* شيطنتم دوباره برگشته، تقريبا حالم خيلي خوب هست، چند روز پيش تو خيابون ميرفتم، كه يكي از دوستام رو ديدم كه با ماشين تو مسير مخالف داره ميره، خيلي وقت بود كه دنبال كسي نيافتاده بودم. تو ذهنم حدس زدم كه اون چه مسيري رو در اين ساعت داره ميره، انداختم تو كوچه و پس كوچهها، تقريبا 15 دقيقه بعد، ماشين دوستم از كنار من توي بزرگراه عبور كرد، چند دقيقهاي پشت سرش راه رفتم، تونسته بودم كه مسيرش رو درست حدس بزنم و ديگه كاري نداشتم، براي همين گاز ماشين رو گرفتم و دنبال كار خودم رفتم :)
... :)
* ديشب براي چهارمين بار پاي ديدن فيلم راه سبز نشستم كه از شبكه 1 پخش ميشد، نشستم.
فيلم فوق العادهاي هست. هر بار كه اين فيلم رو ميبينم، ياد كتاب همه مردم ميميرند ميافتم. ...
* اول هفته مطالب بالاي صفحه + يك سري مطلب ديگه رو نوشتم منتها نرسيدم كاملشون كنم. بعد هم 2-3 تا اتفاق افتاد كه يك مقدار حالم گرفته شد. يكسري از نوشتهها رو حذف كردم!
خلاصه هميشه همين هست، درست در لحظهاي كه آدم فكر ميكنه خيلي خوبه يك اتفاق ميافته كه آدم رو به دنيا واقعي بر ميگردونه :)
چند شب پيش يكجورهايي خسته شده بودم، پيش خودم حساب كردم كه 30 سال خوبي رو گذروندم، چه خوب ميشد همينجا زندگيم تمام ميشد، ... بعد از يك مدت به خودم خنديدم و گفتم: رها باز داري جا ميزنيها! هنوز خيلي كارها مونده كه نكردي. و ...
حس كردن بعضي از اتفاقات هنوز اذيتم ميكنه و به شدت انرژيم رو تحليل ميبره.
* چهارشنبه براي يك ماموريت يك روزه باز رفتم قم، چند ساعتي روي يك برج بودم كه به كل شهر ديد داشت. از هر چيزي كه فكرش رو بكنيد عكس گرفتم. از آسمان آبي آبي آبي، از كوههايي كه در دور دستها بودند و از برف سفيد شده بودند، از منارهها و گنبدهاي حرم، از لحظه لحظه غروب آفتاب و ... . بعضي از عكسها خيلي خوب در اومد. :)
اگر از سرماش بگذرم كه تا مغز استخون آدم نفوذ ميكرد، به خاطر اين عكسها كه گرفتم، ماموريت خوبي بود. :)
پ.ن.
نميدونم در چه حالي، اميدوارم كه خوب و خوش باشي. تقريبا اوايل ماه بود كه خواب ديدم كه از تو Miss Call دارم.
چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۳
سهشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۳
رحمان و شب يلدا
يكي ديگه از دوستام قرار هست كه بره انگليس، براي همين بچهها تصميم گرفتند كه براي او يك مهموني بگيرند و توي مهموني همه دوستهاي نزديك و فاميلهاي نزديكش رو دعوت كنند. بچهها ميخواستند كه اين دوستمون بطور كامل سورپريز بشه. براي همين وقتي هفته پيش اين فكر مطرح شد، فقط 4-5 نفر از دوستاي نزديكش خبر داشتيم. و براي اينكه يك موقع كسي سوتي نده، تا 2 روز قبل از مهموني به هيچكس خبر نداديم. از 2 روز قبل بود كه يواش يواش شروع به خبر كردن بچهها كرديم.
قرار بود كه همه بچهها راس ساعت 6:45 خونه يكي از بچهها جمع بشيم، و اين دوستمون رو به يك بهانه اونجا بكشونيم. از همه جالبتر اين بود كه بچهها به كسايي كه قرار بود، دوسمون رو بيارند 2 ساعت قبل از برنامه خبر داده بودند و اونها هم اولش فكر كرده بودند، قضيه سركاري هست و با طرف قرار گذاشته بودند برند ميدون منيريه خريد!!!!
چقدر فحش كه بچهها به اين 2 تا دوستش ندادند. زنگ ميزدند به موبايل دوستاش كه اين چه برنامهاي هست كه شما گذاشيد و همينجور فحش بود كه به اونها ميدادند. قضيه مرام بازي شده بود، بچهها يك حرفي زده بودند و حالا براي اينكه كل جريان لو نره مجبور بودند، طبق برنامه عمل كنند.
از طرفي، يكي از بچهها كه خونه اون جمع شده بوديم. هر چند وقت يكبار به دوستمون زنگ ميزد كه حالم اصلا خوب نيست. حالا يك شب من به وجود كثيف تو احتياج پيدا كردم و تو هم ...
خلاصه بعد از همه تلاشها، اين دوست ما به جاي ساعت 7 ساعت 9:15 آمد.
شما چه حالي پيدا ميكنيد، وقتي كه وارد يك خونه ميشيد. و انتظار داريد دوستتون رو كه وضعيت روحي مناسبي نداره ببينيد، منتها وقتي وارد ميشيد و چراغ روشن ميكنيد، ميبينيد كه حدود 30 نفر از دوستان و فاميلاتون يك دفعه ميريزند سرتون!!!
حتي پسرخاله شما كه به تازگي از آمريكا رسيده و شما هنوز وقت ديدن اون رو نكرديد، و ميخواستيد همون شب بريد خونشون ديدنش، بين مهمونها هست!
اين دوست ما كه شوكه شد، چند دقيقه اول كه دهنش آويزون بود. تك تك ما ها رو بغل ميكرد و از ما بابت اين برنامه تشكر ميكرد. نميدونست بايد چي كار بكنه. بعد همينجور شروع به بالا و پايين پريدن كرد. :)
و اما هديه!
براي دوستمون يك تيشرت سفيد گرفتيم و روي پيراهن عكسهاي دستجمعي كه طي اين چند سال با هم گرفته بوديم رو چاپ كرديم. كلي با تيشرت حال كرد. سريع تيشرت رو پوشيد، بچهها هم از فرصت استفاده كردند و همه با او عكس انداختند.
مهموني فوق العادهاي بود. مخصوصا زماني كه دوستمون وارد شد، و از خوشحالي نميدونست چي كار بايد بكنه... اينقدر خوشحال بودم كه ميخواستم بزنم زير گريه.
به من خيلي خوش گذشت، ميتونم بگم، تو عمرم اينقدر ورجه وورجه نكرده بودم. اينقدر خوشحال بودم كه تا ساعت 11:30-12 با بچه ورجه وورجه ميكرديم!!!
اواسط مهموني كفشهام رو در آوردم. و با پاي برهنه شروع به ورجه وورجه كردن كردم. اصلا با كفشهام حس خوبي براي اين كار نداشتم!
اين برنامه شايد براي اين به اين خوبي در اومد كه تقريبا همه بچهها در برگزاري اون سهيم بودند. مثلا شام رو 4-5 تا از بچهها تدارك ديده بودند. يكي دنبال عكس بود، يكي دنبال پيراهن، يكي دنبال برنامه ريزي و ...
خلاصه مهموني خيلي خوبي بود. آخر برنامه هم يكسري از بچهها كمك كردند و سريع اشغالهايي كه ريخته بوديم رو جمع كردند.
(با اينكه همه بچهها يك جوري توي اين كار سهيم بودند، ولي 2-3 نفر بيشتر از بقيه براي اين برنامه زحمت كشيدند. دستشون درد نكنه)
* مدتها بود كه دلم براي يكي از دوستام تنگ شده بود. از قبل پيش خودم گفته بودم، كه براي شب يلدا براش SMS ميزنم و به اون ميگم كه برام يك فال حافظ بگيره.
امروز يك جايي حوالي ميدان آرژانتين، شركت يكي از دوستانم كار داشتم. اونجا 20 -30 دقيقهاي راجع به موضوعات مختلف با دوستم گپ زدم. از شركت دوستم كه اومدم بيرون، به خودم كلي فحش دادم كه با وجود اين همه كاري كه تو شركت دارم، نشستم با دوستم گپ ميزنم.
توي ميدون آرژانتين منتظر تاكسي بودم كه برم شركت كه يك دفعه، همون دوستم رو اونطرف خيابون ديدم. اينقدر خوشحال شدم كه حد نداشت. دوستم رو بعد از حدود 5 ماه ميديدم. با همون لبخند هميشگي :)
راجع به اتفاقات اين مدت صحبت كرديم و قرار شد كه شب برام فال هم بگيره. :)
بعد كه از دوستم خداحافظي كردم، به حكمت اون 20-30 دقيقهاي كه اضافه تو شركت دوستم گپ زدم پي بردم و خوشحال رفتم شركت. :) (بعضي وقتها دنيا خيلي كوچيك ميشه.)
* امشب تقريبا 3 ساعت شنونده بودم. 2 تا از دوستام در مورد اتفاقات چند وقت اخير صحبت ميكردند. و من فقط گوش ميكردم. بازم داره يكسري اتفاق ميافته كه خيلي خوب نيست. ...
* بعضي وقتها وحشتناك رانندگي ميكنم. تقريبا به جرات ميتونم بگم كه به غير از پسر عموهام كه يك دفعه اونروي من رو ديدند. كسي ديگه من رو در اين وضعيت نديده.
امشب هم يكي از اون شبها بود، صداي نوار تا آخر و من بي اعتنا به عقربه دور موتور كه به حوالي ناحيه قرمز مياومد به سمت خونه مياومدم تا در كنار خانواده شب يلداي ديگه، تولد خورشيد ديگهاي رو شاهد باشم.
پ.ن.
1- امشب وضع خطوط موبايل افتضاح بود. براي فرستادن هر تماس بايد حداقل 10 دفعه شماره طرف مورد نظر رو ميگرفتي، تازه بعد از اونهم فقط چند ثانيه موفق به صحبت كردن ميشدي! براي هر كسي هم كه ميخواستي SMS بفرستي بايد حداقل 7-8 بار تلاش ميكردي تا بر پيغام error sending پيروز بشي!
دست همه اونهايي كه در اين وضعيت اسفبار SMS فرستادند و رسيدن شب يلدا رو تبريك گفتند، آرزوهاي خوب كردند و يا شمردن جوجهها رو در اين شب يادآوري كردند، درد نكنه. :)
2- يادم رفت چي ميخواستم بنويسم!!! :)
3- برنامه شب يلداي شبكه 1 خيلي قشنگ بود، مخصوصا داستان آجيل مشكل گشا! :)
4- اميدوارم كه همگي شما در كنار خانوادهتون شب يلداي خوبي رو پشت سر گذاشته باشيد.
قرار بود كه همه بچهها راس ساعت 6:45 خونه يكي از بچهها جمع بشيم، و اين دوستمون رو به يك بهانه اونجا بكشونيم. از همه جالبتر اين بود كه بچهها به كسايي كه قرار بود، دوسمون رو بيارند 2 ساعت قبل از برنامه خبر داده بودند و اونها هم اولش فكر كرده بودند، قضيه سركاري هست و با طرف قرار گذاشته بودند برند ميدون منيريه خريد!!!!
چقدر فحش كه بچهها به اين 2 تا دوستش ندادند. زنگ ميزدند به موبايل دوستاش كه اين چه برنامهاي هست كه شما گذاشيد و همينجور فحش بود كه به اونها ميدادند. قضيه مرام بازي شده بود، بچهها يك حرفي زده بودند و حالا براي اينكه كل جريان لو نره مجبور بودند، طبق برنامه عمل كنند.
از طرفي، يكي از بچهها كه خونه اون جمع شده بوديم. هر چند وقت يكبار به دوستمون زنگ ميزد كه حالم اصلا خوب نيست. حالا يك شب من به وجود كثيف تو احتياج پيدا كردم و تو هم ...
خلاصه بعد از همه تلاشها، اين دوست ما به جاي ساعت 7 ساعت 9:15 آمد.
شما چه حالي پيدا ميكنيد، وقتي كه وارد يك خونه ميشيد. و انتظار داريد دوستتون رو كه وضعيت روحي مناسبي نداره ببينيد، منتها وقتي وارد ميشيد و چراغ روشن ميكنيد، ميبينيد كه حدود 30 نفر از دوستان و فاميلاتون يك دفعه ميريزند سرتون!!!
حتي پسرخاله شما كه به تازگي از آمريكا رسيده و شما هنوز وقت ديدن اون رو نكرديد، و ميخواستيد همون شب بريد خونشون ديدنش، بين مهمونها هست!
اين دوست ما كه شوكه شد، چند دقيقه اول كه دهنش آويزون بود. تك تك ما ها رو بغل ميكرد و از ما بابت اين برنامه تشكر ميكرد. نميدونست بايد چي كار بكنه. بعد همينجور شروع به بالا و پايين پريدن كرد. :)
و اما هديه!
براي دوستمون يك تيشرت سفيد گرفتيم و روي پيراهن عكسهاي دستجمعي كه طي اين چند سال با هم گرفته بوديم رو چاپ كرديم. كلي با تيشرت حال كرد. سريع تيشرت رو پوشيد، بچهها هم از فرصت استفاده كردند و همه با او عكس انداختند.
مهموني فوق العادهاي بود. مخصوصا زماني كه دوستمون وارد شد، و از خوشحالي نميدونست چي كار بايد بكنه... اينقدر خوشحال بودم كه ميخواستم بزنم زير گريه.
به من خيلي خوش گذشت، ميتونم بگم، تو عمرم اينقدر ورجه وورجه نكرده بودم. اينقدر خوشحال بودم كه تا ساعت 11:30-12 با بچه ورجه وورجه ميكرديم!!!
اواسط مهموني كفشهام رو در آوردم. و با پاي برهنه شروع به ورجه وورجه كردن كردم. اصلا با كفشهام حس خوبي براي اين كار نداشتم!
اين برنامه شايد براي اين به اين خوبي در اومد كه تقريبا همه بچهها در برگزاري اون سهيم بودند. مثلا شام رو 4-5 تا از بچهها تدارك ديده بودند. يكي دنبال عكس بود، يكي دنبال پيراهن، يكي دنبال برنامه ريزي و ...
خلاصه مهموني خيلي خوبي بود. آخر برنامه هم يكسري از بچهها كمك كردند و سريع اشغالهايي كه ريخته بوديم رو جمع كردند.
(با اينكه همه بچهها يك جوري توي اين كار سهيم بودند، ولي 2-3 نفر بيشتر از بقيه براي اين برنامه زحمت كشيدند. دستشون درد نكنه)
* مدتها بود كه دلم براي يكي از دوستام تنگ شده بود. از قبل پيش خودم گفته بودم، كه براي شب يلدا براش SMS ميزنم و به اون ميگم كه برام يك فال حافظ بگيره.
امروز يك جايي حوالي ميدان آرژانتين، شركت يكي از دوستانم كار داشتم. اونجا 20 -30 دقيقهاي راجع به موضوعات مختلف با دوستم گپ زدم. از شركت دوستم كه اومدم بيرون، به خودم كلي فحش دادم كه با وجود اين همه كاري كه تو شركت دارم، نشستم با دوستم گپ ميزنم.
توي ميدون آرژانتين منتظر تاكسي بودم كه برم شركت كه يك دفعه، همون دوستم رو اونطرف خيابون ديدم. اينقدر خوشحال شدم كه حد نداشت. دوستم رو بعد از حدود 5 ماه ميديدم. با همون لبخند هميشگي :)
راجع به اتفاقات اين مدت صحبت كرديم و قرار شد كه شب برام فال هم بگيره. :)
بعد كه از دوستم خداحافظي كردم، به حكمت اون 20-30 دقيقهاي كه اضافه تو شركت دوستم گپ زدم پي بردم و خوشحال رفتم شركت. :) (بعضي وقتها دنيا خيلي كوچيك ميشه.)
* امشب تقريبا 3 ساعت شنونده بودم. 2 تا از دوستام در مورد اتفاقات چند وقت اخير صحبت ميكردند. و من فقط گوش ميكردم. بازم داره يكسري اتفاق ميافته كه خيلي خوب نيست. ...
* بعضي وقتها وحشتناك رانندگي ميكنم. تقريبا به جرات ميتونم بگم كه به غير از پسر عموهام كه يك دفعه اونروي من رو ديدند. كسي ديگه من رو در اين وضعيت نديده.
امشب هم يكي از اون شبها بود، صداي نوار تا آخر و من بي اعتنا به عقربه دور موتور كه به حوالي ناحيه قرمز مياومد به سمت خونه مياومدم تا در كنار خانواده شب يلداي ديگه، تولد خورشيد ديگهاي رو شاهد باشم.
پ.ن.
1- امشب وضع خطوط موبايل افتضاح بود. براي فرستادن هر تماس بايد حداقل 10 دفعه شماره طرف مورد نظر رو ميگرفتي، تازه بعد از اونهم فقط چند ثانيه موفق به صحبت كردن ميشدي! براي هر كسي هم كه ميخواستي SMS بفرستي بايد حداقل 7-8 بار تلاش ميكردي تا بر پيغام error sending پيروز بشي!
دست همه اونهايي كه در اين وضعيت اسفبار SMS فرستادند و رسيدن شب يلدا رو تبريك گفتند، آرزوهاي خوب كردند و يا شمردن جوجهها رو در اين شب يادآوري كردند، درد نكنه. :)
2- يادم رفت چي ميخواستم بنويسم!!! :)
3- برنامه شب يلداي شبكه 1 خيلي قشنگ بود، مخصوصا داستان آجيل مشكل گشا! :)
4- اميدوارم كه همگي شما در كنار خانوادهتون شب يلداي خوبي رو پشت سر گذاشته باشيد.
شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۳
* امروز همچين از روي يك دست انداز رد شدم كه هر 4 تا چرخ ماشينم از زمين بلند شد. و بعد چند ثانيه محكم اومدم روي زمين. يك جورهاي حال داد، منتها دلم، خيلي براي ماشينم سوخت.
* پنج شنبه هفته پيش (19 آذر) كه برف و بارون شديد مياومد. ظهر كه كلاسم تمام شد. سريع راه افتادم كه برم بازار. همچين كه از دانشكده اومد بيرون، ديدم كه ماشينم به يك سمت كشيده ميشه. نگاه كردم ديدم، لاستيك جلوم پنچر شده.
خلاصه كنار بزرگراه توي اون شلاب و زير بارون برف شروع به تعويض لاستيك كردم! داشتم لاستيك ماشين رو عوض ميكردم كه يك آقايي اومد و يك چتر بالاي سرم گرفت و با خوشرويي گفت: توي اين هوا، پنچرگيري خيلي حال گيري هست! يكم نگاهش كردم و گفتم: آره.
همون لحظه تو دلم فكر كردم براي چي اين يارو كنار بزرگراه داره كمكم ميكنه!؟ نكنه بخواد حواس من رو پرت بكنه و چيزي از تو ماشينم بر داره ، مواظبش باشم و ... يكم از اين فكرها اومد تو ذهنم، بعد به خودم گفتم: رها خيلي به آدمها بد بين شديها! بعد هم گفتم: به هر حال تو اين وضعيت اومده چتر براي من نگه داشته، پنچر گيريم كه تموم شد، از او ميپرسم كه مسيرش كجاست. اگر به مسيرم ميخورد، ميبرمش تا يك جايي ميرسونمش.
پنچرگيري ماشين كه تمام شد تا رفتم كه لاستيك رو توي صندوق عقب بگذارم. ديدم كه داره چترش رو جمع ميكنه كه تو صندوق عقب ماشينش بگذاره! تازه متوجه شدم كه طرف راننده اون ماشيني بود كه كنار خيابون منتظر بود!
از دست خودم خيلي ناراحت و شدم شدم كه براي يك لحظه همچين فكري در مورد اون فرد كردم!
* چهارشنبه هفته پيش رفتم خونه يكي از دوستام تا دستگاهش رو درست كنم. وقتي ميخواستم از خونشون بيام بيرون، چشمم افتاد به ترازو كه كنار اتاق بود. رفتم روي ترازو، ديدم 4-5 كيلو بيشتر از هميشه نشون ميده! فكر كردم ممكنه مال كاپشنم باشه. كاپشنم رو در آوردم، دوباره رفتم روي ترازو، ديدم 4 كيلو نسبت به قبل چاق شدم! :)
از خونه اونها كه اومدم بيرون يك حالي بودم. به خودم گفتم: رها فعاليتت كم شده كه وزنت داره ميره بالا. با اين كه من 10-15 كيلو جا دارم كه تازه به وزن استاندارد برسم، بازم خيلي خوشم نميآد، كه چاق بشم.
خلاصه از اونجا كه بخاطر سرما نميشه دوچرخه سواري رفت. تصميم گرفتم كه دوباره هفتهاي يكبار به طور مرتب كوه برم! :)
* بازار تموم شد، منتها براي اولين بار نبود پسر عموجان و قبول نكردن مسئوليتها توسط من كار دست بچهها داد. و آخر بازار صندوقهامون كم آورد. يكشنبهاي وقتي كار بچهها رو چك كردم، ديدم بچهها كلي پول كم آوردند. اينقدر ناراحت بودم كه شب خوابم نميبرد. فرداش هم معدهام به هم ريخت. بعدش پيش خودم گفتم، الان كه كاري نميتونم بكنم. فقط اينكه از دفعه ديگه بايد بيشتر حواسمون رو جمع كنيم كه همچين اتفاقي براي ما پيش نياد. و بعد بچهها رو مجبور كردم كه همه فاكتورها رو از اول چك كنند، تا ايرادهاي كار در بياد. خيلي بد هست، آدم به افرادي كه اعتماد داره، شك بكنه، و ديگه اطمينان قبل رو نداشته باشه.
* چهارشنبهاي يك ماموريت يك روزه به قم داشتم. نگاهم به بعضي از مسايل خيلي خوب شده. خودم از خودم خوشم اومد. :)
* بازم پنجشنبه. ديروز وقتي رفتم دانشكده، اولين چيزي كه توجهم رو جلب كرد، پلاكارد سياهي بود كه خبر از فوت يكي از استادهاي دانشكدمون رو ميداد. خلاصه اول صبحي كلي حالم گرفته شد. بعدازظهر بعد از اينكه يك مقدار به كارهام رسيدم، رفتم دنبال يكي از دوستام. وسط راه يك دفعه هوا از ابر تاريك شد، و بعد از چند دقيقه بارش تگرگ شروع شد. :)
به شدت هوس كوه كردم. اينقدر دوست داشتم كه توي اون هوا ميرفتم كوه! پيش خودم ميگفتم: كه الان اونجا حسابي برف ميآد! :)
رفتم دنبال يك از دوستام، دوستم يك خواب نسبتا بد ديده بود. با هم رفتيم هات شكلت، تگرگ و برف همينجور مياومد. خيابون شريعتي تقريبا كفش سفيد شده بود. و ماشين ها موقع بالا رفتن سر ميخوردند. خلاصه بعد از خوردن يك نسكافه داغ دوستم رو رسوندم. راه افتادم برم به سمت خونه يكي ديگه از دوستام كه توي ولنجك بود.
از صبح ساعت 8 كه از خونه بيرون اومده بودم، توالت نرفته بودم. خوردن نسكافه و بعدش سرما يك دفعه اوضاع احوالات من رو توي ترافيك حسابي خراب كرد. ديگه همه چيز رو زرد ميديدم. تقريبا از جلو هر جا كه فكر ميكردم دستشويي عمومي داشته باشه و اون موقع باز باشه رد شدم. ديگه اواخر حاضر بودم 1000 تومن بدم، برم دستشويي!
آخر سر به فكر دستشويي اول بام تهران افتادم. 500 تومان پول پاركينگ دادم و با ماشين رفتم تا آخر پاركينگ و بعد هم ... خلاصه به اين بهانه بود كه من يك قدمي توي كوه زدم. نميدونيد وقتي چشمهاي آدم همه چيز رو زرد نبينه، چقدر پياده روي ميچسبه. از اونجا كه با 2 تا از دوستام قرار داشتم، خيلي نتونستم راه برم و مجبور شدم زود برگردم.
شبش باز يكسري اطلاعات جديد بدست آوردم. ... خلاصه فقط جالب بود. اصلا دوست ندارم كه اين قضيه ادامه پيدا بكنه. به دوستم هم گفتم كه هر چه زودتر اين قضيه تمام بشه بهتره. چون ميترسم، آخرش طرف يك كاري دستمون بده.!
* بالاخره امروز موفق شديم كه انتخابات رو توي گروهمون برگزار كنيم. و تقريبا كسايي كه ميخواستيم انتخاب شدند. كاري بود كه خيلي وقت بود ميخواستيم انجامش بديم. :)
ظهر يكي از دوستان قديم زنگ زد كه ميخواد كتاب بخره، حوصله دارم كه با هم بريم يا نه! كه منم سريع جواب مثبت دادم. بعد خريد كتاب هم رفتيم سراغ يكي ديگه از دوستان و 3 تايي با هم رفتيم ناهار. ... خلاصه امروز تا شب با كلي آدم حرف زدم. :)
پ.ن.
1- نميدونم چرا تازگي شبها، تنبليم ميآد كه چيزي بنويسم. از اين تنبلي اصلا خوشم نميآد. :)
2- با همه اتفاقاتي كه افتاده، بازم از آقاي خاتمي خوشم ميآد. ميدونم كه قضاوت تاريخ در مورد او مثبت هست. تو اين هفته اينقدر در موردش صحبت كردم كه حوصله نوشتن در موردش رو اينجا نداشتم.
3- ...
* پنج شنبه هفته پيش (19 آذر) كه برف و بارون شديد مياومد. ظهر كه كلاسم تمام شد. سريع راه افتادم كه برم بازار. همچين كه از دانشكده اومد بيرون، ديدم كه ماشينم به يك سمت كشيده ميشه. نگاه كردم ديدم، لاستيك جلوم پنچر شده.
خلاصه كنار بزرگراه توي اون شلاب و زير بارون برف شروع به تعويض لاستيك كردم! داشتم لاستيك ماشين رو عوض ميكردم كه يك آقايي اومد و يك چتر بالاي سرم گرفت و با خوشرويي گفت: توي اين هوا، پنچرگيري خيلي حال گيري هست! يكم نگاهش كردم و گفتم: آره.
همون لحظه تو دلم فكر كردم براي چي اين يارو كنار بزرگراه داره كمكم ميكنه!؟ نكنه بخواد حواس من رو پرت بكنه و چيزي از تو ماشينم بر داره ، مواظبش باشم و ... يكم از اين فكرها اومد تو ذهنم، بعد به خودم گفتم: رها خيلي به آدمها بد بين شديها! بعد هم گفتم: به هر حال تو اين وضعيت اومده چتر براي من نگه داشته، پنچر گيريم كه تموم شد، از او ميپرسم كه مسيرش كجاست. اگر به مسيرم ميخورد، ميبرمش تا يك جايي ميرسونمش.
پنچرگيري ماشين كه تمام شد تا رفتم كه لاستيك رو توي صندوق عقب بگذارم. ديدم كه داره چترش رو جمع ميكنه كه تو صندوق عقب ماشينش بگذاره! تازه متوجه شدم كه طرف راننده اون ماشيني بود كه كنار خيابون منتظر بود!
از دست خودم خيلي ناراحت و شدم شدم كه براي يك لحظه همچين فكري در مورد اون فرد كردم!
* چهارشنبه هفته پيش رفتم خونه يكي از دوستام تا دستگاهش رو درست كنم. وقتي ميخواستم از خونشون بيام بيرون، چشمم افتاد به ترازو كه كنار اتاق بود. رفتم روي ترازو، ديدم 4-5 كيلو بيشتر از هميشه نشون ميده! فكر كردم ممكنه مال كاپشنم باشه. كاپشنم رو در آوردم، دوباره رفتم روي ترازو، ديدم 4 كيلو نسبت به قبل چاق شدم! :)
از خونه اونها كه اومدم بيرون يك حالي بودم. به خودم گفتم: رها فعاليتت كم شده كه وزنت داره ميره بالا. با اين كه من 10-15 كيلو جا دارم كه تازه به وزن استاندارد برسم، بازم خيلي خوشم نميآد، كه چاق بشم.
خلاصه از اونجا كه بخاطر سرما نميشه دوچرخه سواري رفت. تصميم گرفتم كه دوباره هفتهاي يكبار به طور مرتب كوه برم! :)
* بازار تموم شد، منتها براي اولين بار نبود پسر عموجان و قبول نكردن مسئوليتها توسط من كار دست بچهها داد. و آخر بازار صندوقهامون كم آورد. يكشنبهاي وقتي كار بچهها رو چك كردم، ديدم بچهها كلي پول كم آوردند. اينقدر ناراحت بودم كه شب خوابم نميبرد. فرداش هم معدهام به هم ريخت. بعدش پيش خودم گفتم، الان كه كاري نميتونم بكنم. فقط اينكه از دفعه ديگه بايد بيشتر حواسمون رو جمع كنيم كه همچين اتفاقي براي ما پيش نياد. و بعد بچهها رو مجبور كردم كه همه فاكتورها رو از اول چك كنند، تا ايرادهاي كار در بياد. خيلي بد هست، آدم به افرادي كه اعتماد داره، شك بكنه، و ديگه اطمينان قبل رو نداشته باشه.
* چهارشنبهاي يك ماموريت يك روزه به قم داشتم. نگاهم به بعضي از مسايل خيلي خوب شده. خودم از خودم خوشم اومد. :)
* بازم پنجشنبه. ديروز وقتي رفتم دانشكده، اولين چيزي كه توجهم رو جلب كرد، پلاكارد سياهي بود كه خبر از فوت يكي از استادهاي دانشكدمون رو ميداد. خلاصه اول صبحي كلي حالم گرفته شد. بعدازظهر بعد از اينكه يك مقدار به كارهام رسيدم، رفتم دنبال يكي از دوستام. وسط راه يك دفعه هوا از ابر تاريك شد، و بعد از چند دقيقه بارش تگرگ شروع شد. :)
به شدت هوس كوه كردم. اينقدر دوست داشتم كه توي اون هوا ميرفتم كوه! پيش خودم ميگفتم: كه الان اونجا حسابي برف ميآد! :)
رفتم دنبال يك از دوستام، دوستم يك خواب نسبتا بد ديده بود. با هم رفتيم هات شكلت، تگرگ و برف همينجور مياومد. خيابون شريعتي تقريبا كفش سفيد شده بود. و ماشين ها موقع بالا رفتن سر ميخوردند. خلاصه بعد از خوردن يك نسكافه داغ دوستم رو رسوندم. راه افتادم برم به سمت خونه يكي ديگه از دوستام كه توي ولنجك بود.
از صبح ساعت 8 كه از خونه بيرون اومده بودم، توالت نرفته بودم. خوردن نسكافه و بعدش سرما يك دفعه اوضاع احوالات من رو توي ترافيك حسابي خراب كرد. ديگه همه چيز رو زرد ميديدم. تقريبا از جلو هر جا كه فكر ميكردم دستشويي عمومي داشته باشه و اون موقع باز باشه رد شدم. ديگه اواخر حاضر بودم 1000 تومن بدم، برم دستشويي!
آخر سر به فكر دستشويي اول بام تهران افتادم. 500 تومان پول پاركينگ دادم و با ماشين رفتم تا آخر پاركينگ و بعد هم ... خلاصه به اين بهانه بود كه من يك قدمي توي كوه زدم. نميدونيد وقتي چشمهاي آدم همه چيز رو زرد نبينه، چقدر پياده روي ميچسبه. از اونجا كه با 2 تا از دوستام قرار داشتم، خيلي نتونستم راه برم و مجبور شدم زود برگردم.
شبش باز يكسري اطلاعات جديد بدست آوردم. ... خلاصه فقط جالب بود. اصلا دوست ندارم كه اين قضيه ادامه پيدا بكنه. به دوستم هم گفتم كه هر چه زودتر اين قضيه تمام بشه بهتره. چون ميترسم، آخرش طرف يك كاري دستمون بده.!
* بالاخره امروز موفق شديم كه انتخابات رو توي گروهمون برگزار كنيم. و تقريبا كسايي كه ميخواستيم انتخاب شدند. كاري بود كه خيلي وقت بود ميخواستيم انجامش بديم. :)
ظهر يكي از دوستان قديم زنگ زد كه ميخواد كتاب بخره، حوصله دارم كه با هم بريم يا نه! كه منم سريع جواب مثبت دادم. بعد خريد كتاب هم رفتيم سراغ يكي ديگه از دوستان و 3 تايي با هم رفتيم ناهار. ... خلاصه امروز تا شب با كلي آدم حرف زدم. :)
پ.ن.
1- نميدونم چرا تازگي شبها، تنبليم ميآد كه چيزي بنويسم. از اين تنبلي اصلا خوشم نميآد. :)
2- با همه اتفاقاتي كه افتاده، بازم از آقاي خاتمي خوشم ميآد. ميدونم كه قضاوت تاريخ در مورد او مثبت هست. تو اين هفته اينقدر در موردش صحبت كردم كه حوصله نوشتن در موردش رو اينجا نداشتم.
3- ...
دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۳
بازار خیریه
امشب تا ساعت 12 شب خیریه بودم.
فردا قرار هست که وسط بازار کنسرت راه بندازیم. این اولین بار هست که همراه بازار خیریه امون یک روز کنسرت برگزار می کنیم. (کنسرت سازهای تلفیقی)
طبق معمول از اونجا که یکسری از بچه ها نسبت به ارتفاع حساسیت دارند. من با یکی دیگه از بچه ها بالای نردبان آویزون بودیم و پرده ها رو درست می کردیم. (دقیقا آویزان بودیم. چون یکسری جاها من از میله های سقف آویزون می شدم تا بچه ها جای نردبان را عوض می کردند و تا دوباره یک جایی داشته باشم که پام رو بگذارم.)
پرده ای رو که آویزون کردیم. یک پرده 8-9 متری به ارتفاع حدود 4:30 متر هست. روی پرده رو 15-16 نفر از کار آموزهای خودمون نقاشی کردند. یکی کبوتر کشیده، یکی گل، یکی رنگین کمون و ... خلاصه پرده فوق العاده ای شده. حتما عکسش رو اینجا خواهم گذاشت. که شما هم ببینید.
پرده رو بچه ها فرستاده بودند بیرون تا لبه اش رو چرخ کنند. منتها طرف یادش رفته بود که لبه بالاش رو برای ما چرخ بکنه. به بچه ها گفتم که تو کلاس خیاطی چرخ خیاطی صنعتی هست بیاین بریم با اون خودمون لبه بالاش رو چرخ می کنیم. خلاصه هممون هم هنرمند. دقیقا 6 نفرسر پارچه رو گرفته بودیم. تا لبه پرده رو چرخ بکنیم.
(یکی پارچه را صاف می کرد. یک نفر دیگه لبه پارچه رو تا می کرد. یک نفر پشت چرخ نشسته بود و پاش رو روی پدال چرخ فشار می داد. یک نفر دیگه لبه سمت راست پارچه رو گرفته بود تا گل پرده همراه کار حرکت بکنه و کار صاف باشه. منم از پشت کار رو از زیر چرخ می کشیدم، بیرون. نفر آخر هم، هر چند وقت یک بار از ما عکس می گرفت و در کنارش تایم هم می گرفت. ما برای اینکه لبه کار محکم باشه. لبه کار رو دوبار چرخ کردیم. دفعه اول 40 دقیقه و دفعه دوم 7 دقیقه طول کشید. :) )
بازار امسال تا حالاش که خیلی خوب بوده. توی 10-15 بازار گذشته. این بازار کمترین مسئولیت با من بوده. و من خودم رو کمتر از همیشه درگیر کار کردم. خودشون برنامه ریزی کردند، خودشون با بچه ها تماس گرفتند و در آخر خودشون برنامه ریزی کردند و در آخر هر جا گیر کردند اومدند سراغ من. از اینکه بچه ها می تونند یک جوری کارها رو خودشون انجام بدهند خیلی خوشحالم. :) (حالا گیرم یک جاهایی، یک اشتباه هایی داشته باشند. البته بگذریم که هنوز کسی نتونسته در قسمت مالی بعضی از کارها رو انجام بده و در این قسمت هنوز اشتباه زیاد است0)
بازار تنها برنامه ای است که بچه تمرین انجام یک کار جمعی می کنیم و هرکس هر کاری رو که از دستش برمی آد انجام می ده تا این برنامه به خوبی انجام بشه. :)
بالاخره برگه ثبت نام فوق لیسانسم رو پست کردم. نمی دونم چرا فکر می کردم که مدت پست مدارک تا آخر این هفته تمدید شده. دیروز بعدازظهر، یکی از دوستام تو شرکت به من گفت که تا آخر وقت دیروز وقت دارم که پست بکنم. حالا مدارکم هم خونه بود و من به اونها دست هم نزده بودم. تا ساعت 5:30 شرکت بودم. در ترافیک شامگاهی، ساعت 6:35 همراه با سر درد رسیدم خونه. (از بازار زنگ زده بودند که یکی از بچه ها سر صندوق گند زده و من موقع برگشت همش توی این فکر بودم که چطور گند اون رو جبران کنم. ) از ساعت 6:30 تا 7:30 دفترچه رو خوندم و فرمها رو با دقت پر کردم. و خودم رو ساعت 7:55 به پست خونه چهارراه لشگر رسوندم. دم در پست خونه تابلو زده بودند که وقت ارسال تا فردا ظهر تمدید شده، منم با خیال راحت رفتم خیریه تا اشکال فاکتورها رو حل کنم و مدارک رو امروز نزدیک ظهر ارسال کردم.
این دوست مارکوپلو ما هم از سفر برگشت. منتها دوباره هنوز نیامده قراره، آخر این هفته دوباره بره سفر.
جمعه ای ظهر با یکسری از بچه ها ظهر رفتیم بیرون نهار. خیلی وقت بود که بچه ها رو ندیده بودم و دلم برای اونها خیلی تنگ شده بود. برای همین وقتی که یکی از بچه ها به من زنگ زد و جریان قرار رو خبر داد. خیلی خوشحال شدم. بعد از نهار با یکی از بچه رفتیم خیریه، منتها توی راه یکی از بچه ها رو که واقعا خیلی وقت بود ندیده بودم رو هم سوار کردیم و رفتیم خیریه. به این شرط که دوستم رو ساعت 5 به یک جای خوب برسونم. سر راه رسوندن دوست گرامی رفتم، دوست مارکوپلوم رو سوار کردم و بعد از رسوندن دوست گرامی، رفتم سراغ یکی دیگه از دوستان تا 3 تایی دوباره بریم خیریه.
تو اون مدت که توی بازار کارهام رو انجام می دادم. مارکوپلو، خیلی از مسائل رو به دوست آخر مون گفت، و اون رو نسبت به خیلی از اتفاقات روشن کرد. شب بعد از اینکه هر جفتشون رو رسوندم به دوست مارکوپلو زنگ زدم، به من می گه: رها وجدانت راحت شد. می خندم و می گم بخاطر چی؟! می خنده و می گه: بخاطر اینکه بیشتر حرفهایی که می خواستی زدم. می خندم. :)
دیروز تو شرکتمون یک برنامه برگزار کردیم و برای اولین بار به مناسبت 12 آذر روز جهانی توانیاب (معلول) از کارمندهای توانیاب شرکتمون تقدیر به عمل آوردیم. هر وقت که اونها رو می بینم. به خودم میگم: رها! قدر سلامتیت رو بدون، ممکن بود که تو به جای یکی از آنها باشی!
...
...
پ.ن.
موقع برگشت همش تو فکر بودم. اینقدر سریع اومدم که در عرض 6 دقیقه به خونه رسیدم!
توی راه به این فکر می کردم که آیا بالاخره یک روز منم می تونم یک نفر رو پیدا کنم که بتونه همراهم باشه... پیش خودم می گفتم: اگر حتی یک نفر رو پیدا کنم که دستش یک سوم دست من خط و ستاره داشته باشه، قبولش دارم. منتها ... :)
خدایا شکرت :)
فردا قرار هست که وسط بازار کنسرت راه بندازیم. این اولین بار هست که همراه بازار خیریه امون یک روز کنسرت برگزار می کنیم. (کنسرت سازهای تلفیقی)
طبق معمول از اونجا که یکسری از بچه ها نسبت به ارتفاع حساسیت دارند. من با یکی دیگه از بچه ها بالای نردبان آویزون بودیم و پرده ها رو درست می کردیم. (دقیقا آویزان بودیم. چون یکسری جاها من از میله های سقف آویزون می شدم تا بچه ها جای نردبان را عوض می کردند و تا دوباره یک جایی داشته باشم که پام رو بگذارم.)
پرده ای رو که آویزون کردیم. یک پرده 8-9 متری به ارتفاع حدود 4:30 متر هست. روی پرده رو 15-16 نفر از کار آموزهای خودمون نقاشی کردند. یکی کبوتر کشیده، یکی گل، یکی رنگین کمون و ... خلاصه پرده فوق العاده ای شده. حتما عکسش رو اینجا خواهم گذاشت. که شما هم ببینید.
پرده رو بچه ها فرستاده بودند بیرون تا لبه اش رو چرخ کنند. منتها طرف یادش رفته بود که لبه بالاش رو برای ما چرخ بکنه. به بچه ها گفتم که تو کلاس خیاطی چرخ خیاطی صنعتی هست بیاین بریم با اون خودمون لبه بالاش رو چرخ می کنیم. خلاصه هممون هم هنرمند. دقیقا 6 نفرسر پارچه رو گرفته بودیم. تا لبه پرده رو چرخ بکنیم.
(یکی پارچه را صاف می کرد. یک نفر دیگه لبه پارچه رو تا می کرد. یک نفر پشت چرخ نشسته بود و پاش رو روی پدال چرخ فشار می داد. یک نفر دیگه لبه سمت راست پارچه رو گرفته بود تا گل پرده همراه کار حرکت بکنه و کار صاف باشه. منم از پشت کار رو از زیر چرخ می کشیدم، بیرون. نفر آخر هم، هر چند وقت یک بار از ما عکس می گرفت و در کنارش تایم هم می گرفت. ما برای اینکه لبه کار محکم باشه. لبه کار رو دوبار چرخ کردیم. دفعه اول 40 دقیقه و دفعه دوم 7 دقیقه طول کشید. :) )
بازار امسال تا حالاش که خیلی خوب بوده. توی 10-15 بازار گذشته. این بازار کمترین مسئولیت با من بوده. و من خودم رو کمتر از همیشه درگیر کار کردم. خودشون برنامه ریزی کردند، خودشون با بچه ها تماس گرفتند و در آخر خودشون برنامه ریزی کردند و در آخر هر جا گیر کردند اومدند سراغ من. از اینکه بچه ها می تونند یک جوری کارها رو خودشون انجام بدهند خیلی خوشحالم. :) (حالا گیرم یک جاهایی، یک اشتباه هایی داشته باشند. البته بگذریم که هنوز کسی نتونسته در قسمت مالی بعضی از کارها رو انجام بده و در این قسمت هنوز اشتباه زیاد است0)
بازار تنها برنامه ای است که بچه تمرین انجام یک کار جمعی می کنیم و هرکس هر کاری رو که از دستش برمی آد انجام می ده تا این برنامه به خوبی انجام بشه. :)
بالاخره برگه ثبت نام فوق لیسانسم رو پست کردم. نمی دونم چرا فکر می کردم که مدت پست مدارک تا آخر این هفته تمدید شده. دیروز بعدازظهر، یکی از دوستام تو شرکت به من گفت که تا آخر وقت دیروز وقت دارم که پست بکنم. حالا مدارکم هم خونه بود و من به اونها دست هم نزده بودم. تا ساعت 5:30 شرکت بودم. در ترافیک شامگاهی، ساعت 6:35 همراه با سر درد رسیدم خونه. (از بازار زنگ زده بودند که یکی از بچه ها سر صندوق گند زده و من موقع برگشت همش توی این فکر بودم که چطور گند اون رو جبران کنم. ) از ساعت 6:30 تا 7:30 دفترچه رو خوندم و فرمها رو با دقت پر کردم. و خودم رو ساعت 7:55 به پست خونه چهارراه لشگر رسوندم. دم در پست خونه تابلو زده بودند که وقت ارسال تا فردا ظهر تمدید شده، منم با خیال راحت رفتم خیریه تا اشکال فاکتورها رو حل کنم و مدارک رو امروز نزدیک ظهر ارسال کردم.
این دوست مارکوپلو ما هم از سفر برگشت. منتها دوباره هنوز نیامده قراره، آخر این هفته دوباره بره سفر.
جمعه ای ظهر با یکسری از بچه ها ظهر رفتیم بیرون نهار. خیلی وقت بود که بچه ها رو ندیده بودم و دلم برای اونها خیلی تنگ شده بود. برای همین وقتی که یکی از بچه ها به من زنگ زد و جریان قرار رو خبر داد. خیلی خوشحال شدم. بعد از نهار با یکی از بچه رفتیم خیریه، منتها توی راه یکی از بچه ها رو که واقعا خیلی وقت بود ندیده بودم رو هم سوار کردیم و رفتیم خیریه. به این شرط که دوستم رو ساعت 5 به یک جای خوب برسونم. سر راه رسوندن دوست گرامی رفتم، دوست مارکوپلوم رو سوار کردم و بعد از رسوندن دوست گرامی، رفتم سراغ یکی دیگه از دوستان تا 3 تایی دوباره بریم خیریه.
تو اون مدت که توی بازار کارهام رو انجام می دادم. مارکوپلو، خیلی از مسائل رو به دوست آخر مون گفت، و اون رو نسبت به خیلی از اتفاقات روشن کرد. شب بعد از اینکه هر جفتشون رو رسوندم به دوست مارکوپلو زنگ زدم، به من می گه: رها وجدانت راحت شد. می خندم و می گم بخاطر چی؟! می خنده و می گه: بخاطر اینکه بیشتر حرفهایی که می خواستی زدم. می خندم. :)
دیروز تو شرکتمون یک برنامه برگزار کردیم و برای اولین بار به مناسبت 12 آذر روز جهانی توانیاب (معلول) از کارمندهای توانیاب شرکتمون تقدیر به عمل آوردیم. هر وقت که اونها رو می بینم. به خودم میگم: رها! قدر سلامتیت رو بدون، ممکن بود که تو به جای یکی از آنها باشی!
...
...
پ.ن.
موقع برگشت همش تو فکر بودم. اینقدر سریع اومدم که در عرض 6 دقیقه به خونه رسیدم!
توی راه به این فکر می کردم که آیا بالاخره یک روز منم می تونم یک نفر رو پیدا کنم که بتونه همراهم باشه... پیش خودم می گفتم: اگر حتی یک نفر رو پیدا کنم که دستش یک سوم دست من خط و ستاره داشته باشه، قبولش دارم. منتها ... :)
خدایا شکرت :)
اشتراک در:
پستها (Atom)