امشب اولش از دست يك نفر خيلي عصباني بودم. شايد اگر يكسال پيش بود، 1 هفته غيبم ميزد.
بعد از نيم ساعت دراز كشيدن، قضيه رو فراموش كردم.
تو دلم گفتم، بيخيال، خودش ميدونه.
آخر شب، همون نفر زنگ زد، و يكسري توضيح داد. با اينكه كارش درست نبود. ولي تونستم قبولش كنم.
خيلي خوبه كه آدمها بتونند، در شرايط سخت، آرامششون رو حفظ كنند. :)
دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۳
پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۳
حليم پزون
الان حدود يك هفتهاي است كه ميخوام بنويسم، دقيقا از روز 1 شنبه ميخواستم بشينم پشت كامپيوتر و در مورد جرياناتي كه از چند روز قبلش بوده بنويسم، منتها يا حوصله نداشتم يا اينقدر خسته بودم كه حس نوشتن نبود.
* شنبه شب (شب عاشورا) وقتي رسيدم خونه، خيلي خسته بودم. درسته كه فقط خداحافظي كردم، ولي همون كار به شدت از من انرژي گرفته بود. ميخواستم برم كرج خونه يكي از دوستام كه حليم پزي داشتند. سرم به شدت درد ميكرد، گفتم يكم بخوابم شايد حالم بهتر بشه! ساعت 9:30 بود كه از خواب بلند شدم. هنوز گيج بودم، يك قرص خوردم، بلكه سر دردم بهتر بشه...
خيلي دوست داشتم برم، ولي حالم خوب نبود و سرم درد ميكرد. ساعت 10:30 اومدم تو اتاق لباس پوشيدم، حتي وقتي كه لباس ميپوشيدم شك داشتم كه برم يا نه، تاز وقتي مطمئن شدم ميخوام برم كه از اطاقم اومدم بيرون و به بابام گفتم دارم ميرم كرج!
اومدم پايين، ديدم جلو جفت درهاي پاركينگ، ماشين پارك كردند و ماشين رو نميشه آورد بيرون! يكم گشتم: تا صاحب ماشينها رو پيدا كردم.
ساعت 11 بود كه بالاخره به سمت كرج راه افتادم. حدود ساعت 11:30 بود كه به خونه دوستم رسيدم. به نظرم خيلي خلوت رسيد. مثل پارسال رفتم، پاي ديگها و دوباره به نيت هر نفر يك دور حليم هم زدم. ماندانا، ترانه، سارا، ايرج، مريم (به توان 3)، ساناز، ناصر، الهه، پگاه، هومن، سايه، فرنوش، رحمان، مهديه، شهرام و ... خلاصه هر كس كه به ذهنم ميرسيد. ...
زير چادر يك كم گرم بود، با منصور اومديم بيرون و با هم يكم در مورد اتفاقات يكسال اخير صحبت كرديم. يكسري از اتفاقات رو اصلا انتظارش رو نداشتيم. ...
فكر كنم جنس ذغالش خيلي خوب نبود، بعد از باد زدن ذغال، تمام لباسهام همچين بوي ذغال گرفت كه وقتي رسيدم خونه مجبور شدم همه لباسهام رو عوض كنم. (تازه همون شب لباسم رو براي اولين بار پوشيده بودم.)
با اينكه امسال خيلي زودتر از پارسال پاي ديگها رسيديم، ولي بازم يك قسمت از مراسم رو از دست داديم. (اون قسمت كه وقتي در حليمها رو بر ميدارند، همه سعي ميكنند ببينند كه چي روي حليم نوشته شده)، بعد از اينكه گوشت رو به حليم اضافه كردند و يك مقدار دوباره حليم رو هم زدند، حليم رو پخش كردند، و بعدش هم ملت مشغول شستن ديگ و وسايل حليم پختن شدند، موقع شستن يادم افتاد كه ديشب خودم رو فراموش كردم، بعد به خودم خنديدم. به خودم گفتم: خدا رو شكر كن كه مشكلات بقيه رو ندارم. تو جامعه اينقدر آدمها، با مشكلات عجيب و غريب دست به گريبان هستند، كه مشكلات من به قول معروف انگشت كوچيكه مشكلات اونها هم نميشه! (پارسال وقتي رسيديم كه ديگها رو هم شسته بودند و ملت داشتند ديگها رو جا به جا مي كردند.)
نزديك تهران كه رسيدم، تازه ياد چند نفر ديگه افتادم. تو دلم ميگم خدايا اونها رو هم جز همون ديشبيها قبولشون كن.
* بچه كه بودم، يك دفعه كه با پدرم براي تماشاي دستههاي عزاداري رفته بوديم، از پدرم پرسيدم، چرا مردم علم بلند ميكنند؟!
پدرم گفت: به ياد حضرت عباس كه علمدار بوده و ...
تا سالها بعد (كلاس سوم، چهارم دبستان) تو ذهنم بود كه حضرت عباس عجب زوري داشته.
پيش خودم مجسم ميكردم كه حضرت عباس يك علم 20 شاخه رو با يك دستش ميگرفته و با دست ديگرش با دشمنهاش ميجنگيده!
الان دوباره چند سال هست كه مد شده، تا بعضي از هياتها سال به سال علمهاشون رو بزرگتر ميكنند، انگار كه با بزرگ شدن علم، ثواب عذاداريشون هم بيشتر ميشه؟!
تو كوچه ما، يكي تازه 3-4 سال هست كه به اين محل اومده، بعضي از همسايهها ميگويند كه طرف تو يكسري كارهاي خلاف هست... (بگذريم) در عرض همين چند سال كه اومده تو محل ما، ماشين خودش از اون شورلت آمريكاييهاي قديمي تبديل به ماكسيما شده و براي خانمش هم پرشيا گرفته. از اون تيپها هست كه با اين وضعش خيلي وقتها كه از دم خونشون رد ميشيم طرف با يك زيرپوش و يك شلوار كردي دم در خونه نشسته!
ايشون تو 2-3 سال اخير يك هيئت راه انداخته و امسال براي اولين بار دسته راه انداخته بود. (سالهاي پيش من دسته ايشون رو نديده بودم) هيئتشون امسال 3 تا علم داشت كه علمهاش همينجوري صاف تو كوچه ما نمياومد!! (علمهاشون 21 شاخه و 23 شاخه بود.) ....
* يكي ديگه از دوستام هم رفت.
از چند هفته پيش هر وقت تو ماشين فكر رفتن دوستم رو ميكردم، ناخودآگاه گوشه چشمم اشك جمع ميشد. براش از ته دل خوشحال بودم كه داره ميره و از طرف ديگه ميدونستم به اين راحتي كسي نيست كه جاي او رو برام بگيره. روز آخر، دوست داشتم، بشينم راجع به يك سري مسائل با او صحبت كنم. ولي وقتي قيافه خسته او رو ديدم دلم نيومد.
خيلي سخته آدم همهجا و در هر وضعيتي سعي كنه كه يك حالت رو داشته باشه. خيلي جاها خالي از احساس و ...
* چند روز پيش باز سنگين شده بودم، يكي از دوستام خنديد و گفت: خب چرا گريه نميكني! خنديدم و گفتم: خيلي وقته گريه نكردم، اينقدر جمع شده، كه ميترسم اگر بزنم زير گريه همه دور و بريهام رو سيل ببره. ...
* كوه هميشه زيباست، مخصوصا وقتي كه كوه از برف سفيد شده باشه و در زير نور مهتاب آدم توي محيط كوه باشه. :)
اون بالا 2 تا برادر 2 قلو همسان با 2 تا خواهر كه اونها هم 2 قلو همسان بودند ديديم. خيلي باحال بود. به شكوفه گفتم: اينها رو ديدي، شكوفه فرياد زد، رها تو اينها رو هم ميشناسي؟! خنديدم، به شكوفه ميگم: درسته من خيليها رو ميشناسم، ولي ديگه هركي كه تو كوه هست كه با من آشنا نيست. :)
* و در آخر اينكه، امروز صبح امتحان دادم. ديشب تقريبا تا ساعت 4:00 صبح بيدار بودم، اصلا خوابم نميبرد. يكسري از سوالها رو خيلي راحتتر از اوني كه فكر ميكردم جواب دادم، يكسري قسمتها رو هم بطور كل فراموش كرده بودم. هر چي بود. تمام شد. :)
امروز به اين فكر ميكردم، هر كسي يك دليلي براي ادامه تحصيل داره. بعضي براي كسب موقعيت شغلي بهتر، بعضيها هم براي موقعيت اجتماعي بهتر. ...
* شنبه شب (شب عاشورا) وقتي رسيدم خونه، خيلي خسته بودم. درسته كه فقط خداحافظي كردم، ولي همون كار به شدت از من انرژي گرفته بود. ميخواستم برم كرج خونه يكي از دوستام كه حليم پزي داشتند. سرم به شدت درد ميكرد، گفتم يكم بخوابم شايد حالم بهتر بشه! ساعت 9:30 بود كه از خواب بلند شدم. هنوز گيج بودم، يك قرص خوردم، بلكه سر دردم بهتر بشه...
خيلي دوست داشتم برم، ولي حالم خوب نبود و سرم درد ميكرد. ساعت 10:30 اومدم تو اتاق لباس پوشيدم، حتي وقتي كه لباس ميپوشيدم شك داشتم كه برم يا نه، تاز وقتي مطمئن شدم ميخوام برم كه از اطاقم اومدم بيرون و به بابام گفتم دارم ميرم كرج!
اومدم پايين، ديدم جلو جفت درهاي پاركينگ، ماشين پارك كردند و ماشين رو نميشه آورد بيرون! يكم گشتم: تا صاحب ماشينها رو پيدا كردم.
ساعت 11 بود كه بالاخره به سمت كرج راه افتادم. حدود ساعت 11:30 بود كه به خونه دوستم رسيدم. به نظرم خيلي خلوت رسيد. مثل پارسال رفتم، پاي ديگها و دوباره به نيت هر نفر يك دور حليم هم زدم. ماندانا، ترانه، سارا، ايرج، مريم (به توان 3)، ساناز، ناصر، الهه، پگاه، هومن، سايه، فرنوش، رحمان، مهديه، شهرام و ... خلاصه هر كس كه به ذهنم ميرسيد. ...
زير چادر يك كم گرم بود، با منصور اومديم بيرون و با هم يكم در مورد اتفاقات يكسال اخير صحبت كرديم. يكسري از اتفاقات رو اصلا انتظارش رو نداشتيم. ...
فكر كنم جنس ذغالش خيلي خوب نبود، بعد از باد زدن ذغال، تمام لباسهام همچين بوي ذغال گرفت كه وقتي رسيدم خونه مجبور شدم همه لباسهام رو عوض كنم. (تازه همون شب لباسم رو براي اولين بار پوشيده بودم.)
با اينكه امسال خيلي زودتر از پارسال پاي ديگها رسيديم، ولي بازم يك قسمت از مراسم رو از دست داديم. (اون قسمت كه وقتي در حليمها رو بر ميدارند، همه سعي ميكنند ببينند كه چي روي حليم نوشته شده)، بعد از اينكه گوشت رو به حليم اضافه كردند و يك مقدار دوباره حليم رو هم زدند، حليم رو پخش كردند، و بعدش هم ملت مشغول شستن ديگ و وسايل حليم پختن شدند، موقع شستن يادم افتاد كه ديشب خودم رو فراموش كردم، بعد به خودم خنديدم. به خودم گفتم: خدا رو شكر كن كه مشكلات بقيه رو ندارم. تو جامعه اينقدر آدمها، با مشكلات عجيب و غريب دست به گريبان هستند، كه مشكلات من به قول معروف انگشت كوچيكه مشكلات اونها هم نميشه! (پارسال وقتي رسيديم كه ديگها رو هم شسته بودند و ملت داشتند ديگها رو جا به جا مي كردند.)
نزديك تهران كه رسيدم، تازه ياد چند نفر ديگه افتادم. تو دلم ميگم خدايا اونها رو هم جز همون ديشبيها قبولشون كن.
* بچه كه بودم، يك دفعه كه با پدرم براي تماشاي دستههاي عزاداري رفته بوديم، از پدرم پرسيدم، چرا مردم علم بلند ميكنند؟!
پدرم گفت: به ياد حضرت عباس كه علمدار بوده و ...
تا سالها بعد (كلاس سوم، چهارم دبستان) تو ذهنم بود كه حضرت عباس عجب زوري داشته.
پيش خودم مجسم ميكردم كه حضرت عباس يك علم 20 شاخه رو با يك دستش ميگرفته و با دست ديگرش با دشمنهاش ميجنگيده!
الان دوباره چند سال هست كه مد شده، تا بعضي از هياتها سال به سال علمهاشون رو بزرگتر ميكنند، انگار كه با بزرگ شدن علم، ثواب عذاداريشون هم بيشتر ميشه؟!
تو كوچه ما، يكي تازه 3-4 سال هست كه به اين محل اومده، بعضي از همسايهها ميگويند كه طرف تو يكسري كارهاي خلاف هست... (بگذريم) در عرض همين چند سال كه اومده تو محل ما، ماشين خودش از اون شورلت آمريكاييهاي قديمي تبديل به ماكسيما شده و براي خانمش هم پرشيا گرفته. از اون تيپها هست كه با اين وضعش خيلي وقتها كه از دم خونشون رد ميشيم طرف با يك زيرپوش و يك شلوار كردي دم در خونه نشسته!
ايشون تو 2-3 سال اخير يك هيئت راه انداخته و امسال براي اولين بار دسته راه انداخته بود. (سالهاي پيش من دسته ايشون رو نديده بودم) هيئتشون امسال 3 تا علم داشت كه علمهاش همينجوري صاف تو كوچه ما نمياومد!! (علمهاشون 21 شاخه و 23 شاخه بود.) ....
* يكي ديگه از دوستام هم رفت.
از چند هفته پيش هر وقت تو ماشين فكر رفتن دوستم رو ميكردم، ناخودآگاه گوشه چشمم اشك جمع ميشد. براش از ته دل خوشحال بودم كه داره ميره و از طرف ديگه ميدونستم به اين راحتي كسي نيست كه جاي او رو برام بگيره. روز آخر، دوست داشتم، بشينم راجع به يك سري مسائل با او صحبت كنم. ولي وقتي قيافه خسته او رو ديدم دلم نيومد.
خيلي سخته آدم همهجا و در هر وضعيتي سعي كنه كه يك حالت رو داشته باشه. خيلي جاها خالي از احساس و ...
* چند روز پيش باز سنگين شده بودم، يكي از دوستام خنديد و گفت: خب چرا گريه نميكني! خنديدم و گفتم: خيلي وقته گريه نكردم، اينقدر جمع شده، كه ميترسم اگر بزنم زير گريه همه دور و بريهام رو سيل ببره. ...
* كوه هميشه زيباست، مخصوصا وقتي كه كوه از برف سفيد شده باشه و در زير نور مهتاب آدم توي محيط كوه باشه. :)
اون بالا 2 تا برادر 2 قلو همسان با 2 تا خواهر كه اونها هم 2 قلو همسان بودند ديديم. خيلي باحال بود. به شكوفه گفتم: اينها رو ديدي، شكوفه فرياد زد، رها تو اينها رو هم ميشناسي؟! خنديدم، به شكوفه ميگم: درسته من خيليها رو ميشناسم، ولي ديگه هركي كه تو كوه هست كه با من آشنا نيست. :)
* و در آخر اينكه، امروز صبح امتحان دادم. ديشب تقريبا تا ساعت 4:00 صبح بيدار بودم، اصلا خوابم نميبرد. يكسري از سوالها رو خيلي راحتتر از اوني كه فكر ميكردم جواب دادم، يكسري قسمتها رو هم بطور كل فراموش كرده بودم. هر چي بود. تمام شد. :)
امروز به اين فكر ميكردم، هر كسي يك دليلي براي ادامه تحصيل داره. بعضي براي كسب موقعيت شغلي بهتر، بعضيها هم براي موقعيت اجتماعي بهتر. ...
شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۳
ماشين شستن
* ماشينم رسما هپلي شده بود.
امروز صندليها رو كامل در آوردم، روكش رو هم همينطور. صندوق عقب رو خالي كردم. و بعد نزديك 2-3 ساعت فقط توش رو جاري كشيدم و با كف شستم. تازه آخرش از كف بازي خسته شدم. و يك مقداري از كار ماند.
با اينكه كف بازيم تموم نشد، داخل ماشين كاملا عوض شده و حالا ماشينم مثل يك ماشين نو شده. :)
* امشب راديو روشن بود و نوحه خونها، نوحه سرايي ميكردند. يكي از نوحه خونها تو روضهاش به اسب امام حسين (ع) ذوالجناح اشاره كرد. ناخودآگاه ياد بچهگيام افتادم.
بچه كه بودم، برنامه كودك هر هفته فيلم زورو رو نشون ميداد. تو فيلم، زورو يك اسبي داشت كه خيلي باهوش بود. با اشاره خيلي كارها رو انجام ميداد. تا زورو سوت ميزد، هر جا بود خودش رو ميرسوند و ... خلاصه من خيلي از اسب زورو خوشم مياومد. يك روز از بابام پرسيدم: بابا، اسب زورو تو تاريخ خيلي معروف بوده؟
بابام بنده خدا يك لحظه با تعجب من رو نگاه كرد، و بعد از كمي فكر، گفت: تو تاريخ تا اونجا كه من ميدونم، اسب امام حسين(ع) معروف بوده كه بعد از شهادت امام حسين(ع) به خانوادهاش خبر شهادتش رو ميده. ...
به بابام چيزي نگفتم: ولي اصلا از جواب بابام خوشم نيومد. اولا او تورنادو (اسب زورو) رو اصلا نميشناخت، بعد هم كارهايي كه تورنادو انجام ميداد خيلي سختتر و بيشتر از كارهايي بود كه اسب امام حسين(ع) بلد بود انجام بده.
در تعجب بودم كه چرا بابام با اين همه آگاهيش يك همچين چيز واضحي رو نميدونست. :)
امروز صندليها رو كامل در آوردم، روكش رو هم همينطور. صندوق عقب رو خالي كردم. و بعد نزديك 2-3 ساعت فقط توش رو جاري كشيدم و با كف شستم. تازه آخرش از كف بازي خسته شدم. و يك مقداري از كار ماند.
با اينكه كف بازيم تموم نشد، داخل ماشين كاملا عوض شده و حالا ماشينم مثل يك ماشين نو شده. :)
* امشب راديو روشن بود و نوحه خونها، نوحه سرايي ميكردند. يكي از نوحه خونها تو روضهاش به اسب امام حسين (ع) ذوالجناح اشاره كرد. ناخودآگاه ياد بچهگيام افتادم.
بچه كه بودم، برنامه كودك هر هفته فيلم زورو رو نشون ميداد. تو فيلم، زورو يك اسبي داشت كه خيلي باهوش بود. با اشاره خيلي كارها رو انجام ميداد. تا زورو سوت ميزد، هر جا بود خودش رو ميرسوند و ... خلاصه من خيلي از اسب زورو خوشم مياومد. يك روز از بابام پرسيدم: بابا، اسب زورو تو تاريخ خيلي معروف بوده؟
بابام بنده خدا يك لحظه با تعجب من رو نگاه كرد، و بعد از كمي فكر، گفت: تو تاريخ تا اونجا كه من ميدونم، اسب امام حسين(ع) معروف بوده كه بعد از شهادت امام حسين(ع) به خانوادهاش خبر شهادتش رو ميده. ...
به بابام چيزي نگفتم: ولي اصلا از جواب بابام خوشم نيومد. اولا او تورنادو (اسب زورو) رو اصلا نميشناخت، بعد هم كارهايي كه تورنادو انجام ميداد خيلي سختتر و بيشتر از كارهايي بود كه اسب امام حسين(ع) بلد بود انجام بده.
در تعجب بودم كه چرا بابام با اين همه آگاهيش يك همچين چيز واضحي رو نميدونست. :)
جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۳
...
*امشب باز دلم گرفته بود.
به دوستم زنگ زدم كه ميخوام بيام خونتون، هستيد يا نه؟!
دوستم خنديد و گفت: رها اگر مطمئني مياي، ما به دوست كوچولوت خبر بديم. اگر نه، حرفي نزنيم. ما هر دفعه ميگيم: عمو ميآد و دوست كوچولو كلي خوشحالي ميكنه، اونوقت تو نميآي. ... (راست ميگه: تو اين هفته 2دفعه قرار بود كه خونشون برم، منتها هر دفعه يك مشكلي پيش اومد و من نتونستم برم.)
به دوستم ميگم: كه در مورد امشب به دوست كوچولو حرفي نزنيد، حالا ببينم برنامهام چطور ميشه.
تو راهپله هستم و هنوز 2 طبقه مونده كه به خونه دوستم برسم، صداي قهقه خنده دوستجون كوچولو از تو راهرو ميآد كه ميگه عموووو عموووو. بچه به شدت ذوق كرده. 2 طبقه باقي مونده رو سريعتر ميرم بالا. دوستجون كوچولو به گرمي از من استقبال ميكنه. :)
همون اول برام ژله ميآره و 2 تايي كلي ژله ميخوريم. :) بعد با همون كلمات دست و پا شكسته، در مورد كارهايي كه تو اين هفته كرده برام صحبت ميكنه. از برف بازيش ميگه، از هواپيمايي كه ديده، از اتوبوسي كه براي اولين بار سوار شده ميگه، و در آخر هم ميگه كه تاكسي زرد رو بيشتر از اتوبوس دوست داره. (ظاهرا از صداي اتوبوس ترسيده)
اين دوست كوچولوم بيش از اندازه به فكر من هست، مامانش براي من چايي آورده، منتها بخاطر دوست جون كوچولو براي من قند نياورده.
دوست جون كوچولو رفته تو آشپزخونه و به اصرار براي من چندتا دونه قند گرفته كه من چاييام رو با قند بخورم. تازه امشب برام نارنگي هم پوست كند.
براي دستگاه دوستم، برنامه آكواريوم رو نصب كردم. دوست جون كوچولو خيلي خوشش اومد، همينجور دستش رو گذاشته بود زير صورتش و محو تماشاي ماهيهاي برنامه آكواريم بود. قياقهاش خيلي ديدني بود، حيف كه دوربين همراهم نبود.
خلاصه بازم امشب، كلي با دوست جون كوچولو به من خوش گذشت. :)
* نميدونم چرا، هر سال كه ميگذره، محرم به نظرم مصنوعيتر ميشه.
وقتي بچه بودم، چايي كه تو سرما ميخوردم يك مزه ديگه داشت. خيلي ميچسبيد. بعضي از سخنرانيها با اينكه شلوغيالان رو نداشت. منتها كسايي كه مياومدند، همه خودشون بودند و مراسم يك صفاي ديگهاي داشت.
بچه كه بودم تازه زنجير زدن مود شده بود، يادمه خيلي دوست داشتم كه زنجير بزنم، مامانم يك زنجير براي من خريده بود كه نسبت به زنجيرهايي كه همه دست ميگرفتند خيلي كوچكتر بود. 2-3 بار زدم اصلا خوشم نيومد دادم به برادر كوچكم كه اون موقع چند سالش بود. اينقدر دنبال هيئت راه افتادم تا يك دونه از اون زنجيرهايي كه بزرگترها دست ميگرفتند، به منم دادند. و من براي اولين بار دنبال هيات راه افتادم. زنجير سنگين بود، با اينكه با دو دست زنجير رو ميزدم، با اين حال زود خسته ميشدم. با اين حال با سماجت سعي ميكردم تا آخرين لحظه همراه بقيه زنجير بزنم. بيچاره پدرم كه اون شب مجبور شد به خاطر من دنبال هيئت راه بيافته ...
ياد اون سالها بخير
* امشب بعد از اينكه دوستجون كوچولو راضي شد كه بخوابه، با دوستم نشستم به صحبت كردن. صحبتهاي امشبمون بيشتر حول و حوش جنگ و اتفاقات دور بر آن ميگشت.
ظاهرا يك گزارش در اومده، كه در اون تمام سناريوهاي مختلف حمله آمريكا به ايران بررسي شده. ...
وارد بازي بدي شديم. ديگه مثل قبل قدرت مانور نداريم. تا حالا ما براي اروپا ضربالاجل قرار ميداديم كه بايد تا فلان تاريخ مذاكرات به نتيجه برسه، ظاهرا حالا اروپاييها براي ما ضربالاجل قرار دادند. به نظر ميرسه، حالا خواستههاي اروپاييها از ايران فقط در حد متوقف كردن چرخه سوخت نيست و يكسري از تغييرات سياسي و اجتماعي رو هم شامل ميشه.
كشور در يك بن بستي قرار گرفته، كه يا بايد اين خواستهها را بپذيريم يا وارد يك جنگي بشيم كه خوشبينانهترين نتيجه آن فقط هدف گرفته شدن يكسري تاسيسات زير بنايي كشور، مثل نيروگاهها و پالايشگاهها ... است، كه اين ممكنه وضعيت اقتصادي كشور رو به شرايط سالهاي 1340-1350 برگردونه. ...
پ.ن.
* اينجور كه بوش ميآد به زودي ممكنه دايي بشم. :) خيلي خوشحالم. :)
به دوستم زنگ زدم كه ميخوام بيام خونتون، هستيد يا نه؟!
دوستم خنديد و گفت: رها اگر مطمئني مياي، ما به دوست كوچولوت خبر بديم. اگر نه، حرفي نزنيم. ما هر دفعه ميگيم: عمو ميآد و دوست كوچولو كلي خوشحالي ميكنه، اونوقت تو نميآي. ... (راست ميگه: تو اين هفته 2دفعه قرار بود كه خونشون برم، منتها هر دفعه يك مشكلي پيش اومد و من نتونستم برم.)
به دوستم ميگم: كه در مورد امشب به دوست كوچولو حرفي نزنيد، حالا ببينم برنامهام چطور ميشه.
تو راهپله هستم و هنوز 2 طبقه مونده كه به خونه دوستم برسم، صداي قهقه خنده دوستجون كوچولو از تو راهرو ميآد كه ميگه عموووو عموووو. بچه به شدت ذوق كرده. 2 طبقه باقي مونده رو سريعتر ميرم بالا. دوستجون كوچولو به گرمي از من استقبال ميكنه. :)
همون اول برام ژله ميآره و 2 تايي كلي ژله ميخوريم. :) بعد با همون كلمات دست و پا شكسته، در مورد كارهايي كه تو اين هفته كرده برام صحبت ميكنه. از برف بازيش ميگه، از هواپيمايي كه ديده، از اتوبوسي كه براي اولين بار سوار شده ميگه، و در آخر هم ميگه كه تاكسي زرد رو بيشتر از اتوبوس دوست داره. (ظاهرا از صداي اتوبوس ترسيده)
اين دوست كوچولوم بيش از اندازه به فكر من هست، مامانش براي من چايي آورده، منتها بخاطر دوست جون كوچولو براي من قند نياورده.
دوست جون كوچولو رفته تو آشپزخونه و به اصرار براي من چندتا دونه قند گرفته كه من چاييام رو با قند بخورم. تازه امشب برام نارنگي هم پوست كند.
براي دستگاه دوستم، برنامه آكواريوم رو نصب كردم. دوست جون كوچولو خيلي خوشش اومد، همينجور دستش رو گذاشته بود زير صورتش و محو تماشاي ماهيهاي برنامه آكواريم بود. قياقهاش خيلي ديدني بود، حيف كه دوربين همراهم نبود.
خلاصه بازم امشب، كلي با دوست جون كوچولو به من خوش گذشت. :)
* نميدونم چرا، هر سال كه ميگذره، محرم به نظرم مصنوعيتر ميشه.
وقتي بچه بودم، چايي كه تو سرما ميخوردم يك مزه ديگه داشت. خيلي ميچسبيد. بعضي از سخنرانيها با اينكه شلوغيالان رو نداشت. منتها كسايي كه مياومدند، همه خودشون بودند و مراسم يك صفاي ديگهاي داشت.
بچه كه بودم تازه زنجير زدن مود شده بود، يادمه خيلي دوست داشتم كه زنجير بزنم، مامانم يك زنجير براي من خريده بود كه نسبت به زنجيرهايي كه همه دست ميگرفتند خيلي كوچكتر بود. 2-3 بار زدم اصلا خوشم نيومد دادم به برادر كوچكم كه اون موقع چند سالش بود. اينقدر دنبال هيئت راه افتادم تا يك دونه از اون زنجيرهايي كه بزرگترها دست ميگرفتند، به منم دادند. و من براي اولين بار دنبال هيات راه افتادم. زنجير سنگين بود، با اينكه با دو دست زنجير رو ميزدم، با اين حال زود خسته ميشدم. با اين حال با سماجت سعي ميكردم تا آخرين لحظه همراه بقيه زنجير بزنم. بيچاره پدرم كه اون شب مجبور شد به خاطر من دنبال هيئت راه بيافته ...
ياد اون سالها بخير
* امشب بعد از اينكه دوستجون كوچولو راضي شد كه بخوابه، با دوستم نشستم به صحبت كردن. صحبتهاي امشبمون بيشتر حول و حوش جنگ و اتفاقات دور بر آن ميگشت.
ظاهرا يك گزارش در اومده، كه در اون تمام سناريوهاي مختلف حمله آمريكا به ايران بررسي شده. ...
وارد بازي بدي شديم. ديگه مثل قبل قدرت مانور نداريم. تا حالا ما براي اروپا ضربالاجل قرار ميداديم كه بايد تا فلان تاريخ مذاكرات به نتيجه برسه، ظاهرا حالا اروپاييها براي ما ضربالاجل قرار دادند. به نظر ميرسه، حالا خواستههاي اروپاييها از ايران فقط در حد متوقف كردن چرخه سوخت نيست و يكسري از تغييرات سياسي و اجتماعي رو هم شامل ميشه.
كشور در يك بن بستي قرار گرفته، كه يا بايد اين خواستهها را بپذيريم يا وارد يك جنگي بشيم كه خوشبينانهترين نتيجه آن فقط هدف گرفته شدن يكسري تاسيسات زير بنايي كشور، مثل نيروگاهها و پالايشگاهها ... است، كه اين ممكنه وضعيت اقتصادي كشور رو به شرايط سالهاي 1340-1350 برگردونه. ...
پ.ن.
* اينجور كه بوش ميآد به زودي ممكنه دايي بشم. :) خيلي خوشحالم. :)
دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۳
برگزيده سخنان 1
جايگاه آزادي؛
در قلبها، اعمال و روح انسانها است.
آزادي به مانند گلي است كه چنان چه از ريشهي خود بريده شود، به زودي پژمرده شده و خواهد مرد.
ديپلماسي اين نيست كه عامدانه دروغ بگويي،
ديپلماسي آن است كه گاهي اوقات ، پاسخهايت طفره جويانه باشند.
تنها عشق است كه ميتواند بر تنفر فايق آيد
بخشش از ضعيف بر نميآيد.
بخشش مختص قوي است.
در قلبها، اعمال و روح انسانها است.
آزادي به مانند گلي است كه چنان چه از ريشهي خود بريده شود، به زودي پژمرده شده و خواهد مرد.
دوايت دي. آيزن هاور
ديپلماسي اين نيست كه عامدانه دروغ بگويي،
ديپلماسي آن است كه گاهي اوقات ، پاسخهايت طفره جويانه باشند.
مارگارت تاچر
تنها عشق است كه ميتواند بر تنفر فايق آيد
بخشش از ضعيف بر نميآيد.
بخشش مختص قوي است.
مهاتما گاندي
یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۳
خستگي شيرين
خستگي شيرين
ديروز، يك روز فوقالعاده خسته كنندهاي رو پشت سر گذاشتم.
شب قبلش تقريبا نخوابيدم. تا ساعت 6 صبح فقط تو رختخوابم غلت زدم. دلم براي دوستام شور ميزد! نتونسته بودم كه بعضي از اتفاقات رو به خوبي شرح بدم. از همه بدتر در شرايطي قرارم داده بودند كه نميتونستم به راحتي دفاع كنم. اينقدر فضا مسموم بود كه در اون شرايط فقط تونسته بودم يكسري از حرفهاي خودم رو بزنم و اونها رو همراهي نكنم! دفاع كردن بعضي جاها خيلي سخته! خيلي سخت!
ساعت 9:30 از خواب بلند شدم، بعدش هم 3 ساعت توي ترافيك تهران رانندگي كردم. تا بعدازظهر كه بتونم دوستم رو ببينم و صحبت كنم. زمان خيلي كند ميگذشت. از ظهر به بعد هر كس كه من رو ميديد، ميتونست به راحتي خستگي رو توي صورت من ببينه. به زور چاي و قهوه و نسكافه خودم رو بيدار نگه داشته بودم.
نشستم از اول همه چيز رو تعريف كردم، شرايط مختلفي كه دوستم قرار گرفته بود رو براش توضيح دادم، بعد از 1 ساعت كه بلند شديم، انگار يك سنگ بزرگ از دوشم برداشته شده بود. و تونستم براي اولين بار طي روز يك نفس راحت بكشم.
تازه بعدش راه افتادم كه با دوستم صحبت كنم و به او بگم كه طي اين چند روز چه اتفاقاتي افتاده. اين صحبت هم خيلي بهتر از اوني كه فكر ميكردم پيش رفت.
يكي از دوستام يكسري سفارش داشت. سفارشهاي او هم به خوبي جور شد.
شب مثل مردهها اومدم خونه، نشستم پاي تلفن، در مورد بازار و كارهايي كه بايد انجام بشه صحبت كردم. ساعت 10:30 كه رفتم توي رختخواب از چشم درد خوابم نميبرد.
با آخرين نفر در حالي صحبت كردم كه توي رختخواب خوابيده بودم و چشمهام كاملا بسته بود!!!
موقع خواب، خوشحال بودم. با اينكه روز خيلي سختي رو گذرونده بودم، ولي همه چيز به خوبي تمام شده بود.
پ.ن.
1- من به شدت مشغول درس خوندن هستم. ... :)
2- نميدونم چرا خدا، هميشه من رو بين دوستام قرار ميده، و هميشه هر دو طرف تاييد من رو ميخواهند. ...
2- هرآنچه براي خود دوست ميداري، براي ديگران هم دوست بدار، ... :)
ديروز، يك روز فوقالعاده خسته كنندهاي رو پشت سر گذاشتم.
شب قبلش تقريبا نخوابيدم. تا ساعت 6 صبح فقط تو رختخوابم غلت زدم. دلم براي دوستام شور ميزد! نتونسته بودم كه بعضي از اتفاقات رو به خوبي شرح بدم. از همه بدتر در شرايطي قرارم داده بودند كه نميتونستم به راحتي دفاع كنم. اينقدر فضا مسموم بود كه در اون شرايط فقط تونسته بودم يكسري از حرفهاي خودم رو بزنم و اونها رو همراهي نكنم! دفاع كردن بعضي جاها خيلي سخته! خيلي سخت!
ساعت 9:30 از خواب بلند شدم، بعدش هم 3 ساعت توي ترافيك تهران رانندگي كردم. تا بعدازظهر كه بتونم دوستم رو ببينم و صحبت كنم. زمان خيلي كند ميگذشت. از ظهر به بعد هر كس كه من رو ميديد، ميتونست به راحتي خستگي رو توي صورت من ببينه. به زور چاي و قهوه و نسكافه خودم رو بيدار نگه داشته بودم.
نشستم از اول همه چيز رو تعريف كردم، شرايط مختلفي كه دوستم قرار گرفته بود رو براش توضيح دادم، بعد از 1 ساعت كه بلند شديم، انگار يك سنگ بزرگ از دوشم برداشته شده بود. و تونستم براي اولين بار طي روز يك نفس راحت بكشم.
تازه بعدش راه افتادم كه با دوستم صحبت كنم و به او بگم كه طي اين چند روز چه اتفاقاتي افتاده. اين صحبت هم خيلي بهتر از اوني كه فكر ميكردم پيش رفت.
يكي از دوستام يكسري سفارش داشت. سفارشهاي او هم به خوبي جور شد.
شب مثل مردهها اومدم خونه، نشستم پاي تلفن، در مورد بازار و كارهايي كه بايد انجام بشه صحبت كردم. ساعت 10:30 كه رفتم توي رختخواب از چشم درد خوابم نميبرد.
با آخرين نفر در حالي صحبت كردم كه توي رختخواب خوابيده بودم و چشمهام كاملا بسته بود!!!
موقع خواب، خوشحال بودم. با اينكه روز خيلي سختي رو گذرونده بودم، ولي همه چيز به خوبي تمام شده بود.
پ.ن.
1- من به شدت مشغول درس خوندن هستم. ... :)
2- نميدونم چرا خدا، هميشه من رو بين دوستام قرار ميده، و هميشه هر دو طرف تاييد من رو ميخواهند. ...
2- هرآنچه براي خود دوست ميداري، براي ديگران هم دوست بدار، ... :)
شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳
بازم برف
* 5شنبه ظهر يكي از عموهام و يكي از عمههام خونه ما مهمون بودند. (يكي ديگه از عموهام هم قرار بود بياد كه بخاطر برف، معذرت خواهي كرد.)
با پسر عموها و يكي از پسر داييها رفتيم تو كوچه و يك برف بازي اساسي كرديم. تقريبا همه بصورت آدم برفي رفتيم خونه. پسر عموهام، از قبل پيش بيني همچين برنامهاي رو كرده بودند و هر كدوم يك دست لباس كامل با خودشون آورده بودند.
بعد از نهار اول بحث 2 متر برف توي شهر رشت بود، بعد هم صحبت بر سر احتمال حمله آمريكا به ايران. اينجور كه عموم ميگفت: احتمال حمله، خيلي زياد شده و دولت تمام تلاشش رو داره ميكنه كه جلو اين كار گرفته بشه. ... (البته من مطمنم كه تا 5-6 ماه ديگه هيچ خبري نميشه.)
* ديروز سر نهار يكي از دوستام زد، ديدم اصلا حالش تعريف نداره، بعد از نهار اومد دم خونه دنبالم و با هم رفتيم بيرون، كلي حرف زديم. شب وقتي اومدم خونه، سطح همه خيابونها يخ بسته بود. و قشنگ ميشد سرسره بازي كرد. ...
* امروز بعد از مدتها يكسري از دوستام رو ديدم. مثل هميشه رفتيم ديدنيها، از اون بالا منظره برفي پارك زير نور آفتاب بينظير بود. بازم كادو تولد گرفتم. :) :p بعد از نهار هم با بچهها رفتيم كافه ثنايي. بيرون با اينكه هوا آفتابي بود، ولي همچين سوز مياومد كه تا مغز استخون آدم يخ ميكرد. بعد از يك بحث نسبتا روشنفكرانه، با 2 تا از بچهها راه افتاديم به سمت شمال شهر. بالاي خيابان ظفر بوديم. كه ديديم يواش يواش داره برف ميآد. اولش فكر كرديم كه باد برف بالا درختها رو داره ميريزه، ولي بعد ديديم جدي جدي داره برف ميآد. به خيابان شريعتي كه رسيديم، تقريبا يك لايه نازك برف رو ماشين نشسته بود. همون موقع زنگ زدم به يكي از دوستام كه خونشون سمت عباس آباد هست، به من گفت كه دم خونه اونها هوا آفتابي هست! هر چي به سمت چهارراه پاسداران ميرفتم، برف شديدتر ميشد. به نحوي كه بعضي از جاها جلو ماشين رو به خوبي نميشد ديد. كارم رو انجام دادم و برگشتم به سمت خونه، وسط راه دوباره هوا آفتاب شد. وقتي رسيدم خونه برادرم اصلا نميفهميد كه توي اون هواي آفتابي براي چي، رو ماشين من برف نشسته!؟!
جالب هست، ظاهرا برف امروز، فقط در قسمت شمال شرقي شهر باريد. حتي تو قسمتهاي شمال غربي شهر و كرج هم هوا آفتابي بود. امروز از اون روزها بود كه در كمتر از 1 ساعت، چندين مدل هواي مختلف رو در شهر تجربه كردم. :)
با پسر عموها و يكي از پسر داييها رفتيم تو كوچه و يك برف بازي اساسي كرديم. تقريبا همه بصورت آدم برفي رفتيم خونه. پسر عموهام، از قبل پيش بيني همچين برنامهاي رو كرده بودند و هر كدوم يك دست لباس كامل با خودشون آورده بودند.
بعد از نهار اول بحث 2 متر برف توي شهر رشت بود، بعد هم صحبت بر سر احتمال حمله آمريكا به ايران. اينجور كه عموم ميگفت: احتمال حمله، خيلي زياد شده و دولت تمام تلاشش رو داره ميكنه كه جلو اين كار گرفته بشه. ... (البته من مطمنم كه تا 5-6 ماه ديگه هيچ خبري نميشه.)
* ديروز سر نهار يكي از دوستام زد، ديدم اصلا حالش تعريف نداره، بعد از نهار اومد دم خونه دنبالم و با هم رفتيم بيرون، كلي حرف زديم. شب وقتي اومدم خونه، سطح همه خيابونها يخ بسته بود. و قشنگ ميشد سرسره بازي كرد. ...
* امروز بعد از مدتها يكسري از دوستام رو ديدم. مثل هميشه رفتيم ديدنيها، از اون بالا منظره برفي پارك زير نور آفتاب بينظير بود. بازم كادو تولد گرفتم. :) :p بعد از نهار هم با بچهها رفتيم كافه ثنايي. بيرون با اينكه هوا آفتابي بود، ولي همچين سوز مياومد كه تا مغز استخون آدم يخ ميكرد. بعد از يك بحث نسبتا روشنفكرانه، با 2 تا از بچهها راه افتاديم به سمت شمال شهر. بالاي خيابان ظفر بوديم. كه ديديم يواش يواش داره برف ميآد. اولش فكر كرديم كه باد برف بالا درختها رو داره ميريزه، ولي بعد ديديم جدي جدي داره برف ميآد. به خيابان شريعتي كه رسيديم، تقريبا يك لايه نازك برف رو ماشين نشسته بود. همون موقع زنگ زدم به يكي از دوستام كه خونشون سمت عباس آباد هست، به من گفت كه دم خونه اونها هوا آفتابي هست! هر چي به سمت چهارراه پاسداران ميرفتم، برف شديدتر ميشد. به نحوي كه بعضي از جاها جلو ماشين رو به خوبي نميشد ديد. كارم رو انجام دادم و برگشتم به سمت خونه، وسط راه دوباره هوا آفتاب شد. وقتي رسيدم خونه برادرم اصلا نميفهميد كه توي اون هواي آفتابي براي چي، رو ماشين من برف نشسته!؟!
جالب هست، ظاهرا برف امروز، فقط در قسمت شمال شرقي شهر باريد. حتي تو قسمتهاي شمال غربي شهر و كرج هم هوا آفتابي بود. امروز از اون روزها بود كه در كمتر از 1 ساعت، چندين مدل هواي مختلف رو در شهر تجربه كردم. :)
پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۳
دل من
هنوز بعضي از نوشتهها يا بعضي از اتفاقات، دلم رو به شدت ميلرزونه.
تو اين حالت اگر در حال پرواز باشم، مثل يك سنگ محكم زمين ميخورم.
اينجور وقتها نوشته رو ول ميكنم و سريع فكرم رو به يك موضوع ديگه متمركز ميكنم.
...
تو اين حالت اگر در حال پرواز باشم، مثل يك سنگ محكم زمين ميخورم.
اينجور وقتها نوشته رو ول ميكنم و سريع فكرم رو به يك موضوع ديگه متمركز ميكنم.
...
يك دوست جديد
يك دوست جديد :)
امشب براي ديدن بازي فوتبال بين ايران و بحرين، پيش علي و ليلا رفتم. برادر ليلا با خانمش و بچهاشون هم اونجا بودند.
دوست جديدم، اسمش سارا هست، يك دختر خيلي شيرين و دوست داشتني. اولش خيلي غريبي ميكرد. و اصلا جلو نمياومد. ولي آخرش ديگه از سر و كول من بالا ميرفت.
وسط فوتبال، با هم رفتيم تو اتاق و كلي بازي كرديم.
بعد از فوتبال، علي حسابي از دستم شاكي بود. به من ميگه: رها! تو اومدي فوتبال نگاه كني يا بري با سارا بازي كني! رفتي توي اتاق نوار عزيز دلمي رو گذاشتي و با او ميرقصي!!
خلاصه يك دوست كوچولو ديگه هم پيدا كردم و در كنار او با اينكه امشب تيم ملي بازي خوبي نكرد، به من كلي خوش گذشت. :)
ديشب هم پيش علي و ليلا بودم. بعد از فوت مادربزرگ علي، ديگه نشده بود، ببينمشون. بعد از مدتها ديشب هديه تولدم رو هم گرفتم. دومين كيف پولي بود كه طي اين چند روز ميگرفتم.
ديشب خيلي سرحال نبودم، سر همين هم شد كه علي براي تماشاي بازي فوتبال دعوتم كرد.
ليلا و علي خيلي دوست داشتند كه بفهمند باز چي شده، مثل هميشه يك سري توضيحات كلي دادم، يكم ليلا صحبت كرد و بعد مسير بحث رو عوض كردم.
با همه شفافيتي كه در انجام بعضي از كارهام دارم، در مورد بعضي از مسائل خيلي كم صحبت ميكنم. ...
موقع برگشت باز هوا برفي شد، و من بين راه دلم رو براي يك روز پر از برف ديگه صابون ميزدم. :)
امروز يك مقدار تند با دوست جون صحبت كردم. ميدونم كه اگر همون موقع دستش به من ميرسيد ممكن بود كه گوشي رو روي سرم خورد كنه :p خلاصه امروز باز زبونم تند و بيرحم شده بود. :)
ديگه اينكه باز ديشب بغض، گلوم رو گرفته بود و ميخواستم بزنم زير گريه، بزودي يكي ديگه از دوستهام ميره فرنگ! (طي اين چندماه، اين سوميش هست!)
چند سال پيش، وقتي يكي از دوستام داشت ميرفت خارج به او گفتم: تا 5 سال ديگه احتمالا همه ما اون ور آبيم و براي جمع شدن و ديدن هم ديگه، بايد يك جايي توي وانشگتن يا تورونتو يا ... قرار بگذاريم تا بتونيم هم ديگر رو ببينيم. :)
انگار اين پيش بيني داره به واقعيت نزديك ميشه!
امشب براي ديدن بازي فوتبال بين ايران و بحرين، پيش علي و ليلا رفتم. برادر ليلا با خانمش و بچهاشون هم اونجا بودند.
دوست جديدم، اسمش سارا هست، يك دختر خيلي شيرين و دوست داشتني. اولش خيلي غريبي ميكرد. و اصلا جلو نمياومد. ولي آخرش ديگه از سر و كول من بالا ميرفت.
وسط فوتبال، با هم رفتيم تو اتاق و كلي بازي كرديم.
بعد از فوتبال، علي حسابي از دستم شاكي بود. به من ميگه: رها! تو اومدي فوتبال نگاه كني يا بري با سارا بازي كني! رفتي توي اتاق نوار عزيز دلمي رو گذاشتي و با او ميرقصي!!
خلاصه يك دوست كوچولو ديگه هم پيدا كردم و در كنار او با اينكه امشب تيم ملي بازي خوبي نكرد، به من كلي خوش گذشت. :)
ديشب هم پيش علي و ليلا بودم. بعد از فوت مادربزرگ علي، ديگه نشده بود، ببينمشون. بعد از مدتها ديشب هديه تولدم رو هم گرفتم. دومين كيف پولي بود كه طي اين چند روز ميگرفتم.
ديشب خيلي سرحال نبودم، سر همين هم شد كه علي براي تماشاي بازي فوتبال دعوتم كرد.
ليلا و علي خيلي دوست داشتند كه بفهمند باز چي شده، مثل هميشه يك سري توضيحات كلي دادم، يكم ليلا صحبت كرد و بعد مسير بحث رو عوض كردم.
با همه شفافيتي كه در انجام بعضي از كارهام دارم، در مورد بعضي از مسائل خيلي كم صحبت ميكنم. ...
موقع برگشت باز هوا برفي شد، و من بين راه دلم رو براي يك روز پر از برف ديگه صابون ميزدم. :)
امروز يك مقدار تند با دوست جون صحبت كردم. ميدونم كه اگر همون موقع دستش به من ميرسيد ممكن بود كه گوشي رو روي سرم خورد كنه :p خلاصه امروز باز زبونم تند و بيرحم شده بود. :)
ديگه اينكه باز ديشب بغض، گلوم رو گرفته بود و ميخواستم بزنم زير گريه، بزودي يكي ديگه از دوستهام ميره فرنگ! (طي اين چندماه، اين سوميش هست!)
چند سال پيش، وقتي يكي از دوستام داشت ميرفت خارج به او گفتم: تا 5 سال ديگه احتمالا همه ما اون ور آبيم و براي جمع شدن و ديدن هم ديگه، بايد يك جايي توي وانشگتن يا تورونتو يا ... قرار بگذاريم تا بتونيم هم ديگر رو ببينيم. :)
انگار اين پيش بيني داره به واقعيت نزديك ميشه!
سهشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۳
برف برف برف
برف، برف، برف :)
امروز بعدازظهر كه برف گرفت، با دوستم براي خريد پرينتر بيرون بوديم. توي راه كلي با هم بحث كارشناسي كرديم كه آيا طي اين چند سال، چنين برفي توي تهران اومده بود يا نه.
حدود ساعت 7 كه داشتم ميبردمش كه برسونمش به او گفتم كه ميخوام برم كوه! دوستم خدنديد و گفت: ديوونهاي، تو اين هوا مگه آدم عاقل ميره كوه؟!
به يكي ديگه از بچهها هم SMS زدم، اون هم به من زنگ زد و كلي نصيحتم كرد كه اين كار رو نكنم. (چقدر هم كه من نصيحت پذيرم.)
بعد از اينكه دوستم پياده كردم، اول از پشت ماشين كاپشنم رو در آوردم، بعد كفشهام رو عوض كردم. بعد هم به سمت كوه راه افتادم. بزرگراه صدر بسته بود. براي همين تصميم گرفتم كه از سمت نياوران برم به سمت تجريش و بعد ولنجك.
از احتشاميه كه ميرفتم بالا، براي اولين بار، بارش برف شدت گرفت. بدون زنجير چرخ تا دم پارك رفتم. ولي در آخر، به خاطر سري زمين و ماشينهايي كه جلوم گير كرده بودند و راه رو بسته بودند، بيخيال شدم و مجبور شدم كه سر و ته كنم و برگردم پايين از اقدسيه و خيابان پاسداران يه سمت نياوران برم. وقتي اومدم پايين ديگه به راحتي نميشد تو خيابان اقدسيه و پاسداران راه رفت و اكثر ماشينها سر ميخوردند. حدود ساعت 9:15 بود كه به كوچههاي ولنجك رسيدم.
تا به حال تو چنين برفي رانندگي نكرده بودم. خيلي جاها ارتفاع برف به 40 سانتي متر ميرسيد. با دقت از ميون برف مسيرم رو انتخاب ميكردم كه ماشين گير نكنه. ياد يكي از داستانهايي كه چند سال پيش خونده بودم افتاده بودم!
توي ولنجك دختر و پسر ريخته بودند بيرون. جلو خيايون بيستم نيروي انتظامي ايستاده بود و نميگذاشت كه ماشينها بالاتر بروند و ... خلاصه با يك كم جر و بحث از حصار امنيتي اونها گذشتم و خودم رو به پاركينگ رسوندم. تو پاركينگ 10-15 تا ماشين بيشتر پارك نبود.
تك و تنها راه افتادم توي كوه، برف به شدت ميباريد. اينقدر سريع كه هر قدمي كه بر ميداشتم بعد از چند ثانيه يك لايه سفيد برف روش رو ميگرفت. برف خيلي شديدتر از اون شبي بود كه اژدها، تبديل به اژدهاي برفي شد. توي راه گاه گاه به اين فكر ميافتادم، كه اگر ماشينم تو پاركينگ گير كرد، دست تنها چيكار بايد بكنم. فقط از وسط مسير اصلي ميشد به راحت حركت كرد. در كنارههاي مسير ارتفاع برف 10-15 سانتي بالاتر از زانو بود.
خيلي وقت بود كه اينطور هوس نكرده بودم كه با يك نفر صحبت كنم. يك جورهايي رفتم توي يك مدي كه كمتر حرف ميزنم و اگر حرف ميزنم، از تو حرفهام چيزي در نميآد. ... با اين حال هوس كرده بودم كه حرف بزنم و يكسري اعترافات بكنم. :p
وقتي برگشتم، تعداد ماشينهاي تو پاركينگ كمتر شده بود و يك لايه برف ماشين رو پوشانده بود. ماشين رو روشن كردم. يك بسما.. گفتم و دندهعقب راه افتادم به سمت در پاركينگ، وسط راه هم يك دفعه ماشين رو سر و ته كردم. و به سمت در پاركينگ رفتم.
شدت برف بيشتر شده بود. ملت برف نديده هم 2 طرف خيابان ايستاده بودند و به ماشينها كه به سمت پايين ميرفتند رو با گوله برفي ميزدند. بعضيها هم تا ماشين ميايستاد، در ماشين رو باز ميكردند و با گوله برف به كسايي كه تو ماشين بودند حمله ور ميشدند. 3-4 نفري هم دستگيره ماشين من رو گرفتند، خوشبختانه قبلش در رو قفل كرده بودم.
اول يكي از بچهها زنگ زد و اول در مورد جلسه روز قبل صحبت كرد، وسط صحبتش كلي از پدرم تعريف كرد. ميون صحبتهاش فهميدم كه يكي ديگه از بچهها هم عاشق برف بازي هست. بعد از اينكه تلفن قطع شد، بلافاصله به او زنگ زدم. ميدونم كه دفعه ديگه اگر برف حسابي بياد، اگر بخوام، حداقل يكي، دو نفر رو ميتونم پيدا بكنم كه همراه من كوه بيان. :)
بزرگراهها رو برف گرفته بود. ماشينها به طور متوسط 40-50 كيلومتر راه ميرفتند. اين وسط هيجان من گل كرده بود. و از بين برفها 80-90 تا ميرفتم. يك جا هم كه شيشه برقي سمت كمك شاگرد گير كرده بود، فرمون رو ول كرده بودم و داشتم شيشه رو به سمت بالا هل ميدادم. (البته 30-40تا بيشتر نميرفتم.)
خلاصه يك شب برفي ديگه هم گذشت. :) و كلي روحم تازه شد. :)
پ.ن.
دلم براي دوست كوچولوم تنگ شده، اگر بشه و مامانش اجازه بده، شايد 5 شنبه با باباش ببرمش برف بازي. :)
امروز بعدازظهر كه برف گرفت، با دوستم براي خريد پرينتر بيرون بوديم. توي راه كلي با هم بحث كارشناسي كرديم كه آيا طي اين چند سال، چنين برفي توي تهران اومده بود يا نه.
حدود ساعت 7 كه داشتم ميبردمش كه برسونمش به او گفتم كه ميخوام برم كوه! دوستم خدنديد و گفت: ديوونهاي، تو اين هوا مگه آدم عاقل ميره كوه؟!
به يكي ديگه از بچهها هم SMS زدم، اون هم به من زنگ زد و كلي نصيحتم كرد كه اين كار رو نكنم. (چقدر هم كه من نصيحت پذيرم.)
بعد از اينكه دوستم پياده كردم، اول از پشت ماشين كاپشنم رو در آوردم، بعد كفشهام رو عوض كردم. بعد هم به سمت كوه راه افتادم. بزرگراه صدر بسته بود. براي همين تصميم گرفتم كه از سمت نياوران برم به سمت تجريش و بعد ولنجك.
از احتشاميه كه ميرفتم بالا، براي اولين بار، بارش برف شدت گرفت. بدون زنجير چرخ تا دم پارك رفتم. ولي در آخر، به خاطر سري زمين و ماشينهايي كه جلوم گير كرده بودند و راه رو بسته بودند، بيخيال شدم و مجبور شدم كه سر و ته كنم و برگردم پايين از اقدسيه و خيابان پاسداران يه سمت نياوران برم. وقتي اومدم پايين ديگه به راحتي نميشد تو خيابان اقدسيه و پاسداران راه رفت و اكثر ماشينها سر ميخوردند. حدود ساعت 9:15 بود كه به كوچههاي ولنجك رسيدم.
تا به حال تو چنين برفي رانندگي نكرده بودم. خيلي جاها ارتفاع برف به 40 سانتي متر ميرسيد. با دقت از ميون برف مسيرم رو انتخاب ميكردم كه ماشين گير نكنه. ياد يكي از داستانهايي كه چند سال پيش خونده بودم افتاده بودم!
توي ولنجك دختر و پسر ريخته بودند بيرون. جلو خيايون بيستم نيروي انتظامي ايستاده بود و نميگذاشت كه ماشينها بالاتر بروند و ... خلاصه با يك كم جر و بحث از حصار امنيتي اونها گذشتم و خودم رو به پاركينگ رسوندم. تو پاركينگ 10-15 تا ماشين بيشتر پارك نبود.
تك و تنها راه افتادم توي كوه، برف به شدت ميباريد. اينقدر سريع كه هر قدمي كه بر ميداشتم بعد از چند ثانيه يك لايه سفيد برف روش رو ميگرفت. برف خيلي شديدتر از اون شبي بود كه اژدها، تبديل به اژدهاي برفي شد. توي راه گاه گاه به اين فكر ميافتادم، كه اگر ماشينم تو پاركينگ گير كرد، دست تنها چيكار بايد بكنم. فقط از وسط مسير اصلي ميشد به راحت حركت كرد. در كنارههاي مسير ارتفاع برف 10-15 سانتي بالاتر از زانو بود.
خيلي وقت بود كه اينطور هوس نكرده بودم كه با يك نفر صحبت كنم. يك جورهايي رفتم توي يك مدي كه كمتر حرف ميزنم و اگر حرف ميزنم، از تو حرفهام چيزي در نميآد. ... با اين حال هوس كرده بودم كه حرف بزنم و يكسري اعترافات بكنم. :p
وقتي برگشتم، تعداد ماشينهاي تو پاركينگ كمتر شده بود و يك لايه برف ماشين رو پوشانده بود. ماشين رو روشن كردم. يك بسما.. گفتم و دندهعقب راه افتادم به سمت در پاركينگ، وسط راه هم يك دفعه ماشين رو سر و ته كردم. و به سمت در پاركينگ رفتم.
شدت برف بيشتر شده بود. ملت برف نديده هم 2 طرف خيابان ايستاده بودند و به ماشينها كه به سمت پايين ميرفتند رو با گوله برفي ميزدند. بعضيها هم تا ماشين ميايستاد، در ماشين رو باز ميكردند و با گوله برف به كسايي كه تو ماشين بودند حمله ور ميشدند. 3-4 نفري هم دستگيره ماشين من رو گرفتند، خوشبختانه قبلش در رو قفل كرده بودم.
اول يكي از بچهها زنگ زد و اول در مورد جلسه روز قبل صحبت كرد، وسط صحبتش كلي از پدرم تعريف كرد. ميون صحبتهاش فهميدم كه يكي ديگه از بچهها هم عاشق برف بازي هست. بعد از اينكه تلفن قطع شد، بلافاصله به او زنگ زدم. ميدونم كه دفعه ديگه اگر برف حسابي بياد، اگر بخوام، حداقل يكي، دو نفر رو ميتونم پيدا بكنم كه همراه من كوه بيان. :)
بزرگراهها رو برف گرفته بود. ماشينها به طور متوسط 40-50 كيلومتر راه ميرفتند. اين وسط هيجان من گل كرده بود. و از بين برفها 80-90 تا ميرفتم. يك جا هم كه شيشه برقي سمت كمك شاگرد گير كرده بود، فرمون رو ول كرده بودم و داشتم شيشه رو به سمت بالا هل ميدادم. (البته 30-40تا بيشتر نميرفتم.)
خلاصه يك شب برفي ديگه هم گذشت. :) و كلي روحم تازه شد. :)
پ.ن.
دلم براي دوست كوچولوم تنگ شده، اگر بشه و مامانش اجازه بده، شايد 5 شنبه با باباش ببرمش برف بازي. :)
شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۳
راه آزادي
راه آزادي
ديشب سينما 1، فيلم مستند راه آزادي رو نشون ميداد.
خيلي خوشحال بودم كه ميتونم اين فيلم مستند رو از تلويزيون ببينم.
خاله مادرم سرطان گرفته هر چند وقت يكبار ميآد خونه مادربزرگم تا براي كارهاي شيمي درمانيش با مادرم دكتر برند.
ديشب يك دفعه حالش بد شد، سينهاش به شدت درد گرفت و از درد رو صورتش عرق سرد نشست. مادرم اينها فكر كردند كه ممكنه سكته كرده باشه. خيلي ناراحت بودند. اين شد كه آخر تصميم گرفتند كه خاله رو ببرند بيمارستان تا نوار قلبي بگيرند. اينجور وقتها طبق يك قرار نانوشته من بايد همراهي كنم. با مادرم و داييم، خاله مادرم رو برديم بيمارستان تا نوار قلبي از او بگيرند.
بخش اورژانس بيمارستان نسبت به دفعه پيش كه مادربزرگم رو برديم خلوتتر بود. آدمهاي مختلف ميرفتند و مياومدند. يك جوان چاقو خورده بود و مرده بود. ظاهرا جوونه اصلا نميخواسته بيمارستان بياد. و دوستاش او رو به زور بيمارستان آورده بودند تو بيمارستان هم كه اومده بوده، همش قُد بازي در ميآورده. و با اون وضعش 4 طبقه پياده رفته بوده بالا!
خاله مادرم رو بردند روي يكي از تختهايي كه كنار پنجره بود خواباندند تا از او نوار قلبي بگيرند. كنار تختش يك فن كويل بود كه پايههاش شكسته بود و فنكويل بصورت يكوري روي زمين بود. دستگيره پنجره شكسته بود. و براي اينكه پنجره بسته بمونه، با 4-5 تا چسب باند، پنجره رو مهار كرده بودند كه از لاش باد نياد توي اتاق. كنار پنجره يك سرنگ مصرف شده با 2-3 تا پنبه افتاده بود. كنار سطل هم همينطور.
با اينكه دست رو به هيچ جايي نزدم، وقتي رسيدم خونه 2-3 بار دستم رو با صابون شستم.
دكتر وقتي نوار قلبي رو ديد، گفت: كه قلبش مشكلي نداره. وقتي عكسهاي خاله رو ديد. گفت: اين درد، احتمالا مال درد استخوان هست. سرطان خاله مادرم به استخونش زده. مج پا، زانوها، لگن و يك قسمت از قفسه سينه. خودش هنوز نميدونه كه سرطانش اينقدر پيشرفت كرده. و فكر ميكنه اين دردها مال آرتروزش هست!
توي تمام مدتي كه توي بيمارستان بودم، به دكترهايي كه اونجا بودند فكر ميكردم. به اينكه چطور راجع به بعضي از مريضها بحث ميكردند تا بيماري اونها رو تشخيص بدهند. به نظرم پزشكي يكي از سختترين رشتههاي عالم هست. چون با كوچكترين اشتباهي ممكنه جان يك انسان گرفته بشه.
وقتي رسيدم خونه، تقريبا فيلم تمام شده بود. فقط 5-6 دقيقه آخرش رو ديدم.
ديشب داشتم به انقلاب خودمون فكر ميكردم. به اينكه واقعا يكي از زيباترين انقلابها بوده. حتي انقلابهايي كه توي گرجستان، روماني يا اوكراين افتاد هم به اين عظمت نبود.
منتها به نظرم در كنار اين عظمت و بزرگي، خيلي كمتر از همه اين انقلابات به هدفش رسيد.
من فقط مصابحههايي كه در روز 12 فروردين گرفته شده بود، رو ديدم.
تو صحبتها، خيلي راحت ميشد ديد كه همه مردم، بيش از اندازه ايدهآليست شدهاند. و همه توي فكرشون اين بود كه يك مدينه فاضلهاي رو درست بكنند.
من يك سربازم، سرباز وطن، ميخواهم به جمهوري اسلامي راي بدهم .... *
چهارشنبهاي خيلي تو كتابخونه حرف زدم. از چهارشنبه هنوز به حالت اول برنگشتم. خدايا كمكم كن كه مغرور نشم. امروز همش تو خونه بودم. گاه وقتي معادلات و حد و مشتق و انتگرال حل ميكردم. گاه وقتي هم ميخوابيدم. اين جريان 4 شنبه خيلي من رو خسته كرد. تا حالا مجبور نشده بودم اينقدر از خودم بگم. و همين موضوع داره اذيتم ميكنه. يكي، دو هفتهاي هست كه همش فكر ميكنم يك اتفاق قرار بيافته.
شهرام، بالاخره به سارا قبولوند كه دوباره او رو ببينه و با هم صحبت كنند. امروز بعدازظهر، سارا بعد از كلي SMSكه برام زد، تلفني راجع به اين موضوع به من گفت. خنديدم و به او گفتم: اميدوارم اون چرا كه دنبالشي پيدا كني. ميدونست كه من به شدت مخالف اين كارش بودم كه بره شهرام رو ببينه. با اين حال قبل از رفتنش با من صحبت كرد. تقريبا از 5 شنبه پيش انتظار داشتم كه سارا، شهرام رو ببينه. سارا امروز به من ميگفت: رها برام دعا كن. ميگم: دعاي خالي كاري صورت نميده تو خودت هم بايد تصميم بگيري. ....
خدايا ميدونم كه به خاطر خواستههاي مختلفم كه دم به دم از تو دارم، خستهات كردم. ولي خودت مواظب او باش. و كمكش كن كه تصميم درستي بگيره.
* قسمتي از مصاحبه يكي از كساني كه در انتخابات شركت كرده بود.
ديشب سينما 1، فيلم مستند راه آزادي رو نشون ميداد.
خيلي خوشحال بودم كه ميتونم اين فيلم مستند رو از تلويزيون ببينم.
خاله مادرم سرطان گرفته هر چند وقت يكبار ميآد خونه مادربزرگم تا براي كارهاي شيمي درمانيش با مادرم دكتر برند.
ديشب يك دفعه حالش بد شد، سينهاش به شدت درد گرفت و از درد رو صورتش عرق سرد نشست. مادرم اينها فكر كردند كه ممكنه سكته كرده باشه. خيلي ناراحت بودند. اين شد كه آخر تصميم گرفتند كه خاله رو ببرند بيمارستان تا نوار قلبي بگيرند. اينجور وقتها طبق يك قرار نانوشته من بايد همراهي كنم. با مادرم و داييم، خاله مادرم رو برديم بيمارستان تا نوار قلبي از او بگيرند.
بخش اورژانس بيمارستان نسبت به دفعه پيش كه مادربزرگم رو برديم خلوتتر بود. آدمهاي مختلف ميرفتند و مياومدند. يك جوان چاقو خورده بود و مرده بود. ظاهرا جوونه اصلا نميخواسته بيمارستان بياد. و دوستاش او رو به زور بيمارستان آورده بودند تو بيمارستان هم كه اومده بوده، همش قُد بازي در ميآورده. و با اون وضعش 4 طبقه پياده رفته بوده بالا!
خاله مادرم رو بردند روي يكي از تختهايي كه كنار پنجره بود خواباندند تا از او نوار قلبي بگيرند. كنار تختش يك فن كويل بود كه پايههاش شكسته بود و فنكويل بصورت يكوري روي زمين بود. دستگيره پنجره شكسته بود. و براي اينكه پنجره بسته بمونه، با 4-5 تا چسب باند، پنجره رو مهار كرده بودند كه از لاش باد نياد توي اتاق. كنار پنجره يك سرنگ مصرف شده با 2-3 تا پنبه افتاده بود. كنار سطل هم همينطور.
با اينكه دست رو به هيچ جايي نزدم، وقتي رسيدم خونه 2-3 بار دستم رو با صابون شستم.
دكتر وقتي نوار قلبي رو ديد، گفت: كه قلبش مشكلي نداره. وقتي عكسهاي خاله رو ديد. گفت: اين درد، احتمالا مال درد استخوان هست. سرطان خاله مادرم به استخونش زده. مج پا، زانوها، لگن و يك قسمت از قفسه سينه. خودش هنوز نميدونه كه سرطانش اينقدر پيشرفت كرده. و فكر ميكنه اين دردها مال آرتروزش هست!
توي تمام مدتي كه توي بيمارستان بودم، به دكترهايي كه اونجا بودند فكر ميكردم. به اينكه چطور راجع به بعضي از مريضها بحث ميكردند تا بيماري اونها رو تشخيص بدهند. به نظرم پزشكي يكي از سختترين رشتههاي عالم هست. چون با كوچكترين اشتباهي ممكنه جان يك انسان گرفته بشه.
وقتي رسيدم خونه، تقريبا فيلم تمام شده بود. فقط 5-6 دقيقه آخرش رو ديدم.
ديشب داشتم به انقلاب خودمون فكر ميكردم. به اينكه واقعا يكي از زيباترين انقلابها بوده. حتي انقلابهايي كه توي گرجستان، روماني يا اوكراين افتاد هم به اين عظمت نبود.
منتها به نظرم در كنار اين عظمت و بزرگي، خيلي كمتر از همه اين انقلابات به هدفش رسيد.
من فقط مصابحههايي كه در روز 12 فروردين گرفته شده بود، رو ديدم.
تو صحبتها، خيلي راحت ميشد ديد كه همه مردم، بيش از اندازه ايدهآليست شدهاند. و همه توي فكرشون اين بود كه يك مدينه فاضلهاي رو درست بكنند.
من يك سربازم، سرباز وطن، ميخواهم به جمهوري اسلامي راي بدهم .... *
چهارشنبهاي خيلي تو كتابخونه حرف زدم. از چهارشنبه هنوز به حالت اول برنگشتم. خدايا كمكم كن كه مغرور نشم. امروز همش تو خونه بودم. گاه وقتي معادلات و حد و مشتق و انتگرال حل ميكردم. گاه وقتي هم ميخوابيدم. اين جريان 4 شنبه خيلي من رو خسته كرد. تا حالا مجبور نشده بودم اينقدر از خودم بگم. و همين موضوع داره اذيتم ميكنه. يكي، دو هفتهاي هست كه همش فكر ميكنم يك اتفاق قرار بيافته.
شهرام، بالاخره به سارا قبولوند كه دوباره او رو ببينه و با هم صحبت كنند. امروز بعدازظهر، سارا بعد از كلي SMSكه برام زد، تلفني راجع به اين موضوع به من گفت. خنديدم و به او گفتم: اميدوارم اون چرا كه دنبالشي پيدا كني. ميدونست كه من به شدت مخالف اين كارش بودم كه بره شهرام رو ببينه. با اين حال قبل از رفتنش با من صحبت كرد. تقريبا از 5 شنبه پيش انتظار داشتم كه سارا، شهرام رو ببينه. سارا امروز به من ميگفت: رها برام دعا كن. ميگم: دعاي خالي كاري صورت نميده تو خودت هم بايد تصميم بگيري. ....
خدايا ميدونم كه به خاطر خواستههاي مختلفم كه دم به دم از تو دارم، خستهات كردم. ولي خودت مواظب او باش. و كمكش كن كه تصميم درستي بگيره.
* قسمتي از مصاحبه يكي از كساني كه در انتخابات شركت كرده بود.
پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۳
روزبه
* چند وقتي هست كه از او هيچ خبري ندارم.
هر چند وقت يكبار به او زنگ ميزدم. منتها الان چند ماهي هست كه جور نشده به اون زنگ بزنم. خيلي وقته كه او رو، روي خط هم نديدم. هر چي هم توي ياهو براش پيغام ميگذارم، خبري از او نميرسه. (گر چه از اين مطمئن نيستم كه پيغامها به اون رسيده يا نه.)
ديگه ديشب طاقت نياوردم. يك نامه براش نوشتم و حال و احوالش رو پرسيدم.
ديشب اومد تو خوابم. خواب ديدم كه يك سفر اومده ايران، با هم كلي رفتيم گشتيم. خيلي سرحال نبود. ولي من اينقدر از ديدنش خوشحال بودم كه حد نداشت. همينجور بالا و پايين ميپريدم، دستش رو گرفته بودم و با خودم جاهاي محتلف ميبردمش ...
خيلي دلم براش تنگ شده، اميدوارم هر جا هست سالم و سلامت باشه. :)
* امروز بعد از مدتها رفتم دانشكده كه يكم درس بخونم. 2-3 ساعتي درس خوندم. بعدش براي هواخوري رفتم يك گشتي تو دانشكده زدم كه 2-3 تا از كارمندهاي دانشكده رو ديدم. احوال پرسي كردن همون و 3 ساعت صحبت كردن با اونها همون.
خيلي خوبه كه آدم بتونه اشتباهات دوستاش رو ببخشه، و اونها رو نديد بگيره.
سر يك تلفن كوچيك و اينكه چرا راجع به فلان موضوع فلاني توضيحي نداده. كل رابطه 12-13 سالشون رو دارند به هم ميزنند. هر چي فكر كردم، ديدم نميتونم بي تفاوت باشم.
پيش خودم ميگم، خيلي از ما اصلا ارزش و قدر بعضي از دوستيهامون رو نميدونيم. و چه راحت از اونها ميگذريم. ... انگار كه هر روز ميتونيم همچين دوستهايي پيدا كنيم!!
هر چند وقت يكبار به او زنگ ميزدم. منتها الان چند ماهي هست كه جور نشده به اون زنگ بزنم. خيلي وقته كه او رو، روي خط هم نديدم. هر چي هم توي ياهو براش پيغام ميگذارم، خبري از او نميرسه. (گر چه از اين مطمئن نيستم كه پيغامها به اون رسيده يا نه.)
ديگه ديشب طاقت نياوردم. يك نامه براش نوشتم و حال و احوالش رو پرسيدم.
ديشب اومد تو خوابم. خواب ديدم كه يك سفر اومده ايران، با هم كلي رفتيم گشتيم. خيلي سرحال نبود. ولي من اينقدر از ديدنش خوشحال بودم كه حد نداشت. همينجور بالا و پايين ميپريدم، دستش رو گرفته بودم و با خودم جاهاي محتلف ميبردمش ...
خيلي دلم براش تنگ شده، اميدوارم هر جا هست سالم و سلامت باشه. :)
* امروز بعد از مدتها رفتم دانشكده كه يكم درس بخونم. 2-3 ساعتي درس خوندم. بعدش براي هواخوري رفتم يك گشتي تو دانشكده زدم كه 2-3 تا از كارمندهاي دانشكده رو ديدم. احوال پرسي كردن همون و 3 ساعت صحبت كردن با اونها همون.
خيلي خوبه كه آدم بتونه اشتباهات دوستاش رو ببخشه، و اونها رو نديد بگيره.
سر يك تلفن كوچيك و اينكه چرا راجع به فلان موضوع فلاني توضيحي نداده. كل رابطه 12-13 سالشون رو دارند به هم ميزنند. هر چي فكر كردم، ديدم نميتونم بي تفاوت باشم.
پيش خودم ميگم، خيلي از ما اصلا ارزش و قدر بعضي از دوستيهامون رو نميدونيم. و چه راحت از اونها ميگذريم. ... انگار كه هر روز ميتونيم همچين دوستهايي پيدا كنيم!!
اشتراک در:
پستها (Atom)