چند روزه كه حالم گرفته است، تقريبا به همين دليل هم بود كه چند روزي اينجا را تعطيل كردم.
ديدم ممكنه با نوشتنم، انرژي منفي پخش كنم. چند روزي صبر كردم كه شايد وضعم بهتر بشه، بعد دوباره شروع به نوشتن كنم.
يك شب تا صبح بيدار بودم و هر كاري كردم خوابم نبرد، چند روز هم دلهره داشتم. ولي الان خيلي بهترم. شب اول خيلي از دست خودم عصباني بودم، همش به خودم ميگفتم كه چرا جلوي اونها كوتاه اومدم، البته با اون مريضيم حدود 10 دقيقهاي با اونها بحث كردم. اونم چه بحثي، بنده خدا ها 4 تا كلمه هم نميتونستند جواب بدهند. خيلي دلم به حالشون سوخته بود. هر چي ميگفتم. 2 تا شون فقط من را نگاه ميكردند. يكشون هم ميگفت چقدر حرف ميزني، اون يكي هم به من ميگفت تو نميفهمي و ... (بحث كردن با 4 نفر آدم كه اصلا نميتونند حرف بزنند، و آدم بخواد در سطح اونها حرف بزنه و اونها را قانع كنه خيلي سخته. اونهم وقتي كه آدم مريض باشه)
هر چي بود، اونها حق من را خوردند و الكي من را توي هچل انداختند. 2-3 روز اول خيلي از دستشون عصباني بودم. خيلي به خودم فشار آوردم كه توي دلم هم، اونها را نفرين نكنم، و به اونها فحش ندم. بعد از اون كاري كه اونها كرده بودند و ... . به هر حال آخرش پيش خودم گفتم، كه اميدوارم كه خدا هدايتشون كنه.
نميدونم اگر پس فردا، كار اونها به من بيافته، آيا من از اونها انتقام ميگيرم، يا از اونها ميگذرم. ميدونم كه تا آخر عمر قيافه و اسم هيچ كدامشون را فراموش نميكنم.
بگذريم. خوبيش اين بود، كه اونها هر كاري كردند، بعدازظهر ما را خراب نكردند. و من تا شب همه چيز را فراموش كردم.
توي سينما چند تا از بغل دستيها فقط خميازه ميكشيدند، چند نفر هم فقط ميخنديدند. از ته دل ميخنديدند. من هم يكسري جاها همينجور ميخنديدم. خيلي خوب بود. توي سينما دست هر نفر، يك پاكت پفك بود. وقتي سالن ساكت ميشد. فقط صداي قرش قرش پفكها ميآمد.
بعدش رفتيم گاندي. موقع رفتن، اژدهاي شكلاتي،آن سوي مه، مانند قهرمانان بزرگ، راضي شدند كه با ماشين من بيان.
نميدونم چي شد كه تقريبا همهمون تصميم گرفتيم كه هات شكلات بخوريم. اول يكدونه سفارش داديم. بعد 2 تا .... تا رسيد به 5 تا، هلمز هي روي كاغذ مينوشت، بعد خط ميزد.
تازه بعدش كه مريم گلي اومد، اونهم يكدونه از همينها سفارش داد.
اين وسط فقط اژدهاي شكلاتي و متريال بودند كه يك چيز ديگه سفارش دادند.
اين نوشيدني كه ما سفارش داده بوديم، را توي يك سري كاسه متوسط آوردند، كه هر كدام يك دسته كوچگ داشت. براي خوردن مجبور بوديم، ظرفش را با دو دست بلند كنيم. هلمز ميگفت چندتا نون سنگك كم داريم كه توي اين ظرفها تيليتشون كنيم.
تقزيبا 1 ساعتي تلاش كرديم تا توانستيم همش را بخوريم. بعد از خوردن همه داغ كرده بوديم.
ياد دوران مدرسه كرده بوديم. و هركدام از شيطنتهاي اون موقع ميگفتيم.
بارانه از سردسته بودنش ميگفت، عرايض از كارهايي كه توي مدرسه ميكردند. آن سوي مه، از سالهاي اول انقلاب ميگفت كه شكل مدرسهها عوض ميشد و ...
تازه اين وسط مشخص شد، كه هلمز با مريم گلي همكار، هست. (موقع برگشت، در مورد اينكه دنيا چقدر كوچك هست كلي صحبت كرديم.)
...
آخر صحبت هم هر كدام از بچهها، هديههاي تولدي كه براي بارانه گرفته بودند دادند. (عرايض زحمت كشيده بود و براي من هم هديه تولد آورده بود. خيلي ممنون :X)
بارانه تا هديههاش را گرفت، شروع به باز كردن اونها كرد. حالا اون وسط هي من ميخواستم در، بسته هديهام را باز كنم. هلمز گير داده بود، كه بگذار خودش اون را باز كنه. حداقل 3 دفعه اين حرف را به من زد. و من هم هر دفعه با تعجب دور و برم را نگاه ميكردم، پيش خودم ميگفتم اين هلمز چي ميگه. تا آخر سر حوصلهام سر رفت و باز كردم. وقتي باز كردم، تازه فهميديم كه هلمز فكر ميكرده هديه بارانه هست و من ميخوام هديه اون را باز كنم. و ... خلاصه كلي خنديديم.
وقتي از كافيشاپ اومديم، هوا حسابي سرد بود. خيلي سرد بود. اينقدر سرد بود، كه دندانهاي آنسوي مه به هم ميخورد. سريع خداحافظي كرديم. و پريديم توي ماشينهامون و بعد رفتيم به سمت خانه. (البته اون موقع پيشنهاد خوردن شام هم مطرح بود، ولي من هر چي فكر كردم، ديدم با اون حالم بيش از اين نميتونم تو خيابان بچرخم و حتما بايد برم خانه استراحت كنم.
پ.ن.
1- خوشبختانه اونشب، ديگه كسي به ما گير نداد.
2- اين نوشته را بعد از 3 بار نوشتن، طي چند روز اخير، و پاك شدن يا ...، بالاخره امروز پابليش كردم.
پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر