چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۲

دو روزه كه صبح زود مي‌‌رم شركت.
واقعا كار سختي هست، مخصوصا براي من كه شب ساعت 1-2:30 مي‌خوابم. ولي هر جور بود، اين دو روز زود رفتم.
با اينكه امروز، روز اربعين هست و همه جا تعطيل، بازم مجبور شدم صبح زود(6:45) بلند بشم، تا برادرم را ببرم به كلاسش برسونم.
دارم بعضي از عادتهام را تغيير مي‌دم. قبلا هم چند دفعه اين كار را كردم. كار خيلي سختي هست.


دوشنبه
صبح ساعت 7:45 از خانه خارج شدم، دادشم، به من مي‌گه رها كجا مي‌ري؟!
مي‌گم: سر كار.
مي‌گه: سر كار؟!
مي‌گم: آره.

بعد از ظهر ساعت 5 از شركت خارج مي‌شم. كيلومتر شمار ماشين عدد 150000 را نشان مي‌ده. اول يكي از دوستام را مي‌رسونم. بعد يكي ديگه از دوستام را سوار مي‌كنم. يكم با اين دوستم در مورد كارهاش صحبت مي‌كنم. اون را هم مي‌رسونم. بعد مي‌رم، پيش دائيم، كامپيوترش ايراد پيدا كرده، مشكل اون را بطور موقت حل مي‌كنم. از محل كار دائيم به يك دوست ديگه زنگ مي‌زنم و براي ساعت 8:15 قرار مي‌گذارم. باران به شدت مي‌باره، مي‌خوام دنبال يك دوست برم، كه تو باران نمونه، ولي ترافيك شديدي كه توي خيابونها هست، اجازه نمي‌ده به اونجا برسم.
ساعت 8:15 به خانه دوستم مي‌رسم، در مورد كارمون صحبت مي‌كنيم. بيرون باران خيلي شديدي مي‌آد. توي اون باران جرات نمي‌كنم تا دم ماشين برم، 15 دقيقه‌اي گپ مي‌زنيم، تا بلكه باران سبك بشه، آخرش وسط باران مي‌رم سوار ماشين مي‌شم. پيش خودم مي‌گم حالا كه تا اينجا اومدم، برم سر رسيد، يكي ديگه را بدم كه از قبل از عيد براي اون كنار گذاشتم. با هر بدبختي كه هست شماره اون را مي‌گيرم، مي‌گه: 20 دقيقه‌ي ديگه مي‌رسم، مي‌گم: پس باشه براي يك وقت ديگه. (دفعه دوم سوم هست كه اين اتفاق مي‌افته)
يكي از دوستام زنگ مي‌زنه، مي‌گه رها مي‌توني بياي با هم بريم پيش فلاني، مي‌گم حدود نيم ساعت ديگه مي‌رسم. با هم مي‌ريم دم خانه دوستش، نيم ساعتي تو ماشين، مي‌شينم. تا كارش انجام بشه. تو اين مدت باران مي‌آد و من به شيشه ماشين نگاه مي‌كنم، كه چطور زير باران شسته شده، ديگه يك قطره باران هم نمي‌تونه روي اون بمونه، هر قطره بارون جديدي كه مي‌اد، سريع جريان پيدا مي‌كنه. ...
مادرم زنگ مي‌زنه، مي‌گم تا نيم ساعت ديگه مي‌رسم خانه. مادرم مي‌گه 1 كيلو موز هم بخر. (خودم مي‌دونم كه نيم ساعت ديگه نمي‌رسم.)
دوستم مي‌آد، توي راه كلي صحبت مي‌كنيم. خيلي خوشحال نيستم كه مجبورم اين صحبت‌ها را با اون بكنم.
بعضي وقتها ياد كسايي مي‌افتم كه مي‌خوان به يك نفر دوچرخه سواري ياد بدهند، هر چند وقت يك بار پشت دوچرخه را ول مي‌كنند، كه بچه يكم خودش راه بره، و بعد همچين كه بچه مي‌فهمه ول شده و مي‌ترسه، دوباره پشت صندلي را مي‌گيرند.
بعد از اون مي‌رم دم خانه يكي ديگه از دوستام تا يك بسته را كه از، قبل از عيد پيش اون گذاشتم بگيرم. بعد از اينكه زنگ را زدم دو زاريم افتاد كه چقدر دير وقت هست. ساعت 10:50 هست. زمان از دستم خارج شده. دوستم هنوز خانه نيامده، از پدر دوستم، معذرت خواهي مي‌كنم و سريع دور مي‌شم. (خيلي خجالت كشيدم.)
مي‌خوام برم خانه كه يادم مي‌افته مادرم سفارش موز داده. مي‌رم دم يك مغازه، موزهاش يكم مونده است. يك دسته موز را كه از بقيه بهتر هست را انتخاب مي‌كنم. يك نفر قبل از من هست كه كلي ميوه خريده (حدود 8000 تومان)، موز هم مي‌خواد. ميوه فروش دسته موزي كه من انتخاب كردم را براي اون مي‌گذاره، و به طرف مي‌گه ايرادي نداره يكم بيشتر از 1 كيلو باشه. طرف هم مي‌گه نه، همين را براي من بگذار. تو دلم مي‌گم، عجب ميوه فروش نفهمي هست، ديگه از اين مغازه خريد نمي‌كنم. بدون اينكه يك كلمه با مغازه دار، حرفي بزنم از مغازه خارج مي‌شم. يك مغازه ديگه پيدا مي‌كنم. كه هم موزش بهتر هست، هم قيمتش پايينتر.
ساعت 11:10 كه مي‌رسم خانه. مادرم چپ چپ نگاهم مي‌كنه، ولي من اصلا به روي خودم نمي‌آرم و با يك لبخند سلام مي‌كنم. برادرام دارند سريال تفنگ سرپر را نگاه مي‌كنند. من از اين سريال خوشم مي‌آد.
بعد از اينكه شام خوردم. تا ساعت 1 توي اينترنت هستم. خيلي خسته هستم. به يكي از دوستام قول دادم،‌كه آرشيو وبلاگش را درست كنم. ولي از بس خسته‌ام نمي‌تونم. دستگاه را خاموش مي‌كنم و مي‌گيرم مي‌خوابم.

سه شنبه:
ساعت 7 به سختي بلند مي‌شم. سريع دوش مي‌گيرم، يكم حالم سر جا مي‌آد.
بازم حدود ساعت 7:45 از خانه در مي‌آم. سر راه دنبال يكي از دوستام مي‌رم،‌ كه محل كارش نزديك شركت ماست. نمي‌فهمم چه خبره، بعضي جاها ترافيك هست، كه من تا حالا نديده بودم شلوغ باشند.
تقريبا 1 ساعت 10 دقيقه طول كشيد كه به شركت رسيدم. توي راه همش چشمم به درجه بنزين هست. به اولين پمپ بنزيني كه مي‌رسم. بنزين مي‌زنم.
عصري قراره بريم كوه، بعد از مدتها، قراره همه بچه‌ها بيان. توي اين مدت، هر دفعه يكي از بچه‌ها مشكل داشته و نتونسته بياد. خيلي خوشحالم كه باز قراره همه با هم جمع بشيم. (... )
قراره 2 نفر ديگه، اضافه بر برنامه بيان، كه يكي از اونها طبق معمول در آخرين لحظات معذرت خواهي ميكنه و مي‌گه اين دفعه هم نمي‌تونه بياد.
بازم ترافيك. قراره برم دنبال اژدهاي شكلاتي و دوستش پريا، دم كلاسش. از دم پمپ بنزين پارك ساعي تا يكم بالاتر از پارك ساعي حدود 40 دقيقه توي شلوغي گير مي‌كنم.
ساعت 6:30 با متريال نزديك پمپ بنزين قرار داشتم، به اون گفتم كه خودش بره، گفت پياده مي‌ره تا دم پاركينگ، قرار شد اگر وسط راه ديديمش، سوارش كنيم.
بعد از اينكه كلي خوراكي مي‌خريم. به آن سوي مه زنگ مي‌زنم. و سر راه سوارش مي‌كنم. متريال قبل از ما به پاركينگ رسيده. هلمز و بارنه هم رسيدند.
7 نفري راه مي‌افتيم. خيلي حوصله صحبت كردن ندارم. دوست داشتم بيشتر توي خودم باشم. و فقط به بحثهايي كه بقيه مي‌كنند گوش كنم. گروه، گروه شده بوديم. دم ايستگاه كه رسيديم، خوراكي‌ها را خورديم. به خاطر شلوغي خيابانها نظرم اين بود كه زودتر برگرديم پايين ولي بچه ها گفتند يكم بريم بالا. خيلي وقت هست كه توي كوه ندويدم. وقتي اژدهاي شكلاتي مي‌دويد، كلي حسوديم شد. ولي حوصله دويدن نداشتم.
برگشتن خيلي سريع اومديم پايين. به دو گروه تند رو و كند رو تقسيم شده بوديم. (كه البته من توي گروه كندرو بودم :) )
من و آنسوي مه و پريا، راجع به زبان و نقش اون، فيلم و ... صحبت كرديم. از دور متريال، اژدهاي شكلاتي، هلمز و بارانه را مي‌ديديم. ولي باز هرچي تندتر مي‌رفتيم،‌ به اونها نمي‌رسيديم.
ساعت 8:40 بود كه رسيديم به پاركينگ. خيلي دير شده بود.
بعد از اينكه آن سوي مه را رسونديم. راه افتاديم سمت خانه دوست اژدهاي شكلاتي.
همه جا شلوغ بود، مدرس افتضاح بود. وسط راه، دلم را ‌زدم به دريا و انداختم از وسط يكسري كوچه پس‌كوچه كه تا حالا از اونجا‌ها رد نشده بودم، به سمت خانه دوست اژدهاي شكلاتي،‌ (كلي توي زمان جلو افتادم.)
بعد از اينكه اژدهاي شكلاتي را رسوندم، حدود ساعت 10:30 بود كه رسيديم خانه. تلويزيون سريال افسانه شجاعان را پخش مي‌كرد. از اين سريال هم خوشم ميآد.
بعد از شام، تا ساعت 12:30 روي خط بودم. باز ديدم ديگه نمي‌تونم بنشينم. رفتم خوابيدم.
تا صبح كلي، خواب ديدم.
صبح دوباره بلند شدم. برادرم را بردم، رسوندم كلاسش.
آسمان كاملا آبي بود. برفي كه روي كوه‌ها بود زير نور آفتاب مي‌درخشيد. فقط يك تكه ابر روي يك قسمت شهر قرار گرفته بود. پيش خودم گفتم: حتما الان اونجا بارون مي‌آد.

پ.ن.
1- يادم رفت بگم، ديشب وقتي رسيدم خانه، كيلومتر شمار ماشين 150168 را نشان مي‌داد. كه نصف بيشتر اين مسير را توي ترافيك گذروندم.
2- به نظرم هر كدام از ما يك جورهايي داريم تغيير كرديم.
3- توي كوه، يك جايي به جاي كلمه زودتر، كلمه جديدتر را استفاده كردم. و بعدش حرفم را توجيه كردم. هلمز هم گير داد. كه اين اژدهاي خفته هيچ وقت قبول نمي‌كنه كه اشتباه كرده. و هميشه كارهاش را توجيه مي‌كنه. و بعد كلي خنديدم. (آخر شب وقتي تنها بودم تازه مشكل صحبتم را فهميدم.)
4- بعد از مدتها، دوباره يكم دارم تند مي‌رم.
5- ...

هیچ نظری موجود نیست: