لزوم، ميتوانند سريع نقشههاي خودشان را اصلاح كنند.
اين جنگ داره تمام ميشه، ولي همچنان تلويزيون داره، تحليلهاي آب و دوغ خياري نشان ميده.
امروز با يك كارشناس نظامي صحبت ميكرد، طرف تحليل ميكرد، كه با توجه به توان عراقيها به نظر ما كل اين جنگ فيلم بوده!
چون عراق توي فاو و ام القصر ميتوانست از نيروهاي چريكي بيشتر استفاده بكنند و نكردند.
چرا عراقيها از نيروي هوايي خودشون استفاده نكردند،اونها كه هواپيماهاي خوبي داشتند. ...
چرا توي بغداد خانه به خانه نجنگيدند و ...
در آخر هم از اين فرضيات نتيجه گرفته بود كه عراقيها از اول با آمريكايي ها كنار اومده بودند و اين جنگ از اول سركاري بوده ...
و...
ولي خودمونيم،چقدر شانس آورديمها، اگر اين جنگ نشده بود،ما اصلا نميفهميديم كه اين همه كارشناس زبده داريم.
امروز يكسري از دانشجوهاي دانشگاه امام صادق رفته بودند جلو سفارت انگليس و خواهان بسته شدن سفارت انگليس شده بودند، حالا كه جنگ داره تمام ميشه، تازه اينها يادشون افتاده كه اعتراض كنند. مثل اين كه تازه خوششان اومده. :)
اين جنگ يك نكته جالب داشت.
اون هم اين كه، نشان داد، كه چقدر آمريكاييها سريع ميتوانند، خودشان را با شرايط وفق بدهند. و در صورت لزوم، ميتوانند سريع نقشههاي خودشان را اصلاح كنند.
چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۲
سه شنبه، كوه
بارانه و هلمز از شيراز برگشتند. كلي ذوق زده شدم، امروز اومدند دم شركت ما كه با هم بريم كوه، از اونجايي كه نصف بچهها، هر كدام به دليلي، نتوانستند بيايند. اين شد كه ماشينم را گذاشتم توي پاركينگ شركت، و با ماشين هلمز راه افتادم.
(يك نفر حالش خوب نبود، يك نفر بايد ميرفت خانه مادرش، يك نفر ديگه كلاس زبانش شروع شده بود، يك نفر جلسه كاري داشت، يك نفر ديگه هم به خاطر اينكه يك نفر ديگه نميتونست بياد، نيومد.)
اول از همه اينكه صورت هلمز و بارانه حسابي سوخته بود. كلي با اونها سر اين مسئله شوخي كردم. (يك پا سياه سوخته شده بودند. ;) )
3 تايي راه افتاديم به سمت كوه، متريال هم خودش اومد، اون بالا. توي راه مشغول ديدن عكسها شدم.
هلمز و بارانه خيلي همت كرده بودند و بيشتر از 100 تا عكس از مناظر مختلف شيراز گرفته بودند. كلي عكس هنري هم توش بود، مثلا يك جا همشون، اداي سربازهاي هخامنشي را در آورده بودند. (احتمال داره هلمز يكسري از عكسها را توي وبلاگش بگذاره)
اون بالا يكم هوا تميز بود. آدم وقتي از اون بالا به شهر نگاه ميكنه، ميبينه كه انگار شهر در ميان گرد و غبار و دود غوطهور شده. (باز خوبه توي اين تعطيلات، چند روزي چشممون به آسمان آبي شهر روشن شد. اگر نه در طول سال بندرت از اين شانسها بدست ميآريم، كه آسمان را آبي ببينيم.)
اون بالا كه رسيديم، بارانه يك معذرت خواهي مفصل در مورد اينكه چرا براي ما سوغاتي نياوردند، كرد. البته ما انتظاري نداشتيم. وقتي سوار ماشين هلمز شدم، ميخواستم يكم سر اين قضيه با اونها شوخي كنم. ولي وقتي عكسها را ديدم، بيخيال شدم. به نظرم عكسهايي كه اونها از مناظر شيراز با خودشون آوردند، بهترين سوغاتياي بود كه اونها ميتوانستند از اونجا با خودشان بيارند. (واقعا ممنون :) )
توي راه كلي در مورد سفرشون صحبت كرديم. در مورد ماشين صحبت كرديم ودر مورد جنگ عراق ...
تو راه برگشت باز صحبت گسترش گروه شد. همگي تصميم گرفتيم، كه يكم، گروه را گسترش بديم. (البته قبلا هم چنين تصميمي گرفته بوديم، منتها تا به حال بيشتر حرفش را زديم و فعاليت موثري در جهت انجام اين كار انجام نداديم. :) )
آخر سر هم با متريال اومدم دم شركت، و ماشينم را برداشتم. البته 7-8 دقيقهاي معطل شدم، تا سرايدارمون بياد و در را براي من باز بكنه. :)
پ.ن.
صبحش يك جلسه داشتم كه به خوبي تمام شد. :)
براي يك نفر نگرانم، نميدونم چرا.
بارانه و هلمز از شيراز برگشتند. كلي ذوق زده شدم، امروز اومدند دم شركت ما كه با هم بريم كوه، از اونجايي كه نصف بچهها، هر كدام به دليلي، نتوانستند بيايند. اين شد كه ماشينم را گذاشتم توي پاركينگ شركت، و با ماشين هلمز راه افتادم.
(يك نفر حالش خوب نبود، يك نفر بايد ميرفت خانه مادرش، يك نفر ديگه كلاس زبانش شروع شده بود، يك نفر جلسه كاري داشت، يك نفر ديگه هم به خاطر اينكه يك نفر ديگه نميتونست بياد، نيومد.)
اول از همه اينكه صورت هلمز و بارانه حسابي سوخته بود. كلي با اونها سر اين مسئله شوخي كردم. (يك پا سياه سوخته شده بودند. ;) )
3 تايي راه افتاديم به سمت كوه، متريال هم خودش اومد، اون بالا. توي راه مشغول ديدن عكسها شدم.
هلمز و بارانه خيلي همت كرده بودند و بيشتر از 100 تا عكس از مناظر مختلف شيراز گرفته بودند. كلي عكس هنري هم توش بود، مثلا يك جا همشون، اداي سربازهاي هخامنشي را در آورده بودند. (احتمال داره هلمز يكسري از عكسها را توي وبلاگش بگذاره)
اون بالا يكم هوا تميز بود. آدم وقتي از اون بالا به شهر نگاه ميكنه، ميبينه كه انگار شهر در ميان گرد و غبار و دود غوطهور شده. (باز خوبه توي اين تعطيلات، چند روزي چشممون به آسمان آبي شهر روشن شد. اگر نه در طول سال بندرت از اين شانسها بدست ميآريم، كه آسمان را آبي ببينيم.)
اون بالا كه رسيديم، بارانه يك معذرت خواهي مفصل در مورد اينكه چرا براي ما سوغاتي نياوردند، كرد. البته ما انتظاري نداشتيم. وقتي سوار ماشين هلمز شدم، ميخواستم يكم سر اين قضيه با اونها شوخي كنم. ولي وقتي عكسها را ديدم، بيخيال شدم. به نظرم عكسهايي كه اونها از مناظر شيراز با خودشون آوردند، بهترين سوغاتياي بود كه اونها ميتوانستند از اونجا با خودشان بيارند. (واقعا ممنون :) )
توي راه كلي در مورد سفرشون صحبت كرديم. در مورد ماشين صحبت كرديم ودر مورد جنگ عراق ...
تو راه برگشت باز صحبت گسترش گروه شد. همگي تصميم گرفتيم، كه يكم، گروه را گسترش بديم. (البته قبلا هم چنين تصميمي گرفته بوديم، منتها تا به حال بيشتر حرفش را زديم و فعاليت موثري در جهت انجام اين كار انجام نداديم. :) )
آخر سر هم با متريال اومدم دم شركت، و ماشينم را برداشتم. البته 7-8 دقيقهاي معطل شدم، تا سرايدارمون بياد و در را براي من باز بكنه. :)
پ.ن.
صبحش يك جلسه داشتم كه به خوبي تمام شد. :)
براي يك نفر نگرانم، نميدونم چرا.
جنگ، جنگ، جنگ 6
مثل اينكه ما عادت داريم، كه روي اسب مرده (لنگم نه) شرط بندي كنيم.
بااينكه ديگه مشخصه كه صدام رفتني هست، و بغداد داره سقوط ميكنه. ولي اين گوينده اخبار همچين با شور و حرارت از مقاومت نيروهاي عراقي در مقابل نيروهاي آمريكايي صحبت ميكنه، كه انگار همين امشب كار نيروهاي آمريكايي كه وارد بغداد شدهاند تمام هست. فكر ميكنم، صدا و سيماي ما تنها جايي باشه كه صحبتهاي سعيد الصحاف رو باور كردهاند. با بچهها صحبت ميكرديم، ميگفتيم مثل اينكه اينها باورشون شده،كه صدام ميتونه جلو آمريكا بايسته :)
جنگ داره تمام ميشه، تازه ما يادمون افتاده كه تظاهرات ضد جنگ بكنيم. امروز، تلويزيون عدهاي از بسيجيها را نشان ميداد، كه جلو سفارت انگليس شعار ميدادند. مثل اينكه يكسري از اونها ميخواستند سفارت انگليس را مثل سفارت آمريكا تسخير كنند و مواد آتشزا و كوكتل مولتف به داخل سفارت ميانداختند. پليس عدهاي از اونها را دستگير كرده. :)
مثل اينكه ما عادت داريم، كه روي اسب مرده (لنگم نه) شرط بندي كنيم.
بااينكه ديگه مشخصه كه صدام رفتني هست، و بغداد داره سقوط ميكنه. ولي اين گوينده اخبار همچين با شور و حرارت از مقاومت نيروهاي عراقي در مقابل نيروهاي آمريكايي صحبت ميكنه، كه انگار همين امشب كار نيروهاي آمريكايي كه وارد بغداد شدهاند تمام هست. فكر ميكنم، صدا و سيماي ما تنها جايي باشه كه صحبتهاي سعيد الصحاف رو باور كردهاند. با بچهها صحبت ميكرديم، ميگفتيم مثل اينكه اينها باورشون شده،كه صدام ميتونه جلو آمريكا بايسته :)
جنگ داره تمام ميشه، تازه ما يادمون افتاده كه تظاهرات ضد جنگ بكنيم. امروز، تلويزيون عدهاي از بسيجيها را نشان ميداد، كه جلو سفارت انگليس شعار ميدادند. مثل اينكه يكسري از اونها ميخواستند سفارت انگليس را مثل سفارت آمريكا تسخير كنند و مواد آتشزا و كوكتل مولتف به داخل سفارت ميانداختند. پليس عدهاي از اونها را دستگير كرده. :)
یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲
شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲
همچين كه چشمم را به هم گذاشتم، تعطيلات تمام شد :)
امشب عيديهايي كه توي عيد جمع كرده بودم را شمردم.
جمعش شد 18500 تومان بعلاوه يك عروسك خوشگل كه گرفتم. :)
عيديها را مثل هر سال گذاشتم توي يك كيف قديميم. از راهنمايي به اينور هيچ وقت دلم نيامده، پولي كه به عنوان عيدي ميگيرم، خرج كنم. هميشه اونها را جمع ميكنم. هنوز عيديهايي كه از عزيزجونم گرفتم، دارم. هر وقت اونها را ميبينم، ياد مادر بزرگم ميافتم.:)
امسال از تهران خارج نشدم. توي اين مدت كه تهران بودم، سعي كردم، به اكثر دوستام سر بزنم و اونها را ببينم.
زندگي خيلي ماشيني شده. يك زماني بود، كه يك سري از دوستام را حداقل هفتهاي 3-4 بار ميديدم. حالا خيلي كه هنر كنم، با همين دوستام وقت ميكنم كه طي سال چند دفعه تلفني با اونها صحبت كنم.
توي عيد كه ميرم ديدنشون. مثل قديمها، سر فرصت ميشينيم. و چند ساعتي راجع به اتفاقات مختلف صحبت ميكنيم.
آدم، بعد از 2-3 ساعت كه از اين جور مهمونيها ميآد بيرون، كلي روحش، سبك ميشه. احساس خوبي پيدا ميكنه. :)
امشب عيديهايي كه توي عيد جمع كرده بودم را شمردم.
جمعش شد 18500 تومان بعلاوه يك عروسك خوشگل كه گرفتم. :)
عيديها را مثل هر سال گذاشتم توي يك كيف قديميم. از راهنمايي به اينور هيچ وقت دلم نيامده، پولي كه به عنوان عيدي ميگيرم، خرج كنم. هميشه اونها را جمع ميكنم. هنوز عيديهايي كه از عزيزجونم گرفتم، دارم. هر وقت اونها را ميبينم، ياد مادر بزرگم ميافتم.:)
امسال از تهران خارج نشدم. توي اين مدت كه تهران بودم، سعي كردم، به اكثر دوستام سر بزنم و اونها را ببينم.
زندگي خيلي ماشيني شده. يك زماني بود، كه يك سري از دوستام را حداقل هفتهاي 3-4 بار ميديدم. حالا خيلي كه هنر كنم، با همين دوستام وقت ميكنم كه طي سال چند دفعه تلفني با اونها صحبت كنم.
توي عيد كه ميرم ديدنشون. مثل قديمها، سر فرصت ميشينيم. و چند ساعتي راجع به اتفاقات مختلف صحبت ميكنيم.
آدم، بعد از 2-3 ساعت كه از اين جور مهمونيها ميآد بيرون، كلي روحش، سبك ميشه. احساس خوبي پيدا ميكنه. :)
جمعه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۲
ديروز با چند تا از بچهها رفتيم كوه،
هوا تميز بود، و اون بالا توي آسمان ستارههاي خيلي قشنگي بودند. يكي از بچهها عاشق مريخ بود، با شور و شوق، چند دفعه اون را به ما نشان داد. :) يك مقداري از راه را سر به هوا راه رفتيم، خيلي با حال بود، شانس آورديم زمين نخورديم.
توي راه راجع به خيلي از موضوعات صحبت كرديم. راجع به يك سري موضوعات كه حتي من تا حالا در مورد اون فكر هم نكرده بودم. (راستش اصلا برام پيش نيامده بود كه راجع به اونها فكر كنم.)
فكر كنم، درست نباشه كه ما بيشتر توجه خودمان را صرف نيمه خالي ليوان بكنيم. به نظرم بهتره به نيمه پر ليوان توجه بيشتري داشته باشيم. مطمئنا، نكات مثبت زيادي در اون قسمت ميتونيم پيدا كنيم، و توسط اون نقاط مثبت، رابطهامون را محكمتر و بهتر كنيم.
پ.ن.
- من در مورد بعضي از مسائل نيمه خالي ليوان فكر نكرده بودم. :)
هوا تميز بود، و اون بالا توي آسمان ستارههاي خيلي قشنگي بودند. يكي از بچهها عاشق مريخ بود، با شور و شوق، چند دفعه اون را به ما نشان داد. :) يك مقداري از راه را سر به هوا راه رفتيم، خيلي با حال بود، شانس آورديم زمين نخورديم.
توي راه راجع به خيلي از موضوعات صحبت كرديم. راجع به يك سري موضوعات كه حتي من تا حالا در مورد اون فكر هم نكرده بودم. (راستش اصلا برام پيش نيامده بود كه راجع به اونها فكر كنم.)
فكر كنم، درست نباشه كه ما بيشتر توجه خودمان را صرف نيمه خالي ليوان بكنيم. به نظرم بهتره به نيمه پر ليوان توجه بيشتري داشته باشيم. مطمئنا، نكات مثبت زيادي در اون قسمت ميتونيم پيدا كنيم، و توسط اون نقاط مثبت، رابطهامون را محكمتر و بهتر كنيم.
پ.ن.
- من در مورد بعضي از مسائل نيمه خالي ليوان فكر نكرده بودم. :)
پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۲
قرار بود كه عموم صبح يك شنبه از شمال حركت كنه و بياد تهران. براي همين شب دوشنبه خيالم راحت بود، كه پسر عموم تنها نيست. براي همين تا دير وقت عيد ديدني رفتم.
دوشنبه زنگ زدم شركت و سراغ پسر عموم را گرفتم. گفتند مگه خبر نداري؟! گفتم چي را خبر ندارم.
گفنتد: كه ديروز عموت توي جاده تصادف كرده، و حالا پسر عموت رفته دنبال كار ماشين. خوشبختانه حال عموت خوب هست.
كلي خيالم راحت شد. ظهر رفتم ديدن عموم، حالش خوب بود، ميگفت: خدا خيلي به اون رحم كرده.
نزديكهاي كرج ماشين به سمت راست منحرف ميشه، و ميخوره به گارد ريل، گارد ريل تا روي سقف، سمت راننده ميآد.
عموم همش ميگفت: من هر چي فكر ميكنم، نميدونم براي چي زنده موندم، با اون وضعيت بايد سرم من قطع ميشد. اونهايي كه ماشين را ديدند، ميگن، الان جاي راننده كسي نميتونه بشينه. خدا خيلي به عموم رحم كرده.
عصري كه پسر عموم را ديدم، تعريف ميكرد، كه گروهبانه ميگفت، من موندم چطور پدر شما زنده مونده، گروهبانه تعريف ميكرده كه صبح يك پرايد به گارد ريل كشيده شده بوده، (گارد ريل توي ماشين نيامده بوده) اونوقت يك دختر كه تو ماشين بوده، رگ گردنش پاره شده و همونجا مرده بوده، ميگفت: ما هر چي گشتيم، آخرش نفهميديم كه چطوري رگ گردن دختره پاره شده بوده و ... .
پ.ن.
صبحش، با تلفن اشتباه يك نفر، از خواب بيدار شدم.
دوشنبه زنگ زدم شركت و سراغ پسر عموم را گرفتم. گفتند مگه خبر نداري؟! گفتم چي را خبر ندارم.
گفنتد: كه ديروز عموت توي جاده تصادف كرده، و حالا پسر عموت رفته دنبال كار ماشين. خوشبختانه حال عموت خوب هست.
كلي خيالم راحت شد. ظهر رفتم ديدن عموم، حالش خوب بود، ميگفت: خدا خيلي به اون رحم كرده.
نزديكهاي كرج ماشين به سمت راست منحرف ميشه، و ميخوره به گارد ريل، گارد ريل تا روي سقف، سمت راننده ميآد.
عموم همش ميگفت: من هر چي فكر ميكنم، نميدونم براي چي زنده موندم، با اون وضعيت بايد سرم من قطع ميشد. اونهايي كه ماشين را ديدند، ميگن، الان جاي راننده كسي نميتونه بشينه. خدا خيلي به عموم رحم كرده.
عصري كه پسر عموم را ديدم، تعريف ميكرد، كه گروهبانه ميگفت، من موندم چطور پدر شما زنده مونده، گروهبانه تعريف ميكرده كه صبح يك پرايد به گارد ريل كشيده شده بوده، (گارد ريل توي ماشين نيامده بوده) اونوقت يك دختر كه تو ماشين بوده، رگ گردنش پاره شده و همونجا مرده بوده، ميگفت: ما هر چي گشتيم، آخرش نفهميديم كه چطوري رگ گردن دختره پاره شده بوده و ... .
پ.ن.
صبحش، با تلفن اشتباه يك نفر، از خواب بيدار شدم.
چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۲
جنگ، جنگ، جنگ 4
وقتي شنيدم، كه آمريكا قسمتهاي مسكوني شهر بغداد را مورد حمله قرار داده، خيلي تعجب كردم. اين اتفاق يك كم عجيب بود.
ديروز، يكي از دوستام تعريف ميكرد كه صدام در جنگ 1991، هر شب به طور رندم يك خانه را انتخاب ميكرد، درش را ميزد و شب را در اون خانه ميگذروند.
آمريكاييها به دنبال صدام هستند، و به محض اينكه احساس كنند كه در جايي حضور دارد، اون مكان را به شدت بمباران ميكنند.
پ.ن.
دوباره شايعه مردن صدام شدت گرفته است.
وقتي شنيدم، كه آمريكا قسمتهاي مسكوني شهر بغداد را مورد حمله قرار داده، خيلي تعجب كردم. اين اتفاق يك كم عجيب بود.
ديروز، يكي از دوستام تعريف ميكرد كه صدام در جنگ 1991، هر شب به طور رندم يك خانه را انتخاب ميكرد، درش را ميزد و شب را در اون خانه ميگذروند.
آمريكاييها به دنبال صدام هستند، و به محض اينكه احساس كنند كه در جايي حضور دارد، اون مكان را به شدت بمباران ميكنند.
پ.ن.
دوباره شايعه مردن صدام شدت گرفته است.
جنگ جنگ جنگ 3
در مورد هدف آمريكا از اين جنگ صحبتهاي زيادي ميشه.
اكثرا مردم بر اين اعتقاد هستند كه جنگ آمريكا و انگليس، بيشتر بخاطر نفت كشور عراق است.
ولي آيا آمريكا و انگليس تنها به خاطر نفت دست به اين جنگ زدهاند؟!
- حادثه 11 سپتامبر تنها براي آمريكا در حدود 2000 ميليارد دلار هزينه داشت. در مقابل اين هزينه، آيا براي آمريكا، هزينه كردن 80 ميليارد دلار براي مقابله با تكرار اين حادثه، رقم قابل توجهي است؟!
- عده زيادي بر اين اعتقادند، كه بزرگترين برنده اصلي اين جنگ، كشور آمريكا هست. اين جنگ در درجه اول اقتصاد كشور آمريكا را همچون، جنگ دوم جهاني از حالت ركود خارج ميكند. و باعث رشد و شكوفايي اقتصاد در آمريكا خواهد شد. در مقابل كشورهاي اروپايي با يك بحران جدي در زمينه اقتصاد روبهرو هستند. كاهش شديد رشد اقتصادي در كشورهاي اروپايي، و افزايش ارزش پول اروپا در مقابل دلار، باعث شده كه توان هر نوع رقابتي از كشورهاي اروپايي گرفته شود. (افزايش ارزش يورو در مقابل دلار باعث ميشود، كه قيمت كالاهاي اروپايي در آمريكا بالا رود، كه اين امر باعث كاهش صادرات كشورهاي اروپايي به آمريكا ميشود. در مقابل قيمت كالاهاي آمريكايي در كشورهاي اروپايي كه از يورو استفاده ميكنند، كاهش پيدا ميكند. در نتيجه صادرات آمريكا افزايش پيدا ميكند.)
- اين جنگ باعث خواهد شد كه انبارهاي سلاح آمريكا از سلاحهاي قديمي خالي شود، و زمينه براي تهيه سلاحهاي جديدتر فراهم شود. از ديگر دلايل آغاز اين جنگ، آزمايش سلاحهای پيشرفته آمريكا در شرايط واقعی است. اين عوامل در نهايت باعث خواهد شد، كه دولت آمريكا در پايان جنگ، 300-600 ميليارد دلار صرف خريد سلاحهاي جديد كند. كه اين يعني بالا بردن سطح اشتغال، در آمريكا.
- از مهمترين اهداف آمريكا از اين جنگ، تغيير در جغرافياي سياسي در منطقه خاورميانه خواهد بود. با تصرف عراق، فشار بر روي كل دولتهاي منطقه بالا خواهد رفت. آمريكا ابتدا سعي خواهد كرد تا مشكل اعراب و فلسطينيان با اسرائيل را حل كند و نمايندگان دو طرف را به پشت ميز مذاكره بكشاند. مطمئنا به زودي شاهد تشكيل كشور فلسطين خواهيم بود. (آمريكا و اروپا در مورد تشكيل كشور فلسطين اتفاق نظر دارند، ولي هنوز در مورد مرزهاي اين كشور جديد اتفاق نظري همگاني ايجاد نشده است.)
