شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۳

راه آزادي

راه آزادي
ديشب سينما 1، فيلم مستند راه آزادي رو نشون مي‌داد.
خيلي خوشحال بودم كه مي‌تونم اين فيلم مستند رو از تلويزيون ببينم.
خاله مادرم سرطان گرفته هر چند وقت يكبار مي‌آد خونه مادربزرگم تا براي كارهاي شيمي درمانيش با مادرم دكتر برند.
ديشب يك دفعه حالش بد شد، سينه‌اش به شدت درد گرفت و از درد رو صورتش عرق سرد نشست. مادرم اينها فكر كردند كه ممكنه سكته كرده باشه. خيلي ناراحت بودند. اين شد كه آخر تصميم گرفتند كه خاله رو ببرند بيمارستان تا نوار قلبي بگيرند. اينجور وقتها طبق يك قرار نانوشته من بايد همراهي كنم. با مادرم و داييم، خاله مادرم رو برديم بيمارستان تا نوار قلبي از او بگيرند.
بخش اورژانس بيمارستان نسبت به دفعه پيش كه مادربزرگم رو برديم خلوت‌تر بود. آدمهاي مختلف مي‌رفتند و مي‌اومدند. يك جوان چاقو خورده بود و مرده بود. ظاهرا جوونه اصلا نمي‌خواسته بيمارستان بياد. و دوستاش او رو به زور بيمارستان آورده بودند تو بيمارستان هم كه اومده بوده، همش قُد بازي در مي‌آورده. و با اون وضعش 4 طبقه پياده رفته بوده بالا!
خاله مادرم رو بردند روي يكي از تختهايي كه كنار پنجره‌ بود خواباندند تا از او نوار قلبي بگيرند. كنار تختش يك فن كويل بود كه پايه‌هاش شكسته بود و فن‌كويل بصورت يكوري روي زمين بود. دستگيره پنجره شكسته بود. و براي اينكه پنجره بسته بمونه، با 4-5 تا چسب باند، پنجره رو مهار كرده بودند كه از لاش باد نياد توي اتاق. كنار پنجره يك سرنگ مصرف شده با 2-3 تا پنبه افتاده بود. كنار سطل هم همينطور.
با اينكه دست رو به هيچ جايي نزدم، وقتي رسيدم خونه 2-3 بار دستم رو با صابون شستم.
دكتر وقتي نوار قلبي رو ديد، گفت: كه قلبش مشكلي نداره. وقتي عكسهاي خاله رو ديد. گفت: اين درد، احتمالا مال درد استخوان هست. سرطان خاله مادرم به استخونش زده. مج پا، زانو‌ها، لگن و يك قسمت از قفسه سينه. خودش هنوز نمي‌دونه كه سرطانش اينقدر پيشرفت كرده. و فكر مي‌كنه اين دردها مال آرتروزش هست!
توي تمام مدتي كه توي بيمارستان بودم، به دكترهايي كه اونجا بودند فكر مي‌كردم. به اينكه چطور راجع به بعضي از مريضها بحث مي‌كردند تا بيماري اونها رو تشخيص بدهند. به نظرم پزشكي يكي از سخت‌ترين رشته‌هاي عالم هست. چون با كوچكترين اشتباهي ممكنه جان يك انسان گرفته بشه.

وقتي رسيدم خونه، تقريبا فيلم تمام شده بود. فقط 5-6 دقيقه آخرش رو ديدم.
ديشب داشتم به انقلاب خودمون فكر مي‌كردم. به اينكه واقعا يكي از زيباترين انقلابها بوده. حتي انقلابهايي كه توي گرجستان، روماني يا اوكراين افتاد هم به اين عظمت نبود.
منتها به نظرم در كنار اين عظمت و بزرگي، خيلي كمتر از همه اين انقلابات به هدفش رسيد.
من فقط مصابحه‌هايي كه در روز 12 فروردين گرفته شده بود، رو ديدم.
تو صحبتها،‌ خيلي راحت مي‌شد ديد كه همه مردم، بيش از اندازه ايده‌آليست شده‌اند. و همه توي فكرشون اين بود كه يك مدينه فاضله‌اي رو درست بكنند.
من يك سربازم، سرباز وطن، مي‌خواهم به جمهوري اسلامي راي بدهم .... *

چهارشنبه‌اي خيلي تو كتابخونه حرف زدم. از چهارشنبه هنوز به حالت اول برنگشتم. خدايا كمكم كن كه مغرور نشم. امروز همش تو خونه بودم. گاه وقتي معادلات و حد و مشتق و انتگرال حل مي‌كردم. گاه وقتي هم مي‌خوابيدم. اين جريان 4 شنبه خيلي من رو خسته كرد. تا حالا مجبور نشده بودم اينقدر از خودم بگم. و همين موضوع داره اذيتم مي‌كنه. يكي، دو هفته‌اي هست كه همش فكر مي‌كنم يك اتفاق قرار بيافته.
شهرام، بالاخره به سارا قبولوند كه دوباره او رو ببينه و با هم صحبت كنند. امروز بعدازظهر، سارا بعد از كلي SMS‌كه برام زد، تلفني راجع به اين موضوع به من گفت. خنديدم و به او گفتم: اميدوارم اون چرا كه دنبالشي پيدا كني. مي‌دونست كه من به شدت مخالف اين كارش بودم كه بره شهرام رو ببينه. با اين حال قبل از رفتنش با من صحبت كرد. تقريبا از 5 شنبه پيش انتظار داشتم كه سارا، شهرام رو ببينه. سارا امروز به من مي‌گفت: رها برام دعا كن. مي‌گم: دعاي خالي كاري صورت نمي‌ده تو خودت هم بايد تصميم بگيري. ....
خدايا مي‌دونم كه به خاطر خواسته‌هاي مختلفم كه دم به دم از تو دارم، خسته‌ات كردم. ولي خودت مواظب او باش. و كمكش كن كه تصميم درستي بگيره.

* قسمتي از مصاحبه يكي از كساني كه در انتخابات شركت كرده بود.

هیچ نظری موجود نیست: