پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۳

يك دوست جديد

يك دوست جديد :)
امشب براي ديدن بازي فوتبال بين ايران و بحرين، پيش علي و ليلا رفتم. برادر ليلا با خانمش و بچه‌اشون هم اونجا بودند.
دوست جديدم، اسمش سارا هست، يك دختر خيلي شيرين و دوست داشتني. اولش خيلي غريبي مي‌كرد. و اصلا جلو نمي‌اومد. ولي آخرش ديگه از سر و كول من بالا مي‌رفت.
وسط فوتبال، با هم رفتيم تو اتاق و كلي بازي كرديم.
بعد از فوتبال، علي حسابي از دستم شاكي بود. به من مي‌گه: رها! تو اومدي فوتبال نگاه كني يا بري با سارا بازي كني! رفتي توي اتاق نوار عزيز دلمي رو گذاشتي و با او مي‌رقصي!!
خلاصه يك دوست كوچولو ديگه هم پيدا كردم و در كنار او با اينكه امشب تيم ملي بازي خوبي نكرد، به من كلي خوش گذشت. :)

ديشب هم پيش علي و ليلا بودم. بعد از فوت مادربزرگ علي، ديگه نشده بود، ببينمشون. بعد از مدتها ديشب هديه تولدم رو هم گرفتم. دومين كيف پولي بود كه طي اين چند روز مي‌گرفتم.
ديشب خيلي سرحال نبودم، سر همين هم شد كه علي براي تماشاي بازي فوتبال دعوتم كرد.
ليلا و علي خيلي دوست داشتند كه بفهمند باز چي شده، مثل هميشه يك سري توضيحات كلي دادم، يكم ليلا صحبت كرد و بعد مسير بحث رو عوض كردم.
با همه شفافيتي كه در انجام بعضي از كارهام دارم، در مورد بعضي از مسائل خيلي كم صحبت مي‌كنم. ...
موقع برگشت باز هوا برفي شد، و من بين راه دلم رو براي يك روز پر از برف ديگه صابون مي‌زدم. :)

امروز يك مقدار تند با دوست جون صحبت كردم. مي‌دونم كه اگر همون موقع دستش به من مي‌رسيد ممكن بود كه گوشي رو روي سرم خورد كنه :p خلاصه امروز باز زبونم تند و بي‌رحم شده بود. :)

ديگه اينكه باز ديشب بغض، گلوم رو گرفته بود و مي‌خواستم بزنم زير گريه، بزودي يكي ديگه از دوست‌هام مي‌ره فرنگ! (طي اين چندماه، اين سوميش هست!)
چند سال پيش، وقتي يكي از دوستام داشت مي‌رفت خارج به او گفتم: تا 5 سال ديگه احتمالا همه ما اون ور آبيم و براي جمع شدن و ديدن هم ديگه، بايد يك جايي توي وانشگتن يا تورونتو يا ... قرار بگذاريم تا بتونيم هم ديگر رو ببينيم. :)
انگار اين پيش بيني داره به واقعيت نزديك مي‌شه!

هیچ نظری موجود نیست: