چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۰

امشب عجب شب نفس گيري بود. اولش كه مامانم به من زنگ زد كه زود بيا خونه، بايد بريم بيمارستان. (پسر خالم هفته پيش بعد از برف بردنش كوه كه دستش شكست. امروز دكتر دوباره ديده بودش گفته بود كه دستش درست جوش نخورده و بايد عملش كرد. من هم خسته و كوفته اومدم خونه،، تو اين ترافيك بايد مادرم را مي بردم بيمارستان. دقيقا 35 كيلومتر از دم خونه ما تا بيمارستان راه بود. (دقيقا ما اين طرف شهر بوديم و بيمارستان اونطرف شهر. ديگه وقتي رسيدم خونه ساعت 12:30 بود.)
بعدش هم امشب، قرار بود با يك نفر از بچه ها مسابقه تخته بدم. كه مسابقه با كمي تاخير آغاز شد. وافعا مسابقه نفس گيري بود. آخر مسابقه وقتي بردم از خستگي ديگه نا نداشتم كه از جام تكون بخورم . (از ساعت 12:40 تا 3 صبح طول كشيد.)
تازه فردا هم كلي كار دارم، 2 تا جلسه دارم كه براي هر كدومش بايد 1 گذارش آماده كنم. تو اين دو جلسه من بايد صحبت كنم. .
خدا كنه فردا بخير بگذره.
صحبتهاي خورشيد خانم را هم در مورد جواد بودن خودندم. ولي الان اصلا حال فكر كردن در مورد اون را ندارم .

هیچ نظری موجود نیست: