بعد از مدتها، ديروز يك سر به دانشكده زدم.
از خوش شانسي يكي از بچههاي قديم كتابخانه را ديدم، كه چند وقتي هست كه از دانشكده رفته.
يادش بخير، زمان دانشجويي، هر روز، از صبح تا شب، هر موقع كه توي دانشكده بودم و كلاس نداشتم، به كتابخانه ميرفتم. براي همين رابطهام خيلي با مسئولين كتابخانه خوب بود.
داشتم ميگفتم. با اين دوستمون قبل از اينكه ازدواج كنه يك شرطي بسته بوديم، كه نتيجه اون اين شد كه ما (من و يكي ديگه از بچههاي كتابخانه) نفري يك پيتزا برديم. بالاخره بعد از 4 سال قرار شد اين 3 شنبه بريم بيرون و اون به ما پيتزا بده.
بعدش كلي صحبت كرديم. داشت در مورد دختر 16 ماهش صحبت ميكرد، كه به شوخي گفتم: حيف، اگر دخترت چند ماهي كوچكتر بود، يك دوست پسر خوب براش سراغ داشتم. خنديد. يكي از بچهها گفت بابا اون دوران گذشته. حالا ديگه اشكال نداره كه دختر از پسر بزرگتر باشه. خودش هم گفت: كه همين حالاش، دخترش 2-3 تا خواستگار داره. كه دارند سرش دعوا ميكنند. كلي خنديديم.
يكم كه خنديديم، گفت: ميخوام، وقتي دخترم بزرگ شد، براش يك خانه بخرم. تا روي پاي خودش باشه، با هر كس كه دوست داشت زندگي كنه. و با هركسي كه خواست ازدواج كنه. با باباش هم صحبت كردم. اون هم قبول كرده. به اون گفتم: منم كمكت ميكنم.
مطمئنم كه اگر تا اون موقع، همين فكر را داشته باشه. حتما كمكش ميكنم.
یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر