سه‌شنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۲

ديشب نامزدي يكي ديگه پسر عموهام بود، بعد از حدود 4-5 سال كه تو فاميل ما هيچ عروسي نبود، يك دفعه امسال همه گره‌ها وا شد و راه به راه مراسم نامزدي و عروسي برگزار مي‌شه. اين پسر عموم فقط 2 ماه از من بزرگتر بود. با اين نامزدي، يكي از محكمترين سنگرهاي خودم را از دست دادم.
ديشب هر كسي كه من را مي‌ديد. يك تكيه بارم مي‌كرد، كه نتيجه‌اش اين بود كه ما كي بيام شيريني بخوريم. منم طبق معمول يك لبخند تحويلشون مي‌دادم.
آخر شب تك و تنها ماشين عروس را دنبال كردم. براي پسر عموم خيلي خوشحال بودم.
پسر عموم يك دوستي داره كه دقيقا با اون در يك روز به دنيا آمده و هر دو در موقع طلوع خورشيد به دنيا آمدند.
خيلي با حاله كه آدم همچين دوستي داشته باشه. :)

موقع برگشتن به خانه بازم فكرهاي مسخره تو كله‌ام اومد. اين جور وقتها براي اينكه كمتر فكر كنم سرعتم را زياد مي‌كنم. اينقدر زياد كه حواسم فقط به رانندگي باشه. اگر يك وقت كار من به بيمارستان رسيد، مي‌تونيد بياد بالاسر من و شعر ديوونه ديوونه را بخونيد.
دادشم كه حسابي به من حال داده، مادرم مي‌گفت: كه اين دادشت مي‌گه، اگر رها تصادف كنه، بايد تكه‌هاش را بريم جمع كنيم. مي‌گه: هر دفعه كه سوار ماشين رها مي‌شم، شهادتينم را مي‌گم و ...
از بزرگراه كه برمي‌گردم، هلال ماه از گوشه آسمان به من چشمك مي‌زد. اين حالت ماه را خيلي دوست دارم. (البته قرص كامل ماه را بيشتر دوست دارم.) پيش خودم حساب كردم، ديدم به ماه شب اول يا دوم مي‌خوره، هنوز درست نمي‌تونم تخمين بزنم. ...

ديشب بازم خواب ديدم. اين خوابم، خيلي بهتر از دفعه قبل بود. :)

امروز صبح توي بزرگراه كه مي‌رفتم، يك پسره بصورت زيگزاگ رانندگي مي‌كرد، اومدم تو دلم بگم اين پسره چقدر احمقانه رانندگي مي‌كنه، كه ياد خودم افتادم. زدم زير خنده. پيش خودم گفت: ملت چقدر به من فحش مي‌دند. :)

دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۲

شنبه
از اون اول هفته‌هاي خيلي شلوغ بود. توي شركت اصلا نمي‌دونستم كه بايد چه كاري را اول انجام بدم. وقتي چندتا كار توي الويت يك داشته باشي و همه اون كارها را براي همون روز بخوان و كارها يك جوري باشه كه كسي ديگه‌ توي شركت نتونه اون را انجام بده و از همه بدتر فكر خود آدم هم چند جاي ديگه باشه ...
توي اين چند سال هيچ وقت گلوگاه نبودم. هر وقت كار بقيه مي‌موند، مي‌آمدند سراغ من و مي‌گفتند: رها اگر مي‌شه كمك فلاني هم بكن. ولي حالا ... مثل اين آدمهاي گيج شدم، ديگه توي شركت فراموش‌كاري من، يك امر كاملا عادي شده.
و ...
تقريبا ساعت 4:50 بود، كه تقريبا تمام كارهاي اصليم تمام شد. ياد مراسم پدر هلمز توي بهشت زهرا افتادم. يك نگاهي به ساعت انداختم و پيش خودم گفتم. اگر زود راه بيافتم. حتما مي‌رسم. تا وسايلم را جمع كردم و راه افتادم ساعت از 5 گذشته بود.
توي راه باز ...
هر چي عقربه‌هاي ساعت جلو مي‌رفت سرعت من هم بيشتر مي‌شد. از ميدان بهمن تا بهشت‌زهرا، ماشينم خودش را خفه كرد. همين جور يك بند بوق مي‌زد. من هم كه خيلي به اين بوق اعتنا مي‌كنم. (يكي، دو دفعه مي‌خواستم قطعش كنم، ولي پدرم گفت: باشه بهتره :) )
تقريبا ساعت 5:45 بود كه رسيدم سر خاك. تقريبا آخر مراسم بود. به خاطر آفتاب، بقيه را زودتر فرستاده بودند. فقط 7-8 نفر بودند. در حال خواندن فاتحه بودم كه از دور يكي از همكلاسي‌هاي قديم راننده تاكسي را ديدم. بدون وسيله با پاي پياده داشت مي‌آمد. توي دلم كلي به همت اون آفرين گفتم. شوخي نيست. آدم بدون وسيله، توي اين ساعت، تنهايي بلند بشه بياد سرخاك.
بعدش يه سر رفتيم سرخاك دايي من و هلمز، و بعد راه افتاديم به سمت تهران. خيابانها خيلي شلوغ بود. زودتر از بقيه رسيدم، رفتم بالا يكم نشستم، ديدم اصلا نمي‌تونم يك جا بند بشم. اومدم توي حياط. خوشبختانه هلمز و يكي ديگه از بچه‌ها هم اومدند توي حياط و از تنهايي نجات پيدا كردم. كنار حياط نشسته بوديم كه همكار سابق هلمز،‌ خانم خ. هم اومد. من چند سال قبل 1-2 بار، اون رو توي شركت هلمز ديده بودم. هر وقت صحبت اون مي‌شد، ياد قيافه اخمو اون روز اون مي‌افتادم. و ... :D (تصويرت خيلي خوب شد.)
ولي اين دفعه خيلي با اون دفعه فرق داشت. اين بار يك دختر شاد و پر از انرژي را ديدم. ديدن اون باعث شد كه كلي از ناراحتي‌هام را به طور موقتم شده فراموش كنم. از وقتي كه اومد همينطور صحبت كرديم. در مورد وضعيت زندگي در كانادا، مزايا و امكانات، وضعيت زندگي ايراني‌‌ها و خارجي‌ها، وضعيت كتابخانه‌ها، وضعيت دانشگاه و ادامه تحصيل، وضعيت آب و هوا، در مورد آشناهايي كه مي‌شناسيم و مهاجرت كردند و ... به هر حال كلي احساس خوبي به من دست داد. خيلي خوب. قرار شد اگر يك روز رفتم تورنتو، حتما ديدن اون هم برم.
هلمز دفتر يادبودشون هم آورد و ما نشستيم اون رو خونديم.
دفتر جالبي شده،‌ اولش را يك سري از كسايي كه روز ختم براي تسليت آمده بودند پر كردند.
بعد از اون صحفه اول وبلاگش را با آخرين پيامي كه گذاشته و عكس پدرش را پرينت كرده گذاشته.
بعد از اون هم همه كامنت‌ها را پرينت كرده و به ترتيب توي اون دفتر چسبونده. دفتر يادبود خيلي جالبي شده. اگر يك روز ديدن هلمز يا راننده تاكسي رفتيد، اون دفتر را بگيريد و نگاه كنيد. فكر كنم براي شما هم جالب باشد.
سر شام هم كلي ما را تحويل گرفتند، توي ظرف هر كدام از ما به اندازه 3 نفر غذا ريختند. جلو هر كدام از ما 2 تا ليوان نوشابه گذاشتند و .... خلاصه از همه چيز به ما دوبله دادند. البته يك مقدارش هم به خاطر اين بود كه يكي از دايي‌هاي هلمز خيلي هواي ما را داشت. (خيلي دوست دارم كه با اين دايي هلمز برم، كوه. از اون كوهنوردهاي حرفه‌اي هست. اون هم فوق‌العاده آدم جالبي بود.)
جاي يك سري از بچه‌ها خالي بود. چندتا از بچه‌ها قرار بود تماس بگيرند، كه بيان، تماس نگرفتند، و نيامدند. چند نفر هم فكر مي‌كرديم بيان، كه باز نيامدند. چند نفر هم دير خبردار شدند زنگ زدند و نيامدند.
پ.ن.
توي حياط بلندگو نبود، براي همين چيزي از روضه نشنيدم، كه تعريف كنم. ولي ظاهرا روضه‌خون خوبي بود. چون خيلي كسي را نديدم كه بلند بشه بياد توي حياط. تو كل مهمونها ما و 1-2 نفر ديگه براي خودمون توي حياط نشسته بوديم.

يكشنبه
در ادامه كارهاي ناتمام، امروز باز مشغول بودم. خوشبختانه يكي از كارهام كه چند وقتي بود گير كرده بود، انجام شد. فكرش را بكنيد. يك دستگاه پنتيوم 4 ، 2.4 با 512 مگ رم زير دست شما باشه. اونوقت حداقل 40 دقيقه طول بكشه كه كار شما را انجام بده، اون هم بعد از كلي، خواهش و تمنا و ابداع روشهاي من در آوردي كه كار سريعتر انجام بشه و 2 بار هنگ كردن. (اون هم بعد از 30-40 دقيقه انجام محاسبه.) خلاصه بعداز ظهر بالاخره بعد از چند روز كار انجام شد.
چند روز ديگه تولد يكي از دوستام هست. عصري با يكي ديگه از دوستام راه افتادم، توي اين خيابونهاي شلوغ، دنبال هديه تولد. توي اين كار دارم تجربه پيدا مي‌كنم. اين دفعه از قبل با خواهر دوستم، هماهنگ كردم. و از اون دارم كمك مي‌گيرم كه يك هديه خوب پيدا كنم. فعلا 2 تا چيز باحال پيدا كردم. :)

- زندگي با همه سختي‌هاش در حال گذر هست. توي اين چند روز از يك طرف خوشحالم، از يك طرف ناراحت.
- هر چي فكر مي‌كنم، راه حل خوبي پيدا نمي‌كنم. ولي اميدوارم كه گشايشي پيدا بشه. فعلا تمام فكرم مشغول شده.
- امشب داشتم به اين حس مسخره‌ام فكر مي‌كردم، فكر مي‌كنم اين حس را از مادرم به ارث بردم. با اينكه خيلي به اون نزديك نيستم،‌ ولي هر چند وقت يكبار يك خوابي در مورد من مي‌بينه، كه من به روي خودم نمي‌آرم موضوع چي هست. ولي مي‌دونم براي چي اون خواب را ديده.

جمعه، مهر ۰۴، ۱۳۸۲

بالاخره تابستان با همه سختي‌ها و ناراحتي‌هاش تمام شد.
تابستان سختي را گذروندم.
بالاخره پاييز با بوي بارون اومد. با سرماي شيرينش اومد. با برگهاي زردش اومد. ...
پاييز با خودش بوي مدرسه را آورد، ...
ياد وقتي افتادم كه دبستان مي‌رفتم. ياد شيطنت‌هام، و ... اون موقع هم آروم و قرار نداشتم.
...

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

ديروز بعد از ظهر، اولش رفتم يك سر به هلمز زدم. مثلا روز عيد بود. نسبت به روزهاي پيش خيلي بهتر شده بود.
يه سر رفتم شركت كه يك سري كارهاي عقب موندم را انجام بدم كه در بسته بود. يكي از كليدها را همرام نداشتم.
هنوز توي فكر خريد هديه تولد بودم. كه يك دفعه به ذهنم رسيد. روسري يا شال چيز خوبي مي‌تونه باشه.
به يكي از دوستام زنگ زدم و آدرس چندتا روسري فروشي را گرفتم. به دوستم زنگ زدم ديدم تازه از سفر برگشته براي يك ساعت بعد قرار گذاشتم.
توي راه همش توي اين فكر بودم كه چه شالي به خانم دوستم مي‌آد. كلي فسفر سوزوندم تا به مغازه روسري فروشي رسيدم. اونجا هم بعد از به هم ريختن كل مغازه يك شال آبي خوشگل انتخاب كردم. حدود ساعت 7 بود كه رسيدم خانه دوستم. مي‌خواستم يه نيم ساعتي بشينم و بعد برم كوه.
از صبح حالم گرفته بود. كه دوستم گفت رها بنشين يكي ديگه از بچه‌ها زنگ زده گفتم بياد اينجا. خلاصه بدون اينكه هماهنگي كرده باشيم بچه‌ها دونه دونه براي تبريك تولد مي‌امدند. مهموني خيلي خوبي بود. همه با لباس غير رسمي و ريلكس. البته يكم به من بد گذشت. همه همينجور آب جو ويسكي بود كه مي‌خوردند و من هم توي خوردن پسته همراهيشون مي‌كردم. قليون و سيگار كشيدند كه من نگاهشون كردم.
از اونجا كه پيش بيني شام نكرده بودند. با بچه ها رفتيم بيرون كه شام بگيريم. موقع برگشتن به اين نتيجه رسيدم كه مثل اينكه جدي جدي يكم تند مي‌رم ها. حسابش را بكنيد وقتي 3 تا آدم مست،‌ كه توي يك دنياي ديگه‌هستند. به اتفاق بگند كه رها تند مي‌ري. حتما تند مي‌رم ديگه.
حدود ساعت 12 بود كه بالاخره شاممون را خورديم. بعدش هم كه اين دوستاي ما شروع به شلنگ تخته انداختن كردند. به سرشون زده بود كه نصف شبي راه بيافتيم بريم شمال پيش بقيه بچه‌ها.
منم كه فيلم ياد هندستون كرده بود، توي عوالم خودم بودم. تا ساعت 2 همينطور گفتيم و خنديدم. هر چند وقت يك بار بلند مي‌شدم و يك چرخي مي‌زدم. خوشبختانه بچه‌ها اينقدر شلوغ پلوغ مي‌كردند كه متوجه رفت و آمد من نمي‌شدند. حدود ساعت 2 بود كه من و 2-3 تا ديگه از بچه‌ها راه افتاديم به سمت خانه.
رسيدم به خانه، يكم نشستم، بعد از هوش رفتم.

پ.ن.
1- بعضي وقتها به خودم مي گم، بهتر نبود كه من بعضي حسها را نداشتم؟!

چهارشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۲

سلام ...
خوبي؟!
ديشب باز خوابت را ديدم. اصلا يادم نمي‌آد، كجا و به چه مناسبت. ولي جايي بوديم كه يك سري از دوستاي من بودند.
يك سيب خيلي بزرگ را نصف كردم، اومدم جلو كه نصفش را بدم به تو، كه ديدم خيلي ناراحتي. اينقدر ناراحت و عصباني بودي كه جرات نكردم سيب را به تو تعارف كنم. 2-3 بار رفتم دور مجلس گشتم و اومدم پيشت. ولي عصبانيت تو كم نشده بود.
سيب‌ها همينجور تو دست من مونده بود. دوست نداشتم سيبم را تنهايي بخورم. منتظر بودم كه بالاخره با هم بخوريم.
وسط مجلس داشتي خيلي آرام گريه مي‌كردي، ولي انگار هيچكس نمي‌ديد. فقط من بودم كه اشكهاي تو را مي‌ديدم. چند دفعه خواستم بخندم، و حال هوا را عوض كنم. ولي جرات نكردم.
وقتي از خواب بيدار شدم. نفهميدم كه بالاخره سيب را از من گرفتي يا نه.

كلي حالم گرفته شد. وقتي ناراحتي تو را مي‌بينم، ياد گذشته مي‌افتم. تمام آنچه را كه توي اين مدت سعي در فراموش كردنشون كرده بودم، دوباره يادم مي‌آد. ...
اميدوارم كه خوب باشي.
پ.ن.
لطفا اگر دفعه ديگه خواستي بياي تو خواب من، اينقدر عصباني و ناراحت نباش. اقلا اون نصف سيب را از دست من بگير، كه اين قدر سرگردون نشم.

سه‌شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۲

صبح ساعت 6:30 از خواب بلند شدم. تمام كارام را كردم كه راس ساعت 8 دم در سالن باشم. كه وقتي دفترش باز مي‌شه. اولين نفري باشم كه اونجا مي‌رسم. همون اول وقت رفتم سالن را رزرو كردم. بعدم اومدم دنبال راننده تاكسي، كه با هم رفتيم يك بار ديگه جا را ديديم و قرارداد را امضا كرديم.
يك كاري شركت داشتم، يك سر رفتم تا اون را انجام بدم. بعد هم با يكي از بچه‌ها رفتيم به سمت بهشت زهرا، از يك مسيري بردمش كه تا حالا نرفته بود. توي بهشت‌زهرا به بقيه رسيديم.
از دم آمبلانس سر برانكارد را گرفتيم و به سمت قبر راه افتاديم.
وسط راه چند دفعه برانكارد را زمين گذاشتيم. يك نفر با صداي بلند مي‌گفت: اين آقاي ... مرد خوبي بود؟ و بقيه جواب مي‌دادند: بله، مرد خوبي بود.
يك روضه‌اي هم اونجا خوندند كه ... (يكي از بچه ها همونجا وصيت كرد، كه اگر يك روزي مرد، دوست نداره كسي بياد بالاي قبرش اينجوري روضع بخونه.)
تا دلتون بخواد گدا بود كه هر كدامشون يك نفر را تيغ مي‌زدند. فكر كنم نزديك 7-8 هزارتومني در عرض 15 دقيقه كاسبي كردند.
بعد از مراسم تشييع جنازه، با يك سري از هم كلاسي‌هاي راننده تاكسي و يكي 2 تا از بچه‌هاي خودمان رفتيم خانه هلمز. (مادرم كلي سفرش كرده بود كه براي ناهار حتما برم، ‌گفت معمولا خانواده‌ها خوشحال مي‌شند.) ناهار را اونجا خورديم. بعد از ظهر، بعد از اينكه همه دوستاي هلمز رفتند. من و هلمز و يكي ديگه از بچه‌ها با يكسري از فاميلاشون تو حياط نشستيم. يكي از دخترهاي فاميلشون با يك دونه از اين انداختنكي‌ها همه را سر كار گذاشته بود. يكم با هلمز گپ زديم. حدود ساعت 4:30 بود كه با دوستمان از خانه هلمز بيرون اومديم.
مي خواستم براي خانم يكي از دوستام كادو تولد بگيرم. توي اين چند وقت اخير به مناسبت‌هاي مختلف، كلي هديه گرفته بودم. اصلا نمي‌دونستم كه اين دفعه چي بگيرم خوبه.
دوستم را پياده كردم. اولش رفتم مغازه دوستم. بعدش هم راه افتادم به سمت كوه.
شب كه از كوه كه برگشتم، مادرم اينها بيدار بودند. به مادرم گفتم كه هلمز خودش باباش را گذاشت توي قبر و روي باباش را باز كرد. و ....
مادرم خيلي تعجب نكرد، به من گفت: اين معمولا وظيفه پسر بزرگ هست كه توي قبر روي پدر و مادر را باز بكنه. من كه اميدوارم هيچ وقت همچين روزي را نبينم.
...
براي ختم خيلي از بچه‌ها اومده بودند. هركس ديرتر اومد، شانس آورد، چون صحبتهاي واعض اصلا سر و ته نداشت. آخر مراسم كلي حلوا براي بچه‌ها برداشتم. بعد از ختم با چندتا از بچه‌ها رفتيم بابا رحيم يك معجون خورديم. من با يكي از بچه‌ها، شريكي شير پسته هم خوردم.(خوبه ناهار يه باقالي پلو با مرغ خورده بودم.) تازه بعدش يادم افتاد كه ساعت 6:30 با يك سري از كارمنداي قبلي دانشكده، براي شام قرار دارم.
سريع رفتم شركت. ... بعدش هم شام، بعد دوباره شركت. خلاصه ساعت 11:30 شب از شركت اومدم بيرون

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

راستش خیلی دوست دارم که در مورد اتفاقات این1-2 روز بنویسم.
از خنده های ديروز سر ناهار تا جلسه ديروز بعد از ظهر و ترک جلسه.
از وبلاگ نويسِ وسط بزرگراه در حال رانندگي
از اينکه چطور پدرش را با آمبولانس راهی کرديم.
از امروز بگم که مراسم دفن چطور بود.
براي من که روز خيلي سختي بود. فکر نمي کنم که از پس يک سري کارهايي که امروز هلمز انجام داد، بر بيام.
...
ولی فعلا اصلا حسش را ندارم.
شايد يک وقت نوشتم.
...

مراسم ختم پدر هلمز و راننده تاکسي،
فردا سه شنبه، از ساعت 2 الي 3:30 در کانون توحيد هست.
آدرس: پايينتر از ميدان توحيد. خيابان پرچم، بعد از خيابان رودکي.
شب هفت هم روز شنبه در بهشت زهرا هست از ساعت 16-18

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

??? ???? ? ?????? ?ǘ?? ??? ???.
پدر هلمز و راننده تاکسي فوت کرد.
اميدوارم خدا به اونها صبر بده.
تو اين مدت خيلي به هلمز و برادرش سخت گذشت. پدرش تقريبا ۴ ماه توي کما بود. که از اين مدت حدود ۲ ماه توي بيمارستان بود.
تا وقتي که پدرش توي ICU بود، هر روز به پدرش سر مي‌زد.
بعدش که آوردنش توي بخش، يک شب در ميان هلمز و برادرش شبها روي يک صندلي توي بيمارستان پيش پدرشون مي‌خوابيدند.

اميدوارم که خدا به هلمز و راننده تاکسي صبر بده، همانطوري که تا به حال به اونها داده.

مي‌دونم که مسئوليت هلمز خيلي سنگين تر از قبل شده. اميدوارم که خدا کمکش کنه.

خدا پدر هلمز و راننده تاکسي را رحمت کند.

پ.ن.
۱- متن بالا را وسط بزرگراه همت نوشتم، يک کاغذ گذاشته بودم روي فرمان و ...
۲- وقتي به من خبر دادند وسط جلسه بودم. يکم سر جلسه نشستم ديدم. راحت نيستم. معذرت خواهي کردم از جلسه اومدم بيرون.
۳- احتمالا مراسم ختم روز سه شنبه بعد از ظهر خواهد بود.

بعد از مدتها، ديروز يك سر به دانشكده زدم.
از خوش شانسي يكي از بچه‌هاي قديم كتابخانه را ديدم، كه چند وقتي هست كه از دانشكده رفته.
يادش بخير، زمان دانشجويي، هر روز، از صبح تا شب، هر موقع كه توي دانشكده بودم و كلاس نداشتم، به كتابخانه مي‌رفتم. براي همين رابطه‌ام خيلي با مسئولين كتابخانه خوب بود.
داشتم مي‌گفتم. با اين دوستمون قبل از اينكه ازدواج كنه يك شرطي بسته بوديم، كه نتيجه اون اين شد كه ما (من و يكي ديگه از بچه‌هاي كتابخانه) نفري يك پيتزا برديم. بالاخره بعد از 4 سال قرار شد اين 3 شنبه بريم بيرون و اون به ما پيتزا بده.
بعدش كلي صحبت كرديم. داشت در مورد دختر 16 ماهش صحبت مي‌كرد، كه به شوخي گفتم: حيف، اگر دخترت چند ماهي كوچكتر بود، يك دوست پسر خوب براش سراغ داشتم. خنديد. يكي از بچه‌ها گفت بابا اون دوران گذشته. حالا ديگه اشكال نداره كه دختر از پسر بزرگتر باشه. خودش هم گفت: كه همين حالاش، دخترش 2-3 تا خواستگار داره. كه دارند سرش دعوا مي‌كنند. كلي خنديديم.
يكم كه خنديديم، گفت: مي‌خوام، وقتي دخترم بزرگ شد، براش يك خانه بخرم. تا روي پاي خودش باشه، با هر كس كه دوست داشت زندگي كنه. و با هركسي كه خواست ازدواج كنه. با باباش هم صحبت كردم. اون هم قبول كرده. به اون گفتم: منم كمكت مي‌كنم.
مطمئنم كه اگر تا اون موقع، همين فكر را داشته باشه. حتما كمكش مي‌كنم.

شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۲

پريشب وقتي مي‌خواستم برم جايي
يك دفعه يك گربه، با 3 تا بچه گربه ديدم كه خيلي مرتب به ترتيب قد دارند از كوچه عبور مي‌كنند.
حركت اونها، زير نور چراغ ماشين، خيلي جالب بود.
ياد كارتونهايي والديسني افتادم كه توي بچه‌گي مي‌ديدم. ياد كارتون جوجه اردك زشت افتادم و ...
تا حالا همچين صحنه جالبي نديده بودم.

پنجشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۲

موتور ماشينم حسابي از تنظيم خارج شده بود، ماشين يكم دود مي‌كرد، درست هم راه نمي‌رفت، بعضي وقتها هم پت پت مي‌كرد.
چند روز پيش رفتم تعمييرگاه، روغن و فيلتر هواش را عوض كردم. بعدش هم رفتم يك تعمييرگاه ديگه براي تنظيم موتور، شمع‌هاش را عوض كرد و دادم موتور را هم خوب تنظيم كرد.
خلاصه كلي وضع ماشين بهتر شد، و الان وقتي گاز مي‌دم. ماشين قشنگ مي‌پره.
كلي حال كردم.

موقع برگشت از تعمييرگاه، پيش خودم گفتم: چقدر خوب مي‌شد اگر يك تعمييرگاهي وجود داشت. كه هر وقت از تنتظيم خارج مي‌شدم، يك سر مي‌رفتم اونجا و يكسري كامل لوازم براي خودم مي‌خريدم و همه چيز را، نو ميگذاشتم.

سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۲

پريشب خيلي دلم گرفته بود، نشستم، 3 فصل آخر جلد آخر هري‌پاتر را يك بار ديگه خوندم.

وقتي اون حرف را به من زدي، نمي‌دونستم مي‌خوام گريه كنم يا بخندم.
خيلي ناراحتم كردي، مي‌دوني كه من مي‌خواستم همين كار را بكنم، حتي تهديد هم كردم. ولي در آخر، صحبتهام را يك جوري تغيير دادم كه مجبور نشم، همچين حرفي را بزنم. از خيلي چيزها گذشتم. براي اينكه فكر نكني خيلي روي حرفم ايستادم، همون فردا شبش اومدم و در موردش صحبت كردم.
مي‌دونم كه چه احساسي داري. چون خودم هم يك مدت زيادي همين احساس را داشتم.
تصميم گرفتم كه اين حرفت را نشنيده بگيرم. ...

نمي‌دونم انتظار داريد كه در مورد اين خبر چه عكس‌العملي داشته باشم كه اين همه روش تاكيد مي‌كنيد.
اين خبر چه تاثيري بايد روي من داشته باشه؟!
اگر درست باشه، كه من خيلي خوشحال مي‌شم. :)

جمعه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۲

3....، 2.....، 1 .....، 0
پابليش شد.
بازم سلام
بعد از مدتها بالاخره اينجا را پابليش كردم.
از همه دوستام كه توي اين مدت به فكر من بودند، خيلي ممنون.
به خاطر كامنتهايي كه گذاشتند، به خاطر پيغامهاي كه گذاشتند، به خاطر تلفنهايي كه زدند،‌ به خاطر وقتي كه به من اختصاص دادند و با من صحبت كردند. به خاطر همه محبتهايي كه در حق من روا داشتند.
واقعا انتظار اين همه محبت را نداشتم، انتظار اين را نداشتم كه بعد از مدتها دوستم چند دفعه از خارج زنگ بزنه و با همه مشكلاتش، بشينه كلي با من صحبت كنه.
يا اصلا انتظار نداشتم كه يك سري از دوستام كه اصلا اينجا را نمي‌شناسند، به من زنگ بزنند و بگند، رها كم پيدا شدي؟! هيچ معلوم هست كجايي و بعد بيان سراغم كلي با من صحبت كنند.
از اون دوستهايي كه توي اين مدت من را تنها نگذاشتند و توي اين مدت تمام بدخلقي‌هاي من را تحمل كردند، و در حد امكان در كنارم بودند. خيلي ممنونم.
مطمئن هستم، اگر محبت‌هاي دوستانم نبود، وضع من خيلي با امروز فرق مي‌كرد.

با تمام وجود از همه اونها تشكر مي‌كنم. اميدوارم بتونم، روزي، محبتهاي اونها را جبران كنم. مطمئناً، محبتهاي اونها را هيچ وقت فراموش نمي‌كنم. :X :)

البته، يكي، 2تا از دوستام به من اعتراض داشتند كه با اين حرفها، بعضي‌ها را خيلي رنجوندي و ...
روي اين موضوع، خيلي فكر كردم. واقعيت اين هست كه من چيزي را از دست دادم كه براي من خيلي ارزش داشت (خيلي) و ممكنه هيچ‌وقت نتونم، دوباره اون را بدست بيارم. (البته دوست ندارم روي اين موضوع فكر كنم. :) )
...
...
...
فكر نمي‌كنم، توي اين مدت به هيچ كس به اندازه من سخت گذشته باشه. الان كه به گذشته نگاه مي‌كنم، مي‌بينم،‌ اوضاع احوال خيلي بدتر از اين مي‌تونست باشه. و واقعا به خير گذشته. اميدوارم كه هيچ وقت همچين اتفاقي تكرار نشه. :)
...

هنوز خوب خوب نشدم،‌ اول كه اين كامنتها را اين پايين گذاشتم، تصميم گرفته بودم كه به تك تكشون، يك جوابي بدم. ولي بعد ديدم، ممكنه جواب بعضي‌هاش باعث كش اومدن قضيه بشه. براي همين فقط اونها را توي صفحه وبلاگم گذاشتم. كه هميشه حفظ بشند. (به خاطر اين كامنتها هم خيلي ممنون :) )

بازم ممنون :)
پ.ن.
1- ...
2- به نظر من صبر كردن در مشكلات، يكي از بزرگترين نعمت هايي هست كه خدا به انسانها داده. :)
3- همه شما دوستان را خيلي دوست دارم. :)

[ | ] MMMMM
ey babaaaaaaaaaaaaa !!!!
az in matlab 2 hess mokhtalef daram :
1- inke hamishe weblog hayi ke adam doost dare, khofahafezy mikonan !!!!baraye hamin kheyli narahatam!!!!!!! :-(((((((((((((
2-inke kheyli asabany hastam !!!!!!!!!!!
akhe to dige chera ??????????
whats ur PROBLEM????????
dar har haal, hope ke pashimoon beshy & mesle hamishe zood update konyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy...

[ | ] MMMMM
kheyyyliiiiiiiiiiiiiii
H E Y F !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
hala nemishe tajdide nazar kony ??????
man daram ghosse mikhoram!!!!!!!!!!
Aug 21 2003, 04:01 am [+]

[ | web ] nazanin
اميدوارم اين استراحت به اژدها نيروي کافي رو بده .
در ضمن به اژدها نمياد بدبين بشه.
موفق باشي و خوش بين:)
Aug 21 2003, 07:59 pm [+]

[ email | web ] هلیا
ااا...تو ديگه چرا..تو که براي همه مثه برادر بودي...سخته که ببينم نمينويسي
سخته که نباشي...باورم نميشه..کسي که خودش هميشه مرهمه...برگرد...باش
Aug 22 2003, 06:56 pm [+]

[ | web ] nazok narenji
...
Aug 22 2003, 09:12 pm [+]

[ email | web ] holmes
اين لوس بازيها بهت نمياد. جمع کن کاسه کوزه رو. مي‌زنم دک و پوزت رو پايين ميارما!! سه شنبه هّا هم شده به زور پس يقه‌ات رو مي‌گيرم ميبيرمت بالا. خيال کردي!!!
Aug 22 2003, 11:51 pm [+]

[ | web ] بارانه
فعلا هيچي نمي گم ، يه دو سه چهار روزي صبر مي کنم که خودت دوباره بياي و شروع کني به نوشتن ...
گاهي استراحت لازمه ...
اما بعدش باز صحبت مي کنيم جناب اژدها خان خسته و عصباني
Aug 22 2003, 11:57 pm [+]

[ email | web ] nightly
يك =
خسته نباشي. خيلي خوشحال شدم كه دوباره نمي نويسي. هر وبلاگي كه درش بسته مي شه لذت مي برم. بهتره اصلا هيچ وبلاگي نباشه. وبلاگ و اين قرتي بازي ها چيه؟ پاشو با هم سه شنبه ها بريم نماز جمعه .. خطبه اولش خيلي توپه..
--
گذشته از جدي، همه ما خسته و نا اميد مي شيم از نوشتنها، گفتنها و بودنها.. به هر حال يه چيزي باعث ميشه كه بخوايم مدتي توقف كنيم.. اما زمان مي گذره و انرژي از دست رفته بر مي گرده..
راستش وقتي اين نوشته رو خوندم، دوست خوب و دوست داشتني من،، نمي خواستم چيزي بنويسم، چون نوشتن اين نظر به معناي به رسميت شناختن رفتن تو به مدتي (هرچند كوتاه ) بود و من اين رو دوست ندارم.. از وبلاگ تو، مهربوني و صميميت مي باره، قلب پاكي داري، انسانها رو دوست داري و ساده و با عاطفه هستي..
Aug 23 2003, 03:03 am [+]

[ email | web ] nightly
دو =
چند مورد..
به نظر من آدمها با تحصيل عاقل نمي شن، تحصيل ممکن هست که يک آدم عاقل رو عاقلتر بکنه..
آدمها پست هم نمي شن، حيوونها هم پست نيستن که ادمهايي که پست مي شن، از اونها پست تر بشن.. مي دوني رها جان.. ما آدمها هر کدوممون يک شکلي هستيم.. هرکسي يک استانداردي داره، هرکي يک جوري زندگي مي کنه، عاشق مي شه، عصباني مي شه، افسرده مي شه، مي خنده، سکس داره و ...
معيارهاي اخلاقي، رهاي عزيزم، خيلي خيلي خيلي نسبي هستن.. شايد معياري که من از پست بودن يک انسان داشته باشم با معيار همسايه م، دخترخاله شما، دايي هلمز، معلم سرخانه دختر بزرگ سيلوستر استالونه و نوه پدري نلسون ماندلا فرق بکنه..
اگر در يک ارتباطي، معيارهاي ديگران خيلي با معيارهاي ما متفاوت باشه، شايد کم هزينه ترين کار قطع ارتباط باشه و اين اصلا تراژدي نيست.. و شايد زيباترين کار، ديدن اين تفاوتها و نرنجيدن از نوع زندگي ( که هر کسي مستقيم يا غير مستقيم بر اساس معيارهاش تنظيمش مي کنه ) باشه..
..
Aug 23 2003, 03:14 am [+]

[ email | web ] nightly
خودکشي : مسلما نميام اول توي وبلاگم بنويسم و منتظر نظر ديگران بشم. به نظر مي رسه که مثال تو به اين بر مي گرده که کسي کاري مي کنه که از ديد تو ( بر اساس معيارهاي تو) مثل خودکشي مي مونه.. باهاش صحبت مي کنم،اگر باز هم اصرار به کارش داشت، نظرم رو دوباره مي گم و اگر باز هم تمايل داشت کارش رو ادامه بده، اينقدر کتکش مي زنم که نظرم رو بپذيره! (نه.. راهم رو مي کشم و مي رم و براش متاسف مي شم. همين)
Aug 23 2003, 03:51 am [+]

[ email | web ] nightly
چهار=
۲- باز هم مثل مثال اول مي مونه. زير مشت و لگد دوستهاش رو له مي کنم و با ماشينم روشون دستي مي کشم و مي فرستمشون زندان پنجاه و نه تا توبه نامه بنويسن و مي دم روزنامه کيهان عصر، آبروشون رو ببره و بعد که چهل پنجاه کيلو لاغر شدن و تمام دنيا به کار من اعتراض کرد، در حکمشون تجديد نظر مي کنم و زندانيشون رو دو سال کم مي کنم و حکم اعدامشون رو لغو.. ( عزيزم، اگر کسي هست که معيارهاش با من متفاوت هست، حتما دوستهايي داره که باهاش هم نظر هستن يا اصلا گولش مي زنن.. اگر خودش دوست داره گول بخوره و حرف حساب سرش نمي شه { حرفي که با توجه به معيارهاي من حسابه} خوب، گول مي خوره.. )
Aug 23 2003, 03:52 am [+]

[ email | web ] nightly
پنج=
رهاي عزيزم،‌ اينها رو نوشتن و اميدوارم اصلا با نوشته هاي من موافق نباشي و بحث رو در وبلاگت ادامه بدي و با هم تبادل نظر کنيم.. منتظر نوشته هاي بعديت هستم،‌ امروز، هفته بعد يا بزودي..
دستت رو مي فشارم و به صميمت و روراستي ات حسادت مي کنم..
Aug 23 2003, 03:52 am [+]

[ | web ] رکسانا
اصلا فکر نمي کردم يک روز چنين چيزي بنويسي. حق با روزگار ه . تو که نبايد دنيا و آدمها رو اصلاح کني.!!!
در ضمن خيلي خوبه که آدم خود دار و تو دار باشه ولي نه هميشه ...
Aug 23 2003, 10:22 am [+]

[ | ] elaheh
سلام
خوب برات بگم دوستم از کادو هاي قشنگش خيلي خيلي از تو ممنون شدن.
بعد هم من در اين قضيه با تو مفصل صحبت کردم .
عقايد هر کسي هم برام قا بل احترامه ولي مي دوني با هات اختلاف نظر دارم .
جا هايي متا سفانه ما قضا وت مي کنيم که از بطن ما جرا هيچي نمي دونيم .
در هر حال اين نيز بگذرد .
با آرزوي روز هاي خوش .
Aug 23 2003, 08:15 pm [+]

پندار
سلام ! اينجا تهران است ٬ صداي پندار ! ديروز اومدم يه اشکالي بود که نمي شد نظر داد . حالا اومدم بببينم چرا رها احساس رهايي نمي کنه ؟ چرا فکر نمي کنه اونايي که نمي تونن سه شنبه و پنج شنبه و شنبه و جمعه کوه برند ٬ کافي شاپ برند ٬ سونا برند با دوستاشون ؛ منتظر شب هستند که خورشيد دربياد و يه اژدها از توي نفس اون حرف بزنه ؟ چرا همه اونايي که مي نويسند براي ديگران مي نويسند ولي به خاطر خودشون ديگه نمي نويسند ؟ چرا مي گن ماله دله اما نمي دونند دل نوشتن رو هيچ وقت قطع نمي کنه ؟ اومدم واسه سوالام جوابي بگيرم که اگه خوب بود منم اون موقع هايي که خسته مي شم ٬‌ اون موقع هايي که مي برم ٬ اون وقتايي که از هرچي کيبورد و پسورد و کامنته خسته مي شم يه متن خداحافظي بذارم و والسلام ! اومدم ببينم اينجايي که همه ميان و مي خونند و مي رند واسه دل رهاست يا دل هاي رها ؟! هروقت جواب سوالامو گرفتم شايد بتونم هضم کنم چرا لينک اژدها رو بايد بردارم و معادله را به هم بزنم . شاد باشي در هر حال ٬ به هر حال ! خدا پناهت .

[ email | web ] پندار
بازم سلام ! شايد اينجا تو جمع روم نشد حرفامو بگم . تنهايي که نوشتم تنهايي مي خوني . باي .
Aug 25 2003, 02:19 am [+]

پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲

تولد مريم گلي هم انجام شد. :)
خيلي‌ها اومدند،‌ به هر كس اين خبر فرخنده را داديم، كلي ذوق زده شد. انگار يك جورايي همه براي اين روز لحظه شماري مي‌كردند.
2-3 هفته پيش، وقتي دنبال هديه براي يكي از بچه‌ها بوديم، اول بار بارانه به من گفت: تولد مريم گلي بايد همين روزها باشه؟ رها اينطور نيست؟ و من گفتم: هنوز 10-15 روزي مونده.
اتفاقا شبش عرايض من رو روي خط ديد، و اون هم همين تذكر را به من داد. :) خلاصه اينكه همه منتظر اين روز بوديم، و براي اين روز لحظه شماري مي‌كرديم. ...
اول از همه بگم، پيدا كردن يك نفر خيلي سخت بود. تقريبا 1 هفته دنبالش گشتم، آخر سرش هم از اين و اون فهميدم كه خبردار شده.

ساعت 5:50 بود كه رسيدم دم كافي‌شاپ، جلوي در پريا را ديدم،‌ كه منتظر اژدهاي شكلاتي هست. داشتيم صحبت مي‌كرديم كه از اون ور خيابان هلمز با بارانه پيداشون شد. هنوز درست سلام و عليك نكرده بوديم، كه اژدهاي شكلاتي و گل يخ هم اومدند. 6تايي رفتيم بالا، و ديديم قبل از ما سايه و يك پنجره اومدند. وقتي ما را ديدند از خوشحالي داشتند بال در مي‌آوردند، كلي خيالشون راحت شد.
فكرش را بكنيد. يك ميز را براي 17-18 نفر رزرو كرده باشيد و اونوقت براي اينكه خدايي نكرده يك نفر بياد اون را بگيره، 2 نفري از حدود يك ساعت قبل پشت اون ميز گنده نشسته باشيد.
هنوز درست جا به جا نشده بوديم، كه نداي بالاي ديوار با يك بسته پيداش شد. بعد هم دهقون خندون و عرايض جدي اومدند.
بچه ها داشتند در مورد بسته بندي كادو نداي بالاي ديوار بحث و گفت و گو مي‌كردند كه مريم گلي و پويا هم پيداشون شد. مريم گلي از ديدن اين همه آدم كلي ذوق كرده بود،‌(تا آخري كه نشسته بوديم، همينطور مي‌خنديد و از خوشحالي چشماش برق مي‌زد. :) ) ...
بعد شبح پيداش شد. (به قيافه‌اش نمي‌خوره، ولي قابليت اين را داره كه يك كافه را به هم بريزه :) )
بعد از اون هم جين جين اومد. (قيافه‌اش يكمي شبيه القاعده‌اي ها شده، فكر كنم به همين خاطر هست كه فعلا به اون ويزا نمي‌دند. :D )
بعد نسترن اومد. (كه بعضي‌ها فكر كردند،‌ خواهر مريم گلي هست. در واقع به همون آرومي مريم گلي هست :) )
آخر سر هم آن سوي مه با صندوق خانه پيداشون شد.
صندوق‌خانه خيلي شادتر از اوني بود كه فكر مي‌كردم.
پ.ن.-1
1- تا چشم به هم گذاشتيم، نزديك 2 ساعت گذشت. اصلا متوجه گذشت زمان نشديم.
2- ناخونهاي سايه خيلي با حال شده بود. من تا به حال اين مدليش را نديده بودم. :) (فكر كنم بد نباشه، براي اونها اسپند دود كنه، چون هر كس يك جورهايي از اون ناخونها خوشش اومده بود.)
3- وقتي مي‌خوايد آب آناناس سفارش بديد،‌ همون اول يك فكري براي خوردن آناناس هاي ته ليوانش هم بكنيد.
4- حال و روز هلمز خيلي تعريف نداشت. به شدت مريض بود. ولي با اين حال تا آخر همونجا نشست.
5- كيك بستني بعضي‌ها خيلي وسوسه انگيز بود. حيف كه يكم خجالت كشيدم، ‌اگر نه يك حمله جانانه به اون مي‌كردم.
6- يك پنجره، در مورد اين كلمه كلي بحث كارشناسي شد. (البته ما كه آخرش سر در نياورديم كه نتيجه اين بحث چي شد. اگر كسي فهميده به من هم خبر بده.)
7- به يكي ديگه از بچه‌ها هديه تولد دادم، فكر نمي‌كنم، اصلا فكر، همچين كادويي را مي‌كرد.
8- مريم گلي جان تولدت مبارك، اميدوارم كه هميشه شاد و خرم باشي :)

بعد از برنامه، با يكي از بچه‌ها رفتم. يك هديه خوشگل گرفتم. به اين مناسبت كه ياد من بوده. (هديه، دوستها را خيلي به هم نزديك مي‌كنه.)
توي راه كلي صحبت كرديم. فكر مي‌كنم، اون هم فهميده چه اتفاقي افتاده. ولي خب زندگي همينه :)
ماه به طور كامل وسط آسمان بود.

بعد از اون رفتم خانه يكي از دوستام. يكي ديگه از دوستام هم داره مي‌ره بلاد كفر. بازم دلم گرفت. مي‌دونم اين دوستم خيلي دوست داشت ايران بمونه، تمام تلاشش را هم كرد. ولي در آخر جبرا مجبور شد كه بره. اميدوارم كه توي كارش موفق باشه.
دم در خانه دوستم، يكي از بچه‌ها كه چند سالي از من كوچكتره، با اطمينان مي‌گفت:‌ كه من امكان نداره از ايران برم.
به خنده به اون گفتم: هيچ كدام از ما نمي‌خوايم از ايران بريم. همه ايران را خيلي دوست داريم. ولي در نهايت مجبورمون مي‌كنند كه بريم، چون هيچ انتخاب يا گزينه ديگه‌اي نداريم. مثل اينكه يك چاقو مي‌گذارند، بغل رگ گردنمون و مي‌گند: مي‌ري، يا رگ گردنت را بزنيم. ...

بعد از اون هم، از يك دوست ديگه خداحافظي كردم. يك قولي به اون دادم. ولي نمي‌دونم مي‌تونم به اون قول عمل كنم يا نه. (البته سعي خودم را مي‌كنم. :) )

پ.ن.2
1- بعضي از خداحافظي ها خيلي سخته. خيلي سخت. ممكنه خيلي طولاني بشه. ممكنه براي چندهفته، چندماه يا چند سال باشه.
2- همون‌طور كه فكر مي‌كردم، دارم تغيير مي‌كنم، امشب جدي ترين قدم رو، براي تغيير برداشتم. قدمي كه خيلي‌ از دوستام باورشون نمي‌شه.

قرص كامل ماه همچنان در وسط آسمان مي‌درخشه.

چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۲

گرگينه
يك پا گرگينه شدم، با كاملتر شدن ماه،‌ حال من هم شروع به تغيير مي‌كنه. وقتي قرص ماه كامل مي‌شه، حال من ديگه، دست خودم نيست. بايد خودم را يك جا زنداني كنم، كه مشكلي برام، پيش نياد.
از اين وضعيت اصلا خوشم نمي‌آد.

پ.ن.
1- غير از گرگينه، فكر كنم هاله بين هم شدم. اين احساسم خيلي اذيتم مي‌كنه. ...
2- اگر مي‌خوايد در مورد گرگينه بيشتر بدونيد، به كتاب سوم هري‌پاتر مراجعه كنيد. لوپن استاد جادو سياه، مدرسه هاگوارتز، يك گرگينه بود.
3- مثل ديشب،‌ دوست داشتم زنگ بزنم.

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲

مثل اينكه اين سفر خيلي براي هلمز و بارانه سنگين بوده.
تا حالا كه بارانه 3 روز، خانه خوابيده.
هلمز هم تا حالا 2 روز، (ديروز و امروز) البته اينجور كه امشب بوش مي‌اومد، فردا شب هم بستري هست. :)

امشب كلي خوشحال شدم. بالاخره يك مورد پيش اومد كه ما اين آقا را دعا كنيم.

امشب رفته بودم، خانه دوستم. اين بچه‌اش خيلي دوست داره گردش بره. آخره شب كه مي‌خواستم برم. اومد بغل من و پايين نيامد. دوستم اومد همراهم. شبي يك دور بردم چرخوندمش، كلي ذوق كرد.

خلاصه امشب شب خوبي بود. هوس كردم زنگ بزنم. .... :)

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۲

ســـفـــــر
همه چيز با يك ميس كال شروع شد. حدود ساعت 1:20 بود كه تلفنم زنگ خورد و بلافاصله قطع شد. من داشتم خودم را براي جلسه‌هاي بعد از ظهر آماده مي‌كردم.
از اونجا كه شماره تلفن طرف مقابل نيافتاده بود. حدس زدم، هلمز يا بارانه از محل كارشون با من تماس گرفتند، كه شمارشون نيافتاده. از قبل با بارانه صحبت كرده بودم، قرار بود كه پنج شنبه بعدازظهر بريم بيرون.
به هلمز زنگ زدم. هلمز گفت كه اون به من زنگ نزده، ولي، كه بارانه مي‌گه بريم سفر. قرار بوده كه به تو هم زنگ بزنه، تو هم مي‌آي؟!
گفتم: كي مي‌خواين برين؟
گفت:‌ 1-2 ساعت ديگه.
گفتم:‌من تا ساعت 3-4 جلسه دارم. اگر بعد از اون بريد من هم مي‌آم.
گفت: من هم معلوم نيست بيام. بايد برم خانه ببينم چه خبره.
قرار شد كه من يك زنگ به بارانه بزنم تا از برنامه بيشتر سر در بيارم.
زنگ زدم به بارانه. بارانه گفت: دوستام، مي‌خوان برند شمال. اگر شما هم بيان من هم مي‌رم. به من گفت اگر مي‌توني جلسه‌ات را كنسل كن.
يكم فكر كردم، گفتم. اگر هلمز بياد، من هم يك فكري به حال جلسه‌هام مي‌كنم.
همون موقع به يكي از دوستام زنگ زدم. و در مورد برنامه پيش اومده صحبت كردم. و همه وصايا را انجام دادم. (خيلي محترمانه، 2 تا جلسه را دو در كردم.) و گفتم ممكنه برم سفر.
بعد از صحبتها، بارانه دوباره به من زنگ زد، و گفت: قرار شده كه هلمز به محض اينكه رسيد خانه، به من زنگ بزنه.
نمي‌دونستم چي كار بايد بكنم، ساعت 1:50، داشتم ناهار مي‌خوردم كه هلمز به من زنگ زد. گفت كه من هم مي‌ام. ساعت 2:30 با بچه‌ها دم عوارضي قرار گذاشتم. 2:10 دم خانه شما هستم.
گفتم باشه. و اومدم تا بقيه ناهارم را بخورم.
ساعت 1:55 وقتي ناهارم تمام شد، به مادرم گفت: كه 15 دقيقه ديگه هلمز مي‌آد دنبالم.
در عرض 15 دقيقه ساكم را بستم. (مادرم هم زحمت كشيد و تو اين فاصله توشه راه براي ما آماده كرد.)
هلمز كه رسيد، گفت براي اينكه خيالمان راحت بشه، مي‌خوام بنزين بزنم. براي همين قرار را 15 دقيقه عقب انداختم. به هلمز گفتم كه نبايد اين كار را مي‌كردي، چون تو سفر، معمولا همه خود به خود 15-20 دقيقه تاخير دارند.
ما درست راس ساعت 2:45 عوارضي بوديم. ولي خب بقيه، 20-25 دقيقه‌اي طول كشيد تا رسيدند. تو اي فاصله يك بار من شيشه‌هاي ماشين را تمييز كردم. يك بار هم هلمز.
دم عوارضي بارانه اومد تو ماشين ما، ساعت 3:15 بود كه به سمت لاهيجان حركت كرديم.
تا منجيل هلمز پشت رل بود، از منجيل تا لاهيجان هم من كمك هلمز كردم.
توي اتوبان قزوين، 2 تا دختر از ما سبقت گرفتند، موقع سبقت هم يك دستي براي ما تكون دادند، ... خيلي به من بر خورد. اگر پشت فرمان بودم،‌ تا خود قزوين دنبالشون مي‌رفتم. (هلمز براي اينكه از اونها جلو بزنه،‌ ركورد سرعت خودش را زد، و سرعتش را براي لحظاتي به 155 رسوند، ولي بعد بي‌خيال اونها شد.)
يكم جلوتر، يك دفعه ديديم اتوبان بند اومده. يك پيكان بعد از برخورد، به يك 18 چرخ و كنده شدن درش، چپ كرده بود و وسط گارد ريل اتوبان رفته بود. وقتي من رسيدم. داشتند يك خانم را پشت يك پرايد عبوري مي‌گذاشتند كه زود به قزوين برسوننش. سر خانومه پر از خون بود. ولي به نظرم خيلي حالش بد نبود. جلو اون ماشين عبوريه يك خانم جوون هم نشسته بود كه از ناراحتي با 2 دست صورتش را گرفته بود.
توي منجيل رفتيم كنار سد يكم ايستاديم. اونجا باد خيلي شديد بود. از اونجا كه همه ما سنگين وزن بوديم، هر وقت باد مي‌آمد، مجبور بوديم كه هم ديگه را بگيريم كه باد ما را نبره. (دفعه اول كه باد اومد، آمادگي نداشتيم. نزديك بود همه بريم تو نرده‌هاي اطراف.)
حدود ساعت 8:30 بود كه رسيديم لاهيجان. (اواخر راه كه من ديگه، پا را گذاشته بودم روي گاز، و جلو جلو مي‌رفتم.)
وقتي رسيديدم لاهيجان، رفتيم پيش يكي از بچه‌ها. از اونجا هم 3 ماشينه رفتيم به سمت چم خاله. يك ويلا گرفتيم.
بعد از شام، حدود ساعت 11 بود كه رفتيم كنار دريا. تا رسيديم،‌ پاچه‌ها را زدم بالا و رفتم وسط دريا.
آب ولرم بود، ساحل كاملا ماسه‌اي. و از همه جالبتر اينكه كف آب قشنگ معلوم بود. از اينكه مي‌تونستم وسط آب، شنهاي كف دريا را ببينم كلي ذوق كردم. بعدش هم اومدم كنار ساحل دراز كشيدم.
در جنوب شرقي آسمان، مريخ خودنمايي مي‌كرد. در وسط آسمان راه شيري معلوم بود. (خيلي قشنگه، خيلي سال بود كه نتونسته بودم ببينم.) دب اكبر، دب اصغر و خوشه انگور را هم ديدم. با هلمز ستاره شمال را به بچه‌ها نشون داديم. پيش خودم گفتم، دفعه ديگه كه اومدم شمال، يك از كتابام را در مورد نجوم مي‌آرم تا بتونم تمام صور فلكي را توي آسمان تماشا كنم.
بعدش هم با ماشين راه افتاديم توي جاده. مه تمام جاده را گرفته بود. و به سختي چندمتر جلوتر ماشين را مي‌ديديم. بعد از كلي گشت و گذار در مه، آخر سر اومديم تو ويلا. و تصميم گرفتيم كه بشينيم بازي كنيم. اون هم جماعتي كه يكي از يكي خوابتر بوديم. :)
2 دست اول را ما برديم. دست سوم را هم 3 هيچ ما جلو بوديم كه من اشتباهي يك كارت را نديدم و بريدم. بعد همون موقع گفتم ببخشيد. (من اين كارت را دارم.) كه اونها گفتند شما باختيد. (هلمز هم اون كارت را نداشت و اون هم مي تونست ببره. خلاصه مام ديديم، حالا كه وضعيت اينجوره و حوصله هم نداريم. و قاط زديم. كارتها را گذاشتيم و گفتيم بريم بخوابيم. كه با استقبال همه مواجه شد. ولي خداييش دست خيلي خوبي را از دست داديم. حاكم من بودم. 3 تا آس دست من بود. آس و شاه و سرباز حكم دست من بود. تازه توي اون خالي كه آس نداشتم، شاه و بي‌بي دست من بود. :D
حدود ساعت 2 بود كه رضايت داديم بخوابيم. اينقدر خسته بوديم كه من بعيد مي‌دونستم كه ملت، زودتر از 9-10، از خواب بيدار بشند.
توي شب، يكي دوبار از خواب بيدار شدم. آخرين بار ساعت 7 بود كه بلند شدم، ديدم همه خوابند باز خوابيدم. حدود ساعت 8 بود كه با صداي صحبت ماه بانو از خواب بيدار شدم. ماه بانو، از بيدار شدن من همچين ذوق كرد كه يك جيغ كشيد.
ويلايي كه گرفته بوديم، مشرف به دريا بود. تماشاي دريا، و ديدن طلوع خورشيد خيلي كيف داره.
زود وسايلمون را جمع كرديم. هر جور بود حدود ساعت 9:30 اومديم بيرون. تصميم داشتيم، اول بريم لاهيجان، از اونجا هم با بچه‌ها بريم سياهكل، لونك، اسپيلي، ديلمان.
سياهكل را خيلي دوست داشتم ببينم. بخاطر قيامي كه سال 1348 شده بود. (اگر اشتباه نكنم.) دوست داشتم ببينم چطور شهري هست. (فكر مي‌كردم جاي خيلي كوچيكي هست.
حدود ساعت 11، بعد از سياهكل صبحانه خورديم.
از اونجا كه مي‌خواستيم حداكثر تا ساعت 2 لاهيجان باشيم و از اون طرف 7 تهران برسيم. تقريبا به حالت كماندويي تا ديلمان رفتيم ساك ساك كرديم و برگشتيم پايين. (البته يك جا وايساديم يك چند تا عكس هم گرفتيم.) جاده خيلي قشنگي بود.
توي جاده ديلمان به لاهيجان، عقب نشسته بودم. بعد خوابيدم. بعد از سياهكل بود كه از خواب بلند شدم ديدم. بارنه كه هي چشماش ميره مياد. هلمز هم يك عينك آفتابي زده، اصلا چشماش معلوم نيست. به هلمز گفتم در چه وضعي، كه گفت گيج خوابم. اين را كه گفت: بارانه از خواب پريد. تا لاهيجان ديگه چشم از هلمز برنداشتيم و همينجور با اون صحبت مي‌كرديم. توي لاهيجان يك سري وسايل گرفتيم كه توي هر ماشين ساندويچ درست كنيم و ديگه معطل ناهار نشيم.
حدود ساعت 3 بود كه راه افتاديم به سمت تهران. دوباره من نشستم پشت فرمان. يكم كه رفتيم، اول بارانه خوابش برد و بعد هلمز. (البته هلمز قبل از اينكه بخوابه چند دفعه سوال كرد كه رها خوابت كه نمي‌آد.) البته من خيلي مشكل نداشتم. يك نوار Era براي من بگذاريد تا اون ور ايران هم رانندگي مي‌كنم. رستم آباد دوباره جامون را عوض كرديم. ...
اين آخرش فقط رانندگي بود. هر چي به تهران نزديك مي‌شديم، اتوبان شلوغتر مي‌شد. نزديكهاي تهران كه شديم، فهميديم ايران 4-1 از اردن جلو هست. كلي خوشحال شديم. خوشبختانه درست آخر بازي از خروجي‌هاي ورزشگاه رد شديم. و به اصل شلوغي تماشاچي‌ها نخورديم.
حدود ساعت 7:30 شب بود كه من به دم خانه رسيدم.
سفر خوبي بود. :)


پ.ن.
1- توي اين 2 روز (30 ساعت) حدود 10 ماشين عروس ديديم كه توي جاده عروس مي‌بردند.
2- 4 تا تصادف ديديم.
3- تهران كه رسيدم، فهميدم كه از ديلمان به لوشان هم راه هست. (اگر مي‌دونستيم، شايد از اين جاده مي‌رفتيم.)، تازه از سياهكل، به سنگر هم يك جاده هست كه از روي سد سنگر رد مي‌شه. مي‌گن اين جاده هم قشنگه.
4- جلو آبشار لونك ناايستاديم.
5- توي اين 30 ساعت حدود 952 كيلومتر راه رفتيم.
6- استيل رانندگي‌ها خيلي فرق مي‌كنه. مثلا بعضي‌ها عادت دارند هميشه جلو راه برند. بعضي‌ها ترجيح مي‌دند دنبال رو باشند، بعضي ها هم همه جوره راحتند.
7- توي اين 952 كيلومتر،‌به جرات مي‌تونم بگم كه بيش از 99% مسير، 2 تا ماشين در ديد هم ديگه بوديم. اگر تند يا آهسته مي‌رفتيم، همديگر را به خوبي مي‌ديديم. و كمتر پيش مي‌امد كه يكي سبقت بگيره و اون يكي جا بمونه. اين مسئله براي من كه خيلي جالب بود.
8- ماشين هلمز، براي مسافرت خيلي راحت نيست. ولي خب بد هم نميره. >:)
9- جاي چند تا از بچه‌ها خيلي خالي بود.
10- بزرگترين مشكل اين سفر اين بود كه بدجور دل من هوايي شد.

چهارشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۲

جاتون خالي امروز، برق من را گرفت. تا بعد از ظهر يكم اثرش روم بود.
از ساعت 5 تا 7 يك جا جلسه بودم.
از ساعت 7:30 تا 8 هم يك جاي ديگه، (به آخر اين جلسه رسيدم.)
يادم باشه، يك سري نصحيت در مورد، عضو هيئت مديره شدن به شما بكنم. اگر نه مجبور مي‌شيد مثل من،‌از جيب خودتون براي گذران شركت پول بگذاريد. :)

دوشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۲

امروز، صبح اول وقت 3 تا تصادف توي بزرگراه ديدم.
خبردار شدم كه چند روز قبل، برادر خانم يكي از دوستاي نزديك پدرم، درست يك روز قبل از اينكه بره خواستگاري، سكته كرده و فوت شده.
بنده خدا فقط 33 سالش بوده.
توي اين هفته، اين سومين خبر سكته‌اي هست كه مي‌شنوم. اون 2 نفر ديگه هم، جوان بودند.