جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۱

سه شنبه‌اي مثلا زود اومدم خانه
شب قرار بود بريم نامزدي، ديدم حداقل 2 ساعت ديگه وقت داريم. رفتم پايين، كه روكش ماشين را در بيارم.
تا حالا صندلي عقب اين ماشينم را در نياورده بودم. صندلي عقب ماشين قبلي خيلي راحت باز مي‌شد.
اما اين يكي مثل اون نبود، تقريبا يك ساعت تلاش كردم تا راهش را پيدا كردم. تازه بعد از اون هم نيم ساعت طول كشيد تا به زور اون را در آوردم، (آخه يكي از گيره‌ها به علت فشار زياد من، كج شده بود.)
به هر حال بعد از كلي تلاش روكشها را در آوردم و رفتم بالا، ‌ديدم همه آماده شدند، لباس پوشيدند و ...
مادرم تا دستهاي من را ديد،‌ يك جيغ بلند كشيد و گفت: آخه من دست تو چي كار كنم رها، توي تمام سال دستت تمييزه، حالا امشب كه مي‌خواي بريم عروسي بايد اينطور اون را سياه و روغني كني. كلي وقت دستم را با صابون و ... شستم تا يك كم تميز شد،‌ (تازه بازم يكم سياهي لاي انگشتم باقي مانده بود.)
لباس پوشيديم و راه افتاديم،
توي راه پدر و مادرم همش داشتند من و برادرم را سفارش مي‌كردند، كه يك موقع شيطوني نكنيم، مي گفتند جلو خانواده عروس خوب نيست كه داماد را اذيت كنيد.
حتي وقتي مي‌خواستيم توي راه براي داماد از اين بادكنك‌ها كه شكل قلب هستند بگيريم، گفتند كه خوب نيست.
خلاصه توي تمام مراسم، همه پسر‌عموها مرتب و دست به سينه نشسته بوديم. و كاري نكرديم.

با پسر عموم صحبت مي‌كردم، ياد اون شبي افتاديم كه داماد به دنيا اومد. ما رفته بوديم خانه مادر بزرگم (خدا بيامرزدش) همه عموها و عمه‌ها و بچه‌هاشون جمع بودند. داشتند اون را دور اتاق مي‌چرخوندند، و همه اون را نگاه مي‌كردند.
يادمه كه اون شب كلي بازي كردم، هي از پله هاي خانه مادر بزرگم بالا مي‌رفتم، و از روي نرده‌هاي اون سر مي‌خوردم پايين يا ... هي به من مي‌گفتند: رها مي‌خوري زمين، دست و پات مي‌شكنه. ولي من ول كن نبودم و دوباره از پله‌ها بالا مي‌رفتم. و دوباره از اون بالا سر مي‌خوردم پايين. تازه بقيه را هم تشويق مي‌كردم كه اين كار را بكنند. و ...
زمان مثل برق مي‌گذره، همون بچه قنداقي كه اون روز دور اتاق مادر بزرگم مي‌گردوندنش حالا داماد شده. ...

از وقتي صحبت ازدواج اين داماد شده،‌ كلي فشار مادرم به من بيشتر شده، و من فعلا فقط يك جمله به اون جواب مي‌دم. و اونم اين هست كه اصلا چنين تصميمي ندارم. ...

پ.ن.
توي عروسي شيطوني كه نكردم هيچ، تازه سر ميز شام، لباسم به خامه گير كرد، و لك شد. (ديگه تا من باشم كه جانفشاني نكنم و براي بقيه پشقاب بر ندارم و غذا نكشم. :) )

هیچ نظری موجود نیست: