سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۳

برف برف برف

برف، برف، برف :)
امروز بعدازظهر كه برف گرفت، با دوستم براي خريد پرينتر بيرون بوديم. توي راه كلي با هم بحث كارشناسي كرديم كه آيا طي اين چند سال، چنين برفي توي تهران اومده بود يا نه.
حدود ساعت 7 كه داشتم مي‌بردمش كه برسونمش به او گفتم كه مي‌خوام برم كوه! دوستم خدنديد و گفت: ديوونه‌اي، تو اين هوا مگه آدم عاقل مي‌ره كوه؟!
به يكي ديگه از بچه‌ها هم SMS‌ زدم، اون هم به من زنگ زد و كلي نصيحتم كرد كه اين كار رو نكنم. (چقدر هم كه من نصيحت پذيرم.)
بعد از اينكه دوستم پياده كردم، اول از پشت ماشين كاپشنم رو در آوردم، بعد كفشهام رو عوض كردم. بعد هم به سمت كوه راه افتادم. بزرگراه صدر بسته بود. براي همين تصميم گرفتم كه از سمت نياوران برم به سمت تجريش و بعد ولنجك.
از احتشاميه كه مي‌رفتم بالا، براي اولين بار، بارش برف شدت گرفت. بدون زنجير چرخ تا دم پارك رفتم. ولي در آخر، به خاطر سري زمين و ماشينهايي كه جلوم گير كرده بودند و راه رو بسته بودند، بي‌خيال شدم و مجبور شدم كه سر و ته كنم و برگردم پايين از اقدسيه و خيابان پاسداران يه سمت نياوران برم. وقتي اومدم پايين ديگه به راحتي نمي‌شد تو خيابان اقدسيه و پاسداران راه رفت و اكثر ماشينها سر مي‌خوردند. حدود ساعت 9:15 بود كه به كوچه‌هاي ولنجك رسيدم.
تا به حال تو چنين برفي رانندگي نكرده بودم. خيلي جاها ارتفاع برف به 40 سانتي متر مي‌رسيد. با دقت از ميون برف مسيرم رو انتخاب مي‌كردم كه ماشين گير نكنه. ياد يكي از داستانهايي كه چند سال پيش خونده بودم افتاده بودم!
توي ولنجك دختر و پسر ريخته بودند بيرون. جلو خيايون بيستم نيروي انتظامي ايستاده بود و نمي‌گذاشت كه ماشين‌ها بالاتر بروند و ... خلاصه با يك كم جر و بحث از حصار امنيتي اونها گذشتم و خودم رو به پاركينگ رسوندم. تو پاركينگ 10-15 تا ماشين بيشتر پارك نبود.

تك و تنها راه افتادم توي كوه، برف به شدت مي‌باريد. اينقدر سريع كه هر قدمي كه بر مي‌داشتم بعد از چند ثانيه يك لايه سفيد برف روش رو مي‌گرفت. برف خيلي شديدتر از اون شبي بود كه اژدها، تبديل به اژدهاي برفي شد. توي راه گاه گاه به اين فكر مي‌افتادم، كه اگر ماشينم تو پاركينگ گير كرد، دست تنها چي‌كار بايد بكنم. فقط از وسط مسير اصلي مي‌شد به راحت حركت كرد. در كناره‌هاي مسير ارتفاع برف 10-15 سانتي بالاتر از زانو بود.
خيلي وقت بود كه اينطور هوس نكرده بودم كه با يك نفر صحبت كنم. يك جورهايي رفتم توي يك مدي كه كمتر حرف مي‌زنم و اگر حرف مي‌زنم، از تو حرف‌هام چيزي در نمي‌آد. ... با اين حال هوس كرده بودم كه حرف بزنم و يكسري اعترافات بكنم. :p
وقتي برگشتم، تعداد ماشينهاي تو پاركينگ كمتر شده بود و يك لايه برف ماشين رو پوشانده بود. ماشين رو روشن كردم. يك بسم‌ا.. گفتم و دنده‌عقب راه افتادم به سمت در پاركينگ، وسط راه هم يك دفعه ماشين رو سر و ته كردم. و به سمت در پاركينگ رفتم.
شدت برف بيشتر شده بود. ملت برف نديده هم 2 طرف خيابان ايستاده بودند و به ماشينها كه به سمت پايين مي‌رفتند رو با گوله برفي مي‌زدند. بعضي‌ها هم تا ماشين مي‌ايستاد، در ماشين رو باز مي‌كردند و با گوله برف به كسايي كه تو ماشين بودند حمله ور مي‌شدند. 3-4 نفري هم دستگيره ماشين من رو گرفتند، خوشبختانه قبلش در رو قفل كرده بودم.
اول يكي از بچه‌ها زنگ زد و اول در مورد جلسه روز قبل صحبت كرد، وسط صحبتش كلي از پدرم تعريف كرد. ميون صحبت‌هاش فهميدم كه يكي ديگه از بچه‌ها هم عاشق برف بازي هست. بعد از اينكه تلفن قطع شد، بلافاصله به او زنگ زدم. مي‌دونم كه دفعه ديگه اگر برف حسابي بياد، اگر بخوام، حداقل يكي، دو نفر رو مي‌تونم پيدا بكنم كه همراه من كوه بيان. :)

بزرگراه‌ها رو برف گرفته بود. ماشينها به طور متوسط 40-50 كيلومتر راه مي‌رفتند. اين وسط هيجان من گل كرده بود. و از بين برفها 80-90 تا مي‌رفتم. يك جا هم كه شيشه برقي سمت كمك شاگرد گير كرده بود، فرمون رو ول كرده بودم و داشتم شيشه رو به سمت بالا هل مي‌دادم. (البته 30-40تا بيشتر نمي‌رفتم.)
خلاصه يك شب برفي ديگه هم گذشت. :) و كلي روحم تازه شد. :)

پ.ن.
دلم براي دوست كوچولوم تنگ شده، اگر بشه و مامانش اجازه بده، شايد 5 شنبه با باباش ببرمش برف بازي. :)

هیچ نظری موجود نیست: