* امروز همچين از روي يك دست انداز رد شدم كه هر 4 تا چرخ ماشينم از زمين بلند شد. و بعد چند ثانيه محكم اومدم روي زمين. يك جورهاي حال داد، منتها دلم، خيلي براي ماشينم سوخت.
* پنج شنبه هفته پيش (19 آذر) كه برف و بارون شديد مياومد. ظهر كه كلاسم تمام شد. سريع راه افتادم كه برم بازار. همچين كه از دانشكده اومد بيرون، ديدم كه ماشينم به يك سمت كشيده ميشه. نگاه كردم ديدم، لاستيك جلوم پنچر شده.
خلاصه كنار بزرگراه توي اون شلاب و زير بارون برف شروع به تعويض لاستيك كردم! داشتم لاستيك ماشين رو عوض ميكردم كه يك آقايي اومد و يك چتر بالاي سرم گرفت و با خوشرويي گفت: توي اين هوا، پنچرگيري خيلي حال گيري هست! يكم نگاهش كردم و گفتم: آره.
همون لحظه تو دلم فكر كردم براي چي اين يارو كنار بزرگراه داره كمكم ميكنه!؟ نكنه بخواد حواس من رو پرت بكنه و چيزي از تو ماشينم بر داره ، مواظبش باشم و ... يكم از اين فكرها اومد تو ذهنم، بعد به خودم گفتم: رها خيلي به آدمها بد بين شديها! بعد هم گفتم: به هر حال تو اين وضعيت اومده چتر براي من نگه داشته، پنچر گيريم كه تموم شد، از او ميپرسم كه مسيرش كجاست. اگر به مسيرم ميخورد، ميبرمش تا يك جايي ميرسونمش.
پنچرگيري ماشين كه تمام شد تا رفتم كه لاستيك رو توي صندوق عقب بگذارم. ديدم كه داره چترش رو جمع ميكنه كه تو صندوق عقب ماشينش بگذاره! تازه متوجه شدم كه طرف راننده اون ماشيني بود كه كنار خيابون منتظر بود!
از دست خودم خيلي ناراحت و شدم شدم كه براي يك لحظه همچين فكري در مورد اون فرد كردم!
* چهارشنبه هفته پيش رفتم خونه يكي از دوستام تا دستگاهش رو درست كنم. وقتي ميخواستم از خونشون بيام بيرون، چشمم افتاد به ترازو كه كنار اتاق بود. رفتم روي ترازو، ديدم 4-5 كيلو بيشتر از هميشه نشون ميده! فكر كردم ممكنه مال كاپشنم باشه. كاپشنم رو در آوردم، دوباره رفتم روي ترازو، ديدم 4 كيلو نسبت به قبل چاق شدم! :)
از خونه اونها كه اومدم بيرون يك حالي بودم. به خودم گفتم: رها فعاليتت كم شده كه وزنت داره ميره بالا. با اين كه من 10-15 كيلو جا دارم كه تازه به وزن استاندارد برسم، بازم خيلي خوشم نميآد، كه چاق بشم.
خلاصه از اونجا كه بخاطر سرما نميشه دوچرخه سواري رفت. تصميم گرفتم كه دوباره هفتهاي يكبار به طور مرتب كوه برم! :)
* بازار تموم شد، منتها براي اولين بار نبود پسر عموجان و قبول نكردن مسئوليتها توسط من كار دست بچهها داد. و آخر بازار صندوقهامون كم آورد. يكشنبهاي وقتي كار بچهها رو چك كردم، ديدم بچهها كلي پول كم آوردند. اينقدر ناراحت بودم كه شب خوابم نميبرد. فرداش هم معدهام به هم ريخت. بعدش پيش خودم گفتم، الان كه كاري نميتونم بكنم. فقط اينكه از دفعه ديگه بايد بيشتر حواسمون رو جمع كنيم كه همچين اتفاقي براي ما پيش نياد. و بعد بچهها رو مجبور كردم كه همه فاكتورها رو از اول چك كنند، تا ايرادهاي كار در بياد. خيلي بد هست، آدم به افرادي كه اعتماد داره، شك بكنه، و ديگه اطمينان قبل رو نداشته باشه.
* چهارشنبهاي يك ماموريت يك روزه به قم داشتم. نگاهم به بعضي از مسايل خيلي خوب شده. خودم از خودم خوشم اومد. :)
* بازم پنجشنبه. ديروز وقتي رفتم دانشكده، اولين چيزي كه توجهم رو جلب كرد، پلاكارد سياهي بود كه خبر از فوت يكي از استادهاي دانشكدمون رو ميداد. خلاصه اول صبحي كلي حالم گرفته شد. بعدازظهر بعد از اينكه يك مقدار به كارهام رسيدم، رفتم دنبال يكي از دوستام. وسط راه يك دفعه هوا از ابر تاريك شد، و بعد از چند دقيقه بارش تگرگ شروع شد. :)
به شدت هوس كوه كردم. اينقدر دوست داشتم كه توي اون هوا ميرفتم كوه! پيش خودم ميگفتم: كه الان اونجا حسابي برف ميآد! :)
رفتم دنبال يك از دوستام، دوستم يك خواب نسبتا بد ديده بود. با هم رفتيم هات شكلت، تگرگ و برف همينجور مياومد. خيابون شريعتي تقريبا كفش سفيد شده بود. و ماشين ها موقع بالا رفتن سر ميخوردند. خلاصه بعد از خوردن يك نسكافه داغ دوستم رو رسوندم. راه افتادم برم به سمت خونه يكي ديگه از دوستام كه توي ولنجك بود.
از صبح ساعت 8 كه از خونه بيرون اومده بودم، توالت نرفته بودم. خوردن نسكافه و بعدش سرما يك دفعه اوضاع احوالات من رو توي ترافيك حسابي خراب كرد. ديگه همه چيز رو زرد ميديدم. تقريبا از جلو هر جا كه فكر ميكردم دستشويي عمومي داشته باشه و اون موقع باز باشه رد شدم. ديگه اواخر حاضر بودم 1000 تومن بدم، برم دستشويي!
آخر سر به فكر دستشويي اول بام تهران افتادم. 500 تومان پول پاركينگ دادم و با ماشين رفتم تا آخر پاركينگ و بعد هم ... خلاصه به اين بهانه بود كه من يك قدمي توي كوه زدم. نميدونيد وقتي چشمهاي آدم همه چيز رو زرد نبينه، چقدر پياده روي ميچسبه. از اونجا كه با 2 تا از دوستام قرار داشتم، خيلي نتونستم راه برم و مجبور شدم زود برگردم.
شبش باز يكسري اطلاعات جديد بدست آوردم. ... خلاصه فقط جالب بود. اصلا دوست ندارم كه اين قضيه ادامه پيدا بكنه. به دوستم هم گفتم كه هر چه زودتر اين قضيه تمام بشه بهتره. چون ميترسم، آخرش طرف يك كاري دستمون بده.!
* بالاخره امروز موفق شديم كه انتخابات رو توي گروهمون برگزار كنيم. و تقريبا كسايي كه ميخواستيم انتخاب شدند. كاري بود كه خيلي وقت بود ميخواستيم انجامش بديم. :)
ظهر يكي از دوستان قديم زنگ زد كه ميخواد كتاب بخره، حوصله دارم كه با هم بريم يا نه! كه منم سريع جواب مثبت دادم. بعد خريد كتاب هم رفتيم سراغ يكي ديگه از دوستان و 3 تايي با هم رفتيم ناهار. ... خلاصه امروز تا شب با كلي آدم حرف زدم. :)
پ.ن.
1- نميدونم چرا تازگي شبها، تنبليم ميآد كه چيزي بنويسم. از اين تنبلي اصلا خوشم نميآد. :)
2- با همه اتفاقاتي كه افتاده، بازم از آقاي خاتمي خوشم ميآد. ميدونم كه قضاوت تاريخ در مورد او مثبت هست. تو اين هفته اينقدر در موردش صحبت كردم كه حوصله نوشتن در موردش رو اينجا نداشتم.
3- ...
شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر