جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۲

ســـفـــــر
همه چيز با يك ميس كال شروع شد. حدود ساعت 1:20 بود كه تلفنم زنگ خورد و بلافاصله قطع شد. من داشتم خودم را براي جلسه‌هاي بعد از ظهر آماده مي‌كردم.
از اونجا كه شماره تلفن طرف مقابل نيافتاده بود. حدس زدم، هلمز يا بارانه از محل كارشون با من تماس گرفتند، كه شمارشون نيافتاده. از قبل با بارانه صحبت كرده بودم، قرار بود كه پنج شنبه بعدازظهر بريم بيرون.
به هلمز زنگ زدم. هلمز گفت كه اون به من زنگ نزده، ولي، كه بارانه مي‌گه بريم سفر. قرار بوده كه به تو هم زنگ بزنه، تو هم مي‌آي؟!
گفتم: كي مي‌خواين برين؟
گفت:‌ 1-2 ساعت ديگه.
گفتم:‌من تا ساعت 3-4 جلسه دارم. اگر بعد از اون بريد من هم مي‌آم.
گفت: من هم معلوم نيست بيام. بايد برم خانه ببينم چه خبره.
قرار شد كه من يك زنگ به بارانه بزنم تا از برنامه بيشتر سر در بيارم.
زنگ زدم به بارانه. بارانه گفت: دوستام، مي‌خوان برند شمال. اگر شما هم بيان من هم مي‌رم. به من گفت اگر مي‌توني جلسه‌ات را كنسل كن.
يكم فكر كردم، گفتم. اگر هلمز بياد، من هم يك فكري به حال جلسه‌هام مي‌كنم.
همون موقع به يكي از دوستام زنگ زدم. و در مورد برنامه پيش اومده صحبت كردم. و همه وصايا را انجام دادم. (خيلي محترمانه، 2 تا جلسه را دو در كردم.) و گفتم ممكنه برم سفر.
بعد از صحبتها، بارانه دوباره به من زنگ زد، و گفت: قرار شده كه هلمز به محض اينكه رسيد خانه، به من زنگ بزنه.
نمي‌دونستم چي كار بايد بكنم، ساعت 1:50، داشتم ناهار مي‌خوردم كه هلمز به من زنگ زد. گفت كه من هم مي‌ام. ساعت 2:30 با بچه‌ها دم عوارضي قرار گذاشتم. 2:10 دم خانه شما هستم.
گفتم باشه. و اومدم تا بقيه ناهارم را بخورم.
ساعت 1:55 وقتي ناهارم تمام شد، به مادرم گفت: كه 15 دقيقه ديگه هلمز مي‌آد دنبالم.
در عرض 15 دقيقه ساكم را بستم. (مادرم هم زحمت كشيد و تو اين فاصله توشه راه براي ما آماده كرد.)
هلمز كه رسيد، گفت براي اينكه خيالمان راحت بشه، مي‌خوام بنزين بزنم. براي همين قرار را 15 دقيقه عقب انداختم. به هلمز گفتم كه نبايد اين كار را مي‌كردي، چون تو سفر، معمولا همه خود به خود 15-20 دقيقه تاخير دارند.
ما درست راس ساعت 2:45 عوارضي بوديم. ولي خب بقيه، 20-25 دقيقه‌اي طول كشيد تا رسيدند. تو اي فاصله يك بار من شيشه‌هاي ماشين را تمييز كردم. يك بار هم هلمز.
دم عوارضي بارانه اومد تو ماشين ما، ساعت 3:15 بود كه به سمت لاهيجان حركت كرديم.
تا منجيل هلمز پشت رل بود، از منجيل تا لاهيجان هم من كمك هلمز كردم.
توي اتوبان قزوين، 2 تا دختر از ما سبقت گرفتند، موقع سبقت هم يك دستي براي ما تكون دادند، ... خيلي به من بر خورد. اگر پشت فرمان بودم،‌ تا خود قزوين دنبالشون مي‌رفتم. (هلمز براي اينكه از اونها جلو بزنه،‌ ركورد سرعت خودش را زد، و سرعتش را براي لحظاتي به 155 رسوند، ولي بعد بي‌خيال اونها شد.)
يكم جلوتر، يك دفعه ديديم اتوبان بند اومده. يك پيكان بعد از برخورد، به يك 18 چرخ و كنده شدن درش، چپ كرده بود و وسط گارد ريل اتوبان رفته بود. وقتي من رسيدم. داشتند يك خانم را پشت يك پرايد عبوري مي‌گذاشتند كه زود به قزوين برسوننش. سر خانومه پر از خون بود. ولي به نظرم خيلي حالش بد نبود. جلو اون ماشين عبوريه يك خانم جوون هم نشسته بود كه از ناراحتي با 2 دست صورتش را گرفته بود.
توي منجيل رفتيم كنار سد يكم ايستاديم. اونجا باد خيلي شديد بود. از اونجا كه همه ما سنگين وزن بوديم، هر وقت باد مي‌آمد، مجبور بوديم كه هم ديگه را بگيريم كه باد ما را نبره. (دفعه اول كه باد اومد، آمادگي نداشتيم. نزديك بود همه بريم تو نرده‌هاي اطراف.)
حدود ساعت 8:30 بود كه رسيديم لاهيجان. (اواخر راه كه من ديگه، پا را گذاشته بودم روي گاز، و جلو جلو مي‌رفتم.)
وقتي رسيديدم لاهيجان، رفتيم پيش يكي از بچه‌ها. از اونجا هم 3 ماشينه رفتيم به سمت چم خاله. يك ويلا گرفتيم.
بعد از شام، حدود ساعت 11 بود كه رفتيم كنار دريا. تا رسيديم،‌ پاچه‌ها را زدم بالا و رفتم وسط دريا.
آب ولرم بود، ساحل كاملا ماسه‌اي. و از همه جالبتر اينكه كف آب قشنگ معلوم بود. از اينكه مي‌تونستم وسط آب، شنهاي كف دريا را ببينم كلي ذوق كردم. بعدش هم اومدم كنار ساحل دراز كشيدم.
در جنوب شرقي آسمان، مريخ خودنمايي مي‌كرد. در وسط آسمان راه شيري معلوم بود. (خيلي قشنگه، خيلي سال بود كه نتونسته بودم ببينم.) دب اكبر، دب اصغر و خوشه انگور را هم ديدم. با هلمز ستاره شمال را به بچه‌ها نشون داديم. پيش خودم گفتم، دفعه ديگه كه اومدم شمال، يك از كتابام را در مورد نجوم مي‌آرم تا بتونم تمام صور فلكي را توي آسمان تماشا كنم.
بعدش هم با ماشين راه افتاديم توي جاده. مه تمام جاده را گرفته بود. و به سختي چندمتر جلوتر ماشين را مي‌ديديم. بعد از كلي گشت و گذار در مه، آخر سر اومديم تو ويلا. و تصميم گرفتيم كه بشينيم بازي كنيم. اون هم جماعتي كه يكي از يكي خوابتر بوديم. :)
2 دست اول را ما برديم. دست سوم را هم 3 هيچ ما جلو بوديم كه من اشتباهي يك كارت را نديدم و بريدم. بعد همون موقع گفتم ببخشيد. (من اين كارت را دارم.) كه اونها گفتند شما باختيد. (هلمز هم اون كارت را نداشت و اون هم مي تونست ببره. خلاصه مام ديديم، حالا كه وضعيت اينجوره و حوصله هم نداريم. و قاط زديم. كارتها را گذاشتيم و گفتيم بريم بخوابيم. كه با استقبال همه مواجه شد. ولي خداييش دست خيلي خوبي را از دست داديم. حاكم من بودم. 3 تا آس دست من بود. آس و شاه و سرباز حكم دست من بود. تازه توي اون خالي كه آس نداشتم، شاه و بي‌بي دست من بود. :D
حدود ساعت 2 بود كه رضايت داديم بخوابيم. اينقدر خسته بوديم كه من بعيد مي‌دونستم كه ملت، زودتر از 9-10، از خواب بيدار بشند.
توي شب، يكي دوبار از خواب بيدار شدم. آخرين بار ساعت 7 بود كه بلند شدم، ديدم همه خوابند باز خوابيدم. حدود ساعت 8 بود كه با صداي صحبت ماه بانو از خواب بيدار شدم. ماه بانو، از بيدار شدن من همچين ذوق كرد كه يك جيغ كشيد.
ويلايي كه گرفته بوديم، مشرف به دريا بود. تماشاي دريا، و ديدن طلوع خورشيد خيلي كيف داره.
زود وسايلمون را جمع كرديم. هر جور بود حدود ساعت 9:30 اومديم بيرون. تصميم داشتيم، اول بريم لاهيجان، از اونجا هم با بچه‌ها بريم سياهكل، لونك، اسپيلي، ديلمان.
سياهكل را خيلي دوست داشتم ببينم. بخاطر قيامي كه سال 1348 شده بود. (اگر اشتباه نكنم.) دوست داشتم ببينم چطور شهري هست. (فكر مي‌كردم جاي خيلي كوچيكي هست.
حدود ساعت 11، بعد از سياهكل صبحانه خورديم.
از اونجا كه مي‌خواستيم حداكثر تا ساعت 2 لاهيجان باشيم و از اون طرف 7 تهران برسيم. تقريبا به حالت كماندويي تا ديلمان رفتيم ساك ساك كرديم و برگشتيم پايين. (البته يك جا وايساديم يك چند تا عكس هم گرفتيم.) جاده خيلي قشنگي بود.
توي جاده ديلمان به لاهيجان، عقب نشسته بودم. بعد خوابيدم. بعد از سياهكل بود كه از خواب بلند شدم ديدم. بارنه كه هي چشماش ميره مياد. هلمز هم يك عينك آفتابي زده، اصلا چشماش معلوم نيست. به هلمز گفتم در چه وضعي، كه گفت گيج خوابم. اين را كه گفت: بارانه از خواب پريد. تا لاهيجان ديگه چشم از هلمز برنداشتيم و همينجور با اون صحبت مي‌كرديم. توي لاهيجان يك سري وسايل گرفتيم كه توي هر ماشين ساندويچ درست كنيم و ديگه معطل ناهار نشيم.
حدود ساعت 3 بود كه راه افتاديم به سمت تهران. دوباره من نشستم پشت فرمان. يكم كه رفتيم، اول بارانه خوابش برد و بعد هلمز. (البته هلمز قبل از اينكه بخوابه چند دفعه سوال كرد كه رها خوابت كه نمي‌آد.) البته من خيلي مشكل نداشتم. يك نوار Era براي من بگذاريد تا اون ور ايران هم رانندگي مي‌كنم. رستم آباد دوباره جامون را عوض كرديم. ...
اين آخرش فقط رانندگي بود. هر چي به تهران نزديك مي‌شديم، اتوبان شلوغتر مي‌شد. نزديكهاي تهران كه شديم، فهميديم ايران 4-1 از اردن جلو هست. كلي خوشحال شديم. خوشبختانه درست آخر بازي از خروجي‌هاي ورزشگاه رد شديم. و به اصل شلوغي تماشاچي‌ها نخورديم.
حدود ساعت 7:30 شب بود كه من به دم خانه رسيدم.
سفر خوبي بود. :)


پ.ن.
1- توي اين 2 روز (30 ساعت) حدود 10 ماشين عروس ديديم كه توي جاده عروس مي‌بردند.
2- 4 تا تصادف ديديم.
3- تهران كه رسيدم، فهميدم كه از ديلمان به لوشان هم راه هست. (اگر مي‌دونستيم، شايد از اين جاده مي‌رفتيم.)، تازه از سياهكل، به سنگر هم يك جاده هست كه از روي سد سنگر رد مي‌شه. مي‌گن اين جاده هم قشنگه.
4- جلو آبشار لونك ناايستاديم.
5- توي اين 30 ساعت حدود 952 كيلومتر راه رفتيم.
6- استيل رانندگي‌ها خيلي فرق مي‌كنه. مثلا بعضي‌ها عادت دارند هميشه جلو راه برند. بعضي‌ها ترجيح مي‌دند دنبال رو باشند، بعضي ها هم همه جوره راحتند.
7- توي اين 952 كيلومتر،‌به جرات مي‌تونم بگم كه بيش از 99% مسير، 2 تا ماشين در ديد هم ديگه بوديم. اگر تند يا آهسته مي‌رفتيم، همديگر را به خوبي مي‌ديديم. و كمتر پيش مي‌امد كه يكي سبقت بگيره و اون يكي جا بمونه. اين مسئله براي من كه خيلي جالب بود.
8- ماشين هلمز، براي مسافرت خيلي راحت نيست. ولي خب بد هم نميره. >:)
9- جاي چند تا از بچه‌ها خيلي خالي بود.
10- بزرگترين مشكل اين سفر اين بود كه بدجور دل من هوايي شد.

هیچ نظری موجود نیست: