پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۱

چقدر خوبه، كه آدم كاري را كه دوست داره انجام بده،
ماجراي يك روز برفي
فصل اول: به سوي كوه
اين هفته خيلي دوست داشتم كه قرار را به چهارشنبه يا پنج‌شنبه بندازم، كه چند تا از بچه‌ها بتوانند بيان، ولي هر كاري كردم نشد. خودم هم چهارشنبه، و هم پنج‌شنبه بايد جايي مي‌رفتم.
تازه براي اكثر بچه‌ها هم سه شنبه راحت‌تر بود، اين بود كه تصميم گرفتيم اين هفته هم سه شنبه بريم.
روز سه شنبه از صبح باران مي‌آمد، هر چند دقيقه يكبار بيرون را نگاه مي‌كردم، پيش خودم مي‌گفتم: «حتما امروز، كوه خيلي مي‌چسبه :)»
با هلمزو بارانه ساعت 6:20 قرار گذاشته بودم، ولي بعد به هلمز گفتم كه زودتر بيان و به بارانه هم خبر بده.
پسر عموم دو دل بود كه بياد يا نه، ولي بعد گفت، لباس مناسب ندارم، نميآم.
ساعت 6:06 دقيقه رفتم سر قرار. اژدهاي شكلاتي قبل از من رسيده بود. از بس باران خورده بود، شده بود، عين موش آب كشيده شده بود. توي اون باران، حدود يك ساعت پياده روي كرده بود.
آمد جلو نشست، بخاري را روشن كردم، تا لباساش خشك بشه.
از اونجا كه هلمز، بارانه را پيدا نكرده بود، اون دو تا، حدود ساعت 6:20 رسيدند. وقتي راه افتاديم، به يكي ديگه از بچه‌ها كه دوست داشت بياد، زنگ زدم، دوستم گفت: براش مهمون اومده و چون هنوز مهمانش نرفته، نمي‌تونه بياد. برامون يكسري آرزوي خوب كرد، و ما را دعوت كرد، كه بعد از كوه بريم خونشون، تا يك شير قهوه داغ به ما بده. :)
به خاطر برف و باران خيابانها خيلي شلوغ بود. حدود ساعت 6:45 بود كه متريال زنگ زد، و گفت توي پاركينگ هست، و ماشينش توي برف گير كرده!!!
مي‌خواستم به متريال بگم، بره دنبال آن‌سوي‌مه، ولي وقتي گفت: ماشينش گير كرده، گفتم: خودم مي‌رم دنبالش.
از دم پمپ بنزين به بعد، يواش يواش 2 طرف مسير برف ظاهر شد. توي راه هر بار كه تلفن، آن‌سوي‌مه را مي‌گرفتيم، با پيغام: «مشترك گرامي، در دسترس نمي‌باشد» روبرو مي‌شديم.
رسيديم دم خانه اونها، و هلمز رفت زنگ خانه‌شون را زد، آن سوي مه اومد و معذرت خواهي كرد، گفت بايد جايي بره، و نمي‌تونه بياد و ...
راه افتاديم به سمت پاركينگ، توي سربالايي بعضي جا ها ماشين يكم سر مي‌خورد، هر چي بالاتر مي‌رفتيم، برف بيشتر مي‌شد، سر يكي از كوچه يك سري دختر و پسر ايستاده بودند، چند تا از دختر‌ها روسري سرشون نبود. بچه‌ها به شوخي مي‌گفتند مثل اينكه داريم از كشور خارج مي‌شيم.
بدون مشكل به پاركينگ رسيديم. همون اول كه وارد پاركينگ شديم، متريال را ديديم كه به ماشينش تكيه داده و منتظر ماست. اونطرفتر هم دوست بارانه را ديديم. كه براي اولين بار هوس كرده با ما كوه بياد. پاركينگ تقريبا خالي بود، همون اول يك ترمز دستي كشيدم، ماشين تقريبا 1 دور چرخيد، و يكم گير كرد، دوباره راه افتاد، مي‌خواستم يك بار ديگه به چرخم، منتها يك جايي وسط پاركينگ ماشين وايستاد، منم ماشين را همونجا پارك كردم. از پشت ماشين يك سري وسايل برداشتيم. (بادگير، كاپشن اضافه، كلاه اضافه، يخ‌شكن، 2 جفت جوراب و ... )
همه بچه ها دم ماشين دوست بارانه جمع شديم. لوازم اضافي را توي كوله پشتي بارانه جا داديم و بعد حركت كرديم.

فصل دوم: راه‌پيمايي و برف بازي
زير بارش آرام برف راه افتاديم، برف خيلي خشكي مي‌آمد، هر قدمي كه بر مي‌داشتيم، صداي غرش و غروش برف را زير پامون مي‌شنيديم، همون اوايل راه بود، كه من روي زمين يك گلوله برفي پيدا كردم، خيلي سفت بود، خوشم اومد، جون مي‌داد كه يك نفر را با اون گلوله بزنم. :)
اژدهاي شكلاتي از همه جلوتر راه مي‌رفت، دويدم به طرفش، اون تا من را ديد كه يك گلوله دستمه، رفت كه يك گلوله درست كنه، من سرعتم را زياد كردم و فقط مي‌خواستم اون را تهديد كنم كه گلوله درست نكنه، نزديكش كه رسيدم دستم را بردم عقب و نشان دادم كه مي‌خوام بزنمش، اژدهاي شكلاتي هم سريع سرش را گرفت پايين، منتها از اونجا كه سرعت من خيلي زياد بود. تا اومدم بايستم سر خوردم، و پشت سر اژدهاي شكلاتي خوردم زمين.
هلمز و متريال از اون ته بلند بلند مي‌خنديدند. و من را مسخره مي‌كردند. (البته اين وسط بارانه خيلي هواي من را داشت.)
توي راه، از يك پسره كه هميشه فال مي‌فروشه، 2 تا فال خريديم. (نمي‌دونم چطوريه اين پسره هميشه هست، توي هر هوايي پسره فال مي‌فروشه، و هميشه هم جاش ثابته، زير يك چراغ، به نظر من، ما كار خوبي نمي‌كنيم كه از اون فال مي‌خريم، پسره به جاي اينكه بره دنبال، درس و مشق، مياد اونجا واي مي‌ايسته، و فال مي‌فروشه!، آخه اين كار كه براي آينده‌اش كه كاسبي نمي‌شه، ... )
توي مسير، كلي ياد «آن‌سوي‌مه» كرديم، دفعه قبل كه برف مي‌آمد، كل مسير را مه گرفته بود. هي به شوخي، به آن‌سوي‌مه مي‌گفتيم: كه تو برو جلو، كه ما تو را توي، آن سوي مه ببينم. و ... بارانه مي‌گفت: چون اين دفعه آن‌سوي‌مه همراهمون نيست، مه هم توي مسير نيست.
سر بالايي، چند جا سرسره بازي كردم، چند بار هم گلوله برفي پرت كردم، البته بيشتر، سعي مي‌كردم كه نزديك بچه‌ها بزنم، يكجور تلاش براي هدفگيري، فكر كنم فقط يكي از گلوله‌ها به متريال خورد. :)
اون بالا كه رسيديم، سريع وسايلمون را باز كرديم، اژدهاي شكلاتي، براي گربه اون بالا، غذاي گربه آورده بود، بنده خدا خيلي گشنه بود، اول غذاي اژدهاي شكلاتي را خورد، بعد هم 2 تا نصفي شيريني، از دست بارانه گرفت و خورد. گربه دور و برمون مي‌چرخيد، تا هلمز قصد شيطنت كرد، گربه سريع فهميد و با جهشها بلندي، از وسط برف فرار كرد. (اونجا نزديك 20-30 سانتي برف نشسته بود.)
اژدهاي شكلاتي خانه كار داشت، مي‌خواست اگر بشه ساعت 8:30 -9 خانه باشه. اين بود كه مثل دفعه‌هاي پيش بالا نرفتيم و از همون جا راه افتاديم به سمت پايين.
اژدهاي شكلاتي جلوي همه راه افتاد. من هم به دنبالش راه افتادم، توي راه يك گلوله هم درست كردم، يك دفعه اژدهاي شكلاتي شروع به دويدن كرد، من هم گلوله برفي را به طرف اون انداختم، منتها از بس شتاب گلوله زياد بود، كه همون اول نصف گلوله متلاشي شد و پاشيد تو صورت خودم، بقيه اش هم يكم جلوتر خورد زمين. توي برفها شروع كرديم به دويدن، اژدهاي شكلاتي جلو مي‌دويد، منم پشت سرش تا به اون رسيدم.
يكي 2 تا گلوله هم به طرف اون انداختم. ...
دم قهوه خانه متريال، هلمز به ما رسيدند، يك دفعه متريال به من گفت كه بيا سرسره بازي كنيم، منم از خدا خواسته شروع كردم دويدن و سر خوردن. (واقعا لذت آور بود.)
برف همچنان مي‌آمد و يكسري آدم هم تازه داشتند مي‌آمدند بالا.
متريال به من مي‌گفت: كلاهت را بردار بگذار برف تو صورتت بريزه، خيلي حال مي‌ده. ولي من زير بار نرفتم،‌ به اون گفتم كه هنوزسرماخوردگيم كاملا خوب نشده، و صبح‌ها كلي سرفه مي‌كنم. و مادرم كلي سرم غر مي‌زنه كه تو چرا آرام نمي‌گيري و ...
بچه‌ها نزديكتر شدند، من چند تا گلوله برفي درست كردم و به هر كدام از بچه‌ها يك گلوله زدم. (از اونجا كه مي‌خواستم عدالت را رعايت كنم، يكي هم به دوست بارانه زدم، بنده خدا ماتش برده بود، همينجور به من خيره شده بود، احتمالا پيش خودش مي‌گفت، اينها ديگه كي هستند. ...) اين وسط، بارانه، هوس برف بازي كرد. و اولين گلوله‌ها به طور جدي بين من اون و رد و بدل شد. كه در نهايت به خوردن زمين، توي برفها و يكم پاشيدن برف تو صورتش انجاميد. البته چند تا گلوله هم به من خورد.
كار كه به اينجا رسيد، متريال و هلمز هم كه دل پري از من داشتند. دنبال من افتادند. من فرار كردم. اين 2 تا هم پشت سر من، شروع كردن به ‌دويدن. اصلا انتظار نداشتم كه هلمز اينجوري دنبال من بدوه و اينقدر نفس داشته باشه. بند كفشم باز شده بود، و كفشم توي پام لغ مي‌زد. تا ايستادم. هلمز از پشت من را گرفت و يك گلوله به من زد. بعدش هم متريال رسيد. (با اون كفشهاي سنگينش) نمي‌دونم چي شد، اين دو تا به جاي اينكه به من برف بزنند. يك دفعه با هم كشتي گرفتند و توي برفها شروع كردند به غلت زدن.
من هم اين وسط، از خدا خواسته تا ديدم اين دو تا با هم كشتي مي‌گيرند و مي‌خوان همديگر را برف بدهند، خودم را سريع كشيدم كنار. از پشت سر يكي از بچه‌ها گلوله زد به نوك كلاهم، بارانه ديد روي كلاه من پر برفه اومد اون را تكان بده كه كلاهم خيس نشه، منتها يك مقداري از برفها رفت توي يقه لباسم.
وقتي داشتيم بر مي‌گشتيم، بالاي كوه را مه گرفت، به بچه‌ها گفتم، مه داره مياد پايين، مي‌خواين برگرديم بالا ...
حدود ساعت 8:20 بودكه به پاركينگ رسيديم، همه ماشينها سفيد شده بودند، و سرعت برف يكم بيشتر شده بود. ....

فصل سوم: بازگشت در ميان كولاك برف
من و اژدهاي شكلاتي از همه جلوتر بوديم، رفتم، برفها را از روي شيشه‌ها پاك كردم. ماشين را روشن كردم كه يكم گرم بشه، به اژدهاي شكلاتي هم گفتم: وايسه پيش ماشين.
دوست بارانه يك ماتيز داشت، وقتي من رسيدم، متريال توي ماشين نشسته بود، و داشت ماشين را گرم مي‌كرد، قرار بر اين شد كه اول از همه، ماشين دوست بارانه را بيرون ببريم.
خوشبختانه دور و بر ماشينش خالي بود. اول متريال يكم گاز داد، ولي ماشين تكون نخورد. بعد متريال شروع كرد. گاز دادن، من و هلمز هم از يك طرف ماشين را هل داديم، تا ماشين سر و ته شد. و افتاد توي سر پاييني، و با يكم هل دادن، متريال توانست ماشين دوست بارانه را ببره بيرون. با بقيه بچه‌ها رفتيم سراغ ماشين من، 2 تا ماشين، درست 2 طرف ماشينم پارك كرده بودند. يكي نبود به اونها بگه، پاركينگ به اين بزرگي و اين همه جا خالي، بايد بيان درست بغل ماشين من وسط پاركينگ، پارك كنيد. ...
ماشين من هم با يكم تلاش بيشتر از ميان برفها در اومد. من از پاركينگ كه اومدم بيرون، ديدم متريال جلو در ايستاده، رفتم به سمت سربالايي، ديدم اصلا جا براي ايستادن نيست و اگر وايستم ماشين مي‌مانه،‌ اين بود كه همينطور رفتم به سمت بالا، حدود 100-200 متر بالاتر يك جاي نسبتا صاف پيدا كردم و ماشين را پارك كردم، البته مجبور شدم كه برم توي برفهاي كنار كه كسي به من نزنه. قصدم اين بود كه از سمت خيابان دانشگاه برگرديم. چون شيب اين سمت خيلي كمتر هست. برگشتم پايين. دوست بارانه تو ماشينش نشست و ما رفتيم سراغ ماشين متريال. برف شدت گرفته بود.
اول همه رفتيم پشت وانت سوار شديم. (فكر كنيد 4 نفر آدم خوش وزن بروند پشت وانت بشينند. چه اتفاقي مي‌افته.) انگار نه انگار كه ما رفتيم پشت وانت، ماشين يك ذره هم تكون نخورد. لاستيك‌هاي زير پايي ماشين را آورديم انداختيم، فايده نكرد. فقط چند متري ماشين تكون خورد.
بارانه و اژدهاي شكلاتي را فرستاده بوديم پشت وانت كه مثلا ماشين سنگين بشه (2تا .... وزن D:) ، و من و هلمز هم هل مي‌داديم. ولي فايده نداشت. اول يك آقايي اومد كمك ولي فايده نداشت و رفت. 2 نفر ديگه كه يكم وارد بودند، اومدند كمك. هر چي به اژدهاي شكلاتي و بارانه مي‌گفتيم، بيان برين توي ماشين، ولي حاضر نبودند. اين وسط برف هم شدت گرفته بود. يك لحظه به اژدهاي شكلاتي نگاه كردم، ديدم كاملا سفيد شده، (روي تمام كلاه و كاپشن و .... برف نشسته بود و كاملا سفيد شده بود.) پيش خودم گفتم: اينكه شبيه اژدهاي برفي شده و توي دلم كلي به اين موضوع خنديدم.
اومدن اون 2 نفر هم فايده نكرد. تا اينكه 5-6 تا جوان از اونجا رد مي‌شدند، از اونها هم كمك گرفتيم، اينقدر هل داديم تا ماشين يك تكوني خورد و اومد بيرون، تقريبا نيم ساعت طول كشيد تا ماشين متريال به دم در رسيد. هر چي فكر كرديم، ديديم ماشين متريال نمي‌تونه از اون سر بالايي بالا بره. دوست بارانه هم يكم نگران بود، نمي‌خواست توي اون هوا خودش بشينه. تصميم گرفتيم، كه همه از خيابان اصلي ولنجك بريم پايين. فقط چون ماشين من اون بالا بود، قرار شد كه من برم ماشين را بيارم و بعد همگي با هم بريم پايين.
وقتي دم ماشين رسيدم كاملا سفيد شده بودم، هيچ‌كجا را هم نمي‌ديدم، صورتم پر از برف شده بود.
توي همين نيم ساعت كه رفتيم ماشين متريال را هل داديم، حدود 5 سانت برف روي شيشه‌ها نشسته بود، مجبور شدم كه دوباره برف روي شيشه ‌ها را تمييز كنم. سوار ماشين كه شدم، ديدم هيچ‌جا را نمي‌بينم، شيشه جلو و عقب كاملا بخار گرفته بود. (اين وسط شيشه عينك من هم بخار گرفته بود، و هر چي اون را تمييز مي‌كردم بازم پر از بخار مي‌شد. )
شيشه‌هاي ماشين را كاملا دادم پايين و فن ماشين را هم تا آخر روشن كردم، كه بخار پاك بشه، يكم كه وضع بهتر شد، اومدم راه بيافتم،‌ ديدم ماشين گير كرده، تقريبا يك 2-3 دقيقه، هي جلو و عقب رفتم تا ماشين در اومد. (پشت سرم يك پرايد پارك كرده بود، همينجور حدودي مي‌آمدم عقب، اصلا هيچي پشتم معلوم نبود، يك نفر هم توي اون قسمت نبود كه به من بگه چقدر بيام عقب و ...) با كلي مكافات ماشين را در آوردم. به خاطر جدول وسط خيابان مجبور بودم برم جلو و دور بزنم. جلوتر حدود 200 تا جوان، دختر و پسر جمع شده بودند. و هي با ماشين دور مي‌زدند، يك سري هم اون وسط هي ترمز دستي مي‌كشيدند و مي‌چرخيدند، چند تا ماشين صداي ضبط زياد كرده بودند و .... اون بالا غوقايي بود.
دور زدم اومدم پايين. ديدم جلو در پاركينگ هيچكي نيست. تعجب كردم. راه افتادم به سمت پايين . همون اول مي‌خواستم ترمز دستي را نصفه بكشم، منتها يكم زيادي كشيدم، ماشين يك چرخ زد، منتها خيلي راحت دوباره سر ماشين به سمت پايين اومد.
راه افتادم به سمت پايين. موبايل را برداشتم كه از بچه‌ها سراغ بگيرم. ببينم كجا هستند. همش نگران بودم كه يكي از بچه‌ها اون بالا منتظر من مونده باشه، و من نديده باشم‌ش. ولي گوشي موبايلم به خاطر سرماي بيش از حد، تقريبا از كار افتاده بود. هر كليدي كه مي‌زدم چند ثانيه بعد عكس‌العمل نشون مي‌داد. وقتي هم كه يكم وضع بهتر شد. فقط پيغام معروف مشترك گرامي در دسترس نمي‌باشد را مي‌داد.
زمين يك پارچه يخ و برف بود. بعضي‌جاها همينطور كه ايستاده بودم، ماشين خودش شروع به حركت مي‌كرد. (با اين كه هم ترمز دستي را كشيده بودم و هم پا‌هام را روي ترمز دستي گذاشته بودم.)
ماشين‌ها به شكل قطار پشت سر هم ايستاده بودند. اصلا تكون نمي‌خوردند.
يواش يواش احساس سرما كردم، به خاطر اينكه شيشه‌ها بخار نكنه پنجره‌ها را تا آخر پايين كشيده بودم. برفها هايي هم كه روي لباس و كلاهم نشسته بود، آب شده بودند و بوي لباسم هم راه افتاده بود. از همه بدتر جورابها و كفشم هم به خاطر تقلاي بيش از حد من توي برف، خيس خيس شده بودند. ديدم همينجور بگذره، پاهام حسش را از دست مي‌ده. يك جا كه ماشينها ايستاده بودند. ماشين را خاموش كردم، گذاشتم توي دنده، ترمز دستي را هم تا آخر كشيدم و رفتم از توي صندوق عقب يك جفت كفش خشك آوردم. جورابهام را هم عوض كردم.
از نزديك خانه آن‌سوي مه كه رد شدم، ياد اون افتادم كه مي‌خواست بره بيرون، پيش خودم گفتم، اميدوارم نرفته باشه بيرون، چون توي اين هوا براي برگشت مشكل پيدا مي‌كنه. (توي اون برف، خيلي از مردم، كيفشون را دست گرفته بودند و داشتند پياده از اون سربالايي بالا مي‌آمدند.) پايين خبري نبود، ولي وسط راه چند تا ماشين چرخيده بودند. و سر همين همه گير كرده بودند.
بعد از يك مدت،‌ بالاخره اژدهاي شكلاتي تونست شماره من را بگيره، وقتي فهميدم كه همه پايينتر از من هستند، خيالم راحت شد. گفتم من هم دارم مي‌آم پايين.
جلو من يك پيكاني بود. يك جا راننده، خسته شد، ترمز دستي ماشين را كشيد و از ماشين پياده شد، كه با دوستاش كه بيرون ماشين برف بازي مي‌كردند حرف بزنه. يك دفعه ديديم، ماشين خودش راه افتاد. 4-5 متر جلوتر به يك پرايد خورد. اون پرايد هم سر خورد به پرايد جلويي خورد. اين وسط يكي از دوستاي پسره، چقدر شانس آورد. پسره جلوي ماشين ايستاده بود. وقتي ماشين سر خورد، پسره هل شد و جلو ماشين خورد زمين، شانس آورد كه سرعت ماشين خيلي زياد نبود و توانست با 2-3 تا غلط خودش را از جلو ماشين كنار بكشه. اگر نه له شده بود.
3 تا ماشين خيلي خسارت نديده بودند. ديدند اگر بخوان منتظر پليس بشوند، بايد تا صبح همونجا به ايستند. اين بود كه 3 تايي رضايت دادند. (خدا عوضشون بده، اگر نه ما پشت اونها گير كرده بوديم.)
يكم پايين تر يك، دختر و پسر را ديدم كه كنار خيابان راه مي‌رفتند. اشاره كردم كه سوار شوند. اونها هم خيلي سريع سوار شدند. (معلوم بود كه حسابي يخ كرده بودند.)
روي صندلي عقب، اينقدر خرت و پرت ريخته بوديم، كه يك نفر بيشتر جا نمي‌شد. ولي اين 2 تا اينقدر كوله پشتي و كاپشنها را هل دادند يك طرف، تا پسره هم عقب جا بشه. به نظرم پسره خيلي بي كلاس بازي در آورد، كه رفت عقب سوار شد و .... . (از اين كار پسره اصلا خوشم نيامد. من كه راننده اونها نبودم، كه اين 2 تا چپيدند عقب. ... ) بگذريم،
يكم كه رفتيم كاشف به عمل اومد، كه اين پسره راننده همون رنو، سر ته بود. ظاهرا ماشينش خراب شده بود و ديگه روشن نمي‌شده، به كمك ملت اون را هل داده بود توي يكي از كوچه‌ها و خودشون پياده راه افتاده بودند به سمت پايين كه من سوارشون كردم.
حدود ساعت 10:05 دقيقه بود، كه من دم پمپ بنزين، پيش بچه‌ها رسيدم. ظاهرا دوست بارانه، چون خيلي ديرش شده بود، رفته بود. (دوست داشتم، ازش به خاطر شيطنت‌هاي اونشبم معذرت خواهي كنم.)
بارانه، هلمز، متريال، اومدند وسايلشون را از توي ماشين من برداشتند، و 3 تايي رفتند تا بارانه را برسونند. اژدهاي شكلاتي هم كه اين دفعه ديگه، دقيقا مثل موش آب كشيده شده بود. اومد پيش من.
اولين سوالي كه از اژدهاي شكلاتي پرسيدم،‌اين بود كه هلمز چطوري اومد پايين. اونم خنديد، و گفت: ااااااه چرا همه همين سوال را ميكنند، خيلي خوب آمد پايين . . .
پسره و دختره مي‌گفتند كه هر جا مسيرت نمي‌خوره ما را پياده كن. راستش هر چي فكر كردم، دلم نيامد اونها را وسط برف و باران دم پمپ بنزين پياده كنم. اين بود كه اونها را تا ميدان ونك رسوندم. بعدش هم رفتم اژدهاي شكلاتي را رسوندم.
حدود ساعت 10:37 بود كه به خانه رسيدم. تمام تنم خيس بود. وسايلم را هم آوردم رديف روي شوفاژ گذاشتم كه تا فردا خشك بشه.
شب اينقدر خسته بودم كه ساعت 12:10 رفتم خوابيدم.

فصل چهارم: توصيه‌هاي ايمني جهت حركت در برف. (نتايج اخلاقي كوه رفتن در برف)
1- در موقع برف حتما لباس گرم، اضافه همراه داشته باشيد.
2- در موقع رانندگي در برف، مخصوصا در سراشيبي‌ها، فاصله مناسب با ماشين جلويي بگيريد. (اين احتمال را بديد كه هر لحظه ماشين شما،‌ ممكنه سر بخوره، يا ماشين جلويي شما شروع به چرخيدن بكنه و ...)
3- براي رانندگي در شيبهاي تند، ترمز دستي را نصفه بكشيد، و بعد حتما با دنده يك حركت كنيد. (به هيچ عنوان ماشين را خلاص نكنيد.)
4- در موقع ايستادن در سراشيبي، هيچ وقت به اطمينان ترمزدستي از ماشين پياده نشويد. چون ترمز دستي، فقط باعث ترمز چرخهاي عقب مي‌شه. اگر به دليلي مي‌خواهيد از ماشين پياده شويد، مطمئن شويد كه هر چهارچرخ روي ترمز هست. در ماشينهاي ديفرانسيل جلو، مي‌شود ماشين را خاموش كرد، و توي دنده گذاشت. ترمز دستي را هم تا آخر كشيد. (ولي باز توصيه مي‌كنم كه حتي‌الامكان از ماشين پياده نشويد.)
5- اگر ماشينتون در ميان برف گير كرد، مي‌توانيد باد لاستيك چرخها را كم كنيد، تا سطح تماس لاستيك بالا رود. با اين كار ماشين راحتتر روي برف حركت مي‌كند، فقط مواظب باشيد كه خيلي تند نرويد. (اين روش را امروز ياد گرفتم.)

پ.ن.
1- هلمز و متريال هم يك چيزهايي راجع به كوه رفتنمون نوشتند، دوست داشتيد به اونها هم سر بزنيد.
2- پياده روي در برف واقعا لذت داره
3- جاي خيلي ها خالي بود. :)
4- تازه فرداش، احساس كردم كه يكم كمرم درد گرفته. ...

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۱

بابا امسال چه خبره، توي ماه دي كه همش به تولد گذشت، (تازه بماند كه چند نفر جا موندند و تازه من امروز فهميدم كه تولد اونها هم توي دي بوده و .. )
هنوز تولد دي‌ ماه‌ي‌ها تمام نشده، كه تولد بهمن‌ماهي‌ها شروع شد، امروز، خانم يكي از دوستام زنگ زده و من را براي تولد دوستم دعوت كرده،‌ (مثلا قراره دوستم خبر نداشته باشه كه ما مي‌خوايم، براش مهموني بگيريم :) ) حالا بايد فكر كنم كه براي اين دوستم چه هديه تولدي مناسب هست. :)‌ و ...
(رفتن تولد و مهماني يك طرف، فكر كردن در مورد خريد هديه تولد و اينكه چه هديه‌اي بگيري بهتره، هم يك طرف :)‌ ، اين قسمت تولد خيلي سخته )

پ.ن.
امسال اين مورد تولدش، خيلي عجيب و غريب شده، داره همش به تولد مي‌گذره :) (البته فعلا خوبه، و اميدوارم كه همينطور ادامه پيدا كنه. البته اميدوارم اين تولدها، حالت يك نواخت براي ما پيدا نكنه)
دوباره چند روزه كه وضع خوبي ندارم،
زندگيم داره يك نواخت مي‌شه، فكر كنم بايد دوباره يك تغييري توش بدم.
من اصلا خوشم نمي‌آد كه هر روزم مثل هم باشه، مجبور باشم سر يك ساعت از خانه بيام بيرون، سر يك ساعت از شركت بيام بيرون، هر روز يك مسير ثابت را رانندگي كنم. و ...
فكر كنم، تا چند روز ديگه، يكم تغيير رويه بدم. كه زندگي از اين يكنواختي خارج بشه.
امشب حال پدرم خوب نبود،
مادرم گفت بيا، سرنگ را آماده كن،
منم رفتم دستم را شستم و كلي الكل زدم و ... اومدم خيلي حرفه‌اي، سر آمپول‌ها را شكوندم و سرنگ را پر كردم،(حالا مادر، پدرم و برادرم كنار ايستاده بودند و كلي تشويقم مي‌كردند.) در مرحله آخر، اومدم هواي توي سرنگ را بگيرم، كه يك دفعه دسته سرنگ در رفت، و تمام مايع ريخت روي دستم، لباسم و سيني. تا 5 دقيقه هم من مي‌خنديدم، هم بقيه.
بعد از كلي خنده، ديدم براي حفظ آبرو، بهتره كه بي‌خيال بشم و زود اومدم بيرون و كار را دادم دست اوستا ...

به نظر شما اين درسته، حالا من يك دفعه اومدم از اين كمك‌ها بكنم، حالا بايد همون يك دفعه، سرنگ خراب باشه >:)
(ياد كارتون مورچه و مورچه‌خوار افتادم، يك جايي مورچه‌خوار سر مي‌خوره، ميره وسط خيابان، همون لحظه يك اتوبوس از روي مورچه‌خوار رد مي‌شه. بعد از اين صحنه
مورچه‌خوار سرش را بلند مي‌كنه و مي‌گه،: اين اتوبوس جهانگردي، فقط سالي يكبار از اين جاده عبور مي‌كنه، حالا بايد اين يك بار درست همين الان باشه؟!‌ )

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۱


پدر خوانده
آدم بايد خيلي خوش شانس باشه، كه توي يك مدت كوتاه، اين همه فيلم خوب را يكباره ببينه.
در مورد اين فيلم خيلي چيزها مي‌خواستم بگم. ولي به نظرم بهتره كه در اين مورد كمتر حرف بزنم. :)
فقط همين قدر بگم، كه توي تمام مدتي كه اين فيلم پخش مي‌شد، من محو تلويزيون بودم. حتي حاضر نشدم كه شام بخورم. (حالا خوبه، قبلا يك دفعه اين فيلم را ديده بودم.)

پ.ن.
اگر كسي فيلمنامه اين فيلم را خواست مي‌توانه توي اين آدرس فيلمنامه را پيدا بكنه و بخونه.
http://www.jgeoff.com/godfather/gf2/transcript/gf2transcript.html

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۱


انجمن شاعران مرده
يكشنبه، يكبار ديگه فرصت اين را پيدا كردم كه اين فيلم را ببينم.
اين دفعه فيلم را روي پرده ديدم. با زير نويس فارسي. البته بماند، كه يك نفر با موهاي خيلي بلند و قد دراز، رفته بود رديف اول نشسته بود و تا آخر فيلم حسابي به ما حال داد. هر دفعه، يك قسمت از زير نويس را نمي‌ديدم، و مجبور بودم، هي سرم را اينور اونور كنم.
چند جاي فيلم براي من خيلي جالب بود.
همون اوايل فيلم، جان كيتينگ (رابين ويليامز)، بچه‌ها را به سالن اصلي مي‌بره، و عكس شاگردان گذشته را به اونها نشان مي‌ده. در حالي كه همه به دقت عكسها را نگاه مي‌كنند و همه‌جا در سكوت فرو رفته. جان كيتينگ (رابين ويليامز) به بچه‌ها مي‌گه ببينيد كه اينها كه توي عكس هستند چي‌مي‌خوان به شما بگويند و بعد زير لب زمزمه مي‌كنه، Carpe Diem .
در اون سكوت اين نجوا، احساس خاصي را به من داد. (مخصوصا وقتي كه آدم بغل دست Carpe Diem نشسته باشه.)

ايده تماس خدا، پاره كردن قسمت اول كتاب، راه رفتن چند نفر با هم در حياط و ... از قسمتهاي جالب ديگه فيلم بود.

سكانس آخر فيلم هم فوق‌العاده بود. نحوه تشكر دانش‌آموزان از استادشون فوق‌العاده جالب بود. وقتي كه بچه‌ها دونه، دونه مي‌رفتند روي ميز و مي‌گفتند Oh Captain, my captain مثل گذشته، باز اشك توي چشمام جمع شد. دوست داشتم، اون لحظه منم توي كلاس بودم و مي‌رفتم روي ميز و فرياد مي‌كشيدم Oh Captain, my captain

وقتي از سينما اومدم بيرون، احساس رضايت مي‌كردم. دوست داشتم كه مي‌شد همون لحظه بعضي از قسمتهاي اون را يكبار ديگه، نگاه مي‌كردم.
بعد از سينما به دو نفر هديه تولد دادم.
(آن سوي مه، وقتي هديه‌ها را ديد، مثل اينكه داغش حسابي تازه شده بود، چون بلافاصله با اطمينان كامل گفت، كه من، ديگه با كسي كه متولد ماه دي باشه دوست نمي‌شم و ... )
اونشب كلي خوش گذشت، اون هم به من، كه شب قبلش اصلا نتوانسته بودم بخوابم، و همش دلشوره داشتم. :)
هلمز جان و متريال جان، بابت اين فيلم، خيلي خيلي ممنون :X

پ.ن.
اگر دوست داريد، كه بعضي از دايلگهاي فيلم را بشنويد مي‌توانيد به اين آدرس بريد.
http://www.geocities.com/Hollywood/Academy/4734/

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۱

چند روزه كه حالم گرفته است، تقريبا به همين دليل هم بود كه چند روزي اينجا را تعطيل كردم.
ديدم ممكنه با نوشتنم، انرژي منفي پخش كنم. چند روزي صبر كردم كه شايد وضعم بهتر بشه،‌ بعد دوباره شروع به نوشتن كنم.
يك شب تا صبح بيدار بودم و هر كاري كردم خوابم نبرد، چند روز هم دلهره داشتم. ولي الان خيلي بهترم. شب اول خيلي از دست خودم عصباني بودم، همش به خودم مي‌گفتم كه چرا جلوي اونها كوتاه اومدم، البته با اون مريضيم حدود 10 دقيقه‌اي با اونها بحث كردم. اونم چه بحثي، بنده خدا ها 4 تا كلمه هم نمي‌تونستند جواب بدهند. خيلي دلم به حالشون سوخته بود. هر چي مي‌گفتم. 2 تا شون فقط من را نگاه مي‌كردند. يكشون هم مي‌گفت چقدر حرف مي‌زني، اون يكي هم به من مي‌گفت تو نمي‌فهمي و ... (بحث كردن با 4 نفر آدم كه اصلا نمي‌تونند حرف بزنند، و آدم بخواد در سطح اونها حرف بزنه و اونها را قانع كنه خيلي سخته. اونهم وقتي كه آدم مريض باشه)
هر چي بود، اونها حق من را خوردند و الكي من را توي هچل انداختند. 2-3 روز اول خيلي از دستشون عصباني بودم. خيلي به خودم فشار آوردم كه توي دلم هم، اونها را نفرين نكنم، و به اون‌ها فحش ندم. بعد از اون كاري كه اونها كرده بودند و ... . به هر حال آخرش پيش خودم گفتم، كه اميدوارم كه خدا هدايتشون كنه.
نمي‌دونم اگر پس فردا، كار اونها به من بيافته، آيا من از اونها انتقام مي‌گيرم، يا از اونها مي‌گذرم. مي‌دونم كه تا آخر عمر قيافه و اسم هيچ كدامشون را فراموش نمي‌كنم.

بگذريم. خوبيش اين بود، كه اونها هر كاري كردند، بعدازظهر ما را خراب نكردند. و من تا شب همه چيز را فراموش كردم.
توي سينما چند تا از بغل دستيها فقط خميازه مي‌كشيدند، چند نفر هم فقط مي‌خنديدند. از ته دل مي‌خنديدند. من هم يكسري جاها همينجور مي‌خنديدم. خيلي خوب بود. توي سينما دست هر نفر، يك پاكت پفك بود. وقتي سالن ساكت مي‌شد. فقط صداي قرش قرش پفك‌ها مي‌آمد.
بعدش رفتيم گاندي. موقع رفتن، اژدهاي شكلاتي،‌آن سوي مه، مانند قهرمانان بزرگ، راضي شدند كه با ماشين من بيان.
نمي‌دونم چي شد كه تقريبا همه‌مون تصميم گرفتيم كه هات شكلات بخوريم. اول يكدونه سفارش داديم. بعد 2 تا .... تا رسيد به 5 تا، هلمز هي روي كاغذ مي‌نوشت، بعد خط مي‌زد.
تازه بعدش كه مريم گلي اومد، اونهم يكدونه از همين‌ها سفارش داد.
اين وسط فقط اژدهاي شكلاتي و متريال بودند كه يك چيز ديگه سفارش دادند.
اين نوشيدني كه ما سفارش داده بوديم، را توي يك سري كاسه متوسط آوردند، كه هر كدام يك دسته كوچگ داشت. براي خوردن مجبور بوديم، ظرفش را با دو دست بلند كنيم. هلمز مي‌گفت چندتا نون سنگك كم داريم كه توي اين ظرفها تيليتشون كنيم.
تقزيبا 1 ساعتي تلاش كرديم تا توانستيم همش را بخوريم. بعد از خوردن همه داغ كرده بوديم.
ياد دوران مدرسه كرده بوديم. و هركدام از شيطنت‌هاي اون موقع مي‌گفتيم.
بارانه از سردسته بودنش مي‌گفت، عرايض از كارهايي كه توي مدرسه مي‌كردند. آن سوي مه، از سالهاي اول انقلاب مي‌گفت كه شكل مدرسه‌ها عوض مي‌شد و ...
تازه اين وسط مشخص شد، كه هلمز با مريم گلي همكار، هست. (موقع برگشت، در مورد اينكه دنيا چقدر كوچك هست كلي صحبت كرديم.)
...
آخر صحبت هم هر كدام از بچه‌ها، هديه‌هاي تولدي كه براي بارانه گرفته بودند دادند. (عرايض زحمت كشيده بود و براي من هم هديه تولد آورده بود. خيلي ممنون :X)
بارانه تا هديه‌هاش را گرفت، شروع به باز كردن اونها كرد. حالا اون وسط هي من مي‌خواستم در، بسته هديه‌ام را باز كنم. هلمز گير داده بود، كه بگذار خودش اون را باز كنه. حداقل 3 دفعه اين حرف را به من زد. و من هم هر دفعه با تعجب دور و برم را نگاه مي‌كردم، پيش خودم مي‌گفتم اين هلمز چي مي‌گه. تا آخر سر حوصله‌ام سر رفت و باز كردم. وقتي باز كردم، تازه فهميديم كه هلمز فكر مي‌كرده هديه بارانه هست و من مي‌خوام هديه اون را باز كنم. و ... خلاصه كلي خنديديم.
وقتي از كافي‌شاپ اومديم، ‌هوا حسابي سرد بود. خيلي سرد بود. اينقدر سرد بود، كه دندانهاي آن‌سوي مه به هم مي‌خورد. سريع خداحافظي كرديم. و پريديم توي ماشين‌هامون و بعد رفتيم به سمت خانه. (البته اون موقع پيشنهاد خوردن شام هم مطرح بود، ولي من هر چي فكر كردم، ديدم با اون حالم بيش از اين نمي‌تونم تو خيابان بچرخم و حتما بايد برم خانه استراحت كنم.

پ.ن.
1- خوشبختانه اونشب، ديگه كسي به ما گير نداد.
2- اين نوشته را بعد از 3 بار نوشتن، طي چند روز اخير، و پاك شدن يا ...، بالاخره امروز پابليش كردم.

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۱

يك گزارش خيلي جالب توي سايت بي‌بي‌سي ديدم، كه عنوانش گزارش ويژه اکونوميست درباره ايران است. توي اين مقاله، وضعيت اقتصادي، سياسي و اجتماعي ايران در هفت بخش تجزيه و تحليل شده.

اگر وقت كرديد، حتما اين گزارش را تا آخر بخوانيد. گزارش جالبي هست.

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۱

اژدها آنفولانزا گرفته
امروز تا نزديك ظهر خواب بودم. (البته صبح زود بلند شدم، ولي اينقدر حالم بد بود كه دوباره خوابيدم.) نزديك ظهر بود كه بلند شدم، تا براي جلسه بعدازظهر يك گزارش آماده كنم. تقريبا از ساعت 2 تا 6:15 پشت سر هم يا توي جلسه بودم، يا داشتيم با يكي 2 نفرصحبت مي‌كردم. اواخر صحبت ديگه داشتم از نا مي‌رفتم. خوشبختانه جلسه ديگه خيلي طول نكشيد. سوار ماشين كه شدم مثل بيد ميلرزيدم. از يك طرف سرم داغ بود، از طرف ديگه يخ كرده بودم.
مي‌خواستم برم خانه يكي از دوستام، ولي ديدم اصلا حالم خوش نيست. اين بود كه رفتم دكتر.
نزديك يك ساعت و نيم توي صف بودم، تا نوبتم شد. (خيلي سال بود كه دكتر نرفته بودم. اين دفتر بيمه‌ام حداقل 5 ساله كه يك صفحه اون هم استفاده نشده. البته الانم استفاده نشد. چون همراهم نبود.)
دكتر يكم من را معاينه كرد. و يكم از وضعيت عمومي من پرسيد.
وقتي كه گفتم: 2 روزه كه تب دارم. بنده خدا دكتره جا خورد. با تعجب پرسيد 2 روزه كه تب داري و ... . (فكر كنم براش عجيب بود كه يك نفر دو روزه كه تب داره،‌ تازه بعد از اين مدت خيلي بي ‌خيال نشسته و داره اين موضوع را مي‌گه.)
خلاصه برام توضيح داد كه من آنفولانزا گرفتم. و اين يك بيماري ويروسي هست، كه با دارو خوب نمي‌شه. و بايد خود سلول‌هاي حفاظتي بدن ويروسها را از بين ببرند. ...
آخرش هم يكسري آمپول و قرص برام نوشت. و گفت تا مي‌تواني بايد مايعات بخوري ‌و خوب هم استراحت كني. (اونم من كه يك روز هم نمي‌تونم توي خانه بند بشم.)

پ.ن.
توي درمانگاه يك پسره 3-4 ساله بود كه مادرش مريض شده بود. پسره از دكتر مي‌ترسيد. مادره كه مي‌خواست بره پيش دكتر،‌ پسره مي‌زد زير گريه، مادره گيچ شده بود، نمي‌دونست چطور بايد بره پيش دكتر.

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۱

اژدها هم تب مي‌كنه!
ديروز با بچه‌ها رفتيم كوه، اين دفعه بعد از حدود 2 هفته مي‌رفتيم كوه.
سر راه كلي چيپس ، ماشعير، سانديس و غذاي گربه خريديم.
اين دفعه، از اون معدود دفعاتي بود، كه خيلي بالا نرفتيم. چندتا از بچه‌ها نفس كم آوردند.
برگشتيم پايين، و اون چرا كه خريده بوديم خورديم. (من و اژدهاي شكلاتي از بس چيپس ذرت خورديم كه شبيه ذرت شده بوديم.)
اون بالا هلمز،‌ كلي غذاي گربه به بارانه تعارف كرد. (فكر كنم يكم به بارانه برخورد.)
اژدهاي شكلاتي، هر چي گشت، نتوانست دربازكن پيدا بكنه كه به يك گربه ملوس غذا بده.
من يه كم احساس سرماخوردگي مي‌كردم، براي همين، يك قرص سرماخوردگي خوردم.
تو راه برگشت سوز بدي مي‌آمد.
سرم يكم درد مي‌كرد. مسيري كه براي رسيدن به خانه بارانه، انتخاب كردم، خيلي دور بود. (اين دفعه تقريبا مي‌دونم از كجا برم.)
هر چي كه مي‌گذشت سرعت من بيشتر مي‌شد.
بعد از پياده شدن بارانه، همچين از روي پل رد شدم، كه كله هلمز محكم به سقف خورد.
اون شب سر هلمز خيلي درد مي‌كرد. هلمز صندلي را خوابند‌ و روي صندلي جلو خوابيد. اون عقب هم اژدهاي شكلاتي دراز كشيد و خوابيد.
(خوشبختانه هيچكدام نمي‌ديدند كه من چطور رانندگي مي‌كنم.)
نزديك خانه اژدهاي شكلاتي،‌همچين توي 1 چاله افتادم،‌كه همه از خواب پريدند.
شب احساس سنگيني مي‌كردم. شام نخوردم.
ساعت 12 هم رفتم خوابيدم.
توي شب كمه‌كم، 5 دفعه از خواب بلند شدم. بدنم به شدت داغ شده بود.
پدرم كه صبح زود بلند شد، من را توي هال ديد كه روي صندلي راحتي لم دادم، و يك پتو هم دور خودم پيچيدم.
پدرم دست به سرم زد و گفت رها چقدر تب داري.
رفت برام يك ليوان آب ليمو شيرين گرفت، و با يك قرص برام آورد. (ساعت 5:30 صبح)
مادرم هم اومد بالا سرم نشست، و كلي معما سرم خوند كه رها، اين مريضي همش به خاطر اين هست كه شبها درست نمي‌خوابي و ...
ديگه خوابم نبرد، نزديك ساعت 7، بلند شدم، دادشم را بردم رسوندم. بنزين هم زدم. نون هم خريدم.
تصميم گرفتم كه تا ظهر خانه بمونم، كه حالم يكم بهتر بشه، بعد برم بيرون.
مادرم، هر چند دقيقه 1 بار به من سر مي‌زد.
برام ناهار مخصوص درست كرد. چند دفعه هم برام آب ليمو‌شيرين آورد.
بعد از ظهر من، همش به جلسه گذشت.
اين جلسه برام خيلي جالب بود.
توي اين 2تا جلسه اخير هيئت مديره كلي چيزي ياد گرفتم. :)
...

الان كه نشستم، سينه‌ام كلي درد مي‌كنه. و هر چند وقت يكبار، يك سرفه وحشت‌ناك مي‌كنم.
سرم هم، بگي نگي، يكم داغه.
فكر كنم بازم تب كردم.

پ.ن.
راستي، چند روزي هست كه اژدهاي خفته هم يك ساله شد، مي‌خواستم يك تغيراتي توي صفحه‌ام بدم. تمپليت اون را هم آماده كردم. ولي نمي‌دونم چرا يك دفعه بي‌خيال شدم. كه اين تغييرات را اعمال كنم. :)

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۱

امشب تولد برادرم بود. و پدرم يك كيك گرفته بود.
از اونجايي كه براي من همچين كيكي نگرفته بودند، اول اسم من را نوشته بودند. بعد اسم برادرم را.
خانواده داييم، مادربزرگم و ... هم اومدند خانه ما براي تبريك تولد، هر كس كه كيك را مي‌ديد اول به من تبريك مي‌گفت و يكم با من صحبت مي‌كرد و مي‌رفت مي‌نشست. اكثرا فراموش كردند كه امشب در اصل تولد برادرم هست. ...

خلاصه بازم تولد.
من خودم كه كف كردم. نمي‌دونم كه اين داستان كي تمام مي‌شه. :)
چند روز پيش يكي از دوستام اين صفحه را براي من فرستاد.
2-3 بار امتحان كردم.
ديدم همه سوالها را درست جواب مي‌ده. پيش خودم فكر كردم. مگه مي‌شه اين بفهمه كه چي تو كله من مي‌گذره.
يكم فكر كردم، و فهميدم كه اين طرف، چطور دست من را مي‌خونه.
شما هم فكر كنيد. ببينيد مي‌توانيد جواب اين مسئله را پيدا كنيد.
من جواب اين مسئله را هفته ديگه مي‌گم. تا اون موقع وقت داريد كه فكر كنيد. :)

پ.ن.
از اتوبوس پياده شدم.
داشتم پياده مي‌رفتم به سمت شركت. هنوز تو فكر اون خانواده بودم.
يك پيرمرد كور از سمت روبه رو، به سمت من مي‌آمد.
پيرمرد، با ني خودش يك آهنگ خيلي غمناك مي‌زد. خيلي غمناك. انگار كه همه مشكلات عالم روي سرش خراب شده. ناخودآگاه دستم رفت توي جيبم و هر چي پول خرد داشتم، دادم به اون. و سريع از اون دور شدم.تا مدت زيادي، صداي پيرمرد را مي‌شنيدم كه داره از من تشكر مي‌كنه.
خيلي دلم سوخت. يك لحظه تو ذهنم گذشت كه برگردم و بازم كمك كنم.
ولي ديگه عقلم اين اجازه را نداد.
خيلي وقت بود كه توي خيابان به كسي كمك نكرده بودم. شايد به خاطر اينكه واقعا نمي‌دونم طرف محتاجه يا داره فيلم بازي مي‌كنه.
ولي نمي‌دونم چرا آهنگ ني اين پيرمرده اينقدر به دلم نشست. دوست دارم كه بازم اون آهنگ را بشنوم.

پ.ن.
بچه كه بودم يك كتاب داستان داشتم كه در مورد يك چوپان بود كه ني مي‌زد.
توي اون شهر شاهي هم زندگي مي‌كرد، كه مي‌گفت همه چيز متعلق به من هست.
از اونجا كه شاه اون داستان مي‌خواست همه چيز مال اون باشه، و نمي‌توانست بر صداي ني اون چوپان حكومت كنه، دستور داد اون چوپان را كشتند و ني اون را آتش زدند. ....
...
نمي‌دونم چرا ياد اين داستان افتادم. بايد برم توي كتابهام بگردم و اون كتاب را پيدا كنم. كتاب را كه پيدا كردم حتما داستانش را اينجا مي‌نويسم.
اون كتاب را شايد 22-21 سال پيش، مادرم برام خواند، وقتي هم كه خواندن ياد گرفتم، جزء اولين كتابهايي بود كه خودم خواندم.
ديروز، ميدان انقلاب كار داشتم، موقع برگشت، دنبال اتوبوسهاي ميدان آرژانتين مي‌گشتم. يك خانواده را ديدم. يك خانواده خيلي جوان. سن پدر خانواده به زور 30 سال مي‌شد. شايد فقط حدود 26-27 سال سن داشت. با همين سن كم 3 تا بچه داشتند كه بچه بزرگشون حدود 7-8 سال سنش بود. همه خيلي كثيف و نامرتب بودند. و ...
سوار اتوبوس شدم، ولي اونها همچنان روي صندلي ايستگاه نشسته بودند و داشتند پولهاشون را مي‌شمردند، از هر جيبشون يك پول خردي در مي‌آوردند، و جمع مي‌كردند. آخرش پولشون به زور 3000-4000 تومان ‌شد.

يك لحظه پيش خودم گفتم:
اينها با اين وضعشون، واجب بود كه اين همه بچه داشته باشند؟!

دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۱

مي‌خواستم همه اين مطلب را توي قسمت نظرخواهي اين وبلاگ بگذارم منتها قبول نمي‌كرد. اين بود كه مطلب كامل را اينجا مي‌گذارم.

سلام آيدا
راستش از اين كه گفتي: (دلم می‌خواست سر آقايون توی فيلم ، يکی يکی لب جوی آب کنار خيابون با يه چاقوی کُند بريده بشه ! )
چندشم شد. (هر چيز را براي خودت مي‌پسندي، براي ديگران هم بپسند. و هر چه را براي خودت نمي‌پسندي، براي ديگران هم نپسند.)
با اينكه اكثر مردهايي كه توي اين فيلم بازي مي‌كردند، مشكل داشتند. ولي همه بد نبودند.
منم موقع ديدن اين فيلم از دست بعضي از اونها،‌ خيلي عصباني شدم، ديپرس شده بودم.
با كشتن 4 تا مرد، اين مشكل حل نمي‌شه. (حل مي‌شه؟) اين فكر و انديشه فقط ميان 4 نفر نيست كه با كشتن اونها تمام مشكلات حل بشه.
در بعضي از قسمتهاي كشورما سنت‌ به شدت ريشه داره، آمار بالاي دختر‌هاي فراري، همين مطلب را نشان مي‌ده.
ولي اين سنتها، داره تغيير مي‌كنه. ممكنه به نظر تو كند و لاك‌پشتي باشه، ولي داره تغيير مي‌كنه و سرعت مي‌گيره.
توي شركت ما يك نفر هست كه حدود 25-30 سال پيش انگليس بوده، تعريف مي‌كرد كه اون موقع كه اونجا دانشجو بود، دوستي داشت، كه با يك دختر انگليسي دوست بود.
مي‌گفت اين دوست ما يك شب، دوست دخترش را توي كوچه بوسيد.
شبش پدر دختره، اومد دم در خانه ما، و دوستم را تهديد كرد، كه اگر تو را يكبار ديگه، با دخترم ببينم، از تو شكايت مي‌كنم. ...
الان بعد از اين مدت، ببين وضعيت اروپا و آمريكا چطور شده، آيا الان پدر و مادري به اين راحتي مي‌تونه به دخترش تو بگه؟!

دنيا در حال تغيير هست.
به اميد داشتن فردايي بهتر :)

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱

پنج شنبه،‌
بعد از مدتها، كه قرارمون را بالا و پايين كرديم، بالاخره فرصتي پيش اومد كه چند تا از بچه‌ها بيان و موسسه خيريه را كه من، بعضي وقتها اونجا كمك مي‌كنم را ببينند. فكر مي‌كنم كه از محيط اونجا خوششون اومد.
خيلي دوست داشتم، كه چند نفر ديگه هم مي‌آمدند، چند نفر را فراموش كردم دعوت كنم، چند نفر هم طبق معمول سرشون شلوغ بود و نمي‌توانستند توي اون ساعت بيان. بعضي‌ از دوستام هم حتي وقت نكردند جواب من را بدهند. اميدوارم كه كارهاشون به خوبي انجام بشه، و در آينده فرصت بيشتري پيدا كنند.

بعد از اينكه با بچه‌ها، از موسسه ديدن كرديم. بچه‌ها 20 دقيقه‌اي منتظر شدند كه كار من تمام بشه. (توي اين فاصله متريال 2 تا از بچه‌ها را كه كار داشتند، برد و تا يك جايي رسوند.) با بچه‌ها تصميم گرفتيم كه بريم فيلم كلاه‌قرمزي و سروناز را ببينيم. آن سوي مه مي‌گفت كه اين فيلم را فرهنگ‌سراي ابن سينا نشان مي‌ده. چون نزديك بود، تصميم گرفتيم كه با 1 ماشين بريم اونجا. رسيديم جلو فرهنگ‌سرا، با يك صف روبه‌رو شديم،‌كه معلوم بود براي سانس آخر شب هم بيط گير ما نمي‌آد.
خلاصه اومديم ماشين‌هامون را برداشتيم و تصميم گرفتيم چند گروه بشيم.
هلمز و متريال با 1 ماشين راه افتادند به سمت مدرسه قديمشون كه بعدا به ما ملحق بشوند،‌ من و آن سوي مه و بارانه هم با 2 تا ماشين، رفتيم به سمت سينما كانون، حدود ساعت 4:20 بود كه اونجا رسيديم، جلو سينما هيچ خبري نبود، گفتند كه تا ساعت 5:15 بليط نمي‌فروشيم.
اين بود كه تصميم گرفتيم بريم يك كافي شاپ و اونجا بشينيم. رفتيم كافي شاپ آناناس
توي كافي شاپ بازم، يكي از بچه‌ها لطف كرد، و به من كادو تولد داد. (خيلي خيلي ممنون :) ) حدود 5:15 بود كه 2 تا از بچه‌ها رفتند كه توي صف بليط بايستند، منم منتظر هلمز و متريال شدم.(چيپس و پنير من هنوز تمام نشده بود.)
حدود ساعت 6 بود كه با هلمز و متريال رفتيم جلو سينما. آن سوي مه و بارانه،‌ با تعجب خبر دادند كه بليط تمام شده. (راستش من هم جا خوردم.)
تصميم گرفتيم كه بريم سينما فلسطين، ماشينها را پارك كرديم و اين دفعه با يك ماشين راه افتاديم به طرف اون سينما، نزديكي‌هاي ميدان فاطمي بود كه تونستيم تلفن سينما فلسطين را بگيريم. كه مسئولش به ما خبر داد كه بليطهاي امشب همگي فروش رفته و ديگه براي امروز بليطس ندارند.
از اونجا كه مي‌خواستيم حتما اين فيلم را ببينيم. راه افتاديم به سمت سينما گلريز. همچين كه رسيديم جلو سينما هلمز پريد پايين و رفت توي صف چند صد نفره اون ايستاد.
هنوز 200-100 نفري جلو هلمز بودند كه بليط اين سينما هم تمام شد.
ديگه از ديدن فيلم نا اميد شده بوديم. اين بود كه تصميم گرفتيم، حالا كه سينما نرفتيم، بريم حداقل يك جا شام بخوريم. اين بود كه سر از رستوران پاشا در آورديم. جاي خيلي آرامي بود. و كلي حرف زديم. شايد اگر يك عده منتظر نبودند كه ميز خالي بشه و بيان تو، چند ساعتي اونجا مي‌نشستيم و به گپمون ادامه مي‌داديم.

پ.ن.
5 شنبه‌اي متريال جبران گذشته را كرد، و با تاخيرش، حساب قبلي من را بطور كامل پاك كرد.

جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۱

پريشب وبلاگ يادگاري را مي‌خوندم، منتها هر كاري كردم، نتونستم براي اون پيغام بگذارم.
نمي‌دونم اين سيتستم نظر خواهيش چه بدي از من ديده كه هر كاري مي‌كنم،نمي‌گذاره من نظرم را بدم. (تا حالا كه نتونستم اونجا چيزي بنويسم.)
ديدم حالا كه نتونستم نظرم را اونجا بگذارم. بيام حداقل نظرم را همين جا بگذارم.

خيلي خوبه كه 2 نفر اينجوري پشتيبان هم باشند و بتوانند با هم به دنبال آينده بهتر بروند. اينجوري خيلي راحتتر مي‌توانند مشكلات را تحمل كنند. و راحتتر هم مي‌توانند اونها را حل كنند. اين جوري سرعتشون هم بيشتر مي‌شه. و مي‌توانند كارهاي بزرگتري هم بكنند.
به نظرم اگر 2 نفر به هم ايمان داشته باشند، مي‌توانند كوه را هم از جا بكنند.
به تو تبريك مي‌گم كه همچين همسفري براي خودت پيدا كردي :)
سه شنبه‌اي مثلا زود اومدم خانه
شب قرار بود بريم نامزدي، ديدم حداقل 2 ساعت ديگه وقت داريم. رفتم پايين، كه روكش ماشين را در بيارم.
تا حالا صندلي عقب اين ماشينم را در نياورده بودم. صندلي عقب ماشين قبلي خيلي راحت باز مي‌شد.
اما اين يكي مثل اون نبود، تقريبا يك ساعت تلاش كردم تا راهش را پيدا كردم. تازه بعد از اون هم نيم ساعت طول كشيد تا به زور اون را در آوردم، (آخه يكي از گيره‌ها به علت فشار زياد من، كج شده بود.)
به هر حال بعد از كلي تلاش روكشها را در آوردم و رفتم بالا، ‌ديدم همه آماده شدند، لباس پوشيدند و ...
مادرم تا دستهاي من را ديد،‌ يك جيغ بلند كشيد و گفت: آخه من دست تو چي كار كنم رها، توي تمام سال دستت تمييزه، حالا امشب كه مي‌خواي بريم عروسي بايد اينطور اون را سياه و روغني كني. كلي وقت دستم را با صابون و ... شستم تا يك كم تميز شد،‌ (تازه بازم يكم سياهي لاي انگشتم باقي مانده بود.)
لباس پوشيديم و راه افتاديم،
توي راه پدر و مادرم همش داشتند من و برادرم را سفارش مي‌كردند، كه يك موقع شيطوني نكنيم، مي گفتند جلو خانواده عروس خوب نيست كه داماد را اذيت كنيد.
حتي وقتي مي‌خواستيم توي راه براي داماد از اين بادكنك‌ها كه شكل قلب هستند بگيريم، گفتند كه خوب نيست.
خلاصه توي تمام مراسم، همه پسر‌عموها مرتب و دست به سينه نشسته بوديم. و كاري نكرديم.

با پسر عموم صحبت مي‌كردم، ياد اون شبي افتاديم كه داماد به دنيا اومد. ما رفته بوديم خانه مادر بزرگم (خدا بيامرزدش) همه عموها و عمه‌ها و بچه‌هاشون جمع بودند. داشتند اون را دور اتاق مي‌چرخوندند، و همه اون را نگاه مي‌كردند.
يادمه كه اون شب كلي بازي كردم، هي از پله هاي خانه مادر بزرگم بالا مي‌رفتم، و از روي نرده‌هاي اون سر مي‌خوردم پايين يا ... هي به من مي‌گفتند: رها مي‌خوري زمين، دست و پات مي‌شكنه. ولي من ول كن نبودم و دوباره از پله‌ها بالا مي‌رفتم. و دوباره از اون بالا سر مي‌خوردم پايين. تازه بقيه را هم تشويق مي‌كردم كه اين كار را بكنند. و ...
زمان مثل برق مي‌گذره، همون بچه قنداقي كه اون روز دور اتاق مادر بزرگم مي‌گردوندنش حالا داماد شده. ...

از وقتي صحبت ازدواج اين داماد شده،‌ كلي فشار مادرم به من بيشتر شده، و من فعلا فقط يك جمله به اون جواب مي‌دم. و اونم اين هست كه اصلا چنين تصميمي ندارم. ...

پ.ن.
توي عروسي شيطوني كه نكردم هيچ، تازه سر ميز شام، لباسم به خامه گير كرد، و لك شد. (ديگه تا من باشم كه جانفشاني نكنم و براي بقيه پشقاب بر ندارم و غذا نكشم. :) )

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۱

دنيايي كه در آن زندگي مي‌كنيم

اگر همه جمعيت روي زمين 100 نفر باشند، با نسبت‌هايي كه امروز وجود دارد، خواهيم ديد:
57 نفر آسيايي، 21 نفر اروپايي، 8 نفر آفريقايي و 6 نفر آمريكايي‌اند (آمريكاي شمالي و جنوبي).
52 زن و 48 مرد.
30 نفر سفيد پوست‌اند و 70 نفر رنگين پوست.
70 نفر مسيحي نيستند و 30 نفر مسيحي‌اند.
6 نفر، 59% كل ثروت دنيا را دارند، كه از آمريكاي شمالي هستند.
80 نفر در فقر زندگي مي‌كنند.
50 نفر از سوء تغذيه مي‌ميرند.
70 نفر مي‌توانند بخوانند.
فقط 1 نفر تحصيلات عالي دارد.
فقط 1 نفر كامپيوتر دارد.

اگر شما
هرگز مرگ خويشاوندي را در جنگ نديده‌ايد،
اگر هرگز برده نبوديد،
اگر هرگز شكنجه و آزار نشده‌ايد،
از 500 ميليون نفر خوشبخت‌تريد.

اگر خوراك‌تان را در يخچال نگه مي‌داريد،
و پوشاك‌تان را در كمد،
اگر سقفي بالاي سرتان داريد، و جايي براي خواب
از 57% كل جمعيت دنيا ثروتمندتريد.

اگر يك حساب بانكي داريد،
جزو 8% جمعيت ثروتمند دنيا هستيد.

اگر مي‌توانيد اين كلمات را بخوانيد از 2 ميليون نفر كه اصلا نمي‌توانند بخوانند خوشبخت‌تريد.

شما با عشق كار مي‌كنيد،
مي‌توانيد دوست داشته باشيد حتي اگر دوست‌تان نداشته باشند.
آواز مي‌خوانيد حتي اگر كسي گوش ندهد.
وزرش مي‌كنيد حتي اگر كسي تماشا نكند.

ما مي‌توانيم...

Lorenzo
Gustarvo Lima de Moraes

به نقل از سايت امروز
ديشب تقريبا تا صبح بيدار بودم.
تقريبا ساعت 5:30-6 صبح بود كه خوابم برد، تازه 2-3 ساعت بعدش بلند شدم رفتم سر كار.

اين هفته حسابي اوضاعم، قروقاطي شده.

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۱

امروز بعد از ظهر خيابانها خيلي شلوغ بود، يكم دير به جلسه هيئت مديره رسيدم.
صورت جلسه هفته قبل را داشتند مي‌خواندند، كه من به آخرش رسيدم. صورت جلسه را امضا كرديم و رفتيم دنبال بحث اين هفته.
صحبت سر سود دهي شد و اينكه چرا فروش ما اينقدر پايين هست.
مدير شركت براي ما توضيح داد، كه شركتهاي ديگه، چطور از رانت استفاده مي‌كنند و دارند سود مي‌كنند.

مي‌گفت ديگه به طور كامل قبح رشوه ريخته، يك زماني بود، كه طرف مي‌آمد يك پولي مي‌گرفت و مي‌رفت. ولي الان هر كاري و هركسي نرخي داره. طرف مي‌گه مي‌خواي همچين كاري بكني، صد هزارتومان بده،‌تا درستش كنم. اسمش هم عوض شده، طرف مي‌گه بيا با هم كار كنيم، من برات مجوز مي‌گيرم،‌كه اينقدر فلان جنس را با قيمت دولتي بگيري،‌منتها سهم من پانصد هزار تومان هست و ...
اين كارهاي كوچيكش هست، بعضي از كارها هست كه تا چندصد ميليون تومان مي‌گيرند تا كارت را راه بياندازند.
حالا نه كه فكر كنيد همه اين پولهايي كه مي‌گيرند براي اين است كه يك كار غيرقانوني براتون انجام بدهند، خيلي وقتها پول مي‌گيرند كه كاري كه وظيفه‌اشون هست را برات انجام بدهند. ...
خلاصه با اين كه حوصله نداشتم، جلسه نزديك 2.5 ساعت طول كشيد. جلسه كه تمام شد، تازه بعدش رفتم مغازه دوستم، كه يك چيزي به اون بدم. شب مهمان داشت، و ماشينش را هم نياورده بود. صبر كردم كارش تمام شد، كه بعدش ببرم برسونمش. توي راه صحبت مشروب، كونياك، ويسكي و ... اين‌ها شد كه چطور مي‌آد، قيمتش چنده و ... يكم هم در اين مورد با من بحث كردند كه چرا مي‌گيم بايد بخوري. و ...
توي راه خيلي گيج بودم،‌2-3 بار نزديك بود، كه به ماشين بغلي بزنم. 2 بار هم مسير را اشتباه رفتم. 1 بار هم مجبور شد بايستم و فكر كنم كه از چه راهي برم بهتره. كاري كه تا به حال سابقه نداشته براي من. همش تو فكر دوستم و خانمش بودم. هنوز برام قابل هضم نيست كه اين 2 نفر با هم اختلاف پيدا كردند. ...
پ.ن.
بادم رفت بگم، 5 تا كتاب ديگه هم گرفتم، كه به مجموع كتابهاي زير تختم اضافه شدند.

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱

منّت خداي را عزوجل كه طاعتش موجب قربت است و به شكر اندرش مزيد نعمت، هر نفسي كه فرو مي‌رود ممد حيات هست و چو بر مي‌آيد مفرح ذات.
...
مقدمه گلستان سعدي
از ظهر تصميم گرفته بودم كه امشب يكم در مورد وضعيت عراق بنويسم،‌ در مورد زندگي مردم عراق، راجع به كاخ تيسفون، باغهاي بابل و ... بنويسم. يكي از دوستام كه تازه از اونجاها ديدن كرده، كلي خاطرات با حال از اونجا تعريف كرده بود.
ولي امروز عصر يك دفعه همه چيز عوض شد.

امروز عصر، يكي از دوستاي قديمم را توي خيابان ديدم، از دبيرستان با هم دوست بوديم. گفتم كه بيا تا يك جايي برسونمت، قبول كرد، اومد و همين جور شروع كرديم از همه جا صحبت كردن.
اين دوستم چند سال پيش ازدواج كرد. يادمه كه اون موقع كلي مشكل داشت. با دختره توي دانشگاه آشنا شده بود. پدر و مادر دوستم با اين ازدواج مخالف بودند، چند وقتي از اونها دور بود، اينقدر زحمت كشيد تا نظر خانواده خودش را جلب كرد. اول زندگش يكم با مشكل روبه رو شد، اينقدر كه با اينكه ترم آخر فوق‌ليسانس بود، از دانشگاه انصراف داد و درسش را ول كرد تا به زندگيش برسه. و ...
توي راه، از همه جا صحبت كرديم، سراغ همسرش را گرفتم، گفت خوبه و ...
نزديك‌هاي خونشون كه رسيدم،‌ به من گفت: رها من امشب تنهام،‌ بيا امشب با هم يك چيزي بخوريم و ...، از اون معذرت خواستم و گفتم كه با يكي از دوستام قرار دارم، بعدش با خنده سراغ همسرش را گرفتم،‌ گفتم: رفته مهماني؟
با يك لبخند تلخي گفت: نه چند روزه به عنوان قهر رفته خانه مادرش!
اين را كه شنيدم، خشكم زد، ‌انگار كه يك نفر، يا يك سطل پر از آب يخ، روي سر من آب ريخته.
بعد شروع كرد به گفتن مشكلاتش، انگار كه همه جمع شده بود و حالا بعد از مدتها داشت براي اولين بار براي من بازگو مي‌كرد. ..
مي‌گفت: رها باور نمي‌كني، ولي توي 2 سال اخير يك آب خوش از گلوي من پايين نرفته، هر كاري كه از دستم بر مي‌آمده براي خانمم كردم، هر جا مشكلي پيش مي‌آمد، براي اينكه درگيري پيش نياد، من از حق خودم ‌گذشتم و كوتاه ‌آمدم.
اوايل خانمم كار مي‌كرد، اومديم با هم يك حساب مشترك باز كرديم، و همه ذخيره خودمان را توي اون حساب گذاشتيم.
خانمم، يك موقع اومد گفت كه كارم سخته و نمي‌تونم برم، با اينكه زندگيمون سخت بود، به خانمم گفتم،‌ اشكالي نداره اين كار را نمي‌خواد بكني، برو بگرد يك كار ساده‌تر پيدا كن. از اون وقت ديگه، خانمم سر كار نرفت. و همش توي خانه بود، هر چي‌به اون مي‌گفتم حداقل برو،‌به دوستات سر بزن، يك مطالعه‌اي بكن و ... گوشش بدهكار نبود.
يواش يواش كه مشكلات زياد شد، به اون گفتم كه حداقل بيا بريم پيش يك مشاور، و مشكلاتمون را با اون مطرح كنيم. ولي قبول نكرد. حتي حاضر نمي‌شد كه با من بشينه و در مورد مشكلاتش صحبت كنه.
الان هم چند وقته كه خودش هر كاري را كه دوست داره مي‌كنه، و اصلا رعايت اين را نمي‌كنه كه ما يك زندگي مشترك داريم. چند وقت پيش، از روي لج بازي، اومد سرويس طلايي كه مادرم سر عقد به اون داده بود، را فروخت. 300000 هزارتومان از ذخيره‌امون را برداشت و رفت، يك سرويس جديد براي خودش گرفت. وقتي كه سرويس را گرفت به اون گفتم: اشكال نداره، ولي بهتره كه من را در جريان كارهات بگذاري.
بعد از اون، اومد يك دفعه براي خودش يك حساب جدا باز كرد، و همه ذخيره‌امون كه توي يك حساب مشترك بود را برداشت ريخت به حساب خودش!!!
حالا خانمم، چند روز پيش اومده يك دفعه به من مي‌گه كه من طلاق مي‌خوام.
خانمم مي‌گه يا با خانواده خودت، ارتباطت را كامل قطع مي‌كني، يا من طلاق مي‌خوام.
از اون مي‌پرسم كه مشكل شما از كجا شروع شد، مي‌گه يك دفعه رفتيم، عروسي يكي از فاميلهاي اون، عروسي توي يك باغ خيلي بزرگ بود و كلي خرج كرده بودند، اومديم كه خانه خانمم به من گفت: كه پدر و مادرت خيلي به تو علاقه نداشتند، چون براي عروسي تو همچين خرجي نكرده بودند. و ....
رها راستش الان ديگه خيلي ناراحت نيستم، چون به نظرم مي‌رسه كه توي اين مدت هركاري كه از دستم برمي‌آمده براي اينكه زندگيمون حفظ بشه انجام دادم. ولي وقتي اون همراهي نمي‌كنه، كاري از دست من هم بر نمي‌آد. البته يكم دلم به حال خودمان مي‌سوزه، چون الان داريم به خاطر هيچ از هم جدا مي‌شيم. نه من مشكل اخلاقي خاصي دارم، نه خانمم. هر دو تحصيل كرده‌ايم، هر دوي‌ما رشته‌هاي خوبي توي دانشگاه قبول شديم و درس خوانديم. خانواده‌هامون تقريباَ مثل هم هست و در يك سطح هستند و ... ولي الان مي‌خوايم از هم جدا بشيم ...
رسيديم دم خانشون، چون با دوستم قرار داشتم. ديگه نرفتم توي خانه‌اشون و همون توي ماشين نيم ساعتي به صحبتمون ادامه داديم.
موقع خداحافظي، به دوستم گفتم: كه سعي كن كه با عجله در اين مورد تصميمي نگيري، چون ممكنه بعدا از گرفتن اين تصميم پشيمان بشي، اميدوارم كه مشكل تو حل بشه. من هم سعي مي‌كنم كه براي مشكل تو راه‌حلي پيدا كنم.
بعد از جدا شدن از دوستم، ‌همش توي فكر بودم.
چند روز پيش هم با يكي ديگه از دوستام توي اينترنت چت مي‌كردم. اين يكي از شوهرش خيلي ناراحت بود و از مشكلاتي كه تحمل كرده مي‌گفت. از اينكه چطوري چندين سال با همه مشكلات اون ساخته، ... آخرش هم شوهرش اون را ول كرده، و رفته به كار خودش رسيده. اون شب كه با اون دوستم صحبت مي‌كردم، تا صبح خوابم نبرد. همش توي فكر بودم، پيش خودم مي‌گفتم آيا مي‌شه به اين دوستم كمك كنم. آيا ...

امشبم باز‌خوابم نمي‌بره، الان ديگه نزديك صبح هست و من همچنان نشستم و دارم فكر مي‌كنم.
پيش خودم مي‌گم، چرا اينجوري هست، چرا بعضي از پسرها و دخترها اينقدر بد مي‌كنند.
چرا بعضي وقتها پسره كه خوبه، دختر بد در مي‌آد، دختره كه خوبه، پسره بد مي‌شه.
بازم پيش خودم مي‌گم،‌اصلا نسل جديد نمي‌فهمند كه زندگي مشترك يعني چي، اصلا نمي‌دانند كه چطور بايد مشكلات را تحمل كنند، براي خودشان يك سري ايده‌آل هاي ذهني درست مي‌كنند و همچين كه مي‌بينند به اين ايده‌آلها نمي‌رسند، زير همه چيز مي‌زنند. فراموش كردند كه ازدواج يك پيمان مشترك هست.

از عصري تا حالا همش توي اين فكرم كه براي اين دوستم مي‌تونم كاري بكنم، يا بايد منتظر بشم كه بياد و به من خبر جداييش را بده ...
اصلا بايد كاري بكنم، يا نه خودم را به طور كامل كنار بكشم.
مي‌ترسم، الان به طور موقت مشكلاتشون حل بشه، ولي بعدا مشكلاتشون خيلي بزرگتر بشه. و هزينه جدايشون بيشتر بشه.
براي من خيلي سخته كه در اين مورد تصميم بگيرم.

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۱

امروز داشتم اخبار صبحگاهي را نگاه مي‌كردم.
بازم گوينده اخبار خارجي داشت،‌ تظاهرات و اعتراض گروه‌هاي صلح طلب را به حمله احتمالي آمريكا به عراق را گزارش مي‌كرد.
پيش خودم گفتم:
دنيا را ببين ما يكي از بزرگترين دشمن‌هاي (ظاهري) آمريكا هستيم. هر روز، ‌هر هفته شعار مرگ بر آمريكا مي‌دهيم. به خاطر اين دشمني، كلي تحريم شديم. ناوگان هوايي ما از كار افتاده، به خاطر اينكه تحريم را بشكونيم، گذاشتيم كه اروپا و ژاپن كشورمان را غارت كنند. و ...

اونوقت 1 نفرمون هم نيست كه دلمون به حال عراق بسوزه.
پيش خودم نشستم و نظرات افراد مختلف را دسته بندي كردم، كه هر گروهي چه نظري در مورد اين جنگ داره و ...

محافظه‌كارها دو گروه شدند،
يك عده‌اشون كه هنوز كله‌اشون داغه، دوست دارند كه جنگ راه بيافته، و يك جوري بشه كه اينجا هم جنگ بشه، و براي اونها موقعيتي پيش بياد كه بتوانند بروند به جنگند و به درجه رفيع شهادت نائل بشوند، اين گروه سعي دارند شرايط را به‌نحوي پيش ببرند، كه اگر يك موقع جنگي پيش اومد، پاي ايران هم وسط كشيده بشه. (براي اين گروه اصلا و ابداً آينده ايران مهم نيست، مهم نيست كه جنگ چقدر خرابي داره و بعد از اون نفرت و ...)
گروه دوم محافظه‌ كارها، كه يكم عاقلترند، به اين نتيجه رسيدند كه اگر روزي جنگ شروع بشه، موقعيتشون در نظام به خطر مي‌افته، و ممكنه بر اثر فشاري كه بعد از اين به ما خواهد آمد، مجبور بشوند كه كل نظام را از دست بدهند، براي همين، از مدتي قبل شروع كردند، نمايندگاني را پيش شيطان بزرگ (كشور دوست و برادر آينده) ‌فرستادن، تا با دادن امتيازهاي فراوان، جايگاه و مقام خود را در آينده حفظ كنند. (براي اين گروه، فقط حكومت كردن مهم هست و بس. و براي اينكار حاضرند تمام پول و ثروت ملت را هزينه بكنند.)

سلطنت‌طلبها
سلطنت طلبها، كه امروزه هدفشون را برقراري حكومت مشروطه سلطنتي گذاشتند. اونها هم از جنگ استقبال مي‌كنند. اونها بيشتر توي اين آرزو هستند كه آمريكا بعد از عراق، به سراغ ايران بياييد. و در نهايت بعد از اينكه حكومت ايران نابود شد، دولت آمريكا از آنها دعوت كند و به كمك مردم حكومت مشروطه سلطنتي راه بياندازند. اين گروه هم براي رسيدن به حكومت حاضر هست كه هر هزينه‌اي را بپردازند، و اگر روزي بين ايران و آمريكا جنگي در بگيرد، حاضرند در كنار آمريكا، بر عليه كشور و ملت خود بجنگند، و توجيه‌شان هم اين خواهد بود كه ما مي‌خواهيم مردم ايران را از زير دست حكومت مذهبيون نجات دهيم. و ...

اصلاح‌طلبها
احتمالآ اين گروه هم از جنگ استقبال مي‌كنند، از آنجا كه بعد از 5 سال عملا به بن بست رسيدند، فكر مي‌كنند كه شايد به كمك، فشار سياسي كه بعد از جنگ به ايران خواهد آمد بتوانند از اين بن بست فعلي خارج بشوند و بتوانند يكسري از مطالبات مردم را از محافظه كاران بگيرند. و ...

مردم
با اينكه حدود 14 سال از جنگ ايران و عراق مي‌گذرد، ولي مردم ما هنوز كينه و نفرت خودشان را از صدام فراموش نكردند. بعد از اين همه مدت،‌ هنوز مي‌شود نشانه‌هاي جنگ را در كوچه و خيابانهاي شهر ديد. جنگ ايران و عراق طولاني‌ترين جنگ صد سال اخير بوده، (طولاني تر از جنگ جهاني دوم.) و در آن حدود چند ميليون نفر از 2 طرف كشته شدند. جنگي كه باعث شد، خانواده‌هاي زيادي بي سرپرست بشوند، شهرهاي زيادي نابود شوند و چندصدميليارد دلار خسارت به كشور ما تحميل شود.
مطمئنا با چنين وضعي مردم ما، خيلي از جنگ آمريكا با عراق ناراحت نخواهند شد، و شايد 1 جوري دلشون خنك هم بشه.

بعد از اين همه فكري كه كردم، و اين همه نتيجه‌گيري كه كردم،
بازم ديدم دلم به حال اون كودك‌هاي بيچاره عراقي، اون جوانان بيچاره و ... مي‌سوزه، كه مجبورند به خاطر سياستهاي غلط دولتمردانشون، بازم جنگ را تجربه كنند.
اميدوارم كه روزي اونها هم مزه صلح و صفا را بچشند.

شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۱

امروز همش داشتم كتاب مي‌خوندم.
در عرض 3 ساعت فقط تونستم 20صفحه از اين كتاب را بخونم، يكم مطالبش سنگين بود، بعضي قسمتهاي اون را مجبور بودم 4-5 دفعه بخونم، حالا اين كتاب 390 صفحه هست، اميدوارم كه بتونم تمامش بكنم.

...
پ.ن.
1- قبلا 120 صفحه از اين كتاب را خوانده بودم.

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۱

نمي‌دونم امسال چه خبر شده،
امشب هم براي سومين بار نيمچه تولدي براي من گرفتند. امشب دايي‌ها و خاله‌ام خانه ما آمده بودند.
خيلي سال بود كه سالگرد تولد من هيچ اتفاقي نمي‌افتاد و همين جور مي‌آمد و مي‌گذشت، ‌ولي امسال كلي اتفاق جور و جور افتاد.

اميدوارم كه امسال، سال خوبي براي همه باشه.
باز خاك سرخ
بغض گلوم را گرفته بود. رفتم ته اتاق نشستم، يك جايي كه هيچ كس چشمام را نبينه، و از آنجا سريال را نگاه كردم.
...

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۱

يك تولد متفاوت ديگر
چند روز پيش از شركت يكي از دوستام تماس گرفتند و براي روز چهارشنبه، يك قراري براي ساعت 1:30 با من گذاشتند. (اونم براي كاري كه هميشه تلفني انجام مي‌گرفت، ولي اين دفعه اصرار كه بايد بياي و تصميم بگيريم،‌ آخه من اين دفعه يكم خواسته‌هاي عجيب و غريب هم داشتم، منتها تلفني هم قابل حل بود.)
با 15 دقيقه تاخير به شركت دوستم رسيدم. رفتم اتاق دوستم كه زودتر كارمون انجام بشه، كه گفتند برم يك قسمت ديگه، توي مسير همه بچه مثبت شده بودند و لبخند مي‌زدند، وقتي به اون قسمت رسيدم، تقريبا داشتم شاخ در مي‌آوردم، تقريبا يك ربع گيج بودم و واقعا نمي‌دونستم كه بايد چي‌كار كنم.
يك كيك گرد خشگل -كه از بي‌بي گرفته بودند- وسط ميز گذاشته بودند،‌ كه 8 تا شمع روي اون روشن بود. يك بادكنك از ديوار آويزان كرده بودند، و يك دسته گل خيلي قشنگ روي ميز گذاشته بودند. كه بوي خيلي خوبي مي‌داد.
كلي همه به من تبريك گفتند و برام دست زدند و Happy Birthday خواندند. من هم مثل اين آدمهاي مات شده،‌ يك گوشه ايستاده بودم و با يك لبخند به آنها نگاه مي‌كردم. توي اون لحظه، واقعا نمي‌دونستم كه چي كار بايد بكنم.
بعد گفتند يك آرزو بكن، و شمع‌ها را فوت كن. يك كم فكر كردم،‌ و بهترين آرزويي كه در آن وضعيت مي‌توانستم بكنم را كردم و بعد شمع‌ها را فوت كردم.
خانم دوستم با خنده گفت: آرزو كن كه سال ديگه، تو را تنها نبينيم. من با يك خنده همراه با اخم به اون نگاه كردم. ...
خلاصه هر كدام از كارمندهاي شركت دوستم يك جور به من تبريك گفتند و من فقط به اونها لبخند زدم. تازه بعد از يك ربع يادم افتاد، و رفتم جلو، دست دادم و با آنها روبوسي كردم و از آنها تشكر كردم.
بعد هم منتظر شدم كه اونها ناهارشون را بخورند، كه بعد با هم كيك را بخوريم.
راستي اولين برش كيك را هم من زدم.
واقعا از همه دوستام كه اينقدر به فكرم بودند متشكرم :)
تا چند ساعت ديگه، يك سال ديگه به عمر من اضافه مي‌شه.
من درست در ساعت 6 و 30 دقيقه صبح روز چهارشنبه 11 دي ماه 1353، مصادف با اول ژانويه 1975، و برابر با 18 ذيحجه 1394 روز عيد غدير خم به دنيا اومدم.
وزنم 3 كيلو و 220 گرم
و قدم 50 سانتي متر بود.
از ديگر مشخصات ظاهري من در هنگام تولد:
دور سينه 32 سانتي متر،
دور سر 31 سانتي متر،
رنگ چشم مشكي،
رنگ مو مشكي،
و ابروهام پيوسته بوده :)

داشتم به دفتري كه مشخصاتم را نوشتم نگاه مي‌كردم كه چشمم به يك يادداشت خورد كه مال زماني هست كه كلاس دوم، سوم دبستان بودم.
ديدم بد نيست اون را هم اينجا بنويسم.
دوست دارم همه مردم با هم در صلح و صفا و صدق و شفقت باشند.
همه همديگر را دوست داشته باشند و از شيطان دور باشند.


به اميد روزي كه همه مردم دنيا در صلح و صفا، در كنار يكديگر زندگي كنند.
به اميد آن روز. :)