سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۷

آتیش بازی

دیشب اولش تصمیم به یک سفر اکتشافی گرفتیم. (از نوع درون شهری)
5 شنبه شب که تو خیریه برنامه بود، یکی از غرفه‌ها، دسر کیک پنیر داشت. خیلی به ما ها چسبید، اول فکر کردیم که بر و بچ غرفه دار درستش کردند. ولی خب ته و توش رو که در آوردم، فهمیدم که مال شیرینی فروشی ضیافت هست. خلاصه با دختری راه افتادیم جهت شناسایی و خوردن کیک پنیر (چبز کیک هم می‌گن)
در حال خرید بودیم که به فکرم رسید، یک سر برم کرج، زنگ زدم به منصور، گفت: هستیم بیا. خلاصه یک چند برش کیک خوشمزه هم گرفتم و بعد از رساندن دختری، راه افتادم به سمت کرج! (دختری به شدت چشمش دنبال کیک بود!)
خواستم که وارد بشم، دیدم ظاهرا، مهمون دارند. منهم خیلی خجالتی. 2 تا دیگه از بچه‌های وبلاگ نویس بودند، که نمی‌شناختمشون. (البته یک شون رو دیده بودم، ولی دروغ چرا، وبلاگ هیچ کدومشون رو نخونده بودم.) برام جالب بودند. هیجانی که 5-6 سال پیش داشتم رو توی صحبت‌هاشون می‌دیدم. اکثر آدمهایی که صحبت شون بود، جدید بودند و من حتی اسمشون رو هم نشنیده بودم، ولی خب صحبت 2-3 تا از بچه‌های قدیم هم شد. (خوشحال شدم که لااقل هنوز چند نفری رو می‌شناسم.)
وقتی حرف می‌زدند، با اینکه رو صندلی نشسته بودم، ولی خودم توی هپروت بودم.
به گذشته فکر می‌کردم و به حال. به اینکه چقدر همه چیز عوض شده. وقتی فهمیدم که از گودر جور دیگه هم می‌شه استفاده کرد و من فقط دارم چطوری استفاده می‌کنم. (اونم فکر نکنید خیلی استفاده می‌کنم. ماهی یک بار سر می‌زنم و همه مطالبی که اومده، رو علامت می‌زنم که خوندم.)
خلاصه به خودم گفتم رها داری چی می‌شی!
یک زمانی، برای پیدا کردن یک کتاب در مورد سیستم عامل، تمام کتاب فروشی‌های میدان انقلاب و هر جای دیگه رو که فکرش رو بکنید، زیر پا می‌گذاشتم، و وقتی پیداش می‌کردم، تا همش رو نمی‌خوندم، شب خوابم نمی‌برد. اونوقت اینقدر از این قضایا دور شدم، که همچین موضوعات ساده رو هم دیگه دنبال نمی‌کنم.
(البته توی این هفته، در مورد 2-3 مورد دیگه هم، شبیه همین سوالات رو از خودم کردم! ظاهرا توی دوره سوال از خود سیر می‌کنم.)
...
بعدش هم رفتیم دانشگاه سحر، گفت که بر بچشون آش درست کردند، ما هم بریم اونجا. (به جای آش، الویه خوشمزه، بدون نون به ما رسید!) جاتون خالی یک آتیش بزرگ راه انداختیم. هوا سرد بود، و اون آتیش حسابی چسبید.
دور آتیش نشسته بودیم و کاوه ساز میزد. دست لیلا درد نکنه، که بیشتر چوب آتیش رو آورد. دیگه من و منصور هم هیزم ریز آتیش بودیم. (البته بعد از اینکه لیلا خسته شد و رفت نشست.) اینقدر دود خوردم، که بعد 24 ساعت با اینکه حمام رفتم و همه لباسهام رو هم عوض کردم، بازم بوی دود می‌دم. :)
بعد از همه این آتیش بازی ها، ساعت 12:15 شب می‌خوایم برگردیم خونه. 7 نفر، ترکیبی از 3 خانم و 4 آقا، چپیدیم توی ماشین، و رفتیم به سمت خونه!!!

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۷

عید فطر مبارک :)

عید فطرتون مبارک
انشاا... که نماز و روزه‌هاتون قبول حق شده باشه.
بالاخره بعد از یکماه، عید فطر شد. :)

با اینکه از اون حال و هوا قدیم دیگه خبری نیست! ولی عید فطر هنوز می‌چسبه.
این حال هوا فقط باعث شده که تحمل یکسری آدم مثل من کم بشه و دوست داشته باشند که هر چه زودتر عید بیاد!
هر چی می‌گذره، حال و هوای ماه رمضان کمتر می‌شه. دیگه از اون مهمونی‌ها و افطاری‌هایی که هر چند روز یکبار بود، خبری نیست. یادمه وقتی بچه بودم، حتی یکی دوبار، سحری هم مهمون بودیم. :) (شاید 5 یا 6 سالم بود، ولی دقیقا یادمه، که برای سحری من رو از خواب بیدار نکرده بودند. و من خودم پاشده بودم، و هیچکس رو پیدا نکردم، بعد فهمیدم که طبقه بالا مهمون هستیم. اون شب سحری آلبالو پلو بود. :) )
تو کوچه و خیابان که بدتر هست که بهتر نیست. وقتی توی خیابان راه می‌ری نسبت به قبل کمتر بوی ماه رمضان رو استنشاق می‌کنی و ...

توی افطار، آدم باید ببینه قستش کجا هست که افطارش رو باز بکنه، وقتی برای افطار 1-2 جا می‌ری که فکر می‌کنی افطاری دارند، ولی تعطیل هستند. بعد بالاخره به سمت جایی می‌ری که توی این چند سال اخیر هر سال اونجا رفتی، و در حالی که اصلا امید نداری، که نیم ساعت بعد افطار به شما جا برسه، و اولش هم می‌گویند جا نیست. در حالی که یک کم نا امیدی، یکدفعه می‌گویند برای شما جا هست. (چه احساسی پیدا می‌کنید.)
با اینکه یکی از بچه‌ها اوایل ماه رمضان خیلی از افطاری امسال آبان تعریف نمیکرد. ولی امسال به من چسبید و خوب و خاطره انگیز بود. :)
(شاید این چسبیدن به خاطر این بود که از گشنگی داشتیم پس می‌افتادیم. :) )