- بعد از فلسطين، تغيير در حكومتهاي عربستان و سوريه در الويت قرار خواهد داشت.
- آمريكا با تسلط بر عراق، به يكي از بزرگترين منابع نفتي جهان مسلط خواهد شد. تسلط بر اين منابع، باعث خواهد شد كه اولا باعث گسترش فعاليتهاي شركتهاي نفتي آمريكايي در منطقه خواهد شد، دوما باعث شكست كارتل نفتي اوپك در بلند مدت خواهد شد. (پايين آمدن قيمت نفت، اقتصاد كشور ما را به شدت تهديد خواهد كرد.)
- در نهايت اينكه، اين جنگ باعث شد كه تشكيل يك اروپاي متحد را با چالشهاي بسياري روبهرو كند.
صلح در وضعيت فعلي
صلح يا آتش بس در وضعيت فعلي، شايد ايدهآل ترين حالت ممكن براي اسرائيل باشد.
اين آتشبس باعث خواهد شد كه كشور عراق به 3 قسمت نواحي شمالي، نواحي مركزي و نواحي مركزي تقسيم شود. كه اين امر ممكن است در نهايت باعث تجزيه عراق به همين 3 قسمت شود.
استقلال كردها در قسمت شمالي، 3 كشور ايران، تركيه و سوريه را با مشكلات بسياري روبهرو خواهد كرد. اين 3 كشور، هميشه بايد نگران خودمختاري كردهاي مناطق خود باشند، و شايد در نهايت مجبور شوند، براي جلوگيري از خود مختاري كردهاي مناطق خود، وارد يك جنگ جديد با قسمت شمالي عراق شوند.
استقلال قسمت جنوبي، ممكناست در آينده باعث شود تا بار ديگر، عربهاي نواحي خوزستان، براي رسيدن به خودمختاري يا پيوستن به قسمت جنوبي عراق تلاشي را آغاز كنند. (جنگي ديگر براي ما)
نواحي مركزي عراق، بدون منابع نفتي شمال و جنوب، مثل يك شير بي يال كوپال خواهد شد كه ديگر كسي را تهديد نخواهد كرد.
با اينكه هنوز نكات مجهول بسياري وجود دارد، با اين حال ميتوان حسابگري، آمريكاييها در اين جنگ را ديد.
در مورد هدف آمريكا از اين جنگ صحبتهاي زيادي ميشه.
اكثرا مردم بر اين اعتقاد هستند كه جنگ آمريكا و انگليس، بيشتر بخاطر نفت كشور عراق است.
ولي آيا آمريكا و انگليس تنها به خاطر نفت دست به اين جنگ زدهاند؟!
- حادثه 11 سپتامبر تنها براي آمريكا در حدود 2000 ميليارد دلار هزينه داشت. در مقابل اين هزينه، آيا براي آمريكا، هزينه كردن 80 ميليارد دلار براي مقابله با تكرار اين حادثه، رقم قابل توجهي است؟!
- عده زيادي بر اين اعتقادند، كه بزرگترين برنده اصلي اين جنگ، كشور آمريكا هست. اين جنگ در درجه اول اقتصاد كشور آمريكا را همچون، جنگ دوم جهاني از حالت ركود خارج ميكند. و باعث رشد و شكوفايي اقتصاد در آمريكا خواهد شد. در مقابل كشورهاي اروپايي با يك بحران جدي در زمينه اقتصاد روبهرو هستند. كاهش شديد رشد اقتصادي در كشورهاي اروپايي، و افزايش ارزش پول اروپا در مقابل دلار، باعث شده كه توان هر نوع رقابتي از كشورهاي اروپايي گرفته شود. (افزايش ارزش يورو در مقابل دلار باعث ميشود، كه قيمت كالاهاي اروپايي در آمريكا بالا رود، كه اين امر باعث كاهش صادرات كشورهاي اروپايي به آمريكا ميشود. در مقابل قيمت كالاهاي آمريكايي در كشورهاي اروپايي كه از يورو استفاده ميكنند، كاهش پيدا ميكند. در نتيجه صادرات آمريكا افزايش پيدا ميكند.)
- اين جنگ باعث خواهد شد كه انبارهاي سلاح آمريكا از سلاحهاي قديمي خالي شود، و زمينه براي تهيه سلاحهاي جديدتر فراهم شود. از ديگر دلايل آغاز اين جنگ، آزمايش سلاحهای پيشرفته آمريكا در شرايط واقعی است. اين عوامل در نهايت باعث خواهد شد، كه دولت آمريكا در پايان جنگ، 300-600 ميليارد دلار صرف خريد سلاحهاي جديد كند. كه اين يعني بالا بردن سطح اشتغال، در آمريكا.
- از مهمترين اهداف آمريكا از اين جنگ، تغيير در جغرافياي سياسي در منطقه خاورميانه خواهد بود. با تصرف عراق، فشار بر روي كل دولتهاي منطقه بالا خواهد رفت. آمريكا ابتدا سعي خواهد كرد تا مشكل اعراب و فلسطينيان با اسرائيل را حل كند و نمايندگان دو طرف را به پشت ميز مذاكره بكشاند. مطمئنا به زودي شاهد تشكيل كشور فلسطين خواهيم بود. (آمريكا و اروپا در مورد تشكيل كشور فلسطين اتفاق نظر دارند، ولي هنوز در مورد مرزهاي اين كشور جديد اتفاق نظري همگاني ايجاد نشده است.)
- بعد از فلسطين، تغيير در حكومتهاي عربستان و سوريه در الويت قرار خواهد داشت.
- آمريكا با تسلط بر عراق، به يكي از بزرگترين منابع نفتي جهان مسلط خواهد شد. تسلط بر اين منابع، باعث خواهد شد كه اولا باعث گسترش فعاليتهاي شركتهاي نفتي آمريكايي در منطقه خواهد شد، دوما باعث شكست كارتل نفتي اوپك در بلند مدت خواهد شد. (پايين آمدن قيمت نفت، اقتصاد كشور ما را به شدت تهديد خواهد كرد.)
- در نهايت اينكه، اين جنگ باعث شد كه تشكيل يك اروپاي متحد را با چالشهاي بسياري روبهرو كند.
صلح در وضعيت فعلي
صلح يا آتش بس در وضعيت فعلي، شايد ايدهآل ترين حالت ممكن براي اسرائيل باشد.
اين آتشبس باعث خواهد شد كه كشور عراق به 3 قسمت نواحي شمالي، نواحي مركزي و نواحي مركزي تقسيم شود. كه اين امر ممكن است در نهايت باعث تجزيه عراق به همين 3 قسمت شود.
استقلال كردها در قسمت شمالي، 3 كشور ايران، تركيه و سوريه را با مشكلات بسياري روبهرو خواهد كرد. اين 3 كشور، هميشه بايد نگران خودمختاري كردهاي مناطق خود باشند، و شايد در نهايت مجبور شوند، براي جلوگيري از خود مختاري كردهاي مناطق خود، وارد يك جنگ جديد با قسمت شمالي عراق شوند.
استقلال قسمت جنوبي، ممكناست در آينده باعث شود تا بار ديگر، عربهاي نواحي خوزستان، براي رسيدن به خودمختاري يا پيوستن به قسمت جنوبي عراق تلاشي را آغاز كنند. (جنگي ديگر براي ما)
نواحي مركزي عراق، بدون منابع نفتي شمال و جنوب، مثل يك شير بي يال كوپال خواهد شد كه ديگر كسي را تهديد نخواهد كرد.
با اينكه هنوز نكات مجهول بسياري وجود دارد، با اين حال ميتوان حسابگري، آمريكاييها در اين جنگ را ديد.
اشتراک در:
پستها (Atom)