سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۰

جمعه شب سينما 4 فيلم بينوايان را پخش كرد. منم فكر كنم براي 7-8 بار نشستم، و اين فيلم را نگاه كردم. واقعا قشنگ بود. من چند جاي اين داستان را خيلي دوست دارم . يكي اونجا كه كشيش به ژان والژان پناه ميده و وقتي ژان والژان دزدي مي كنه و قاشق ها را مي دزده ، و اون مامورها ميگيرنش، و ميارندش به كليسا، كشيش مي گه كه من خودم اون قاشقهاي نقره را به اون دادم، و تازه ايشان اين شمعدانها را هم جا گذاشته و مي ره شمهادانها را هم به اون مي ده.
يكي ديگه اونجايي كه ژان وال ژان با هر سختي كه هست خودش را به دادگاه مي رسونه و اعتراف مي كنه ژان والژان واقعي همان شهردار آقاي مادلن هست.
ديگه اونجا كه به فانتين قول مي ده، و با هر مشكلي كه هست به قولش وفا مي كنه.
(جاهاي جالب ديگه هم داره ولي من اين2-3 جاي فيل را بيشتر از بقيه جاهاي فيلم دوست دارم.(
چند جاي دردناك هم داره،
يكي همون اول كه بخاطر دزديدن يك قرص نان 19 سال به زندان مي ره، يكي ديگه اونجا كه فانتين به خاطر دخترش مجبور مي شه حتي دندوناش رو هم بفروشه،
و ...
و اين وسط از همه بيشتر من از خانواده تنارديه بدم اومد، خيلي ادم گندي بود.
الان كه اين رو مي نويسم، هوس كردم يك بار ديگه برم كتابش را بخونم. خيلي داستان شيريني داره.
اين جور كه شنيدم، ديروز تو اصفهان يكسري از معلم ها اعتراض كرده بودند. اميدوارم كه اين قضيه (اعتراض معلم ها) خيلي كش پيدا نكنه، چون فكر نمي كنم اين روند به نفع هيچ كس باشه.

دوشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۰

امروز دادگاه وكيل نهضت بود. (آقاي دادخواه).
جالبه، اينطور كه شنيدم، اين دومين بار است كه وكلا را بخاطر دفاع و وكالتشون به دادگاه ميكشانند.
اولين موردش سرهنگ نجاتي بود. بخاطر دفاعياتش از نهضت در دادگاه نظامي.
يك نفر را مي شناسم كه امروز رفته بود براي شركت در دادگاه آقاي دادخواه، مي گفت اولا كه دادگاه با 5/1 ساعت تاخير شروع شد. بعدش هم ما را راه ندادند تو، وقتي پرسيديم كه دادگاه علني هست يا غير علني، و چرا اجازه نمي دين كه ما بيام تو، اون كه جلو در ايستاده بود گفت: كه هنوز قاضي تصميم نگرفته كه دادگاه علني هست يا غير علني، براي همين شما حق نداريد كه بيايد تو دادگاه شركت كنيد.
(خب اين هم يك مدلش هست ديگه.)
ديروز حسابي نوبر بود.
خانواده ملي مذهبي را كه جلو سازمان ملل حسابي كتك زدند. معلمها رو هم جلو ميدون پاستور،
تازه خوبه خانواده هاي ملي مذهبي از قبل با وزارت كشور هماهنگ كرده بودند كه مي خواهند بروند جلوي سازمان ملل، و تازه فقط خانمها فقط رفته بودند.
اين بلاگر هم ما رو گرفته ها
ديشب كلي وقت گداشتم يك متني نوشتم . قر و قاطي ثبت شده.

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۰

مجبور شدم كه خاطرات روز جمعه را دوباره بنويسم.
آخر نفهميدم برا چي تمام حروف قاطي پاطي شده بود.
جمعه بعد از حدود 10 ماه عموم را ديدم، حالش نسبتا خوب بود.
جالب بود، با اينكه اين همه سختي كشيده، ولي هنوز به راهي كه مي رود، اطمينان دارد و هنوز به اصلاحات اعتقاد داره.

بعداز ظهر با دوستام رفتيم سينما، بعد از اون هم جم شديم رفتيم يك كافي شب. جاتون خالي كلي خوش گذشت. ولي آخرش موقع بيرون اومدن از كافي شاب، چند تا بچه به ما گير دادند كه بايد از ما فال بخرين، اين اتفاق كلي من را تو فكر برد، كه واقعا براي اين بچه ها چه مي شه كرد، و طبق معمول براي اون جوابي پيدا نكردم.

چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۰

امشب عجب شب نفس گيري بود. اولش كه مامانم به من زنگ زد كه زود بيا خونه، بايد بريم بيمارستان. (پسر خالم هفته پيش بعد از برف بردنش كوه كه دستش شكست. امروز دكتر دوباره ديده بودش گفته بود كه دستش درست جوش نخورده و بايد عملش كرد. من هم خسته و كوفته اومدم خونه،، تو اين ترافيك بايد مادرم را مي بردم بيمارستان. دقيقا 35 كيلومتر از دم خونه ما تا بيمارستان راه بود. (دقيقا ما اين طرف شهر بوديم و بيمارستان اونطرف شهر. ديگه وقتي رسيدم خونه ساعت 12:30 بود.)
بعدش هم امشب، قرار بود با يك نفر از بچه ها مسابقه تخته بدم. كه مسابقه با كمي تاخير آغاز شد. وافعا مسابقه نفس گيري بود. آخر مسابقه وقتي بردم از خستگي ديگه نا نداشتم كه از جام تكون بخورم . (از ساعت 12:40 تا 3 صبح طول كشيد.)
تازه فردا هم كلي كار دارم، 2 تا جلسه دارم كه براي هر كدومش بايد 1 گذارش آماده كنم. تو اين دو جلسه من بايد صحبت كنم. .
خدا كنه فردا بخير بگذره.
صحبتهاي خورشيد خانم را هم در مورد جواد بودن خودندم. ولي الان اصلا حال فكر كردن در مورد اون را ندارم .
ديشب داشتم تو يكسري از وب لاگ ها چرخ مي زدم كه يك دفعه يك وب لاگي را ديدم كه من را ياد سالهاي اول انقلاب اينداخت.
ياد اون روزها كه من خيلي كوچيك بودم. ياد اون روزها كه به هر كي شك مي كردند مي ريختند خونشون. ( خونه ما هم اومدند.) فقط من خيلي شانس آوردم كه تو اون جريانات كسي را من از دست ندادم. يادمه همسايه روبرويمون با ماشين خودش رفته بود مامورهاي كميته را آورده بود خونمون.
حالا جالب بود دخترش همبازي من بود. خانمش هم دوست مادر من.
خودش هم با خانواده پدرم دوست بود. ولي الان هرچي فكر مي كنم، واقعا نمي تونم درك كنم كه براي چي رفت كميته اي ها را آورد خانه ما؟!

سه‌شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۰

نمي دونم ، آيا شما اين وضع را داريد يا نه. گاهي وقتها فكر مي كنم كه تمام مشكلات حله، و از همين فردا، مملكت ما مي شه مملكت گل وبلبل، ولي بعضي وقتها هم ، يك چيزهايي مي بينم يا مي شنوم كه ديگه پيش خودم مي گم اين مملكت ديگه درست نمي شه.
ولي هميشه بازم ته دلم يك اميدي هست كه مي گه، بعد از هر سختي آسوني هم هست. و هميشه پيش خودم مي گم بالاخره يك روز اينجا هم درست مي شه، به شرط اينكه ما خودمون هم بخوايم.
ديشب از زور خستگي خوابم برد.
ميخواستم كلي چيزي بنويسم. ديروز روز خسته كننده اي بود. از اين جلسه در مي آمددم مي رفتم تويك جلسه ديگه و بايد كلي حرف بي سر و ته كه بايد مي شنيدم و براي اينكه خودم را از تنگ و تا نياندازم،خودم هم بايد اظهار نظر مي كردم.

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۰

پنچ شننبه سالگرد مهندس بازرگان بود. حالا تو اين سرما، يكاره به من هم گفتند كه دم در وايسا.
كلي يخ كردم. رسيدم خونه نزديك يك ربع پام رو گرفته بودم كلو فن كويل، تا گرم بشه. خيلي يخ كردم.
البته صحبتهاي اون روز هم يخ بود. و اصلا با حال هواي موجود هماهنگي نداشت. (از بس گير دادن كه اين صحبت نكنه اون صحبت بكنه، يا اين صحبت تنده، اين رو نگين و ...)

فكر كنم اين صحبتها ديگه خيلي محافظه كارنه بود.
اين چند روزه كه اينترنتم تمام شده بود.كلي به من سخت گذشت.مثل اينكه ديگه بدون اينترنت نمي تونم سر كنم.
خدا كنه كه اين اينترنت را قطع نكنند. چون اينجوري كلي مشكلات ما زياد مي شه.
عجيب ترين اتفاق براي من تو اين چند روز اخير. اين بود كه كروبي مجلس را ترك كرد. كه اين كار اون باعث شد كه همون روز لقمانيان مثلا با عفو رهبري آزاد شود. به كروبي نمي خورد كه از اين كارها بكنه، به نظر من حتما يك سري منافعي پشت اين بوده. البته اين هم بگم كه كنترل مجلس ديگه از دست كروبي خارج شده بود. و تو اوايل هفته قبل هر روز بين موافقين و مخالفين دعوا و كتك كاري بود.
بايد صبر كرد ديد. آخرش چي مي‌شه. اين اتفاق مي تونه اثرات زيادي روي آينده اصلاحات داشته باشه.

پنجشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۰

آدم تو اين دوره زمانه ديگه نمي تونه به كسي هم كمك كنه.
امشب داشتم يكي از دوستام را مي بردم به خونشون برسونم. هوا هم بد ناجوانمردانه سرد بود.
تو گلستان هشتم، 3 تا خانم 40-50 ساله كنار خيابون ايستاده بودند، و كسي اونها را سوار نمي كرد. خواستم سوارشون كنم و تا يك مسيري اونها را ببرم برسونم. اتفاقا مسيرشون كاملا به مسير من مي خورد. منتها تا اومدند جلو ديدند كه ما دو نفر جوون تو ماشين هستيم. معذرت خواهي كردند. و رفتند اونطرف. اولش خيلي از دستشون ناراحت شدم. دوستم هم يكي، دو تا تيكه بارم كرد، كه چرا اصلا برا اينها ايستادي، گفتم هوا سرد، دلم به حالشون سوخت كه تو اين سرما اينجا ايستادند.
ديگه دوستم خيلي حرف نزد چون واقعا از اين كار اونها عصباني شده بودم. آخه من الان 7-8 ساله كه ماشين دارم تا حالا نشده جلو يك دختر ترمز بزنم. حالا اينها با اين سن و سالشون يكاره براي من كه اومدم از سرما نجاتشون بدم، كلاس مي گذارند!

دوستم را رسوندم: تو راه برگشت پيش خودم داشتم فكر مي كردم، كه شايد اونها حق داشتند كه سوار نشوند. شايد اگر منهم جاي اونها بودم سوار نمي شدم .

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۰

سلام
هورا، بالاخره من هم صاحب يك وبلاگ شدم.‌
از وقتي كه براي اولين بار وبلاگ را ديدم. عاشق اون شدم.(اولين وبلاگي كه ديدم وبلاگ خورشيد خانم بود.) هم اون موقع تصميم گرفتم كه حتما از روز اول ماه ، منم يك وبلاگ را بياندازم. ولي اين نشون به اون نشون، كه اون شب من ساعت 2:30 رسيدم خونه (شب اول ژانويه) و تا ساعت 4:30 صبح داشتم كار مي كردم.‌
اولين شبي كه وبلاگ را ديدم خيلي مجذوب اون شدم. همون شب تمام وبلاگ خورشيدخانم ، ندا، هودر، مرمرو(اون موقع هنوز اسمش مرجان بود) را خوندم. وبلاگ 2-3 نفر ديگر را هم همينجوري يك نگاهي كردم
اميدوارم كه بتونم به طور مرتب اين كار را ادامه بدم
راستي تولدم هم مبارك (همون روز اول ژانويه بود كه گذشت)