ماجراي يك روز برفي
فصل اول: به سوي كوه
اين هفته خيلي دوست داشتم كه قرار را به چهارشنبه يا پنجشنبه بندازم، كه چند تا از بچهها بتوانند بيان، ولي هر كاري كردم نشد. خودم هم چهارشنبه، و هم پنجشنبه بايد جايي ميرفتم.
تازه براي اكثر بچهها هم سه شنبه راحتتر بود، اين بود كه تصميم گرفتيم اين هفته هم سه شنبه بريم.
روز سه شنبه از صبح باران ميآمد، هر چند دقيقه يكبار بيرون را نگاه ميكردم، پيش خودم ميگفتم: «حتما امروز، كوه خيلي ميچسبه :)»
با هلمزو بارانه ساعت 6:20 قرار گذاشته بودم، ولي بعد به هلمز گفتم كه زودتر بيان و به بارانه هم خبر بده.
پسر عموم دو دل بود كه بياد يا نه، ولي بعد گفت، لباس مناسب ندارم، نميآم.
ساعت 6:06 دقيقه رفتم سر قرار. اژدهاي شكلاتي قبل از من رسيده بود. از بس باران خورده بود، شده بود، عين موش آب كشيده شده بود. توي اون باران، حدود يك ساعت پياده روي كرده بود.
آمد جلو نشست، بخاري را روشن كردم، تا لباساش خشك بشه.
از اونجا كه هلمز، بارانه را پيدا نكرده بود، اون دو تا، حدود ساعت 6:20 رسيدند. وقتي راه افتاديم، به يكي ديگه از بچهها كه دوست داشت بياد، زنگ زدم، دوستم گفت: براش مهمون اومده و چون هنوز مهمانش نرفته، نميتونه بياد. برامون يكسري آرزوي خوب كرد، و ما را دعوت كرد، كه بعد از كوه بريم خونشون، تا يك شير قهوه داغ به ما بده. :)
به خاطر برف و باران خيابانها خيلي شلوغ بود. حدود ساعت 6:45 بود كه متريال زنگ زد، و گفت توي پاركينگ هست، و ماشينش توي برف گير كرده!!!
ميخواستم به متريال بگم، بره دنبال آنسويمه، ولي وقتي گفت: ماشينش گير كرده، گفتم: خودم ميرم دنبالش.
از دم پمپ بنزين به بعد، يواش يواش 2 طرف مسير برف ظاهر شد. توي راه هر بار كه تلفن، آنسويمه را ميگرفتيم، با پيغام: «مشترك گرامي، در دسترس نميباشد» روبرو ميشديم.
رسيديم دم خانه اونها، و هلمز رفت زنگ خانهشون را زد، آن سوي مه اومد و معذرت خواهي كرد، گفت بايد جايي بره، و نميتونه بياد و ...
راه افتاديم به سمت پاركينگ، توي سربالايي بعضي جا ها ماشين يكم سر ميخورد، هر چي بالاتر ميرفتيم، برف بيشتر ميشد، سر يكي از كوچه يك سري دختر و پسر ايستاده بودند، چند تا از دخترها روسري سرشون نبود. بچهها به شوخي ميگفتند مثل اينكه داريم از كشور خارج ميشيم.
بدون مشكل به پاركينگ رسيديم. همون اول كه وارد پاركينگ شديم، متريال را ديديم كه به ماشينش تكيه داده و منتظر ماست. اونطرفتر هم دوست بارانه را ديديم. كه براي اولين بار هوس كرده با ما كوه بياد. پاركينگ تقريبا خالي بود، همون اول يك ترمز دستي كشيدم، ماشين تقريبا 1 دور چرخيد، و يكم گير كرد، دوباره راه افتاد، ميخواستم يك بار ديگه به چرخم، منتها يك جايي وسط پاركينگ ماشين وايستاد، منم ماشين را همونجا پارك كردم. از پشت ماشين يك سري وسايل برداشتيم. (بادگير، كاپشن اضافه، كلاه اضافه، يخشكن، 2 جفت جوراب و ... )
همه بچه ها دم ماشين دوست بارانه جمع شديم. لوازم اضافي را توي كوله پشتي بارانه جا داديم و بعد حركت كرديم.
فصل دوم: راهپيمايي و برف بازي
زير بارش آرام برف راه افتاديم، برف خيلي خشكي ميآمد، هر قدمي كه بر ميداشتيم، صداي غرش و غروش برف را زير پامون ميشنيديم، همون اوايل راه بود، كه من روي زمين يك گلوله برفي پيدا كردم، خيلي سفت بود، خوشم اومد، جون ميداد كه يك نفر را با اون گلوله بزنم. :)
اژدهاي شكلاتي از همه جلوتر راه ميرفت، دويدم به طرفش، اون تا من را ديد كه يك گلوله دستمه، رفت كه يك گلوله درست كنه، من سرعتم را زياد كردم و فقط ميخواستم اون را تهديد كنم كه گلوله درست نكنه، نزديكش كه رسيدم دستم را بردم عقب و نشان دادم كه ميخوام بزنمش، اژدهاي شكلاتي هم سريع سرش را گرفت پايين، منتها از اونجا كه سرعت من خيلي زياد بود. تا اومدم بايستم سر خوردم، و پشت سر اژدهاي شكلاتي خوردم زمين.
هلمز و متريال از اون ته بلند بلند ميخنديدند. و من را مسخره ميكردند. (البته اين وسط بارانه خيلي هواي من را داشت.)
توي راه، از يك پسره كه هميشه فال ميفروشه، 2 تا فال خريديم. (نميدونم چطوريه اين پسره هميشه هست، توي هر هوايي پسره فال ميفروشه، و هميشه هم جاش ثابته، زير يك چراغ، به نظر من، ما كار خوبي نميكنيم كه از اون فال ميخريم، پسره به جاي اينكه بره دنبال، درس و مشق، مياد اونجا واي ميايسته، و فال ميفروشه!، آخه اين كار كه براي آيندهاش كه كاسبي نميشه، ... )
توي مسير، كلي ياد «آنسويمه» كرديم، دفعه قبل كه برف ميآمد، كل مسير را مه گرفته بود. هي به شوخي، به آنسويمه ميگفتيم: كه تو برو جلو، كه ما تو را توي، آن سوي مه ببينم. و ... بارانه ميگفت: چون اين دفعه آنسويمه همراهمون نيست، مه هم توي مسير نيست.
سر بالايي، چند جا سرسره بازي كردم، چند بار هم گلوله برفي پرت كردم، البته بيشتر، سعي ميكردم كه نزديك بچهها بزنم، يكجور تلاش براي هدفگيري، فكر كنم فقط يكي از گلولهها به متريال خورد. :)
اون بالا كه رسيديم، سريع وسايلمون را باز كرديم، اژدهاي شكلاتي، براي گربه اون بالا، غذاي گربه آورده بود، بنده خدا خيلي گشنه بود، اول غذاي اژدهاي شكلاتي را خورد، بعد هم 2 تا نصفي شيريني، از دست بارانه گرفت و خورد. گربه دور و برمون ميچرخيد، تا هلمز قصد شيطنت كرد، گربه سريع فهميد و با جهشها بلندي، از وسط برف فرار كرد. (اونجا نزديك 20-30 سانتي برف نشسته بود.)
اژدهاي شكلاتي خانه كار داشت، ميخواست اگر بشه ساعت 8:30 -9 خانه باشه. اين بود كه مثل دفعههاي پيش بالا نرفتيم و از همون جا راه افتاديم به سمت پايين.
اژدهاي شكلاتي جلوي همه راه افتاد. من هم به دنبالش راه افتادم، توي راه يك گلوله هم درست كردم، يك دفعه اژدهاي شكلاتي شروع به دويدن كرد، من هم گلوله برفي را به طرف اون انداختم، منتها از بس شتاب گلوله زياد بود، كه همون اول نصف گلوله متلاشي شد و پاشيد تو صورت خودم، بقيه اش هم يكم جلوتر خورد زمين. توي برفها شروع كرديم به دويدن، اژدهاي شكلاتي جلو ميدويد، منم پشت سرش تا به اون رسيدم.
يكي 2 تا گلوله هم به طرف اون انداختم. ...
دم قهوه خانه متريال، هلمز به ما رسيدند، يك دفعه متريال به من گفت كه بيا سرسره بازي كنيم، منم از خدا خواسته شروع كردم دويدن و سر خوردن. (واقعا لذت آور بود.)
برف همچنان ميآمد و يكسري آدم هم تازه داشتند ميآمدند بالا.
متريال به من ميگفت: كلاهت را بردار بگذار برف تو صورتت بريزه، خيلي حال ميده. ولي من زير بار نرفتم، به اون گفتم كه هنوزسرماخوردگيم كاملا خوب نشده، و صبحها كلي سرفه ميكنم. و مادرم كلي سرم غر ميزنه كه تو چرا آرام نميگيري و ...
بچهها نزديكتر شدند، من چند تا گلوله برفي درست كردم و به هر كدام از بچهها يك گلوله زدم. (از اونجا كه ميخواستم عدالت را رعايت كنم، يكي هم به دوست بارانه زدم، بنده خدا ماتش برده بود، همينجور به من خيره شده بود، احتمالا پيش خودش ميگفت، اينها ديگه كي هستند. ...) اين وسط، بارانه، هوس برف بازي كرد. و اولين گلولهها به طور جدي بين من اون و رد و بدل شد. كه در نهايت به خوردن زمين، توي برفها و يكم پاشيدن برف تو صورتش انجاميد. البته چند تا گلوله هم به من خورد.
كار كه به اينجا رسيد، متريال و هلمز هم كه دل پري از من داشتند. دنبال من افتادند. من فرار كردم. اين 2 تا هم پشت سر من، شروع كردن به دويدن. اصلا انتظار نداشتم كه هلمز اينجوري دنبال من بدوه و اينقدر نفس داشته باشه. بند كفشم باز شده بود، و كفشم توي پام لغ ميزد. تا ايستادم. هلمز از پشت من را گرفت و يك گلوله به من زد. بعدش هم متريال رسيد. (با اون كفشهاي سنگينش) نميدونم چي شد، اين دو تا به جاي اينكه به من برف بزنند. يك دفعه با هم كشتي گرفتند و توي برفها شروع كردند به غلت زدن.
من هم اين وسط، از خدا خواسته تا ديدم اين دو تا با هم كشتي ميگيرند و ميخوان همديگر را برف بدهند، خودم را سريع كشيدم كنار. از پشت سر يكي از بچهها گلوله زد به نوك كلاهم، بارانه ديد روي كلاه من پر برفه اومد اون را تكان بده كه كلاهم خيس نشه، منتها يك مقداري از برفها رفت توي يقه لباسم.
وقتي داشتيم بر ميگشتيم، بالاي كوه را مه گرفت، به بچهها گفتم، مه داره مياد پايين، ميخواين برگرديم بالا ...
حدود ساعت 8:20 بودكه به پاركينگ رسيديم، همه ماشينها سفيد شده بودند، و سرعت برف يكم بيشتر شده بود. ....
فصل سوم: بازگشت در ميان كولاك برف
من و اژدهاي شكلاتي از همه جلوتر بوديم، رفتم، برفها را از روي شيشهها پاك كردم. ماشين را روشن كردم كه يكم گرم بشه، به اژدهاي شكلاتي هم گفتم: وايسه پيش ماشين.
دوست بارانه يك ماتيز داشت، وقتي من رسيدم، متريال توي ماشين نشسته بود، و داشت ماشين را گرم ميكرد، قرار بر اين شد كه اول از همه، ماشين دوست بارانه را بيرون ببريم.
خوشبختانه دور و بر ماشينش خالي بود. اول متريال يكم گاز داد، ولي ماشين تكون نخورد. بعد متريال شروع كرد. گاز دادن، من و هلمز هم از يك طرف ماشين را هل داديم، تا ماشين سر و ته شد. و افتاد توي سر پاييني، و با يكم هل دادن، متريال توانست ماشين دوست بارانه را ببره بيرون. با بقيه بچهها رفتيم سراغ ماشين من، 2 تا ماشين، درست 2 طرف ماشينم پارك كرده بودند. يكي نبود به اونها بگه، پاركينگ به اين بزرگي و اين همه جا خالي، بايد بيان درست بغل ماشين من وسط پاركينگ، پارك كنيد. ...
ماشين من هم با يكم تلاش بيشتر از ميان برفها در اومد. من از پاركينگ كه اومدم بيرون، ديدم متريال جلو در ايستاده، رفتم به سمت سربالايي، ديدم اصلا جا براي ايستادن نيست و اگر وايستم ماشين ميمانه، اين بود كه همينطور رفتم به سمت بالا، حدود 100-200 متر بالاتر يك جاي نسبتا صاف پيدا كردم و ماشين را پارك كردم، البته مجبور شدم كه برم توي برفهاي كنار كه كسي به من نزنه. قصدم اين بود كه از سمت خيابان دانشگاه برگرديم. چون شيب اين سمت خيلي كمتر هست. برگشتم پايين. دوست بارانه تو ماشينش نشست و ما رفتيم سراغ ماشين متريال. برف شدت گرفته بود.
اول همه رفتيم پشت وانت سوار شديم. (فكر كنيد 4 نفر آدم خوش وزن بروند پشت وانت بشينند. چه اتفاقي ميافته.) انگار نه انگار كه ما رفتيم پشت وانت، ماشين يك ذره هم تكون نخورد. لاستيكهاي زير پايي ماشين را آورديم انداختيم، فايده نكرد. فقط چند متري ماشين تكون خورد.
بارانه و اژدهاي شكلاتي را فرستاده بوديم پشت وانت كه مثلا ماشين سنگين بشه (2تا .... وزن D:) ، و من و هلمز هم هل ميداديم. ولي فايده نداشت. اول يك آقايي اومد كمك ولي فايده نداشت و رفت. 2 نفر ديگه كه يكم وارد بودند، اومدند كمك. هر چي به اژدهاي شكلاتي و بارانه ميگفتيم، بيان برين توي ماشين، ولي حاضر نبودند. اين وسط برف هم شدت گرفته بود. يك لحظه به اژدهاي شكلاتي نگاه كردم، ديدم كاملا سفيد شده، (روي تمام كلاه و كاپشن و .... برف نشسته بود و كاملا سفيد شده بود.) پيش خودم گفتم: اينكه شبيه اژدهاي برفي شده و توي دلم كلي به اين موضوع خنديدم.
اومدن اون 2 نفر هم فايده نكرد. تا اينكه 5-6 تا جوان از اونجا رد ميشدند، از اونها هم كمك گرفتيم، اينقدر هل داديم تا ماشين يك تكوني خورد و اومد بيرون، تقريبا نيم ساعت طول كشيد تا ماشين متريال به دم در رسيد. هر چي فكر كرديم، ديديم ماشين متريال نميتونه از اون سر بالايي بالا بره. دوست بارانه هم يكم نگران بود، نميخواست توي اون هوا خودش بشينه. تصميم گرفتيم، كه همه از خيابان اصلي ولنجك بريم پايين. فقط چون ماشين من اون بالا بود، قرار شد كه من برم ماشين را بيارم و بعد همگي با هم بريم پايين.
وقتي دم ماشين رسيدم كاملا سفيد شده بودم، هيچكجا را هم نميديدم، صورتم پر از برف شده بود.
توي همين نيم ساعت كه رفتيم ماشين متريال را هل داديم، حدود 5 سانت برف روي شيشهها نشسته بود، مجبور شدم كه دوباره برف روي شيشه ها را تمييز كنم. سوار ماشين كه شدم، ديدم هيچجا را نميبينم، شيشه جلو و عقب كاملا بخار گرفته بود. (اين وسط شيشه عينك من هم بخار گرفته بود، و هر چي اون را تمييز ميكردم بازم پر از بخار ميشد. )
شيشههاي ماشين را كاملا دادم پايين و فن ماشين را هم تا آخر روشن كردم، كه بخار پاك بشه، يكم كه وضع بهتر شد، اومدم راه بيافتم، ديدم ماشين گير كرده، تقريبا يك 2-3 دقيقه، هي جلو و عقب رفتم تا ماشين در اومد. (پشت سرم يك پرايد پارك كرده بود، همينجور حدودي ميآمدم عقب، اصلا هيچي پشتم معلوم نبود، يك نفر هم توي اون قسمت نبود كه به من بگه چقدر بيام عقب و ...) با كلي مكافات ماشين را در آوردم. به خاطر جدول وسط خيابان مجبور بودم برم جلو و دور بزنم. جلوتر حدود 200 تا جوان، دختر و پسر جمع شده بودند. و هي با ماشين دور ميزدند، يك سري هم اون وسط هي ترمز دستي ميكشيدند و ميچرخيدند، چند تا ماشين صداي ضبط زياد كرده بودند و .... اون بالا غوقايي بود.
دور زدم اومدم پايين. ديدم جلو در پاركينگ هيچكي نيست. تعجب كردم. راه افتادم به سمت پايين . همون اول ميخواستم ترمز دستي را نصفه بكشم، منتها يكم زيادي كشيدم، ماشين يك چرخ زد، منتها خيلي راحت دوباره سر ماشين به سمت پايين اومد.
راه افتادم به سمت پايين. موبايل را برداشتم كه از بچهها سراغ بگيرم. ببينم كجا هستند. همش نگران بودم كه يكي از بچهها اون بالا منتظر من مونده باشه، و من نديده باشمش. ولي گوشي موبايلم به خاطر سرماي بيش از حد، تقريبا از كار افتاده بود. هر كليدي كه ميزدم چند ثانيه بعد عكسالعمل نشون ميداد. وقتي هم كه يكم وضع بهتر شد. فقط پيغام معروف مشترك گرامي در دسترس نميباشد را ميداد.
زمين يك پارچه يخ و برف بود. بعضيجاها همينطور كه ايستاده بودم، ماشين خودش شروع به حركت ميكرد. (با اين كه هم ترمز دستي را كشيده بودم و هم پاهام را روي ترمز دستي گذاشته بودم.)
ماشينها به شكل قطار پشت سر هم ايستاده بودند. اصلا تكون نميخوردند.
يواش يواش احساس سرما كردم، به خاطر اينكه شيشهها بخار نكنه پنجرهها را تا آخر پايين كشيده بودم. برفها هايي هم كه روي لباس و كلاهم نشسته بود، آب شده بودند و بوي لباسم هم راه افتاده بود. از همه بدتر جورابها و كفشم هم به خاطر تقلاي بيش از حد من توي برف، خيس خيس شده بودند. ديدم همينجور بگذره، پاهام حسش را از دست ميده. يك جا كه ماشينها ايستاده بودند. ماشين را خاموش كردم، گذاشتم توي دنده، ترمز دستي را هم تا آخر كشيدم و رفتم از توي صندوق عقب يك جفت كفش خشك آوردم. جورابهام را هم عوض كردم.
از نزديك خانه آنسوي مه كه رد شدم، ياد اون افتادم كه ميخواست بره بيرون، پيش خودم گفتم، اميدوارم نرفته باشه بيرون، چون توي اين هوا براي برگشت مشكل پيدا ميكنه. (توي اون برف، خيلي از مردم، كيفشون را دست گرفته بودند و داشتند پياده از اون سربالايي بالا ميآمدند.) پايين خبري نبود، ولي وسط راه چند تا ماشين چرخيده بودند. و سر همين همه گير كرده بودند.
بعد از يك مدت، بالاخره اژدهاي شكلاتي تونست شماره من را بگيره، وقتي فهميدم كه همه پايينتر از من هستند، خيالم راحت شد. گفتم من هم دارم ميآم پايين.
جلو من يك پيكاني بود. يك جا راننده، خسته شد، ترمز دستي ماشين را كشيد و از ماشين پياده شد، كه با دوستاش كه بيرون ماشين برف بازي ميكردند حرف بزنه. يك دفعه ديديم، ماشين خودش راه افتاد. 4-5 متر جلوتر به يك پرايد خورد. اون پرايد هم سر خورد به پرايد جلويي خورد. اين وسط يكي از دوستاي پسره، چقدر شانس آورد. پسره جلوي ماشين ايستاده بود. وقتي ماشين سر خورد، پسره هل شد و جلو ماشين خورد زمين، شانس آورد كه سرعت ماشين خيلي زياد نبود و توانست با 2-3 تا غلط خودش را از جلو ماشين كنار بكشه. اگر نه له شده بود.
3 تا ماشين خيلي خسارت نديده بودند. ديدند اگر بخوان منتظر پليس بشوند، بايد تا صبح همونجا به ايستند. اين بود كه 3 تايي رضايت دادند. (خدا عوضشون بده، اگر نه ما پشت اونها گير كرده بوديم.)
يكم پايين تر يك، دختر و پسر را ديدم كه كنار خيابان راه ميرفتند. اشاره كردم كه سوار شوند. اونها هم خيلي سريع سوار شدند. (معلوم بود كه حسابي يخ كرده بودند.)
روي صندلي عقب، اينقدر خرت و پرت ريخته بوديم، كه يك نفر بيشتر جا نميشد. ولي اين 2 تا اينقدر كوله پشتي و كاپشنها را هل دادند يك طرف، تا پسره هم عقب جا بشه. به نظرم پسره خيلي بي كلاس بازي در آورد، كه رفت عقب سوار شد و .... . (از اين كار پسره اصلا خوشم نيامد. من كه راننده اونها نبودم، كه اين 2 تا چپيدند عقب. ... ) بگذريم،
يكم كه رفتيم كاشف به عمل اومد، كه اين پسره راننده همون رنو، سر ته بود. ظاهرا ماشينش خراب شده بود و ديگه روشن نميشده، به كمك ملت اون را هل داده بود توي يكي از كوچهها و خودشون پياده راه افتاده بودند به سمت پايين كه من سوارشون كردم.
حدود ساعت 10:05 دقيقه بود، كه من دم پمپ بنزين، پيش بچهها رسيدم. ظاهرا دوست بارانه، چون خيلي ديرش شده بود، رفته بود. (دوست داشتم، ازش به خاطر شيطنتهاي اونشبم معذرت خواهي كنم.)
بارانه، هلمز، متريال، اومدند وسايلشون را از توي ماشين من برداشتند، و 3 تايي رفتند تا بارانه را برسونند. اژدهاي شكلاتي هم كه اين دفعه ديگه، دقيقا مثل موش آب كشيده شده بود. اومد پيش من.
اولين سوالي كه از اژدهاي شكلاتي پرسيدم،اين بود كه هلمز چطوري اومد پايين. اونم خنديد، و گفت: ااااااه چرا همه همين سوال را ميكنند، خيلي خوب آمد پايين . . .
پسره و دختره ميگفتند كه هر جا مسيرت نميخوره ما را پياده كن. راستش هر چي فكر كردم، دلم نيامد اونها را وسط برف و باران دم پمپ بنزين پياده كنم. اين بود كه اونها را تا ميدان ونك رسوندم. بعدش هم رفتم اژدهاي شكلاتي را رسوندم.
حدود ساعت 10:37 بود كه به خانه رسيدم. تمام تنم خيس بود. وسايلم را هم آوردم رديف روي شوفاژ گذاشتم كه تا فردا خشك بشه.
شب اينقدر خسته بودم كه ساعت 12:10 رفتم خوابيدم.
فصل چهارم: توصيههاي ايمني جهت حركت در برف. (نتايج اخلاقي كوه رفتن در برف)
1- در موقع برف حتما لباس گرم، اضافه همراه داشته باشيد.
2- در موقع رانندگي در برف، مخصوصا در سراشيبيها، فاصله مناسب با ماشين جلويي بگيريد. (اين احتمال را بديد كه هر لحظه ماشين شما، ممكنه سر بخوره، يا ماشين جلويي شما شروع به چرخيدن بكنه و ...)
3- براي رانندگي در شيبهاي تند، ترمز دستي را نصفه بكشيد، و بعد حتما با دنده يك حركت كنيد. (به هيچ عنوان ماشين را خلاص نكنيد.)
4- در موقع ايستادن در سراشيبي، هيچ وقت به اطمينان ترمزدستي از ماشين پياده نشويد. چون ترمز دستي، فقط باعث ترمز چرخهاي عقب ميشه. اگر به دليلي ميخواهيد از ماشين پياده شويد، مطمئن شويد كه هر چهارچرخ روي ترمز هست. در ماشينهاي ديفرانسيل جلو، ميشود ماشين را خاموش كرد، و توي دنده گذاشت. ترمز دستي را هم تا آخر كشيد. (ولي باز توصيه ميكنم كه حتيالامكان از ماشين پياده نشويد.)
5- اگر ماشينتون در ميان برف گير كرد، ميتوانيد باد لاستيك چرخها را كم كنيد، تا سطح تماس لاستيك بالا رود. با اين كار ماشين راحتتر روي برف حركت ميكند، فقط مواظب باشيد كه خيلي تند نرويد. (اين روش را امروز ياد گرفتم.)
پ.ن.
1- هلمز و متريال هم يك چيزهايي راجع به كوه رفتنمون نوشتند، دوست داشتيد به اونها هم سر بزنيد.
2- پياده روي در برف واقعا لذت داره
3- جاي خيلي ها خالي بود. :)
4- تازه فرداش، احساس كردم كه يكم كمرم درد گرفته. ...
پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر