یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱

خب اينهم از فينال جام جهاني كه برزيل برد. و خيال همه ما را تو شركت راحت كرد.
منم تو شركت نفر دوم شدم.
حيف شد كه آلمان اول نشد،‌ولي اشكال نداره،‌4 سال ديگه احتمالا آلمان اول مي‌شه. انگار آلمان هر وقت بخواد قهرمان بشه، حتما بايد 1 دوره قبلش نايب قهرمان بشه،‌تا بتونه دوره بعد قهرمان بشه.
بازي ديروز بين كره و تركيه خيلي قشنگتر بود. مخصوصا آخرش، خيلي از كار تركها خوشم اومد، ‌كه آمدند خوشحاليشون را با كره‌اي ها قسمت كردند.
امشب وقتي اومدم خانه
ديدم،‌مانيتورم خراب شده.
بنده خدا خيلي به من خدمت كرده،‌چند روزي بود كه صحبت عوض كردنش به ميان آمده بود. ولي خب من بازم اين مانيتورم را دوست داشتم. و اصلا قصد و غرضي از اين حرفم نداشتم. نمي‌دونم شايد، اون صدام را شنيده كه الان داره براي من ناز مي‌كنه.
من مانيتورم را خيلي دوست دارم. تو صفحه همين مانيتور بود،‌كه خيلي از دوستام را پيدا كردم. و از طريق همين مانيتور با اونها ارتباط برقرار كردم. از طريق همين مانيتور كلي چيز ياد گرفتم و ...
الان حدود 8 ساله كه داره برام كار مي‌كنه. و هيچ وقت برام بازي در نياورده. اون موقع 90 هزارتومان خريدمش. هنوز روزي كه رفتم اون را انتخاب كردم،‌ يادمه، پسر عموم اصرار داشت كه من 1 مانيتور ديگه بخرم. ولي من مثل بچه‌ها (اون موقع واقعا بچه بودم‌ها) پام را تو يك كفش كرده بودم كه من همين را مي‌خوام. آخر سر هم حرفم را به كرسي نشوندم و مانيتور مورد علاقه خودم را خريدم.
هنوز نتوانستم تصميم بگيرم كه چي كار كنم. واقعا دلم نمي‌اد، اين مانيتور را ول كنم. من خيلي از شبها با اين مانيتور زندگي كردم. و تا صبح از طريق اون با دوستام گپ زدم. و ...
امشب خيلي خسته‌ام، شايد فردا صبح بتونم تصميم بگيرم كه اين مانيتور را چي‌كار كنم.
چند روزه كه روحم آرام و قرار نداره، هر شب خانه يك نفر، سر در مي‌اره. چند شب پيش‌ها يك سر رفته بود،‌خانه هولمز، از پشت پرده با اون نشسته بود گپ زده بود. (شك داريد،‌ بريد از هولمز بپرسيد.) روز بعدش هولمز آمده بود، يقه من را چسبيده بود كه اونجا چي‌كار مي‌كردي.
يك دفعه هم وسط نرماندي،(تو چنگ جهاني دوم) ‌سر در آوردم. اين يكي را خودم هم داشتم، ‌شاخ در مي‌آوردم. با تعجب دور،‌برم را نگاه مي‌كردم. كه اينجا كجاست، هميجور آدم بود كه كشته مي‌شد. و ...
يك شب هم،‌ تو خواب كلي بلاگ خوندم. دوباره تو بلاگستان دعوا شده بود. و من طبق معمول مي‌خواستم، ملت را با هم آشتي بدم.
ديروز هم تو خواب با 2-3 نفر چت كردم. اين ديگه آخرش بود.
اينها را گفتم:‌كه بدونيد، تازگي روحم يكم شيطون شده،‌و بدون اجازه من هر جا دلش مي‌خواد مي‌ره. اگر 1 موقع اون را ديديد، خيلي نترسيد. و اون را اذيت نكنيد. روح من واقعا، موجود بي آزاري هست.(البته اگر بشه اسمش را گذاشت موجود.) تا حالا آزارش به هيچكس نرسيده.
اميدوارم اين شبها كه از خانه مي‌ره بيرون، خيلي از خانه دور نشه،‌ پيش آدمهاي ناباب نره و از همه مهمتر، راه برگشتن خانه را گم نكنه.
با همه اين خل بازيها كه بعضي وقتها در مي‌آره،‌بازم دوستش دارم.

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۱

بعضي‌ها مي‌گويند:
اگر آدم 1000 تا دوست داشته باشه كمه، ولي 1 دشمن داشته باشه، زياده.
من اين گفته را خيلي قبول دارم.

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۱

هورا آلمان برد.
اگر اوضاع همينطور پيش بره، من تو شرکت اول ميشم.
(فعلا تو شركت دوم هستم )
هر وقت كه گير مي‌كنم و به نظرم مي‌رسه كه ديگه هيچ كاري از دست، من بر نمي‌اد. و همه آرزوها از بين رفته،
نمي‌دونم چطوري، چگونه و از كجا، فكر تازه‌اي به خاطرم مي‌آد و من را از نا اميدي و شكست، ‌نجات مي‌ده.

بعد از جلسه هيئت مديره، فكر مي‌كردم، تمام كارها و فكرهايي كه ظرف 2 هفته پيش كرده بودم، از دست رفته، ولي انگار هنوز اميدي هست.
در نا اميدي بسي اميد است، ‌پايان شب سيه سفيد است.

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۱

اينجا كسي، 1 تعميير كار خوب سراغ نداره؟
فكر مي‌كنم يكسري از سيمهام سوخته. فكر كنم قاطي كردن اين سيمها باعث شده، كه به سيستم كنترل مركزيم هم آسيب برسه.
نمي‌دونم براي چي اينجور شدم، شايد به خاطر اينكه تازگي، خيلي به اين دستگاه فشار آوردم و به اون هيچ استراحتي ندادم،‌ شايد به خاطر اين باشه،‌ كه سنم 1 كم رفته بالا و پير شدم،‌شايد هم به خاطر اين باشه،‌ كه دوباره 1 سري قكرام را دارم مرور مي‌كنم و بعضي از اونها را 1 كم تغيير مي‌دم. به قول بقيه، شايد من هم دارم دوباره پوست مي‌اندازم. شايد هم به خاطر سق سياه بعضيها باشه كه هي من را چشم زدند.
خلاصه اينكه من امروز براي دومين بار در طول زندگيم،‌كتاب شعر خريدم، (اولين بار حدود 1 هفته پيش بود.) نمي‌دونم با اينكه اين هفته فوق‌العاده سرم شلوغه، و وقت سر خاروندن هم ندارم، چطور وقت پيدا كردم برم تو كتاب فروشي؟!، امروز پيش يكي از دوستام كار داشتم، كه دوستم رفته بود بيرون. نزديك محل كار دوستم، 1 كتاب فروشي بزرگ هست، من هم از خدا خواسته وقت اضافه پيدا كرده بودم، رفتم تو كتابفروشي. وقتي به خودم اومدم،‌ديدم حدود 45 دقيقه است كه تو كتابفروشي چرخ مي‌زنم. 3-4 تا كتاب ديگه هم انتخاب كردم، ولي به خودم قبولوندم كه دوستم،‌اين كتاب را داره، ‌و شايد بتونم از اون، اين كتاب را قرض بگيرم. بخودم گفتم: اگر از اون نتونستم اين كتاب را بگيرم، اونوقت اين كتاب را مي‌خرم.
از اون جالبتر، اينكه من 1 موقعه‌اي هفته‌اي 7-8 تا فيلم نگاه مي‌كردم. حدود 3-4 سال بود، ‌كه دنبال 1 فيلم مي‌گشتم، كه بالاخره بعد از كلي گشتن، هفته‌ي پيش،‌اون فيلم را پيدا كردم. بعد از 1 هفته كه فبلم دستم بود،‌وقت نكردم، فيلمي كه چند سال دنبالش بودم را نگاه كنم.
خلاصه اوضاع 1 كم قر و قاطي شده.

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۱


امشب بلاگها را كه مي‌خوندم، وعكسها را كه ديدم، ياد 5 سال پيش افتادم. حدود 2 هفته قبل از 2 خرداد 76 ،‌ تو جنوب استان خراسان زلزله اومد، اون موقع، تو موسسه‌اي يكسري،‌كمك جمع كردند، من و 4 تا از دوستام‌ رفتيم، از اون روستاها ديدن كردي. كار اصليمون اين بود كه بريم همه روستاها را ببينيم، تا كمكهايي كه در تهران جمع كرده بودند، را به روستاياني ‌كه كمتر به اونها كمك شده بود، برسونيم.
الان دقيقا اسم همه اون روستاها يادم نيست، اگر اسم اون روستاها را بخوام بگم، بايد به يادداشتهاي اون موقع‌ام نگاه كنم.
اون موقع در عرض 5 روز، حدود 20 روستا را رفتيم ديدم، اينقدر جلو رفتيم،‌كه مرز افغانستان معلوم بود. ما درست زماني رفته بوديم،‌ كه اوج تبليغات انتخاباتي بود. درست روزي كه كارنوال شادي تو تهران راه افتاد. (كه من خبرش را وقتي اومدم تهران شنيدم)

اونجا صحنه‌هاي عجيب غريبي ديدم، ما كه بعد از حدود 1 هفته رفته‌بوديم، ميگفتند، چند تا روستا هست،‌كه بر اثر خراب شدن راه‌ها، هنوز نيروهاي امداد نتوانستند ‌خودشون را به اون روستاها برسونند. و از تلفات اون روستاها هنوز كسي به درستي خبر نداشت. ‌خيلي از اين روستاها اول انقلاب هم بر اثر زلزله خراب شده بود، اون موقع آمده بودند، مثلا تو اين روستاها خانه‌هاي ضد زلزله درست كرده‌ بودند. ولي اين خانه‌ها به جاي اينكه جون روستايي‌ها را نجات بده، بيشتر باعث كشته شدن، اونها شده بود. قبل از اين كه اين خانه‌ها را بسازند، خانه‌ها گلي بود،‌و سقفشون،‌هم از كاهگل،‌اگر زلزله مي‌امد،‌يك عده زنده مي‌ماندند،‌ولي مي‌خواستم اونجا بوديد و مي‌ديد كه مثلا تو روستاي اردكول،‌ بعد از زلزله، تمام خانه‌هاي اون كه بصورت بتوني ساخته شده بودند، خراب شده بودند. محض رضاي خدا، 1 دونه خانه سرپا نبود،‌و همه اون سقفهاي كلفت بتني، رو سر روستايي‌هاي بيچاره پايين اومده بود. و تقريبا اكثر مردم را كشته بود.
اين وضع تو اكثر روستاها هم بود. منتها هر چي از مركز زلزله،‌فاصلشون بيشتر بود، خرابي هم كمتر بود.
اونجا، مردم واقعا مشكل داشتند، هيچ كس تو خانه زندگي نمي‌كرد. ‌حيوانات تلف شده بودند. چشمه‌ها و قنات‌ها از بين رفته بود،‌ و آب اونها قابل استفاده نبود، خيلي از دامها بر اثر زلزله مرده بودند. و چون هنوز همه اونها دفن نكرده بودند، و هوا گرم بود، يكسريشون بو گرفته بود و ‌آب را هم آلوده كرده بودند. آب تميز نبود، حمام نبود و ...
اونجا به هر خانواده 1 چادر داده بودند،‌ حالا اونجا خانواده بود 3 نفر. خانواده‌اي هم ديدم 12 نفر كه تو 1 چادر زندگي مي‌كردند.

اونوقت تو حاجي‌اباد،‌وسط اين صحراي محشر،‌1 طاق نصرت زده بودند،‌ و مقدم نماينده،‌آقاي ... گرامي داشته‌بودند. و به اون طاق نصرت،‌كلي عكس آقاي ناطق نوري چسبونده بودند. من كه اون صحنه را ديدم، 5 دقيقه ايستادم، و با تعجب اون دور بر را نگاه مي‌كردم. داشتم شاخ در مي‌اوردم. صحنه واقعا غم‌انگيزي بود.
متاسفانه بعد از كلي گشتن،‌ به اين نتيجه رسيدم كه، كمك به روستاهايي كه سني بودند، خيلي كمتر شده. تو بعضي از روستاها،‌به اين شرط كه مردم اون روستا به آقاي ناطق راي بدهند،‌ كمكها بينشون پخش شده بود. و ...
شايد بهترين نهادي كه تو اون موقعيت كاري كرده بود. كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان بود. كانون 2 تا ماشين فرستاده بود. به اون منطقه كه ايستگاه اصلي اونها همون حاجي‌آباد بود. پشت اين جيبها كتابخانه سيار بود. (اگر اشتباه نكنم از يزد ‌يا طبس اومده بودند) ما يكسري از روستاها را با همين ماشين،‌كانون گشتيم. جالب بود، وقتي ماشين كانون وارد 1 روستاي خرابي مي‌شد، بچه‌ها كتاب بدست،‌دنبال ماشين مي‌دويدند، تا ماشين مي‌ايستاد. همه صف مي‌كشيدند، و بچه‌ها كتابهايي كه روز قبل گرفته بودند را مي‌دادند، و به جاش 1 كتاب جديد مي‌گرفتند.
لذت بخش‌ترين لحظات براي من،‌ لحظاتي بود كه ميان بچه‌ها بودم و شادي و نشاط و اميد به زندگي را تو چشمهاي اونها مي‌ديدم. اين شادي اينقدر براي من زياد بود كه وقتي بقيه مي‌خواستند برگردند به شهر،‌من با اونها برنگشتم. و تنهايي تو 1 روستا موندم و تا شب با بچه‌هاي اون روستا فوتبال بازي كردم. و روز بعدش خودم تنهايي با ماشين راه برگشتم شهر.
...
امروز ‌به ما گفتند: كه اگر ما بپذيريم، و بچه‌ها را هماهنگ كنيم،‌ مي‌تونيم براي زلزله‌زده‌ها كمك جمع كنيم، يكسري آدم هم اعلام آمادگي كردند كه كمك كنند، ولي به شرط اينكه خودمان بريم اونجا پخش كنيم. هنوز نمي‌دونيم چي جواب بديم. با اين اوضاع و احوالي كه دارم، واقعا نمي‌دونم چي بايد جواب بدم.
از كتاب شازده كوچولو:
حتا اگر آدم دَمِ مرگ هم باشد، داشتن يک دوست عالی است. من که از داشتن يک دوستِ روباه خيلی خوشحالم...
امروز بعد از نهار، قيافه بچه‌هاي شركت ما خيلي ديدني بود. وقتي فهميديم كه بازي كرده، و اسپانيا به وقت اضافه كشيده،‌ بچه‌ها ديگه مطمئن بودند، كه اسپانيا برنده است، چون مي‌گفتند، اسپانيا، يك پنالتي گير خوب داره.
ولي وقتي،‌در ضربات پنالتي،‌كره اسپانيا را برد. انگار كه 1 دفعه همه بچه‌هاي شركت ما را برق گرفت.
فعلا كره، 3 تا مدعي جام جهاني را حذف كرده. پرتقال، ايتاليا و اسپانيا، همگي توسط كره حذف شدند، اگر كره بتونه آلمان را هم ببره،‌(كه خدا نكنه) ديگه كره واقعا كولاك كرده.
بايد صبر كرد،‌ و ديد كه آخر اين بازي چي مي‌شه.

تركيه، سنگال را برد، البته وقتي كه نتونست در وقت قانوني گل نقره‌اي را بزنه، در وقت اضافي، با گل طلايي پيروز ميدان شد. (بعضي از اين گزارش‌گر‌ها اصطلاحاتي به كار مي‌برند‌ كه آدم تا حالا نشنيده،‌يكيش همين گل نقره‌اي بود، كه فكر نمي‌كنم حتي كسي تو فيفا هم از آن خبر داشته باشه، من جاي فيفا بودم چند تا از اين كارشناسان را دعوت به همكاري مي‌كردم.)
تركيه براي بار دوم با برزيل روبرو مي‌شود. تركيه و برزيل تنها تيمهايي هستند كه در اين دوره جام جهاني دوبار با هم روبرو مي‌شوند. نتيجه اين ديدار هم جالب خواهد بود.

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۱

ديشب،‌نصف شبي،‌ بالاخره منم گير دادم به شازده كوجولو،‌و تقريبا نصفش را خوندم.
تا حالا 2-3 دفعه ادرسش را تو بلاگ خورشيدخانم و 2-3 تا ديگه از بچه ديده بودم، ولي نمي‌دونم چرا، هر دفعه كه مي‌رفتم اونجا، فكر مي‌كردم كه اشتباهي رخ داده،‌و اين كه تو صفحه است. يك جايي ديگه هست.
ديشب، تو بلاگ CARPE DIEM!، ‌دوباره چشمم به لينك شازده كوچولو خورد، اين دفعه شروع كردم به خوندن.
خيلي كيف كردم.
نمي‌دونم اگر من اين كتاب را نديده، بودم، آيا هيچ وقت مي‌فهميدم،

كه اين مار بوآ هست، كه 1 فيل را بلعيده يا نه؟! يا من هم مثل بقيه فكر مي‌كردم اين 1 كلاه هست.
يا اصلا مي‌فهميدم كه اخترك ب 612 كجا هست؟!
واقعا با دنياي شازده كوچولو كيف كردم، واقعا نمي‌دونم چرا تا حالا اين كتاب را نخوندم. شما هم اگر تا حالا اين كتاب را نديديد، اون را حتما بخونيد. مطمئن هستم كه از اون لذت مي‌بريد. و اگر اون را خونديد، بازم اون را بخوانيد، مطمئن هستم كه بازم كيف مي‌كنيد.
امشب خانه يكي از دوستام براي شام دعوت داشتم.
همين جور كه مي‌رفتم،‌1 دفعه وسط خيابان،‌1 صورت ديدم، و پام را زدم رو ترمز.
1 خانم با چادر سياه از خيابان داشت رد مي‌شد، توي خيابان 1 طرفه، به جاي اينكه اين ور خيابان را نگاه كنه، كه ماشين مياد يا نه، حواسش به طرف ديگه خيابان بود. فقط شانس آوردم كه در آخرين لحظه سرش را برگردوند، و من صورتش را ديدم و به اون نزدم. خلاصه هر چي بود، به خير گذشت.
ولي به همه خانم‌هاي عزيز نصيحت، شب وقتي مي‌خواين بريد بيرون،‌حتما مانتو روشن بپوشيد، يا اگر نمي‌تونيد، روسري يا مقنعه روشن سر كنيد، اگر بازم مشكل داريد، كيف روشن دست بگيريد، اگر بازم نمي‌تونيد، كفش روشن بپوشيد،... كه لااقل اون راننده،‌بدبخت كه تو خيابان رانندگي مي‌كنه،‌شما را ببينه، و به شما نزنه.

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۱

آخيش، آلمان هم برد.
و من بعد از بازي يك نفس آروم كشيدم.
تو خانه ما جو مادرم هم گرفته بود، مامانم اصلا اهل فوتبال نيست،‌ولي امروز چون بغل دست ما نشسته بود، يك پا كارشناس شده بود. و از همه جالبتر به شدت طرفدار آلمان،‌ هر حمله‌اي كه آمريكا به سمت دروازه آلمان مي‌كرد،‌ به شدت هيجاني مي‌شد، و هي دعا مي‌كرد، كه شوت آمريكايي ها گل نشه، و آلمان ببره.
اين هيجانش اينقدر بالا رفت، كه اواخر بازي بلند شد، رفت تو اتاق مشغول كاراش شد، كه بازي را نبينه. فقط هر چند دقيقه 1 بار، وقتي صداي ما بلند مي‌شد، سريع مي‌پرسيد،‌آلمان گل خورد يا نه؟
انگليس هم باخت.
شايد بعد از برزيلي‌ها بيشتر از همه آرژانتيني‌ها از اين برد خوشحال شدند. آرژانتيني كه همه شانس اول كسب عنوان قهرماني مي‌دونستندش، با همه ستاره‌هاش از انگليس باخت.
انگليسي كه بعد از سال 1982 و جنگ بر سر جزاير فاكلند، به صورت يكي از دشمنان آرژانتين درآمده بود.
بعد از اون تاريخ، بازي اين 2 تيم، هميشه يكي از سياسي‌ترين بازي هاي دنيا بوده.
...
بايد ديد، نتيجه بازي بعدازظهر چي ميشه،‌من خيلي اضطراب دارم. (:D)
ديشب خواب ديدم، كه با 1 غول گنده دارم مي‌جنگم، و آخرش هم، اون را شكست دادم. و اون غوله ديگه جرات نداره با من كاري داشته باشه.
امروز 1 پيرمردي،‌اومده بود تو كوچه شركت ما
همينجور داد مي‌زد،‌كه مردم كمكم كنيد،‌ دخترم داره ميميره.
يكي از همسايه‌ها گفت چرا اينجا داد ميزني.
پيرمرده با ناراحتي گفت: چي كار كنم، كميته امداد رفتم، مي‌گه ما براي اينكار اعتبار نداريم. هلال احمر رفتم، ميگه به ما مربوط نيست. آخه دخترم داره ميميره، شما بگيد من چي‌كار بايد بكنم؟
واقعا نمي‌دونم، اون بنده‌خدا چي كار بايست مي‌كرد.
كسي مي‌تونه من را راهنمايي كنه؟

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۱

اين گرما عجب آدم راخسته مي‌كنه
از همه با حالتر نزديك ظهر بود، از بس تو فكر بودم،‌اصلا نفهميدم كه هوا چقدر گرم هست،‌فقط وقتي فهميدم كه مي‌خواستم در پاركينگ را باز كنم. تازه اون موقع بود، كه فهمديم، انگار هوا خيلي گرمه.
عصري هم با پدرم و برادرم رفتيم خريد، وقتي گفتند، بريم من خيلي سريع قبول كردم، پيش خودم فكر مي‌كردم با ماشين پدرم، مي‌ريم بيرون. ولي همچين كه مي‌خواستم كفش بپوشم، پدرم گفت كليد ماشينت را برداشتي، منم كه كليد را تو دكور گذاشته بودم، رفتم و اون را برداشتم.
نمي‌دونيد 2:30 رانندگي، تو اين گرماي يعدازظهري، اونهم تو شلوغترين نقاط تهران چقدر كيف داره. بعد از حدود 2 ساعت كه همه گرما خورديم، تازه ساعت 9 بود، كه يادم افتاد ماشين كولر هم داره، و مي‌تونم كولر ماشين را هم روشن كنم.
ساعت 10:30، مي‌خواستم بيام رو خط، ديدم خيلي خسته‌ام،گفتم 1 نيم ساعتي بخوابم، بعد بيام رو خط،‌ وقتي بلند شدم ديدم همه‌جا تاريكه و ساعت 2:30 بعدازنيمه شب هست. وقتي اومدم، رو خط انگار همه خوابيده بودند. بعد از مدتها 1 دل سير بلاگ خوندم.
راستي مثل اينكه Pinkfloydish بلاگش را پاك كرده. نمي‌دونم چرا اين كار احمقانه را كرده. من واقعا نمي‌دونم چطور دلش اومده، تمام نوشته‌هاي اين چند وقتش را پاك كنه. واقعا كه آدم .... است.

چهارشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۱

امروز كره عجب بازيي كرد، وقتي كه كره دقيقه 88 گل زد، دوست داشتم گريه كنم. يا اين كه تو شركت، اكثرا طرفدار ايتاليا بوديم، ولي نمي‌دونم چرا خيلي از باخت ايتاليا در مقابل كره ناراحت نشديم، فقط يكي از بچه‌ها خيلي ناراحت شد، كه اون هم از ناراحتي گذاشت رفت بيرون، 1 سيگار كشيد.
(ما تو شركت يكدونه سيگاري هم نداريم، وفقط اين دوستم، گاهي وقتها،‌ 1 دونه براي تفريح مي‌كشه)
ايتاليا واقعا حيف شد. و رفت بغل تيمهاي فرانسه،‌آرژانتين، پرتغال،‌روسيه، كرواسي كه قبلا حذف شدند. كره هم واقعا غيرتي بازي كرد، و تماشاچياشون، هم واقعا سنگ تموم گذاشتند. همه يك پارچه و يكرنگ، تا آخرين لحظه تيمشون را تشويق كردند.
آيا مي‌شه 1 روز،ما هم از اين صحنه‌ها ببينيم، آيا مي‌شه 1 روز بياد كه 100 هزار نفر،‌ لباس تيم ملي كشور را بپوشيدند، و در ورزشگاه آزادي، به جاي اينكه كسي را هو كنند، يكصدا فقط تيم ملي را تشويق كنند.
امروز داشتم بلاگ خواهر كوچيكم اژدهاي شكلاتي را مي‌خوندم. كه ديدم يك مطلب راجع به اين آدامس فروش ها نوشته، ياد خودم افتادم.
من حدود 10 سالي هست كه سعي مي‌كنم خيلي كمتر به اين بچه‌ها كمك كنم..
يادم نمي‌ره. حدود 10 سال پيش رفته بوديم كلاردشت. اون موقع هنوز اين همه ساخت و ساز نشده بود، جاده عباس‌آباد هنوز ساخته نشده بود، و 1 قسمت از جاده‌ اصلي كه به جاده چالوس مي‌خوره خاكي بود. و نسبت به الان خيلي خلوت بود. اون سفر خيلي به من خوش گذشت. منظره‌هايي ديدم، كه قبلا فقط تو بعضي از كارت پستالها نظير اون صحنه‌ها را ديده بودم. بگذريم.
1 شب براي خريد، اومده بوديم تو خود شهر. دم ماشين ايستاده بودم، قيافه ما هم تابلو كه شهري هستيم، يك پسره دهاتيه اومد ‌پيشم. گفت پدرش مريض هست، و ... 1 سري قصه برام گفت.
منم دلم براش سوخت و اگر اشتباه نكنم. اون موقع ده تومان به پسره دادم. پدرم ديد كه من اين كار را كردم، خيلي ناراحت شد. پسره كه رفت. پدرم با ناراحتي گفت: چرا به اين پسره كمك كردي؟ من با تعجب پدرم را نگاه كردم، و گفتم: مگه چي كار كردم؟!
پدرم گفت: با اين كار كه تو مي‌كني، اين پسره از الان عادت مي‌كنه كه بدون زحمت پول بدست بياره، و ديگه هيچ وقت دنبال كار نمي‌ره.
اون شب كلي فكر كردم. و ديدم حق با پدرم هست و او راست مي‌گه.
از اون به بعد، هر كس كه مياد جلو، فقط نگاهش مي‌كنم. با اين كه خيلي دوست دارم، 1پولي بدم، و دلم را راحت كنم، منتها پيش خودم مي‌گم اين كار درست نيست.
راستي هر وقت از بقل كسي رد مي‌شم ياد اين شعر هم مي‌افتم.

SHE CALLS OUT TO THE MAN ON THE STREET
"SIR, CAN YOU HELP ME?
ITS COLD AND IVE NOWHERE TO SLEEP
IS THERE SOMEWHERE YOU CAN TELL ME?"

HE WALKS ON, DOESNT LOOK BACK
HE PRETENDS HE CANT HEAR HER
STARTS TO WHISTLE AS HE CROSSES THE STREET
SEEMS EMBARRASED TO BE THERE

OH, THINK TWICE
'CAUSE ITS JUST ANOTHER DAY FOR YOU AND ME IN PARADISE
OH, THINK TWICE
ITS JUST ANOTHER DAY FOR YOU
YOU AND ME IN PARADISE

SHE CALLS OUT TO THE MAN ON THE STREET
HE CAN SEE SHES BEEN CRYING
SHES GOT BLISTERS ON THE SOLES OF HER FEET
SHE CANT WALK BUT SHES TRYING

OH, THINK TWICE...

OH, LORD, IS THERE NOTHING MORE ANYBODY CAN DO?
OH, LORD, THERE MUST BE SOMETHING YOU CAN SAY

YOU CAN TELL FROM THE LINES ON HER FACE
YOU CAN SEE THAT SHES BEEN THERE
PROBABLY BEEN MOVED ON FROM EVERY PLACE
CAUSE SHE DIDNT FIT IN THERE
OH, THINK TWICE...

ITS JUST ANOTHER DAY
FOR YOU AND ME IN PARADISE

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۱

امشب داشتم، تو bbc چرخ مي‌زدم. كه 1 مقاله خيلي با حال در مورد وبلاگهاي فارسي در اينترنت ديدم.
با رئيس بزرگ هم مصاحبه كرده بودند.
عنوان مقاله اين بود.صداي زن ايراني در اينترنت ولي بيشتر در مورد بلاگها و اينترنت صحبت شده بود. اگر وقت كرديد حتما بخونيد.
چند وقت پيش موقع برگشتن به خانه با هولمز رفتيم تو يك كتاب‌فروشي، كه ببينيم كتاب چي داره. اون روز خوش‌بختانه فقط 150 تومان پول تو جيبم بود، براي همين دست خالي از كتاب فروشي اومدم بيرون. منتها كتاب منظومه آرش كمان گير، سياوش كسرايي خيلي چشم را گرفت. (از كلاس دوم راهنمايي كه معلم ادبياتمون قسمتي از شعر آرش كمانگير را خواند، دوست داشتم كه اين شعر را كامل بخونم.)
امروز بعد از ظهري، از كنار همون كتاب فروشي رد مي‌شدم. پيش خودم گفتم، برم كتاب آرش كمانگير را بخرم. اين نشون به اونشون، وقتي از كتاب فروشي بيرون اومدم، تو دستم 5 جلد كتاب بود و 1 لبخند به لبم، منتها ته جيبم فقط 300-400 تومان پول مانده بود.
هفته پيش بود،‌كه سهامداران يك شركت من را به عنوان يكي از اعضاء، هيئت مديره انتخاب كردند. هر چي كه گفتم من وقت ندارم، تو گوش كسي فرو نرفت كه نرفت. آخر سر هم به من راي دادند. نكته جالب اينكه اينجا هم تك افتادم. متوسط سني مابقي اعضا هيئت مديره، كم كم 35 سال از من بيشتر هست. حالا شما فكرش را بكنيد، كه با اين اوضاع من بايد با اين افراد كار كنم، و تغييرات در شركت ايجاد كنم. (اگر به من باشه، تقريبا كل سيستم را عوض مي‌كنم.) به نظرم اصلا سيستم كارا نيست.

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۱

امروز كه داشتم، مي‌رفتم سركار، 1 نفر را ديدم، كه داره وسط خيابان عقب عقب راه مي‌ره، اين بنده خدا را چند سالي بود كه نديده بودم. و اصلا يادم رفته بود كه همچين شخصي هم هست. وقتي اين صحنه را ديدم، پيش خودم گفتم، اين بنده‌ خدا اصلا براي چي داره هميشه عقب عقب راه مي‌ره؟ تو عشق شكست خوده كه اينطوري شده؟ يا كارش را از دست داده؟ با اين كارش مي‌خواد به چيزي اعتراض كنه؟ يا مثل تام هنكس در فيلم فارست كامپ، كه يك روز از خواب بلند شد و تصميم گرفت تا دم دريا بدوه و ... اين هم يك روز از خواب بلند شده و همينطوري تصميم گرفته كه وسط خيابان عقب عقب راه بره، و هيچ فكر انديشه‌اي پشتش نيست.
نظر شما چي هست؟
الان حدود 5 ماه است، كه از محاكمه يكسري ملي مذهبي‌ها مي‌گذره،‌ اين گروه قرار بود، امروز برند، دادگاه انقلاب براي گرفتن حكمشون.
وقتي كه رفتند، اونجا 1 نامه دادند دستشون، و گفتند برين 3 هفته ديگه بيايد، تا حكمتون را اعلام كنيم.

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۱

امروز هيجان در شركت ما موج مي‌زد،‌ اكثر بچه‌ها سوئد و اسپانيا را برده بودند بالا، صبح كه سوئد باخت، حال همه گرفته شد.
امروز عصر دوباره كلي تو فكر بودم، دوباره مي‌خوام در يك‌جا تغييري ايجاد كنم. مشكل اصلي كار اين هست،‌ كه فكر مي‌كنم، براي انجام اين كار هم تنهام، و فعلا دارم با خودم كلنجار مي‌رم، كه تنهايي مي‌تونم اين همه بار را تحمل كنم يا نه. حدود ساعت6:30 بود كه هولمز زنگ زد، شركتمون و پرسيد، مي‌ري كوه يا نه؟
منم كه از ظهر نقشه رفتن به كوه را كشيده بودم،‌ گفتم: احتمالا.
هولمز كه اومد شركت، حدود نيم ساعتي، معطلش كردم كه 1 سري كارام را انجام بدم، بعد راه افتاديم به سمت كوه.
هولمز خيلي گشنش بود، برا همين سر راه 1 جا شيرقهوه با كيك گرفتيم خورديم.
اون بالا كه رسيديم،‌خيلي شلوغ بود، جالب بود، كه اكثر كسايي كه اومده بودند، خيلي اتو كشيده، و آرايش كرده اومده بودند، انگار اون بالا قراره پارتي برگزار بشه و همه اونها اونجا دعوت دارند. 1 سري دختر كه كفش پاشنه بلند پوشيده بودند،‌اومده بودند، من واقعا نمي‌دونم كه اينها چطوري تو كوه راه مي‌رند؟!.
من هر دفعه كه ميام اينجا، پيش خودم مي‌گم، اينها واقعا اومدند كه قدم بزنند، يا اومدند، خودشون را نشون ملت بدند؟!
يكسري كه همچين 7 رنگ خودشون را آرايش كردند كه نگو
رفتن به صحبت كردن بين من و هولمز گذشت، ولي برگشتن تقريبا 1 كلمه هم حرف نزديم، و من بيشتر تو عالم خودم سير مي‌كردم، و فقط هر چند وقت 1 بار پشت سرم را نگاه مي‌كردم، كه هولمز هنوز پشت سرم هست يا نه؟
تازه وقتي رسيدم دم ماشين فهميدم، كه سرعتم خيلي زياد بوده، و به همين خاطر هولمز از من عقب مي‌مونده.
برگشتن هم به خاطر يادآوري هولمز كه يك دختر زودتر از من از پمپ بنزين بيرون زده، وبه نظر مي‌رسه دست فرمانش خوب هست، رفتم تو مد، رانندگي سريع، ولايي كشيدن.
حتي وفتي كه از مسيرم از دختره جدا شد، هم اين وضعيت ادامه داشت، تا نزديكيهاي خانه هولمز، اونجا ها بود كه تازه متوجه شدم، طبق معمول به خاطر حركت گهواره‌اي ماشين من، هولمز خوابش برده.

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۱

امروز عصري، بعد از 2-3 بار يادآوري برادرم كه گفت امروز،‌آخرين روز نمايشگاه نرم افزار و مولتي‌مديا هست. با پسرعموم قرار گذاشتيم، رفتيم نمايشگاه.
نمايشگاه بد نبود،‌ فقط از بعضي قسمتهاي نمايشگاه به اين راحتي نمي‌شد،‌ رد شد. اينقدر سر و صدا زياد بود كه نگو.مثل اينكه 1 سري از اين غرفه‌ها با هم مسابقه گذاشته بودند و صداي آهنگهاشون را تا آخر زياد كرده‌ بودند. وارد اون منطقه كه مي‌شدي، نا خودآگاه موج آدم را مي‌گرفت. و بدون اينكه خود آدم بخواد، آدم بالا و پايين مي‌رفت. انگار كه وسط دانسينگ هستي.
راستي،‌1 شركتي هم اومده بود،‌ نوارهاي داستان قديمي، را مثل خانم حنا،پري‌دريايي و ... را آورده بود، روي سي‌دي.
من كه خيلي از اون داستانها، خوشم مي‌آد.و با اون نوارها كلي خاطره دارم. بچه كه بودم، همش اون داستانها را گوش مي كردم.
واقعا داستانهاي قشنگي بود.
If you can dream it, you can do it.
راستي امروز عصري، وقتي نيمه اول تمام شد، دلم براي يكي،‌2 نفر خيلي سوخت.
آخه ايتاليا هم داشت،‌حذف مي‌شد.
اول از همه ياد، خانم دوستم افتادم، از اون طرفدارهاي،‌خيلي پر و پا فرص ايتاليا هست. دوستم خودش طرفدار آرژانتين هست. چون آرژانتين حذف شده. بين 2 نيمه به خانمش گير داده بود. و برا اون كلي كري مي‌خوند. و مي‌گفت اين چه تيميه كه تو طرقدارش هستي و ...
يكي ديگه هم من نگران يكي از بچه‌هاي ديار بلاگستان بودم. چون به خودش دسترسي نداشتم، بين2 نيمه به دوستش زنگ زدم، و حال و احوال دوستش را پرسيدم. براي اين يكي خيلي نگران بودم، چون اگر ايتاليا مي‌باخت، احتمالا كار اين يكي به CCU مي‌افتاد. دلم براي دوستش هم مي‌سوخت.
چون اون بنده خدا مجبور بود هر روز بره بيمارستان عيادت دوستش
ولي هر چي بود، به خير گذشت،‌و ايتاليا در آخرين لحظات با شانس زياد،‌به مرحله بعد صعود كرد.

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۱

چند روزه نمي‌دونم، چي شده،
دوباره سرعت حركتم خيلي زياد شده. يكم تند رانندگي مي‌كنم. نمي‌دونم چرا هر چند وقت، يك بار اين اتفاق برام مي‌افته،‌ هنوز دليلش را هم دقيق نمي‌دونم.
امروز ديگه اوضاع خيلي خراب بود،
صبح ساعت 8:30 جلسه داشتم،‌طبق معمول هم تا 2:30 نصف شب بيدار بودم، نتيجه اينكه 8:22 دقيقه ضبحانه نخورده، از خانه اومدم بيرون و براي اينكه به موقع برسم، فقط گاز مي‌دادم.
اين بود ساعت 8:32 دقيقه به جلسه رسيدم و خوشبختانه جلسه همه هنوز شروع نشده بود.
دوباره بعداز ظهر قرار بودساعت 3:30 پيش دوستم باشم، ولي اين بار تا ساعت 3:35 دقيقه شركت كار داشتم. و نهار نخورده از شركت اومدم بيرون. اين دفعه نزديك 4 دقيقه طول كشيد كه از عباس‌اباد برم پايين ميدان ولي‌عصر.
صبح كه صبحانه نخورده زدم بيرون،ظهر هم كه نهار نخوردم، و ‌تا ساعت 7 پيش يكي از دوستام بودم، بعدش تازه ميخواستم برم كوه قدم بزنم، ‌كه ديگه ديدم چشام داره سياهي مي‌ره،‌ ماشين را سر ته، كردم و با سرعت به سمت خانه اومدم، اون هم چه اومدني، فقط گاز مي‌دادم. چيزي نمي‌ديدم، شانس آوردم كه همش به چراغ سبز خوردم.
بعد از 1 حمله به يخچال، يكم حالم بهتر شد،‌ولي باز به شدت گشنه‌ام بود. جرات نمي‌كردم، به مادرم بگم كه نهار نخوردم.
هيچي بعدش از ضعف گرفتم، خوابيدم. تا وقت شام.
ديشب، يك اتفاق جالب برام افتاد.
يك نفر را پيدا كردم،‌كه يك جورايي خيلي شبيه من فكر ميكنه،حتي،‌تاريخ تولدش، موقعيتش در خانواده و ... خيلي شبيه من بود. البته 1 فرق كوچك داره، اون هم اين كه بيشتر از من در مورد خودش مي‌نويسه، و عاشق پيشه‌تر از من هست. اگر دوست داشتيد، در مورد من بيشتر بدونيد،‌مي‌تونيد به اين بلاگ بريد. چون اون بيشتر از من در مورد خودش مي‌نويسه.
آدم، تو اين دنياي بلاگستان، خيلي، موضوعات جالبي پيدا مي‌كنه،‌كه توي دنياي واقعي ممكنه، سالهاي سال، هم اون را پيدا نكنه.
من كه ديشب، از تعجب كم مونده بود كه شاخ در بيارم..
امروز عجب روزي بود.
بعد از فرانسه، كه با كمال ناباوري حذف شد،‌امروز هم آرژانتين حذف شد.
حالبه بگم، تو مسابقه شركتمون، فقط من و يكي ديگه از بچه‌ها آرژانتين را به فينال نبرديم. كه اون هم امروز حذف شد.
فكر كنم، اگر همينطور پيش بره، بقول يكي از بچه‌ها زبونم لال، نوبتي هم كه باشه، نوبت ايتاليا هست، كه حذف بشه،‌بعدش هم احتمالا پرتقال حذف مي‌شه.
با اين بازي‌ها اگر يك دفعه كره يا ژاپن آول شدند،‌نبايد،‌خيلي تعجب كنيم .
كسي نظر بهتري،‌نسبت به نتيجه گيري اين تيمها نداره؟

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۱

بازيها از اين نفس گيرتر نمي‌شد. ديروز ايتاليا از كرواسي باخت، امروز روسيه از ژاپن باخت. قيافه همه ما تو شركت ديدني بود. دهن هامون باز مونده بود، و با دهن باز داشتيم ‌به راديو گوش مي‌كرديم. انگار كه داشتيم خواب مي‌ديديم، هيج كدوممون اصلا فكرنمي‌كرديم اين نتيجه بدست بياد.
امروز،‌همه مون حسابي خراب كرديم، من كه امروز هيچ امتيازي نياوردم.
بازي روسيه ژاپن گفته بودم مساوي مي‌شه، ژاپن برد
بازي تركيه و كاستاريكا، گفته بودم تركيه ميبره، با هم مساوي شدند.

به خاطر همين اتفاقات هست كه مسابقه فوتبال اينهمه جذاب شده است.

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۱

امروز بعد از ظهر، همش تو اين فكر بودم كه بيام در مورد مسابقات امروز بنويسم. در اين مورد كه باز حساب همه تو شركت به هم ريخته، و وضعيت 1 گروه ديگه هم نامعلوم شد. در اين مورد بنويسم كه وضعم خيلي هم بد نيست. و فعلا مكان چهارم را تو شركت دارم. در مورد عصري بنويسم كه چطور همه سرگيجه گرفته بوديم كه چطور پيشبيني‌مون را اصلاح كنيم و ...
ولي بعد از ظهر كه اومدم رو خط، و با يكي از بچه‌ها كه صحبت كردم، همچين حالم گرفته شد، كه نگو.
نمي‌دونم چرا ما از مردم آزاري خوشمون مياد، چرا همه ما نمي‌تونيم مثل يك اركست منظم با هم كار كنيم،‌و هر كس ساز خودش را ، به موقع به صدا در بياره، تا بتونيم همه با هم يك صداي خيلي خوب را در بياريم.
چرا ما نمي‌تونيم هم ديگه را تحمل كنيم و هي به هم حسودي مي‌كنيم. و مثل جاهاي ديگه به جاي اينكه هواي يك ديگر را داشته باشيم، دائم زيرآب يك ديگه را مي‌زنيم.
امروز پيش خودم يك اركستر بزرگ را در نظر گرفته بودم كه رهبر اركست هودر هست. خورشيدخانم، پينك فلوديش، ندا، خانم‌گل، و ... يك سمت سالن نشستند وساز مي‌زنند، اسب‌آتش، زهرا اژدهاي شكلاتي، عصيان، و ... طرف ديگه سالن نشستند و آنها نوبت خودشان ساز مي‌زنند. پدرام، تلخون، رضاعلي، سزيف، و .... سمت ديگه. خلاصه همه كسايي كه دارند بلاگ مي‌نويسند، 1 جاي اين سالن نشستند و دارند كار خودشون را انجام مي‌دهند.
اگر اين هم آدم كه با هم ساز مي‌زنند، بتوانند 1 آهنگ قشنگ هم در بيارند چي مي‌شه
حالا همه اين فكرها، تو خانه دوستم، تو كلم آمد.
ديروز روز تولدش بود، و خانواده‌اش حسابي اون را سورپريزش كردند. (البته من هم جا خوردم، اصلا يادم نبود.) خلاصه اينكه من اينقدر تو فكر بودم، كه فقط يك جا نشسته بودم و تو عالم خودم سير مي‌كردم. آخر سر كه مي‌خواستم برم، به من گفت، تا كيك تولد من را نخوري نمي‌زارم بري. اين شد كه توفيق اجباري پيدا كردم و كيك تولد خوشمزه اون را خوردم. (جاي همتون خالي)

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۱

بالاخره بعد از 2-3 شب بي‌خوابي كشيدن، و 4-5 دفعه كه گفت ظرفيت تكميل هست، بالاخره ‌تونستم، اين سيستم نظر خواهي را راه بياندازم.
بابا چقدر ثبت نام كردن سخت هست.
بابا باز كه حساب من خراب شد.
وضع گروه F هم روز آخر معلوم مي‌شه،‌ فقط چيزي كه مشخصه اينه كه نيجريه، حذف شد. الان هر 3 تا تيم ديگه امكان رفتنشون به مرحله بعد هست،‌منتها، هر كدام بايد يك بازي سخت انجام بدهند.
اين بازي انگليس،‌آرژانتين چقدر جالب بود. كلي دلم به حال آرژانتينيها سوخت،‌ خيلي خوب بازي كردند،‌ولي انگليسيها خوب دفاع كردند. تفريبا همه 11 نفرشون تو 18 قدم جمع شده بودند. هر دفعه اين آرژانتيني‌ها 5-6 نفر را دريب مي‌زدند،‌ولي بازم كلي آدم جلوشون بود. هيچ راهي براي رسيدن به دروازه انگليس وجود نداشت.
راستي،‌تو مسابقه،‌شركتمون، من آلمان را به عنوان تيم اول جام‌جهاني نوشتم.
تا اين جا كه هيچ چيز معلوم نيست،‌همه تيمها خوب بازي كردند.فعلا بايد منتظر شد و ديد كه چه تيمهايي از هر گروه صعود مي‌كنند.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۱

چند وقته كه هوس كردم، در مورد آزادي مطالبي را كه جمع كردم يا خودم به اونها رسيدم را تو بلاگم بيارم.

تجربه به ما آموخته است كه دفاع از آزادي هنگامي به صورت وظيفه همگاني در مي‌آيد كه دولت اهداف خود را زير ظاهري مردم پسندانه عنوان مي‌كند. مردم جوامع آزاد طبيعتاً آماده‌اند تا در مقابل حكام شيطان صفت، به دفاع از آزادي خويش برخيزند. بزرگترين خطر آن زمان در كمين آزادي مي‌نشيند كه مردان پرشور با نيات خيرخواهانه ولي از روي ناآگاهي به حريم آزادي تجاوز مي‌كنند.

لويس برنديس، عضو ديوان عالي كشور
ايالات متحده آمريكا 1928
ديروز بازي آلمان ايرلند مساوي شد. كلي حساب، كتابهاي من را به هم ريخته.
امروز هم كه فرانسه با اروگوئه مساوي كرد،‌ مشكلات من را باز بيشتر كرد.
ما تو شركتمون، يك مسابقه گذاشتيم، براي اينكه ببينيم چه كسي بهتر مي‌تونه نتيجه بازي را حدس بزنه.
الان ما تا آخر بازي‌هاي جام جهاني، تمام نتيجه ها را حدس زديم.
تو اين مسابقه، در پايان هر مرحله مي‌توانيم نتايج خودمون را عوض كنيم. منتها اگر تنيجه را تغيير بديم، امتياز ما در مراحل بعدي نصف خواهد شد،
با اين بازي‌ها كه تا حالا شده، كاملا گيج شدم. نمي‌دونم كه چي كار يايد بكنم.
مثلا من فكر مي‌كردم، كه فرانسه تو گروه خودشون اول مي‌شه و بعد تيم دوم گروه F ميبره و ... حالا اگر همين فرانسه از مرحله اول بالا بياد شاهكار كرده، تو اين گروه هنوز هر 4 تا تيم شانس دارند، كه به مرحله بعد صعود بكنند.
يا حدس مي‌زدم پرتقال توي گروهشون اول مي‌شه،‌ و آمريكا آخر، حالا همون آمريكا، پرتقال را به سختي شكست داد
تو گروه E هم هنوز هيچي معلوم نيست و غير از عربستان، هر 3 تا تيم ديگه شانس صعود دارند.
واقعا بازي‌ها نفس گير شده.
كره و ژاپن خيلي خوب بازي كردند، عربستان هم نسبت به بازي اول خودش،‌تو پازي با كامرون فوق‌العاده خوب بازي كرد.
راستي، از شركتهاي ديگه هم تو مسابقه ما شركت كردند،‌مثلا يكيش همين هولمز،‌اونم اومده تو اين مسابقه شركت كرده.
فكر كنم اگر همين‌طور پيش بره، تمشك طلايي به من برسه. (تو اين مسابقه هم نفر اول جايزه مي‌گيره، هم نفر آخر.)
دعا كنيد، كه حداقل آبرومندانه تو اين مسابقه ببازم.

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۱

فكر كنم تو اين چند روز تعطيلي به اندازه 1 ماه، خوابيدم، و كم خوابيهاي يك ماه اخيرم را جبران كردم.
اين جور استراحت كردن هم يك جورايي مي‌چسبه.
ديروز كه همش خواب بودم
پريشب، رفتم پياده روي. از ساعت 11 شب تا صبح. حدود ساعت 8 صبح بود كه لنگ لنگان به خانه رسيدم.
عضله پاي راستم يكم گرفته بود،‌و كفشم هم حسابي تنگ شده بود.
با كلي مشكل، خودم را رساندم خانه، اونموقع صبح هيچ ماشيني تو خيابان نبود. و من با اين پا درد،‌مجبور شدم كلي پياده راه برم، تا به خانه برسم.
شب قبلش هم موقع پياده روي از سرما كلي لرزيدم. سابقه نداشت كه اين موقع سال هوا اينقدر سرد باشه. اينقدر هوا سرد بود، كه با كلي مشكل چوب پيدا كرديم. و آتش روشن كرديم كه يكم گرم بشيم.

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۱

امروز رفته بودم يك جا ختم، يك روزه خون، آمده بود اونجا، هي چرت و پرت مي‌گفت.
كلي اعصابم خورد شد.
اين يارو، براي اينكه اشك ملت را در بياره، هي خانواده را مي‌چيزوند.
من نمي‌دونم فايده اين كار چي هست، كه به جاي اينكه به خانواده‌اي كه عزيزي را از دست داده، تسلي خاطر بدهند و اونها را آرام كنند، سعي مي‌كنند، بدتر گريه اونها را در بيارند.
(يكي مي‌گفت: سر فوت مادر 1 نفر، روزه خونه اينقدر پر سوز و گداز روزه خواند، كه پسره همونجا، سر قبر مادرش،‌سكته قلبي مي‌كنه و اون هم ميميره)
آيا به نظر شما اصلا اين كارها درست هست؟!
اين چند روز تعطيلي،‌حداقل يك فايده براي ما داره ، اون هم اينكه ممكنه وقت كنيم، يكي، 2 بازي را نگاه كنيم.
دوستم كه ، امروز، فردا را هم مرخصي گرفته، تا بتونه با خيال راحت فوتبال ببينه.
اين عشق فوتبال‌ها چقدر با اين تعطيلات حال مي‌كنند .

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۱

نمي‌دونم امروز بازي‌ها را ديديد يا نه،
من فقط 30-40 دقيقه آخر بازي آلمان- عربستان را ديدم. بازي خيلي جالبي بود. من كه حال كردم. آلمانها بدون اينكه هيچ فشاري به خودشون بيارند، همينجور گل مي‌زدند و اين عربها مثل ماست وايساده بودند و اونها را نگاه مي‌كردند.
با اين كه من سعي مي‌كنم، تو دلم براي هيچ كس بد نخوام، ولي امروز خيلي ناراخت نبودم، از اين كه عربستان با اين وضع روبرو شد. همين چند روز پيشا بود كه فدراسيون فوتبال عربستان 1 نامه براي فيفا فرستاده بود و توي اون نوشته بود كه چرا ايران مقامش از ما بالاتر هست. و ...
يك چيز ديگه. من خودم تيم آلمان را خيلي دوست دارم. از بچه‌گي به اون علاقه داشتم.بيشتر علاقه من هم بخاطربازي رومنيگه بوده.

شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۱

مي‌دونم كه نااميدي،‌خيلي بد هست. و شايد به قول بعضي‌ها بزرگترين گناه باشه.
ولي خودمونيم، بعضي وقتها من هم پيش خودم مي‌گم، ممكنه كه ديگه راه چاره‌اي نباشه.
هيچ وقت يادم نمي‌ره ، سال اول دانشگاه بودم، پدر دوستم، داشت من و دوستم را به دانشگاه مي‌رسوند. از ما پرسيد: حالا وقتي درس‌تون تمام شد، مي‌خواهيد چي كاره بشيد؟ چي كار مي‌خواهيد بكنيد؟
من و دوستم هم با خنده گفتيم: مي‌خوايم وزير بشيم و يكم خراب‌كاري كنيم.
دوست پدرم يك خنده تلخي كرد و گفت: به همين خيال باشيد، تا اون موقع چيزي براي شماها نگذاشتند كه خرابش بكنيد.
الان كه فكر مي‌كنم مي‌بينم واقعا همينطوره.

هر دفعه كه با دوستام ميِشينيم راجب وضع كشور صحبت مي‌كنيم. به اين نتيجه مي‌رسيم كه اوضاع كشور خيلي خرابتر از اوني هست كه قبلا فكرش را مي‌كرديم.
اينكه با اين وضع خراب كشور هنوز از هم نپاشيده، براي ما جاي سوال داره. البته به قول دوستم، تا وقتي كه اين دلارهاي نفتي هست. مي‌تونيم تا چند سال ديگه هم به اين وضع ادامه بديم.
دانشجو كه بودم، براي يكي از درسام، يك تحقيقي كردم، و رابطه توليد كارخانه‌هاي خودرو سازي را به قيمت نفت بدست آوردم. دقيقا رابطه توليد خودرو با قيمت نفت رابطه مستقيم داشت. مثلا زماني كه قيمت نقت بالا مي‌رفت، توليد پيكان هم بالا مي‌رفت.و زماني كه قيمت نفت پايين مي‌امد، توليد هم پايين مي‌آمد.
حتي صادرات غير نفتي ما هم الان كاملا به قيمت نفت بستگي داره، اگر قيمت نفت بالا بمونه، صادرات غير نفتي ما هم بالا مي‌ره. ولي اگر قيمت نفت پايين بياد، صادرات نفتي ما هم به شدت كاهش پيدا مي‌كنه.
...
مي‌دونم كه الان وضع كشور به تار مويي بند هست. كه اگر اين تار مو پاره بشه. كل كشور از هم مي‌پاشه. دوست دارم تا آخرين لحظه به اين تار مو اميد داشته باشم. و دعا كنم كه اين تار مو آنقدر بتونه دوام بياره تا كشور از اين مشكلات نجات پيدا بكنه.
به اميد داشتن فردايي بهتر
اين كتاب مجمع‌الجزاير زندان گونه ، اكبر گنجي هم كتاب جالبي بود. حيف شد كه جمعش كردند. اگر گير آورديد بخونيدش.
اين كتاب مجموع مقالاتي هست، كه اكبر گنجي تو زندان نوشته. و در روزنامه‌ها يا مجلات مختلف چاپ شده، يا به مناسبتي در مراسمي خوانده شده.
خلاصه‌اي از 2 مقاله را در در اين سايت ايران امروزيا در سايت پيك نت مي‌توانيد بخوانيد.
آدم تو اين شهر بعضي وقتها 1 چيزهايي مي‌بينه كه نمي‌تونه بفهمه كه چي را بايد باور كنه
مثلا همين چند روز پيش، من مي‌خواستم برم ختم، سوار يك تاكسي(ماشين شخصي) شدم. راننده ماشين، يك ريش خفن داشت، و يك انگشتر گنده هم دستش بود،‌اونوقت همين آقا يك آهنگ از اين آهنگهاي لس‌آنجلسي گذاشته بود و صداي ضبطش را هم زياد كرده بود.
من واقعا نمي‌دونستم بايد ظاهر راننده را قبول كنم يا اون نواري كه گذاشته بود.
يا شايد هم من اشتباه مي‌كنم، اين 2 تا با هم سازگار هستند.