پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲

تولد مريم گلي هم انجام شد. :)
خيلي‌ها اومدند،‌ به هر كس اين خبر فرخنده را داديم، كلي ذوق زده شد. انگار يك جورايي همه براي اين روز لحظه شماري مي‌كردند.
2-3 هفته پيش، وقتي دنبال هديه براي يكي از بچه‌ها بوديم، اول بار بارانه به من گفت: تولد مريم گلي بايد همين روزها باشه؟ رها اينطور نيست؟ و من گفتم: هنوز 10-15 روزي مونده.
اتفاقا شبش عرايض من رو روي خط ديد، و اون هم همين تذكر را به من داد. :) خلاصه اينكه همه منتظر اين روز بوديم، و براي اين روز لحظه شماري مي‌كرديم. ...
اول از همه بگم، پيدا كردن يك نفر خيلي سخت بود. تقريبا 1 هفته دنبالش گشتم، آخر سرش هم از اين و اون فهميدم كه خبردار شده.

ساعت 5:50 بود كه رسيدم دم كافي‌شاپ، جلوي در پريا را ديدم،‌ كه منتظر اژدهاي شكلاتي هست. داشتيم صحبت مي‌كرديم كه از اون ور خيابان هلمز با بارانه پيداشون شد. هنوز درست سلام و عليك نكرده بوديم، كه اژدهاي شكلاتي و گل يخ هم اومدند. 6تايي رفتيم بالا، و ديديم قبل از ما سايه و يك پنجره اومدند. وقتي ما را ديدند از خوشحالي داشتند بال در مي‌آوردند، كلي خيالشون راحت شد.
فكرش را بكنيد. يك ميز را براي 17-18 نفر رزرو كرده باشيد و اونوقت براي اينكه خدايي نكرده يك نفر بياد اون را بگيره، 2 نفري از حدود يك ساعت قبل پشت اون ميز گنده نشسته باشيد.
هنوز درست جا به جا نشده بوديم، كه نداي بالاي ديوار با يك بسته پيداش شد. بعد هم دهقون خندون و عرايض جدي اومدند.
بچه ها داشتند در مورد بسته بندي كادو نداي بالاي ديوار بحث و گفت و گو مي‌كردند كه مريم گلي و پويا هم پيداشون شد. مريم گلي از ديدن اين همه آدم كلي ذوق كرده بود،‌(تا آخري كه نشسته بوديم، همينطور مي‌خنديد و از خوشحالي چشماش برق مي‌زد. :) ) ...
بعد شبح پيداش شد. (به قيافه‌اش نمي‌خوره، ولي قابليت اين را داره كه يك كافه را به هم بريزه :) )
بعد از اون هم جين جين اومد. (قيافه‌اش يكمي شبيه القاعده‌اي ها شده، فكر كنم به همين خاطر هست كه فعلا به اون ويزا نمي‌دند. :D )
بعد نسترن اومد. (كه بعضي‌ها فكر كردند،‌ خواهر مريم گلي هست. در واقع به همون آرومي مريم گلي هست :) )
آخر سر هم آن سوي مه با صندوق خانه پيداشون شد.
صندوق‌خانه خيلي شادتر از اوني بود كه فكر مي‌كردم.
پ.ن.-1
1- تا چشم به هم گذاشتيم، نزديك 2 ساعت گذشت. اصلا متوجه گذشت زمان نشديم.
2- ناخونهاي سايه خيلي با حال شده بود. من تا به حال اين مدليش را نديده بودم. :) (فكر كنم بد نباشه، براي اونها اسپند دود كنه، چون هر كس يك جورهايي از اون ناخونها خوشش اومده بود.)
3- وقتي مي‌خوايد آب آناناس سفارش بديد،‌ همون اول يك فكري براي خوردن آناناس هاي ته ليوانش هم بكنيد.
4- حال و روز هلمز خيلي تعريف نداشت. به شدت مريض بود. ولي با اين حال تا آخر همونجا نشست.
5- كيك بستني بعضي‌ها خيلي وسوسه انگيز بود. حيف كه يكم خجالت كشيدم، ‌اگر نه يك حمله جانانه به اون مي‌كردم.
6- يك پنجره، در مورد اين كلمه كلي بحث كارشناسي شد. (البته ما كه آخرش سر در نياورديم كه نتيجه اين بحث چي شد. اگر كسي فهميده به من هم خبر بده.)
7- به يكي ديگه از بچه‌ها هديه تولد دادم، فكر نمي‌كنم، اصلا فكر، همچين كادويي را مي‌كرد.
8- مريم گلي جان تولدت مبارك، اميدوارم كه هميشه شاد و خرم باشي :)

بعد از برنامه، با يكي از بچه‌ها رفتم. يك هديه خوشگل گرفتم. به اين مناسبت كه ياد من بوده. (هديه، دوستها را خيلي به هم نزديك مي‌كنه.)
توي راه كلي صحبت كرديم. فكر مي‌كنم، اون هم فهميده چه اتفاقي افتاده. ولي خب زندگي همينه :)
ماه به طور كامل وسط آسمان بود.

بعد از اون رفتم خانه يكي از دوستام. يكي ديگه از دوستام هم داره مي‌ره بلاد كفر. بازم دلم گرفت. مي‌دونم اين دوستم خيلي دوست داشت ايران بمونه، تمام تلاشش را هم كرد. ولي در آخر جبرا مجبور شد كه بره. اميدوارم كه توي كارش موفق باشه.
دم در خانه دوستم، يكي از بچه‌ها كه چند سالي از من كوچكتره، با اطمينان مي‌گفت:‌ كه من امكان نداره از ايران برم.
به خنده به اون گفتم: هيچ كدام از ما نمي‌خوايم از ايران بريم. همه ايران را خيلي دوست داريم. ولي در نهايت مجبورمون مي‌كنند كه بريم، چون هيچ انتخاب يا گزينه ديگه‌اي نداريم. مثل اينكه يك چاقو مي‌گذارند، بغل رگ گردنمون و مي‌گند: مي‌ري، يا رگ گردنت را بزنيم. ...

بعد از اون هم، از يك دوست ديگه خداحافظي كردم. يك قولي به اون دادم. ولي نمي‌دونم مي‌تونم به اون قول عمل كنم يا نه. (البته سعي خودم را مي‌كنم. :) )

پ.ن.2
1- بعضي از خداحافظي ها خيلي سخته. خيلي سخت. ممكنه خيلي طولاني بشه. ممكنه براي چندهفته، چندماه يا چند سال باشه.
2- همون‌طور كه فكر مي‌كردم، دارم تغيير مي‌كنم، امشب جدي ترين قدم رو، براي تغيير برداشتم. قدمي كه خيلي‌ از دوستام باورشون نمي‌شه.

قرص كامل ماه همچنان در وسط آسمان مي‌درخشه.

هیچ نظری موجود نیست: