دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱

از ظهر تصميم گرفته بودم كه امشب يكم در مورد وضعيت عراق بنويسم،‌ در مورد زندگي مردم عراق، راجع به كاخ تيسفون، باغهاي بابل و ... بنويسم. يكي از دوستام كه تازه از اونجاها ديدن كرده، كلي خاطرات با حال از اونجا تعريف كرده بود.
ولي امروز عصر يك دفعه همه چيز عوض شد.

امروز عصر، يكي از دوستاي قديمم را توي خيابان ديدم، از دبيرستان با هم دوست بوديم. گفتم كه بيا تا يك جايي برسونمت، قبول كرد، اومد و همين جور شروع كرديم از همه جا صحبت كردن.
اين دوستم چند سال پيش ازدواج كرد. يادمه كه اون موقع كلي مشكل داشت. با دختره توي دانشگاه آشنا شده بود. پدر و مادر دوستم با اين ازدواج مخالف بودند، چند وقتي از اونها دور بود، اينقدر زحمت كشيد تا نظر خانواده خودش را جلب كرد. اول زندگش يكم با مشكل روبه رو شد، اينقدر كه با اينكه ترم آخر فوق‌ليسانس بود، از دانشگاه انصراف داد و درسش را ول كرد تا به زندگيش برسه. و ...
توي راه، از همه جا صحبت كرديم، سراغ همسرش را گرفتم، گفت خوبه و ...
نزديك‌هاي خونشون كه رسيدم،‌ به من گفت: رها من امشب تنهام،‌ بيا امشب با هم يك چيزي بخوريم و ...، از اون معذرت خواستم و گفتم كه با يكي از دوستام قرار دارم، بعدش با خنده سراغ همسرش را گرفتم،‌ گفتم: رفته مهماني؟
با يك لبخند تلخي گفت: نه چند روزه به عنوان قهر رفته خانه مادرش!
اين را كه شنيدم، خشكم زد، ‌انگار كه يك نفر، يا يك سطل پر از آب يخ، روي سر من آب ريخته.
بعد شروع كرد به گفتن مشكلاتش، انگار كه همه جمع شده بود و حالا بعد از مدتها داشت براي اولين بار براي من بازگو مي‌كرد. ..
مي‌گفت: رها باور نمي‌كني، ولي توي 2 سال اخير يك آب خوش از گلوي من پايين نرفته، هر كاري كه از دستم بر مي‌آمده براي خانمم كردم، هر جا مشكلي پيش مي‌آمد، براي اينكه درگيري پيش نياد، من از حق خودم ‌گذشتم و كوتاه ‌آمدم.
اوايل خانمم كار مي‌كرد، اومديم با هم يك حساب مشترك باز كرديم، و همه ذخيره خودمان را توي اون حساب گذاشتيم.
خانمم، يك موقع اومد گفت كه كارم سخته و نمي‌تونم برم، با اينكه زندگيمون سخت بود، به خانمم گفتم،‌ اشكالي نداره اين كار را نمي‌خواد بكني، برو بگرد يك كار ساده‌تر پيدا كن. از اون وقت ديگه، خانمم سر كار نرفت. و همش توي خانه بود، هر چي‌به اون مي‌گفتم حداقل برو،‌به دوستات سر بزن، يك مطالعه‌اي بكن و ... گوشش بدهكار نبود.
يواش يواش كه مشكلات زياد شد، به اون گفتم كه حداقل بيا بريم پيش يك مشاور، و مشكلاتمون را با اون مطرح كنيم. ولي قبول نكرد. حتي حاضر نمي‌شد كه با من بشينه و در مورد مشكلاتش صحبت كنه.
الان هم چند وقته كه خودش هر كاري را كه دوست داره مي‌كنه، و اصلا رعايت اين را نمي‌كنه كه ما يك زندگي مشترك داريم. چند وقت پيش، از روي لج بازي، اومد سرويس طلايي كه مادرم سر عقد به اون داده بود، را فروخت. 300000 هزارتومان از ذخيره‌امون را برداشت و رفت، يك سرويس جديد براي خودش گرفت. وقتي كه سرويس را گرفت به اون گفتم: اشكال نداره، ولي بهتره كه من را در جريان كارهات بگذاري.
بعد از اون، اومد يك دفعه براي خودش يك حساب جدا باز كرد، و همه ذخيره‌امون كه توي يك حساب مشترك بود را برداشت ريخت به حساب خودش!!!
حالا خانمم، چند روز پيش اومده يك دفعه به من مي‌گه كه من طلاق مي‌خوام.
خانمم مي‌گه يا با خانواده خودت، ارتباطت را كامل قطع مي‌كني، يا من طلاق مي‌خوام.
از اون مي‌پرسم كه مشكل شما از كجا شروع شد، مي‌گه يك دفعه رفتيم، عروسي يكي از فاميلهاي اون، عروسي توي يك باغ خيلي بزرگ بود و كلي خرج كرده بودند، اومديم كه خانه خانمم به من گفت: كه پدر و مادرت خيلي به تو علاقه نداشتند، چون براي عروسي تو همچين خرجي نكرده بودند. و ....
رها راستش الان ديگه خيلي ناراحت نيستم، چون به نظرم مي‌رسه كه توي اين مدت هركاري كه از دستم برمي‌آمده براي اينكه زندگيمون حفظ بشه انجام دادم. ولي وقتي اون همراهي نمي‌كنه، كاري از دست من هم بر نمي‌آد. البته يكم دلم به حال خودمان مي‌سوزه، چون الان داريم به خاطر هيچ از هم جدا مي‌شيم. نه من مشكل اخلاقي خاصي دارم، نه خانمم. هر دو تحصيل كرده‌ايم، هر دوي‌ما رشته‌هاي خوبي توي دانشگاه قبول شديم و درس خوانديم. خانواده‌هامون تقريباَ مثل هم هست و در يك سطح هستند و ... ولي الان مي‌خوايم از هم جدا بشيم ...
رسيديم دم خانشون، چون با دوستم قرار داشتم. ديگه نرفتم توي خانه‌اشون و همون توي ماشين نيم ساعتي به صحبتمون ادامه داديم.
موقع خداحافظي، به دوستم گفتم: كه سعي كن كه با عجله در اين مورد تصميمي نگيري، چون ممكنه بعدا از گرفتن اين تصميم پشيمان بشي، اميدوارم كه مشكل تو حل بشه. من هم سعي مي‌كنم كه براي مشكل تو راه‌حلي پيدا كنم.
بعد از جدا شدن از دوستم، ‌همش توي فكر بودم.
چند روز پيش هم با يكي ديگه از دوستام توي اينترنت چت مي‌كردم. اين يكي از شوهرش خيلي ناراحت بود و از مشكلاتي كه تحمل كرده مي‌گفت. از اينكه چطوري چندين سال با همه مشكلات اون ساخته، ... آخرش هم شوهرش اون را ول كرده، و رفته به كار خودش رسيده. اون شب كه با اون دوستم صحبت مي‌كردم، تا صبح خوابم نبرد. همش توي فكر بودم، پيش خودم مي‌گفتم آيا مي‌شه به اين دوستم كمك كنم. آيا ...

امشبم باز‌خوابم نمي‌بره، الان ديگه نزديك صبح هست و من همچنان نشستم و دارم فكر مي‌كنم.
پيش خودم مي‌گم، چرا اينجوري هست، چرا بعضي از پسرها و دخترها اينقدر بد مي‌كنند.
چرا بعضي وقتها پسره كه خوبه، دختر بد در مي‌آد، دختره كه خوبه، پسره بد مي‌شه.
بازم پيش خودم مي‌گم،‌اصلا نسل جديد نمي‌فهمند كه زندگي مشترك يعني چي، اصلا نمي‌دانند كه چطور بايد مشكلات را تحمل كنند، براي خودشان يك سري ايده‌آل هاي ذهني درست مي‌كنند و همچين كه مي‌بينند به اين ايده‌آلها نمي‌رسند، زير همه چيز مي‌زنند. فراموش كردند كه ازدواج يك پيمان مشترك هست.

از عصري تا حالا همش توي اين فكرم كه براي اين دوستم مي‌تونم كاري بكنم، يا بايد منتظر بشم كه بياد و به من خبر جداييش را بده ...
اصلا بايد كاري بكنم، يا نه خودم را به طور كامل كنار بكشم.
مي‌ترسم، الان به طور موقت مشكلاتشون حل بشه، ولي بعدا مشكلاتشون خيلي بزرگتر بشه. و هزينه جدايشون بيشتر بشه.
براي من خيلي سخته كه در اين مورد تصميم بگيرم.

هیچ نظری موجود نیست: